ديدن رفتن خيلي فرق ميكنه با دونستن رفتن كسي. اينكه تو يك جايي وسط زندگي خودت باشي و بدوني كه يكي داره ميره يك جاي دورتر واقعا فرق ميكنه كه يكي از وسط زندگي تو بره يك جاي دورتري كه بدوني دستت هم بهش نميرسه. براي من امروز صبح اين اتفاق افتاد. تا حالا هيچوقت رفتن يگانه و حسين رو از وسط زمانبندي روزمره زندگيام نديده بودم. واسه همين هيچ وقت هم دلتنگ نشدهبودم. نبودنشون اينقدر طبيعي بود كه تو فكر كني بوشهر يا يزد يا مشهدن و اومدنشون هم اينقدر طبيعي كه به قول لاله انگار "وسط يك جمله گفته بودي، آره داشتم ميگفتم كه ..." (نقل به مضمون)
دلتنگي امروز صبحم اما نه فقط براي دورشدن از دو دوست يا چند دوست يا دور شدن الناز و روزبه از هم، هرچند كوتاه، كه براي ما بود. همه مايي كه محكوميم به اينكه "ديگر آرام نگيريم". ماندههامون از دلتنگي رفتهها يا شايد حسرت فرصتهايي كه در نرفتن از دست ميدهند. رفتههامون هم از دلتنگي ماندهها و حسرت دلبستگيهايي كه پشت سرشون گذاشتن و اومدن. دلتنگي امروز صبحم بازنوايي حسم است وقتي كه كاتي، يك دوست، بعد از بيست سال "رفته" بودن ميگفت فكر ميكنه داره فرصتهاي معاشرت با آدمهايي رو كه دوست داره از دست ميده يا يك سري دوست پنجاه ساله همه ميگن "علي خيلي حيف بود كه موند ايران، از همه ما باهوشتر بود و از همه ما كمتر رشد كرد. خودش رو اينجا حروم كرد"
ترس از اينكه علي نشيم يا كاتي، يعني حسرت رشد تو دلمون بمونه يا حسرت با هم بودن، دلتنگي اين روزهاي من است. به اين فكر ميكنم كه آدمهاي كشورهاي يك كمي پيشرفتهتر كه مجبور نيستن براي زندگي خوب مملكت خودشون رو ول كنن و ميتونن توي شهر محل زندگيشون همه چيزهايي رو داشته باشن ه ما مجبوريم 2 صبح بريم فرودگاه امام و بپريم تا يك گوشهاي از اون رو داشته باشيم.
دلتنگي امروز صبح من دلتنگي من و اينجا و امروز نيست. دلتنگي نسل ما است كه تيكه تيكه شديم و هويتمون و دوستامون رو اينور و اونور دنيا پاره پاره كرديم. ولي ميدونم كه بايد به دلتنگيام غلبه كنم، چشمام رو ببندم و مثل آدمهاي خوشبخت كتاب داستانم رو باز كنم و بخونم (البته يك بار اين وسط بايد چشمام رو باز كنم چون نميشه با چشم بسته كتاب خوند) و براي خودم داد بزنم:
"آه، من چقدر خوشبختم"
۱ نظر:
خیلی متنت رو دوست د اشتم پری، خیلی...
ارسال یک نظر