۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

تولد امسال

امسال اولین سالی بود که تولدم رو خارج از ایران بودم. چند روز قبل از روز واقعی تولدم یک جشن سورپریز داشتم به لطف دوستام که خیلی بهم خوش گذشت. دومین باری بود که تولد سورپریز داشتم. دفعه قبل یک روز عصری یک سری از دوستای دانشگاهم اومده بودن خونمون و این بار هم یک تولد با حضور خیلی از دوستام تو آکلند داشتم که خیلی عالی و خوب بود. ولی خود روز تولدم با اینکه روزی بود پر از معاشرت و بازی و آکلند گردی و پیتزا خوری و خلاصه کلی چیز خوب، یک بغض قلمبه ای توی گلوم بود. به قول سبا انگار یک قالب کره قورت داده باشم. شب که رسیدم خونه با اینکه دیر بود، مامانم رو پیدا کردم تو oovoo و تو پنج دقیقه اولی که با هم حرف زدیم، جفتمون ریز ریز گریه کردیم. بعد این یعنی آخر عجیب ها. یعنی من و مامانم اصلا آدم اهل ابراز دلتنگی و گریه و اینها نیستیم. یعنی از اولش مامانم معتقد بود که ما همدیگه رو دوست داریم و لازم نیست که هی به همدیگه بگیم که هم رو دوست داریم. یا همه اش تو بغل هم باشیم. بعد یک همچین آدم های "قیافه جدی بگیر و نگو دلتنگم" تو پنج دقیقه انگار همه سپرهامون رو انداختیم و اشکامون بی صدا ریختن پایین. بعد هم به این خندیدیم که ما اصلا اینجوری نبود که سالهای دیگه که من ایران بودم حتی برای تولدم برم خونه یا اصرار داشته باشیم که پیش هم باشیم. ولی واقعا این نقاب "من قوی هستم و بزرگم و گریه نمی کنم و خلاصه بچه نباش" خیلی چیز سخت و دردناکی است. نمی تونم با کلمه توصیف کنم بعد از اون چند دقیقه اشک ریزان، چقدر انگار یک بار گنده از روی دوشم برداشته شده بود. 
حالا همه این قصه حسین کرد شبستری رو گفتم که بگم، آخر شب گوگل رو باز کردم و این تصویر رو دیدم:
لوگوی گوگل تولدم رو تبریک می گفت که خیلی چسبید. 

هیچ نظری موجود نیست: