۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

هورمون های وحشی

شده احساس کنید وسط آرزوهاتون زندگی می کنید؟ غذاها، تصویرها، خیابون ها، موضوعات همه چی همون باشه که تو رویاهاتون بوده؟
می دونید آدمیزاد چه حالی داره اون موقع؟

بعد شده احساس کنید دارید با ادامه دادن خودتون به همون شکلی که بودید، رسما همه آرزوهاتون رو خراب می کنید؟
شده حس کنید شاید دلیل اینکه این چیزها رو تا حالا نداشتید این بوده که you don't deserve it

می دونم اینجوری نیست ها. می دونم که اولش سخته و بعدش درست می شه. می دونم که آدم با عوض کردن محل زندگی اش، خودش و دغدغه هاش عوض نمی شه و همون قدر سخت باید رو خودش کار کنه.
ولی شده تا حالا که ناامید شید از کار کردن روی خودتون؟ شده خسته شید از بس که باید رو خودتون کار کنید؟ شده یک بار هم که شده دلتون بخواد همینجوری که هستید باشید و دیگه مجبور نباشید چیزی رو تو خودتون تغییر بدید؟ شده فکر کنید چی شده که بعضی ها هم پول دارن هم خوشگل و خوش هیکلن هم تو یک کشور درست و حسابی به دنیا اومدن و اینقدر دلشون تیکه پاره تو همه دنیا نشده؟ شده حسودی کنید به همه عالم و آدم؟


اصلا شده تا حالا که والد وجودتون آن چنان محکم هر روز بکوبه تو صورتتون که دلتون برای کودک وجودتون بسوزه؟

اگه اینجوری شدید، دست نگهدارید. قبل از اینکه استعفا بدید، گریه کنید، جلسه ارائه تون برای استادتون رو کنسل کنید، قبل از اینکه به این نتیجه برسید که باید بمیرید و این تنها راهش است، تقویم رو چک کنید. باز مثل اینکه رو دست خوردید

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

بازی

از بی حوصلگی می رم تو وب لاگ روزبه و به ماهی هاش غذا می دم. (سمت چپ پایین صفحه)*
یک دونه می اندازم یک ور حوضشون و رفتارشون رو نگاه می کنم و صد البته به برنامه نویسی که الگوریتمشون رو نوشته. که اگه ماهی های واقعی اینجوری رفتار می کردن احتمالا همون اول ها منقرض می شدن از گشنگی و البته خنگی
بعد حوصله ام از غذا دادن بهشون سر رفته. فکر می کنم که این نقش بچه های پنج ساله کنار حوض است
یک پنج شش دقیقه ای تند تند با موس ام کلیک می کنم جاهای مختلف حوض. حوض پر از غذا می شه. بعد مثل یک خدای خوشحال که بندگانش غرق در نعمت ان دستهام رو می زنم زیر چونه ام و بهشون نگاه می کنم که این عصر ولنتاینی چقدر خوشن و چه دنیای خوبی دارن. خوش به حالشون با این خدای شکم دوستشون


* اگه نمی بینیدشون ممکنه فیلتر باشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

حسرت

با Jason و Ron منتظریم که استادمون بیاد و جلسه شروع شه. اونها تعریف می کنن از اینکه اصلا در بزرگسالی وقت ندارن که ورزش کنن. می گن دبیرستان بهترین دوره ای بود که باید ورزش می کردن چون وقت داشتن همه اون چند سال رو. بعد از مدرسه هیچ وقت تکلیفت نداشتن و هر روز همه وقتشون رو برای معاشرت با دوستاشون و بازی های کامپیوتری و مهمونی رفتن گذروندن. برای روزبه که تعریف می کنم دلمون برای نوجوانی خودمون و همه بچه هایی که نوجوانی شون یا در ترس از کنکور یا پشت کنکور تلف می شه غصه می خوریم.

آسانسور

وقتی حل تمرین باشی، اتاق خودت طبقه ششم باشه، اتاق همکارات طبقه پنجم، اتاق استاد، طبقه چهارم، امتحان تو سالن طبقه سه و آزمایشگاه تو طبقه صفر، حداقل نصف روزت تو آسانسوری و صدای غالب روزت می شه
The door is opening

"درها باز می شوند"

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

همه شبیه هم

یکی از دانشجوهای کره ای که کلاس و آزمایشگاه ها رو نمی اومد، بدون کارت دانشجویی اومده بود سر امتحان. حدودا 25 ساله بود. هیچ کدوممون نمی شناختیمش. تصمیم گرفتیم بریم از توی سیستم آموزش دانشگاه، عکس اش رو ببینیم. بعد از کلی دور زدن سیستم های امنیتی، یک عکس از یک آدم 16 ساله کره ای نشون داده می شه. هم دیگه رو نگاه می کنیم و از اینکه این عکس به چه درد می خوره برای شناسایی طرف و از شدت اینکه همه شون شکل هم هستن، بلند می زنیم زیر خنده. من و همکار ژاپنی ام که من دو هفته اول بعد از آشنایی باهاش به نصف ژاپنی های دانشکده به خیال اینکه اون هستن سلام می کردم.
موقع خندیدن سعی می کردم اون تیکه خنده رو که به خندیدن اون به موضوع بود رو از بقیه خنده ام جدا کنم و قورتش بدم. سعی کردم با اون بخندم نه به اون

گوش درد

سرما خوردم و گوشم گرفته. البته ناگفته نماند که با گوش پاک کن هی باهاش ور رفتم بعد خالصه این شده که ورم داره و خوب نمی شنوم.
مثل هر روز اول صبح برای بیدار شدن، فولدر شاد مورد علاقه ام تو گوشمه که توش پر از شهرام شب پره و اندی است. بعد یکی دو ساعت دوست ایرانی ام که ته آفیس می شینه، اومده پیشم و می گه لامصب حداقل یک چیز جدیدتر گوش کن.
اینم از امروز ما

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

چهارشنبه ها

هیچ حالی بدتر از حال من بعد از بیدار شدن از خواب نیست که می دونم یک عالمه از کارهایی که برای جلسه هفتگی چهارشنبه بعداز ظهرها باید انجام بدم، انجام ندادم. متقابلا هیچ حسی هم بهتر از حسم وقتی که چهارشنبه عصرها از اتاق استاد می آم بیرون، شاد و خوشحالم و می دونم که بیشترین فاصله رو با استرس بعدی دارم، نمی شه.
چهارشنبه عصرهای آکلند رو خیلی دوست دارم.
می رم بیرون برای چرخیدن از زیبایی این تیکه بهشت

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

نیمکره جنوبی

یک زمانی هست توی روزها، از ساعت 11 صبح تا سه و چهار بعد از ظهر، که هیچ اتفاقی در هیچ کجای دنیای مجازی من نمی افته. فامیل و دوستان تو ایران و اروپا خوابن، آمریکا و کانادایی ها هم هنوز خیلی اول صبحشون است واسه اینکه دنیای جدی شون رو ول کنن و بیان تو اینترنت بچرخن. اول صبح ولی خوبه. یعنی اون هشت، حالا با اغماض نه ساعتی که ما خوابیدیم همه تو ایران با سرعت محتوا تولید کردن. فیس بوک و گودر و جعبه ایمیل مون پر است. خوشحال و سرمست از این همه خبر، تا ساعت یازده سر می کنم تا همه می خوابن. البته اگه از روزهایی که همه با هم هزار بار در روز عکس گلشیفته و فرهادی رو شیر کردن بگذریم
.بعد می ریم تو کما. کار دیگه ای جز مقاله خوندن و همین مزخرفاتی که اسمش درس و تحقیق است باقی نمی مونه. البته راه های خلاقانه دارم ها. مثلا بشینی وب لاگ آدم هایی رو که دوستشون داری از اول بخونی یا یک همچین کارهایی. یا هی بری چایی بریزی بیای بشینی دم پنجره با دیدن منظره بیرون بخوری اش. ولی خلاصه چاره ای جز درس خوندن نمی مونه.
از چهار و پنج به بعد دیگه کم کم همه بیدار می شن. دنیا دوباره سرعت می گیره. من سرخوش می شم. تعداد چایی بر ساعتم می آد پایین و البته میانگین مقاله در هفته ام.

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

شرح ما وقع

امروز صبح طبق معمول دیر بیدار شدم و تا دانشگاه رو تند تند اومدم. یک جور مشکوکی دانشگاه خلوت بود که دو زاری ام افتاد که سوتی دادم.
امروز روز تولد شهر آکلند است و تعطیله. قبلا خونده بودم در موردش ولی با دوشنبه هفته دیگه (6 فوریه) که روز ملی نیوزیلنده اشتباه گرفته بودمش. موندم تو دانشگاه چون زحمت اصلی که بیدار شدن بود رو کشیده بودم. گفتم بشینم دو تا خط مشق بخونم. بعد هم من همیشه تو این ساختمون سردمه ولی امروز چون تعطیله air conditioner ها روشن نیستن و گرماش دلچسبه. البته تا وقتی که یکی از هم اتاقی های مهربون چینی مون سر برسن و کولر رو روشن کنن.

بعد از مدت ها، امروز، دوباره یاد غزاله بودم. می گن که باید بعد از شش ماه سوگ از دست دادن تموم شه ولی من همچنان هر وقت که یاد غزال می کنم، مثل مرداد اشکام می آن پایین و اصلا هیچ کنترلی روشون ندارم. فاصله این روزها خیلی زیاد شده ولی شدت احساس من اصلا تغییر نکرده.

این آخری هم یک مصاحبه دیدم از "زویا پیرزاد" که کتاب "چراغ ها را من خاموش می کنم" اولین کتابی بود که راه خوندن از نویسنده های معاصر رو برام باز کرد. مصاحبه اش اینجا است. اگه فیلتر نیست و باز می شه ببینید. پیچیدنش دور خودش برای اینکه مغزش رو که فارسی فکر می کنه و فرانسه به زور بچپونه تو جمله های انگلیسی حال این روزهای من است.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

حال

یاد گرفته ام که برم تو این سایت
آیکن های مجانی دانلود کنم بعد شکل فولدرهای کامپیوترم رو براساس موضوع عوض کنم.
وقتی روزی نه ساعت به صورت رسمی و چهار پنج ساعت به صورت خودجوش و غیر رسمی، کله ات توی کامپیوتر باشه، لازمه هر چند وقت یک بار یک تفریحی هم از توش در بیاری.

امیدوارم ف یل تر نباشه و شما هم بتونید حال کنید باهاش

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

چای

بعد من یک مرضی که دارم این است که تا اول صبح چایی نخورم حالم خوش نیست. سیزده روزه که هی خواستم با خارج هماهنگ شم صبح شیر یا قهوه یا پرتقال خوردم. امروز بعد از سیزده روز، اتفاقی چایی خوردم و دیدم که چقدر حالم خوبه. سیزده روزه که تا ظهر حالم خوش نیست و نمی فهمم که چه ام است.
این هم از مرض ما

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

تو لیسانس یک چند واحدی دیتابیس خوندیم. تو CIS یا MIS . یک درس هم تو فوق لیسانس داشتیم. یک ترم هم خودم این رو تو یکی از دانشگاه های آمل درس دادم. بعد امروز سر کلاس دانشجوی های لیسانس اینجا، تازه یک سری چیزها فهمیدم که آه از نهادم بلند شد. مقایسه یا تحقیر نمی کنم. فقط می گم می شه که چقدر مدت فکر کنی که یک چیزی رو می فهمی در حالیکه نمی فهمی. همین

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

از ماست که بر ماست

مغزم برای اینکه ازم محافظت کنه از دلتنگی، هی برام صداهای آشنا و قیافه های آشنا ردیف می کنه. تو خیابون راه می رم یکهو امیرحسین رو می بینم. پسر جلویی ام توی کلاس عین محموده. یگانه رو که هر روز می بینم. یک پسره پشت سرم عین علی بابایی حرف می زد. طول کشید تا بفهمم که انگلیسی حرف می زنه نه فارسی.
شدم مثل وقتی که سارا رفته بود سوئد و من و لاله هی توی خیابون می دیدیمش. بعد من از دست مغز خودم حرصم در می آد. مثل کسایی هستم که دلشون نمی خواد کسی بهشون ترحم کنه.

اصلا این مشکل رو کلا خودم با ناخودآگاهم دارم. دستش رو می خونم، جلوش رو می گیرم بعد "خودم" با "ناخودم" دعواشون می شه که :
- خوب که چی که نمی گذاری حالش رو ببریم
- خوب که چی که از یک چیز غیر واقعی حال ببریم
- خوب که چی که هی غصه بخوریم و حال نبریم

خلاصه که کار بالا می گیره.

چند وق پیش خواب غزاله رو دیدم. خیلی خواب خوبی بود. کلی باهاش حرف زدم و احساس خوبی داشتم. بعد هی وسط خواب به خودم می گفتم که "باور نکنی که این زنده است ها. مرده. ناخودآگاهت داره این تصور رو برات می سازه که دلتنگی ات کم شه." بعد اون وسط "خودم" که داشت از مصاحبت با غزال لذت می برد، هی به مغزم می گفت خفه شو و آخر هم خفه نشد. فقط تنها کاری کردم این بود که نگذارم که خود غزال بفهمه که مرده. گفتم حالا شاید اون با ناخودآگاهش دعوا نداشته باشه. صبح که پاشده بودم دلم می خواست گوشت کوب داشتم می زدم کلید تیکه تحلیل گر مغزم رو درب و داغون می کردم.

راستی شما چه جوری مغزتون رو خاموش می کنید؟

یازدهمین روز

امروز دقیقا یازده روز گذشته از بودن ما در آکلند. فکر می کنم بیشتر اینجا بنویسم چون مغزم یک جور عجیبی سوئیچ کرده به عادتش تو سال های هشتاد و دو و سه که همینجوری که راه می رفتم توی مغزم وب لاگ می نوشتم. بعد البته وقتی می رسیدم پای کامپیوتر یادم می رفت که به چی فکر می کردم که بنویسمش. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که از مغز آدم وصل می شد به اینترنت تیکه هایی از فکراتو که دوست داشتی بنویسی مستقیم آپلود می کرد.
اوه نه
ممکنه اینجوری یک سری فکرهای شرم آور رو هم آپلود کنه. باید یک syntaxی داشته باشه که وقتی اون رو دید شروع کنه به آپلود. یا اصلا ذخیره کنه، هر وقت خودم دلم خواست آپلود کنم. بی خیال حالا

اینجا در دانشگاه و خونه مستقر شدیم. تا این لحظه که عاشق این شهر شدم. انگار توی بهشت زندگی می کنی. همه جا سبز و تمیزه و آسمونش آبی آبی است با ابرهای قلمبه ای شکل بستنی قیفی. از اونهایی که می شه توش عکس خرس و عروسک و خونه در آورد. تابستونش سردتر از حدی است که تصور می کردم ولی دلچسب است. این حقیقت هم که آب ها برعکس می چرخن و توی چاه فرو می رن هنوز مشکلی برایم به وجود نیاورده. ولی رانندگی از راست چرا. همین روزها است که موقع دانشگاه اومدن برم زیر ماشین. چپ و راستم قاطی شده. یعنی اگه همین الان توی تهران هم از خیابون رد شم می رم زیر ماشین. در حال رد شدن از خیابون هزار بار شک می کنم که به کدوم ور باید نگاه کنم. اینقدر که می ترسم و شروع می کنم به دویدن و مثل منگول ها هر دو طرف رو تند تند چک می کنم.

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

فقط هشت روز دیگه مونده و من می خوام که همه هوای اینجا، خیابان های اینجا، همه آدم ها، حسم وقتی که محکم بغلشون می کنم رو یکهو بکشم توی ریه هام و همونجا نگهش دارم

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

نجات گوگل ریدر خوانی

یک پزشک در تاریخ 18 آذر 90 یک راه جالب یاد داده واسه اینکه بتونی توی گودر آیتم های مورد علاقه آدم های مورد علاقه تون رو بخونید. شبیه همون کاری که با خوندن share های همدیگه می کردیم.

روشش رو دنبال کردم و به این لینک زیر رسیدم:
با subscribe کردن لینک زیر در گودر خودتون می تونید share ها یا به عبارت جدید +1 های روزانه من رو ببینید.

لطفا اگه موفق شدید این کار رو بکنید حتما آدرستون رو به من هم خبر بدید
http://fulltextrssfeed.com/pipes.yahoo.com/pipes/pipe.run?_id=ae45106e664b220ff6c14f385c3c5fb9&_render=rss&plusid=111826574986680929061

پی نوشت: در حال حاضر یک اشکال در نشون دادن عنوان نوشته ها داره که دارم سعی می کنم برطرفش کنم.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

شرح حال

گیجی عملیاتی و گیجی فلسفی عمده ترین زمان این روزهام رو تشکیل می دم. همچنان دست به گریبانم با مفهوم اینکه یک نفر یک لحظه در زندگی ات باشه و لحظه بعد نباشه. این مفهوم که خودت هم به زودی یا دورترها از زندگی آدم ها محو خواهی شد و اصلا معلوم نیست که به چه شکلی و در چه قالبی باقی بمونی یا اصلا باقی نمونی. در این گیج خوردگی ها اصلی ترین انرژی رو صرف دست و پنجه نرم کردن خودهای مختلف خودم می کنم. خود عقلانی ماتریالیستم با خود والد گریزم از طرفی، خود ترسو با خود عاقلم، خود معتقد به وجود روحم با خود معتقد به تناسخم، خود نیهیلستم با خود معناگرام. جوابی که تا حالا بهش رسیدم این است که علم (Science)، فلسفه یا روانشناسی هیچ کدوم برام کافی نیستن. در نهایت جوابی که پرستو برای فهمیدن دنیا اطرافش انتخاب خواهد کرد ملغمه ای خواهد بود که فلسفه و روانشناسی حداقل اجزاش خواهند بود. اگه یک کم شعور بیشتری داشتم شاید ریاضی هم قاطی اش می شد ولی از مغز صنایعی اینقدر بیشتر نمی شه انتظار داشت.
آدمی که پیدا کردم در این زمینه که می تونه صداها و فریادهای توی مغزم رو ساکت کنه و خودهای مختلف رو مجبور کنه که به حرفش گوش کنن، اروین یالوم است. روانشناسی رو با فلسفه هستی گرا بحث می کنه و به نظرم خودشناسی جهت گیری اصلی اش است. همه اینها باعث می شه که برای من جذاب بشه. تا حالا کتابهای "مامان و معنای زندگی" و "خیره به خورشید" اش رو خوندم و خیلی عالی بودن.

این از گیجی فلسفی
درمورد گیجی عملیاتی، تو پست بعدی می نویسم.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

براي غزالم

براي غزالم

آهوي وحشي دات بلاگ اسپات

بياساي
در آرامگاه پر از گل،
زير درخت چنار بزرگ
رو به كوه‌هاي پوشيده با جنگل‌هاي سبز انبوه
بشنو
صداي هوهوي باد را،

ميان برگ‌هاي درختان
برگ چنارهاي بزرگي كه در پايشان آرميده‌اي

يادش بخير، باغبان پير دانشگاه
ظهرهاي آفتابي،
مي‌گفتي حاضري جايش باشي
كه بياسايي
در كنار گل‌هايي كه جانشان داده‌اي
بياساي
در آرامگاه پر از گل

پاييز كه جان بگيرد
تپه‌هاي پوشيده از درختان
با برگ‌هاي زرد و نارنجي و قرمز
چشم‌انداز زيباي روزهاي آرامشت خواهند شد.
باران كه ببارد
سيراب خواهي شد از عشق و زيبايي
خنك خواهي شد
از گرماي نفس‌گير تابستان اين سياه سال
بياساي
در آرامگاه پر از گل


روحت را انباشته كن از بوي پاييز
نگذار هيچ منفذي
در روح بزرگت خالي بماند
فكر نكن به روزهايي كه در پيش داشتي
به خاطره‌هايت، روياهايت،
به عاشقي كه تنها مانده است،
به روزهايي كه از بودن تو
از خنده‌هاي تو،
از دوستي تو
سرشار نشدند
بياساي
در آرامگاه پر از گل

فكر نكن به كتاب‌هاي نخوانده دنيا،
به سفرهاي نرفته،
به داستان‌هاي نشنيده،
به آدم‌هاي نديده،
به عاشقي‌هاي نكرده،
به "آن اشیانه‌ای که تو ساخته بودی"

فكر نكن به اينكه شايد،

دوست داشتي كه بماني.

فكر نكن به خودت
كه سي‌سالگي را طاقت نياوردي
كه طاقت رفتن دوستانت را نداشتي
پيش‌دستي كردي.
فكر نكن به ما
فكر نكن به پسر عاشق قصه‌ها،
به تنهايي‌اش،
به شب‌هايش،
به شعرهايش،
فكر نكن.
بياساي
در آرامگاه پر از گل

ذره‌اي از روحت را خالي نگذار

به اينجا فكر نكن كه ديگر

زيبايي از اين جهان رخت بربسته.

حالا كه تو نيستي،
"
آنچه بر تو و ما رفت"،
حباب‌هاي خوش خيالي‌مان را تركاند.
باور كن كه در نبودن تو،
"
همه چيز مثل قبل به نظر مي‌رسد، ولي هيچ چيز مثل قبل نيست"

خنده‌هاي كسي سكوت بين ما را پر نمي‌كند

حالا كه تو نيستي،

در جهاني كه "آهوي وحشي" ندارد

دنيا ديگر جاي قشنگي نيست،

زيستن لذت ندارد.

فكر نكن و
بياساي
در آرامگاه پر از گل

آرامش و عشق و طبيعت از آن تو

در "لايتناهي ناشناخته شايد هيچ"ي كه هستي

دلتنگي و گريه و بي‌تابي از آن ما

در "میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک"

مهر 1390

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

قرار سالانه

از صبح فكر مي كردم كه شايد امروز از اون روزهاست كه كله ام زيادي گرد است. همون سرم رو مي گم البته. نه تل (نگهدارنده موها) روش مي مونه، نه عينك آفتابي، نه روسري نه هد فون. همه در زمان هاي مختلف مي افتن پايين.

عصرتر فهميدم كه چشم هام هم زيادي گردن. اشكها روش بند نمي شن. چه طوري باور كنم دختر؟ نمي شه ما قرار داشته باشيم و تو سوئيس باشي نتوني بياي؟ آخه ما 19 نفر بوديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

نوشي و جوجه هاش

حالا كه رفتيم تو خاطرات وب لاگي مون، گفتم بپرسم كه آيا كسي وب لاگ نوشي و جوجه هاش يادشه؟ مي دونيد چه بلايي سرشون اومد؟ كجان الان؟ جاي ديگه اي مي نويسه يا نه؟ الان ديگه بايد جوجه هاش 10 و دوازده ساله شده باشن.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

برای غزاله عزیز

بعضی چیزها خیلی تلخ ان. اینقدر تلخ که تلخی شون رو با هیچ شکلات و شربتی نمی شه از بین برد. تنها راهی که دارن این است که تلخی شون رو مزه مزه کنی. بپذیری که مجبوری و چاره دیگری نداری. عصبانی بشی از سیستمی که تو رو در مواجهه با این تلخی قرار داده، افسرده و ناراحت بشی از اینکه هر روز صبح که بیدار می شی، هر شب که می خوابی زندگی ات تلخه و فرصت بدی که تلخی کم کم کمرنگ تر بشه. بعد هر چند وقت یک بار این تلخی یکهو می آد بالا. به اندازه روز اول همه وجودت رو می گیره. به اندازه روز اول غافلگیرت می کنه و باز تو به نظاره اش می شینی. کاری جز نظاره کردنش از دستت بر نمی آد. اشک می ریزی و می گذاری که بگذره.

رفتن بی خبر دوست از این تلخی ها است. اینکه تو باید بپذیری که اون دوست دیگه یک جای دنیا شاد و خوشحال مشغول زندگی اش نیست. هیچ جای دنیا نیست. نیست. اون وقت آرزو می کنی که ای کاش دوستت مثل همه دوستای دیگه مهاجرت کرده بود. رفته بود. ولی واقعا نرفته بود.

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خوب اينجا نشستم. در جلسه دموي نرم‌افزار فلان. از اول هم به نظرم تشكيل جلسه معني نداشت. يعني فكر نمي كنم به صورت جدي بتونه تاثيري در روند كاري‌مون داشته باشه. نشستيم هزار تا كارشناس از هزار تا واحد سازمان اينجا و ارائه دهنده بينوا نمي‌دونه كه ما هزار تا كارمند داريم مبارزات قدرت بين واحدهاي خودمون رو با شركت تو جلسه شون و سوالهامون مهره چيني مي‌كنيم. مغزم ولي كلا بسته است و اينجا نيست. به تناوب مي رم و مي آم. جاهايي كه لازمه دخالت كنيم يكي از ما، يك چيزهايي مي‌گم. از نظر خودم جلسه رو توي مسيري كه بايد باشه نگه مي‌دارم. پرستوي نقاد درونم اون تو غر مي‌زنه كه كي گفته مسير درست چيزي است كه تو مي‌گي. به زندگي ام فكر مي‌كنم و اينكه چقدر اين «همه چيز تحت كنترل من باشه» رو توي بقيه هم به وجود آوردم. چقدر زندگي اطرافيانم رو توي مسيري انداختم كه به نظر خودم درست بوده. به غزاله فكر مي‌كنم و به عروسي سارا و علي. به اينكه يادم نيست كه خودم چي پوشيده بودم ولي يادمه كه غزال يك كت دامن زرشكي پوشيده بود كه دقيقا رنگ پرده‌هاي سالن بود و چقدر به اين موضوع خنديده بوديم.

آره، وقتي احساس مي‌كنم كه اصلا در محيط اطرافم نيستم و دارم بهش connect نمي‌شم حتما مغزم داره يك جايي يك كاري مي‌كنه. درسته. مغزم داره اون پشت به غزال فكر مي‌كنه. به تصويرهاش و به قول لاله به برشهايي از زندگي اش كه من توش بودم. به شب برفي‌اي كه خونشون بوديم. به شب آخري كه ديدمش و اينكه چقدر كار خوبي كردم كه وقتي مي رفت نديدمش. توي اون ظهر گرم بهشهر. اينجوري آخرين باري كه ديدمش همون لحظه اي باقي خواهد موند كه چند هفته پيش از خونشون داشتيم مي‌رفتيم و اون من رو مسخره مي‌كرد كه داشتم به جاي آسانسور ميرفتم توي shooting‌زباله. اين تصوير خيلي بهتر و شاد تره.

به اين فكر مي‌كنم كه به جاي نوشتن تو اين جلسه، براي خودم بهتره كه بشينم و براي خودش بنويسم. راهي وجود نداره كه بتونم به «لايتناهي ناشناخته شايد هيچي» كه اون هست حرفم رو برسونم. ولي روزي خواهم نوشت. از اون روز لعنتي ده مرداد كه خبر اتفاق هشت مرداد رو شنيدم. دارم يكسره تو مغزم براش مي‌نويسم. مثل روزهايي كه يادداشت‌هاي عاشقانه، شوخي، جدي، نقادانه، دوستانه يا كاري مي‌نوشتيم و مي‌چسبونديم به اون برد توي راهروي مجله صنايع. اينكه تو بنويسي تا خودت رو خالي كني، بچسبوني اش به برد توي راهرو. يك جايي كه طرفت الان نيست. اعتماد كني به بقيه كه نخواهند خوند چيزي رو كه روش نوشتي خانم تقي زاده و يك سوزن ته گرد فرو كرردي دقيقا وسطش و چسبوندي اش به برد. يا حداقل اگر مي خونن اينقدر دقت به خرج مي دن كه سوزن رو دوباره توي همون سوراخ قبلي فرو كنن.

كاغذ رو كه به برد مي چسبوندي،‌به اين اميد بودي كه يك موقعي، سرخوش و خندون يا خست وداغون از كلاسي، جلسه‌اي، سلفي جايي بياد. برگه رو برداره. همينطوري كه مي ره به سمت محوطه خواهران بخونتش و بشه بابي براي اينكه با هم حرف بزنيد. يا اصلا حرف نزنيد. يك لبخند يا يك نگاه به هم بكنيد كه يعني got it . همين.

آره بايد بشينم يادداشت سركار خانم تقي زاده رو بنويسم. بچسبونمش روي برد توي راهرو. يك جايي كه يك روزي سرخوش و خندون بياد رد شه و بخونش. حالا مهم نيست اگه قرار نيست بعدش ببينمش كه لبخند بزنه كه يعني خوندم چيزي رو كه نوشتي.

اصلا بايد يادداشت همه آدم هايي رو كه دوستشون دارم بنويسم. بچسبونمشون به برد توي راهرو. تا وقتي كه مطمئنم كه مي تونن بيان رد شن و بخوننش. يا خودم اين اطراف هستم كه بتونم قيافه شون رو بعد از خوندن يادداشتم ببينم. بايد بشينم بنويسم.

حداقل اين تنها راهي است كه بتونم بفهمم توي اين جلسه بي فايده چي مي‌گن.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

بعد مادر بزرگ ما، تلفن رو كه برمي داره اول با يك صداي مريض مانندي حرف مي زنه كه بهت احساس عذاب وجدان مي ده. صداش كم كم درست مي شه . بعد شروع مي كنه گله كردن از اينكه بهش زنگ نمي زني، بعد از اينكه به نصيحت دو هزار سال پيشش گوش نكردي. بعد از اينه بچه بودي يك بار بهش نمي دونم چي گفتي. بعد از اينكه با اينكه اون گفته كه عينك نزن عينك زدي و حالا اينجوري شدي.

بعد نوبت بابا و مامانت است كه تعريف كنه كه اونها چقدر آدم هاي بدي هستن و چه بدي ها و بي توجهي ها كه بهش نكردن. بعد دو حالت داره . اگه تا اين مرحله عصباني نشده باشي شروع مي كنه مي ره سراغ عمو ها و ساير نوه ها كه اونها چقدر بدن . تلفن بعدي با اونها، هم البته كه همه چيزهايي كه خودش درمورد اونها گفته و تو گوش كردي رو از زبون تو به اونها مي گه. اگه هم كه عصباني شده باشي بهش مي گي كه حق نداره در مورد پدر و مادرت بد صحبت كنه بعد اون مي گه كه تو طرف پدر و مادرت رو مي گيري و معلومه كه تخم حروم همون هايي است. (حالا نمي دونم انتظار داره كه تخم حروم كي باشي پس) بعد جيغ و داد مي كنه.
گوشي رو كه مي گذاري يك هفته طول مي كشه كه طعم گس توي دهنت از اين مكالمه بره. تا دو سه ماه پشيموني كه چرا زنگ زدي كه مثلا عيدي، روز مادري چيزي رو تبريك بگي. موقع هايي هم كه زنگ نمي زني تبريك بگيري اون احساس گناه لعنتي كه بيچاره تنها است و اينها توي مغزت است.
يعني همه اش ضرره.
بعد من همه اش به آدم هايي كه مادر بزرگ هاي مهربون، مادربزرگ هاي قصه گو، مادر بزرگ هاي گوگولي مگولي دارن حسودي مي كنم. حتي به خودم كه پدر بزرگ مهربون دوست دارنده بدون شرط دارم هم گاهي حسودي مي كنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

من حرفم نمي آد. يعني خيلي وقت ها خيلي دوست دارم بگم. خودم رو بگم نه روزمره ها رو. ولي نمي تونم. يعني نيست آدمي كه بتونم خودم رو بهش بگم و نترسم ازقضاوت شدن. اين شده كه پناه آوردم به روزمره گفتن. بعد اينرسي ام براي از خودم و فكرم و حسم گفتن اينقدر زياد شده كه بايد كلي انرژي بگذارم و تلاش كنم تا بتونم يك چيزي رو حتي به روزبه هم بگم. بعد تا يكي از دوستايي رو كه مي شه براشون حرف زد رو آنلاين مي بينم يكهو انگار يك سدي مي شكنه. اينقدر مي گم و مي گم تا وقتي كه ترس از قضاوت شدن دوباره خفتم كنه. كه دارم حوصله اش رو سر مي برم. كه دارم پرچونگي مي كنم. كه دارم زيادي غر مي زنم. بعد دوباره لال مي شم. دوباره مي رم توي خودم براي يك سال

۱۳۸۹ اسفند ۱۲, پنجشنبه

ياد بعضي نفرات
روشنم مي دارد

۱۳۸۹ اسفند ۱۱, چهارشنبه

دلمان پر کشیده که زندگی کنیم