پري وار در قالب آدمي
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۹ اسفند ۴, دوشنبه
مستندات لیامچه
۱۳۹۹ آذر ۲, یکشنبه
به یاد دوران پست های شماره دار
چند روزه
دلم میخواد بیام اینجا بنویسم، هی صبر میکنم که شاید حسش بره. مثل اون جوک که میگفت
اگه حس کردید باید بلند شید برید یک کار مفید بکنید چند دقیقه صبر کنید، حسش خودش
میگذره. آخرش دیدم بهتره جای تصمیم گرفتن، به یاد قدیمها پست شمارهدار بگذارم.
1-
اول از همه اینکه به خودم بسیار غره
هستم که نشستم قبل از نوشتن این پست بالاخره سر درآوردم که چه جوری روی این
کامپیوتر، نیمفاصلهای که حافظه تایپ خودم بهش عادت داره رو تعریف کنم و کار
"تعویق افتاده" چندین ساله رو تیک بزنم بالاخره.
2-
همچنان در دوران قرنطینه و خانهنشینی
و کرونابازی هستیم. من از روزی که رفتم
مرخصی زایمان یعنی 9 اسفند 97 یا 28 فوریه 2019، هنوز دارم تو خونه میمونم. باورم نمیشه سه ماه دیگه میشه
دو سال تمام. هیچوقت یادم نمیآد تو زندگی اینقدر خونه مونده باشم. این وسط یک
چند هفتهای برگشتم سرکار و بعدش هم از خونه حداقل هشت ساعت در روز کار کردم. ولی
اصلا دیگه یادم نمیآد اینکه صبح بیدار شی، لباس بپوشی بری بیرون چه شکلی بوده. عکسهام
رو نگاه می کنم گاهی و میبینم لباس مرتب و موی سشوار کشیده و رژ لب داشتم و واقعا
یادم نمیآد حس روتین اول روز آدم چهجوری بود تو اون زندگی. از شما چه پنهون، میترسم
از روزی که باید برگردیم سر کارهامون توی دفتر اینقدر که نا آشناست به ذهنم.
3-
پسرک بهترین چیز این روزهاست. صبحها بیدار میشه صبحانه میخوره،
لباس میپوشه و میره مهد. انگاری دنیا وارونه است. اون هر روز میره سرکار و من و
روزبه میمونیم خونه و کار شروع میشه. بزرگ و آدم شده. قشنگ یک آدمی که احساسات و
فکر و سلیقه داره. حاضر هم نیست ازش کوتاه بیاد. مگه اینکه پییشنهاد جذابتری بهش
بدی. دارم بال بال میزنم بتونه حرف بزنه بگه توی اون کلهاش چی داره میگذره.
بهترین لحظههای روزم صبحهاست که مثل من دوست داره بیدار شده باشه ولی از تخت نره
بیرون. همینجوری وول بخوره و وقت بگذرونه و کم کم آماده شه که روزش رو شروع کنه.
شباهتهای رفتاریاش به من و روزبه خیلی جالبه و راهی ندارم بفهمم که ژنی است یا اکتسابی.
ولی امان از اون زمانهایی که یک جوری من رو نگاه میکنه که انگار مامانم جلوم
نشسته. یا وقتهایی که مثل بابای روزبه لم میده. بقیه روز هم یک شیطونیه که همه
لحظههای بچگی برادرم رو جلوی چشمم میآره.
4-
شما هم مثل من هر لحظه استرس دارید که
یک خبر بد دیگه برسه؟ هر لحظه نگران تک تک عزیزهاتون هستید؟ این روزها نمیتونم
بین استرس نرمال کرونا-سال و اضطرابی که نیاز به درمان داره تشخیص قایل بشم و این
برای منی که حدود بیست ساله با اضطراب درگیرم و دیگه یاد گرفته بودم مدیریتش کنم و
باهاش زندگی کنم خیلی خیلی عجیبه.
5-
آخرش اینم بنویسم که یادم بمونه چه
جوری هر بار به خودم گفتم آمادگی برای این امتحان یا این ددلاین، آخرین مشقی است
که باید تو زندگی بنویسم. و هر بار باز خودم رو توی همونم موقعیت قرار دادم. رفتم
یک امتحان ثبت نام کردم، پولش رو هم دادم. اینه که اصلا راه نداره نرم روز جلسه.
ولی اصلا حال و نا و حس مشق خوندن هم ندارم. بابا دیگه از ما چهل و اندی سالهها
این کارها گذشته.
6- فعلا همینها تا بعد.
۱۳۹۹ شهریور ۱۰, دوشنبه
روز اول مهد
امروز پسرکم از بچه خونگی
بودن فارغ التحصیل شد و برای اولین بار تو زندگی اش رفت مهد. من خودم از سه ماهگی
رفتم مهد و همیشه هم خوشحال بودم از این موضوع. ولی همه اش درمورد اضطراب جدایی تا
18 ماه می خوندم و حیفم می اومد که لیامک باید زودتر از اون بره مهد. دور چرخید و
کرونا سال شد و با همه بدی ها و سختی هاش، این خوبی رو داشت که ما بتونیم از خونه
کار کنیم این چند ماه رو و پیش پسرک بمونیم. دیگه ولی کار کردن باهاش سخت شده بود
چون دوست داشت یا ما با اون بازی کنیم یا اون با لپ تاپ ما. لپ تاپ الکی و قدیمی
خونه رو که گذاشتیم دم دستش دوست نداره. اون نو خوبه که ما باهاش بازی می کنیم رو
دوست داره.
خودش هم خیلی علاقه نشون می
داد به بودن با بچه های دیگه. بچه ام همه زندگی اش با آدم بزرگها بوده، الان واقعا
بچه می بینه ذوق می کنه. بچه های همسایه ها که بعد از ظهرها می آن توی حیاط، این
باید بره روی ایوون وایسه نگاهشون کنه یا با زبون بی زبونی اش بلند بلند داد داد
کنه که اونها ببیننش.
خلاصه امروز، 31 آگوست 2020
و ده شهریور 99 پسرک رفت مهد.
پسر شجاعم، وقتی که از من
جدا شد و رفت توی مهد، برگشت با یک نگاه متعجبی نگاهم کرد که چرا من باهاش نمی رم.
قدم هاش رو کند کرد و هی بعد هر قدم برگشت عقب. من رو دیگه نمی دید ولی من می
دیدمش که گیج و منگه. اومدم بیرون و مثل بقیه مامان ها که به روی خودشون نمی آرن،
توی پارکینگ گریه کردم. معلمش هر نیم ساعت یک بار ایمیل می زد و خبر می داد که
چطوره. چند ساعت موند تا کم کم به محیط عادت کنه. وقتی رفتم بیارمش خوشحال بود. با
خوشحالی اومد سمت در ولی وقتی من رو دید چشمهاش پر از اشک شد. گریه نکرد ولی با
اون چشمهای اشکی تا نیم ساعت توی چشم من نگاه نکرد. حتی وقتی رفتیم پارک و کلی
بازی کردیم و خندیدیم و خیس شدیم. بازی می کرد. می خندید ولی تو چشم من نگاه نمی
کرد.
امروز اولین روزی بود که به
ناامیدش کردم. وقتی که برمی گشت و نگاهم می کرد و می خواست که منم باهاش برم.
الان اومده خونه و شاد و
خسته گرفته خوابیده. من ولی هنوز بغضم توی گلومه. برای اون نگاه اون لحظه لیام.
برای دل مامان و بابای خودم که چه جوری بچه شون رو رفت اون سر دنیا و چندین سال
نیومد. چه جوری هر روز دنیا بچه شون رو نمی بینن و طاقت می آرن. من که می خوام
لیام هر جا رفت برای زندگی بساطم رو جمع کنم برم خونه بغلی اش زندگی کنم. بله، من
از اون ننه ها هستم. از اون اعصاب خردکن ها.
این هم لیام خوشحال من روز
اول مهد. ننه اش قربونش دست و پای بلوری اش
چهل چلی
چهل سالم شد. برعکس سی سالگی
که از دو سال قبلش استرس داشتم و نگران و ترسیده بودم از پیر شدن، چهل سالگی
خیلی آروم و بی صدا اومد نشست بغل دستم. روز قبل از تولدم یک دسته جدید موی
سفید روی شقیقه ام دیدم. تا حالا کلا زیاد موی سفید نداشتم ولی هر بار یکی پیدا می
کردم کلی احساس پیر شدن می کردم. این بار ولی حس سرد و گرم روزگار چشیدن بهم دست
داد. حس کردم دسته جدید موی سفیدم و دو تا خط اخم که افتاده روی پیشونی ام اتفاقا
خوب به چهل سالگی ام می آد. خود چهل ساله ام رو دوست دارم. آرامشی رو که دارم دوست
دارم. نقش نظاره گرم رو توی روابط اجتماعی دوست دارم. دیگه مثل سال های قبل احساس
نیاز نمی کنم در وسط جریانات اجتماعی باشم .همین گوشه کوچیک خودم بشینم و زندگی ام
رو بکنم خوشحالم. همین که مشکلی نداشته باشی که غیر قابل حل باشه و خودت و عزیزانت
سلامت باشید، بسه برام.
۱۳۹۹ مرداد ۲۰, دوشنبه
کرونا سال
آخرین پست اینجا رو ده مارچ نوشتم. ده روز قبل از تولد لیام یک سالگی لیام و پنج روز قبل از اینکه بفرستنمون بریم خونه. پنج روز قبل از اینکه کرونا چهره زندگی مون رو برای مدت نامعلومی تغییر بده. از اونروز، تا امروز که ده آگوست است پنج ماه گذشته. پنج ماهی که هر روز پشت کامپیوترها نشستیم، با استرس تعداد بیمارهای مناطق مختلف رو روزی چند بار چک کردیم. روزهایی که عادت کردیم که ماسک بزنیم وقتی بیرون می ریم. پنج ماه گذشته از اولین روزی که لیام رو بردیم خرید و دیگه بعدش تا مدت های مدیدی همراه ما خرید نخواد اومد.
کرونا زندگی هامون رو عوض کرد. خیابون ها رو برای مدت طولانی ای خالی کرد. قدر دیدن دوستامون رو بیشتر دونستیم. قدر اتفاقات کوچیکی مثل اینکه بریم تو خیابون راه بریم و از دیدن آدمی که داره از روبرو می آد نترسیم. ولی این دوران سخت فقط یک خوبی برای ما داشت. که تونستیم تا شونزده ماهگی لیام سه تایی توی خونه باشیم. ساعت های خوبی رو با هم بگذرونیم و از زمان با هم بودنمون لذت ببریم.
پسر چند مدتی یک معلم داشت به اسم جان که خیلی خیلی دوستش داره. ما از جان چیزهای زیادی یاد گرفتیم ازجمله اینکه چه طور متفاوت از اون چیزی که ما بلدیم، اینجا به زمان بچه ها ساختار می دن. از جان یاد گرفتیم که بشینیم هم سطح لیام و دنیا رو از اونجا نگاه کنیم. دیگه ولی پسرمون داره از کلاس جان فارغ التحصیل می شه که بره از دو سه هفته دیگه مهدکودک. اینقدر بزرگ شه که به عنوان یک موجود مستقل بره تو یک جامعه هم سال هاش وقت بگذرونه و دل من قراره ساعت ها در روز برای اون دست های کوچولو و خنده های بلند و دندون های فسقلی اش تنگ بشه.
۱۳۹۸ اسفند ۲۰, سهشنبه
قل خورد از تخت افتاد پایین
۱۳۹۸ اسفند ۹, جمعه
روزهای سیاه و سفید
ولی همه اینها تو روزهایی رخ می ده که خبرهای هر روزش از روز قبل بدتره. این روزها روزهای سیاهی در بیرون و سفیدی توی خونه است. روزهایی که امیدوارم بگذره و امیدوارم سالم ازش بیرون بیایم.
این ولی پسر است وقتی برای اولین بار رفت خرید واقعی. خوشحال بود و بلند بلند می خندید. ولی خوب وقتی دوربین رو می بینه باید حتما یک ژست خیلی جدی بگیره واسه دوربین ننه جانش.
۱۳۹۸ بهمن ۲۲, سهشنبه
اینجا به روز خواهد شد
۱۳۹۷ آبان ۲۹, سهشنبه
حال بد
۱۳۹۷ تیر ۲, شنبه
به بهانه از دست دادن رمیصای عزیزم
۱۳۹۷ اردیبهشت ۴, سهشنبه
انسان ها موجودات ناامید کننده ای هستن
۱۳۹۶ اسفند ۸, سهشنبه
دلم تنگه پرتقال من
۱۳۹۶ بهمن ۲۷, جمعه
سلام گلمر
۱۳۹۶ بهمن ۱۶, دوشنبه
گزارش این روزها
این روزها اینقدر تند و تند می گذرن که من اصلا نمی فهمم که چه جوری صبح شب و شب صبح می شه. چهارتا پروژه کاری و حداقل چهار تا پروژه شخصی-خانوادگی دارم که هر کدومشون برای یک زندگی تمام وقت کافی هستن. اصلا نمی دونم چی شد که از اینجا سر درآوردم و نمی دونم چه جوری شد که اینجوری شد. یکهو به خودم اومدم دیدم طناب ها به دست و پام بسته شده ان. این وسط، استرس زیاد واضطراب کهنه و قدیمی هم هی می آد بالا و می ره پایین. تازه دارم می فهمم که من کارهای جدید رو قبول یا تعریف می کنم وقتی که استرس زیادی از کارهای موجود دارم. اینجوری تو کوتاه مدت به یک کار جدید کم استرس فکر می کنم و تو بلند مدت هی وضع بدتر و بدتر می شه. مهم نیست حالا. خواستم بگم که چقدر دارم نمی فهمم روزهای زندگی دارن چه جوری می گذرن.
نشست دوم:
این پست رو تو دو تا نشست نوشتم. اینجوری که شروع کردم به نوشتن و نمی دونم تو همین دیوونه خونه این روزها با هزار و دویست تا کار مختلف که همزمان ددلاین همه شون فرداست، چی شده که من بدون پست کردن نوشته بالا رو پست نکردم و بلند شدم از پای کامپیوترم.
به هر حال، این روزها روزهای هیجان انگیز و خسته کننده و داغون کننده ای است. پر از تجربه های مختلف و عزیز و سخت. دیگه سرماخوردگی فوریه رو هم سوارش کنی ملغمه ای می شه که به گفتار راست نمی آد (سلام مریم).
نشست سوم:
باورم نمی شه که بازم نتونستم پست کنم این یادداشت رو. کلا یادم رفت چی می خواستم بگم. فقط اینو پست کنم فقط برای ثبت کردن اینکه چقدر دیگه حتی نمی تونم یک دونه پست هوا کنم بدون اینکه یک جا آتیش بگیره و مجبور شم نصفه ول کنم کارم رو. من که یک زمانی اینقدر در یک نشست پست می نوشتم که می گذاشتم پست ها بعدا سر یک زمانی پابلیش شن.
۱۳۹۶ آذر ۳, جمعه
چایی داغه، دایی چاقه
۱۳۹۶ مهر ۲۸, جمعه
دلخوشی های کارمندی
۱۳۹۶ مهر ۴, سهشنبه
از رویای نیمه شب تابستان و باقی قضایا
۱۳۹۶ شهریور ۲۲, چهارشنبه
بالای ابرها
- یک وقتی یک مکالمه هایی یک چیزی هستن که شاید سال ها آرزوشون کردی. سال ها بهشون امید داشتی. سال ها حسشون می کردی ولی نمی دونستی چه جوری کلمه شون کنی. مطمئن هم نبودی اگه کلمه شون کنی اونور خط گوش شنوا براشون هست یا نه.
- یک دوستی دارم که به جد معتقده که تو فقط کافیه دوست بداری و عشق بورزی و این رو نشون بدی به آدم خاصت. اون عشق خودش راه خودش رو پیدا می کنه. توی وجود تو و بیرون از تو. از دوستی ها حرف می زنم ها. دوستی ساده ما. هرچند که فکر می کنم به خیلی رابطه های دیگه می شه تعمیمش داد.
- دو شب پیش، تلفن ساعت دوازده شبی گرفتم و چیزهایی شنیدم که سالها منتظرشون بودم. نه که منتظرشون. سالها اون تو بودن، توی کله و دل من. شنیدنشون از دوست، یک بار دیگه من و برد بالای ابرا. همون جایی که این دوستی هفده سال پیش ازش شروع شده بود. دو روزه که هر وقت در طول روز یاد اون مکالمه می افتم، اشک تو چشمام جمع می شه. از اینکه کلمه شدن این حس ها، از اینکه نه تنها گوش شنوا، که یکی عین خودم اونور این طناب بود. از اینکه عشق کار خودش رو می کنه.
- یک نفس عمیق می کشم و این حس رو فوت می کنم روی بقیه زندگی ام. مادربزرگم معتقد بود که فوت کردن دعاش رو می بره می رسونه به اون چیزهایی که باید. شاید هم انتقال قدرت فوت ژنتیک بود و فوت من هم کار کرد.
- من چه سبزم امروز. ممنونم دوست بالاابری
۱۳۹۶ شهریور ۲۱, سهشنبه
از روزمرگی های یک کارمند مهاجر
۱۳۹۶ شهریور ۹, پنجشنبه
حال و هوای این روزها
۱۳۹۶ خرداد ۲۶, جمعه
نقض غرض
۱۳۹۶ خرداد ۹, سهشنبه
هرمایونی یا نویل؟
۱۳۹۶ فروردین ۱۷, پنجشنبه
داستان دو شهر
۱۳۹۶ فروردین ۳, پنجشنبه
داستان دو شهر، روزهای Brock
۱۳۹۵ اسفند ۱۷, سهشنبه
داستان دو شهر-2
حالا این زمستون درس دادن موقت تو شهر دور هم شد یک تجربه که ببینم تو سی و اندی سالگی تا کجا می تونم کش بیام. این بار تجربه ام رسید به ته مرز توان کش اومدن خود راحت گیرم برای همراهی با خود بلندپرواز. این سه ماه رفت و آمد و قطار و اتوبوس و زندگی تو دو تا شهر مختلف، یک چیزی رو به من شناسوند که تا حالا درمورد خودم نمی دونستم. مرزهایی که به خاطرش درونی نمی ارزه برام که به خودم فشار بیارم.
۱۳۹۵ بهمن ۴, دوشنبه
دایی چاقه، چایی داغه
۱۳۹۵ دی ۲۰, دوشنبه
داستان های دو شهر
۱۳۹۵ آذر ۱۹, جمعه
گزارش تز یا فقط غر ننویس، روزهای خوب هم هستن در زندگی
۱۳۹۵ آذر ۵, جمعه
چهارده سال
۱۳۹۵ آبان ۵, چهارشنبه
دلم تنگه پرتقال من *
https://www.youtube.com/watch?v=V5-2mcqj5QE