۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

پدر و مادرم

کاش همونطور که ما تو این سال ها یاد گرفتیم که حرف بر هر درد بی درمان دواست. یاد گرفتیم خودمون رو توصیف کنیم، بنویسیم، بگیم، فریاد بزنیم. یاد گرفتیم که فقط ما نیستیم که چیزهایی رو که حس می کنیم، حس می کنیم. اینکه همه فکرا و ترس ها و درد ها و مرض ها و دلتنگی ها و دوری ها و عاشقیت ها و بی اعتماد به نفسی ها یک چیز مشترک بین همه مون است و فقط با حرف زدن درموردشون می شه کلی دردشون رو کم کرد، کاش همینطور هم پدر و مادر هامون یاد می گرفتن که همدیگه رو پیدا کنن و حرف بزنن و از هم یاد بگیرن که چه جوری با دوری ماها که هر کدوم یک گوشه دنیا پرتاب شدیم کنار بیان. تجربه هاشون رو با هم مشترک شن. یاد بگیرن که بدبخت نشدن از رفتن بچه هاشون. اینقدر تک تک شون تو سکوت و تنهایی خودشون غصه نخورن و دلتنگی نکنن. کاش راهش رو پیدا کنن بشینن با هم حرف بزنن. به هم بگن که روز تولد بچه شون چه کار کردن که دلشون کمتر گرفته. به هم بگن که چقدر سخته براشون که بچه شون رو با هزار امید و آرزو فرو کردن تو مانیتورها و پشت oovoo. کاش یاد بگیرن حرف بزنن با هم و تجربه شون رو به هم یاد بدن. 

هیچ نظری موجود نیست: