۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سطح دغدغه

از سطح دغدغه بخوام بگم باید به این مقاله اشاره کنم تو روزنامه رسمی و پرفروش نیوزیلند.
خلاصه اش اینه که پلیس هامون چاق شدن ما باید نگران باشیم. بنابراین یک دانشگاه یک تحقیق انجام داده که پلیس هم باهاشون همکاری کرده و یک گروه تحت آزمایش و یک گروه کنترل از پلیس ها داشتن. بعد هیکل و توانمندی و ریسک های قلبی شون رو سنجیدن و فهمیدن که باید یک کم پلیس هامون رو لاغر کنیم.
راست می گه خوب بنده خدا. پلیس ها کلی کار دارن. باید شب های تعطیل تو خیابون راه برن به نوجوان های مستی که دارن قهقهه می زنن لبخند محبت آمیز بزنن بگن "بچه جون برو خونتون". خوب نباید چاق باشن که.

سطح دغدغه رو حال کردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بهترها و بدترها-1

از وقتی اومدیم نیوزیلند (آکلند)، یک اتفاقی که اتوماتیک تو مغزم می افته این است که هی زندگی ایران خودم رو با اینجا مقایسه کنم. البته اینقدر دیگه عاقل و باقل :) شدم که خوشحال نشم از بهترها یا غصه یا حسرت بخورم واسه بدترها. به هر حال هر موقعیت جدید خوبی ها و بدی های خودش رو داره. یک لیست خلاصه ازشون اینها بوده:
1- اولین چیزی که واسه من سخت کرده زندگی در آکلند رو ماشین نداشتن بوده. ساختار این شهر دقیقا مثلا تهران، ساختار جغرافیایی گسترده است. خیلی اطلاعات درست و حسابی ای ندارم ولی ظاهرا چهار تا شهر مختلف بودن که به هم پیوستن و آکلند فعلی رو تشکیل دادن. بعد برای ما که عادت داشتیم در دو ثانیه از سعادت آباد برسیم ته بابایی، بعد یادمون بیفته یک چیزی جا گذاشتیم، برگردیم خونه و نهایتا ناهار رو تو تهرانپارس بخوریم، اینکه جابه جایی تو شهر سخت باشه هنوز هضم نشده. اینکه باید اتوبوس ها ببینی و رفت و آمدت رو با ساعتشون تنظیم کنی.
2- دومین مشکل امکان زیر ماشین رفتن در حالی است که خیابون ها همه برعکس هستن. البته هر چی زمان می گذره این مشکل کمتر می شه. البته هنوز وقتی تو ماشین نشستم و یک ماشین از روبرو تو خطی می آد که ایران خط ما بود و اینجا نیست، در حد مرگ می ترسم. احساس می کنم الان حتما شاخ به شاخ می شیم.
3- از دسته خوبی ها، یکی اش این است که آب شهر آکلند اصلا و ابدا رسوب نداره. یعنی نه فشار آب توی شیرهای آب یا دوش حموم هی کم می شه که مجبور شی بازش کنی. نه کتری و قوری و خلاصه ظرف ها رسوب نمی گیرن.
4- حرارت بالای شعله های الکتریکی به علاوه تفاوت ارتفاع سطح دریا باعث می شه غذاها خیلی خوب و سریع می پزن. یک غذایی که تو ایران حدود دو ساعت طول می کشه، اینجا تو 15 تا 20 دقیقه می پزه. برای انسان های تنبل و شکمو این عالیه


این لیست خیلی بیشتر از اینها شماره داره. ادامه اش می دم حتما

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

تعطیلات

تعطیلات چهار روزه خیلی خوبی بود. عید پاک بود که به خاطرش جمعه رو تعطیل کرده بودن. به این روز می گن "جمعه خوب" و واسه من که واقعا خوب بود. چون دو تا از سخت ترین کلاس هام تو این روز هستن و با تشکیل نشدنشون عملا نصف بار کار هفتگی ام کم شد. بعد این تعطیلی به شنبه و یکشنبه و دوشنبه که برای عید پاک تعطیل است چسبید و شد این چهار روز تعطیلی. از این چهار روز یک روز رفتیم جزیره Waihake که واقعا زیبا بود. البته احتمالا کسایی که جاهای دیگه نیوزیلند رو دیدن معتقد خواهند بود که خیلی جاهای قشنگ تر از اونجا وجود داره. ولی برای من که این اولین بار بود که از شهر آکلند به طور جدی خارج می شدم، عالی بود. یعنی منظره اقیانوس از بالای تپه ها، ترکیب زیبای سبز جنگل، آبی-نقره ای اقیانوس و آبی-سفید زیبای آسمون رو فکر نمی کنم که بتونم هیچ وقت با تصویری بهتر جایگزین کنم. دقیقا مثل زندگی کردن تو کارت پستال بود. روزهای دیگه به خرید و گشت و گذار توی شهر گذشته و نهایتا هدف "دست نزدگی به کارهای عقب مونده و مقاله های نخونده" کاملا ارضا شده است.
از خبرهای خوب دیگه اینکه کشمش و انجیر خشک پیدا کردیم که به جای قند که یافت می نشود اینجا همراه چای بخوریم. آلو هم یافتیم که با اینکه شیرین است نه ترش ولی خوب خیلی خوبه برای اینکه بتونیم سور و سات مرغ و آلویمان رو برپا کنیم. از چیزهایی که قوت غالب ما بودن تو ایران، فقط انار مونده که هنوز موفق نشدیم پیدا کنیم. چشم به راه پاییزیم بلکه انار بر دامن ما بیفکند.
امیدوارم که هوای این تعطیلی زود از کله مون بره بیرون، برگردیم سر درس و مشق خودمون

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

خودکار

امروز سر جلسه امتحان بودم. البته من امتحان نداشتم. بچه های بیچاره امتحان داشتن و من اونجا بودم که مثلا تقلب نکنن. بعد یکهو توجه کردم که چقدر این بچه های گنده مداد و تراش و پاک کن دارن. بیشتر دقت کردم دیدم خیلی هاشون مداد دارن. مداد سنتی ها. یعنی اتود یا به قول بچگی هامون "مداد نوکی" نه ها. مداد چوبی.
بعد یادم افتاد که باید یکی چک کنه که آیا تعداد کسایی که مداد چوبی دارن با تعداد کسانی که مداد نوکی دارن از نظر آماری واقعا تفاوت می کنه یا نه.
شروع کردم به شمردن کسانی که با خودکار، مداد چوبی یا مداد نوکی می نوشتن. از یک گوشه شروع کردم. تا جایی که رسیدم بشمرم نسبتشون اینجوری بود:
خودکار: 35 نفر
مداد چوبی: 16 نفر
مداد نوکی: 14 نفر

خوب یکی حساب کنه ببینه تفاوت آماری دارن اینها با هم یا نه. توضیح هم اگه لازمه باید بگم که امتحانشون شامل کشیدن یک نمودار می شد که فکر کنم به خاطر همین تعداد مدادها اینقدر زیاد بود.

بعدا نوشت: خیلی تابلو است که دارم این روزها آمار می خونم. از ب بسم الله؟؟؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

نیوزیلند

بچه های زیادی هستن که از نیوزیلند وب لاگ می نویسن. بد از اینکه نشستم همه پست های وب لاگ لاله درمورد نیوزیلند رو خوندم، دارم می گردم و یکی یکی اونها رو می خونم. شنیدن و دونستن دیدگاه های مختلف وقتی که داری به یک چیز مشترک نگاه می کنی، همیشه یکی از بهترین راه های شناختن و راحت شدن با اون پدیده است. امروز و دیروز دو تا وب لاگ پیدا کردم که نشستم و دوتاشون رو از اول تا آخر (از آرشیو) خوندم.
البته بیکار هم خودتونید. بعد از یک هفته جون کندن برای انجام ارائه هفتگی ام تو چهارشنبه ظهرها، واقعا جون برای انجام هیچ کار دیگه ای جز وب لاگ یا کتاب خوندن یا نهایتا سریال دیدن ندارم.
وب لاگ اول از کرایس چرچ: فصل دیگر از زندگی
وب لاگ دوم از آکلند: IRANNZ

جایزه بهترین پست رو هم از بین پست های هر وب لاگ می دم به :


که دیدن پست "مهاجرت با نمودار" رو واقعا توصیه می کنم چون خودم خیلی باهاش حال کردم

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

عصر یکشنبه

یک شنبه ها اگه از جمعه ها بدتر نباشن، بهتر نیستن. فرقش فقط اینکه که یکشنبه ها این قابلیت رو دارن که از اول صبحش دلت گرفته باشه و نفهمی که چرا. بعد یکهو دم دمای عصر بفهمی که "هان، عصر جمعه ای شدم"
دلت می گیره بدون وجود هیچ کدوم از اون چیزهایی که قبلا به خاطرشون دلت جمعه غروب ها می گرفت، وجود داشته باشن. بدون اینکه فرداش بخوای بری سرکار. بدون اینکه در طول هفته کارهایی بکنی که دوست نداری. بدون اینکه از کارهات عقب باشی. حتی وقتی مثل یک خانم خانه دار خوب، یخچال رو تمیز کرده باشی. وقتی ورزش کرده باشی و از خودت راضی باشی. بدون وجود هیچ کدوم از این دست دلایل. باز هم دلت می گیره. آسمون همه جا یک رنگه.
بچه که بودم تو یکی از این مراسم مذهبی مدرسه شنیده بودم که جمعه ها آدم دلش می گیره چون پرونده عملش رو جمعه ها عصر می گذارن جلوی امام زمان و اگه تو هفته آدم خوبی نبوده باشی و اون ازت ناراحت شه، حالش رو حس می کنی و دلت می گیره. حداقل اش اینه که الان می دونم که این نیست. مگه اینکه پرونده مردم این ور کره زمین رو یکشنبه ها بدن آقا ببینه.
راهی هم برای خلاصی از این احساس نیست. نه دعوا کردن با کسی که اینقدر دوستش داری آرومت می کنه. نه زدن لاک نارنجی که با هزار خون دل و اضافه بار برداشتی با خودت آوردی این ور دنیا که دلت رو شاد کنه تو روزهای دل گرفتگی. چهار تا لیوان هم که گل گاو زبون با نبات و لیمو، شربت بهار نارنج، اسمارتیز ام اند ام و گز بخوری فایده نمی کنه. چاره اش فقط این است که این ساعت ها بگذره و فردا بشه. بیدار شی و یکهو ببینی که همه دلتنگی ات رفتن و تا یکشنبه بعد در امانی.

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

پیری مغز

اینکه آدمیزاد باید برای تمرکز سر کلاس قهوه بخوره، نشانه پیری است؟ نشانه افسردگی است؟ نشانه تنبلی مغز است؟ نشانه چی است؟
کسی هست که مشکل عدم تمرکز داده باشه که نتونه بیشتر از یک ربع روی یک چیزی تمرکز کنه و مغزش بپره بره یک جای دیگه؟ کلا برای به زنجیرکشیدن مغزتون روی چیزی که حتی خیلی هم دوستش دارید چه کار می کنید؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

سبزه ها در نیمکره جنوبی

امسال اولین سال است که قرار است من و روزبه تو خونه مون سال تحویل رو تنها باشیم. تا حالا هر سال یا پیش خانواده من بودیم یا خانواده اون. امسال ولی دیگه قراره که تنها باشیم. سعی می کنم خیلی از این موضوع غصه دار نباشم و بگذارم به حساب آدم بزرگ شدن که خیلی هم به مذاقم خوش نمی آد ولی ظاهرا چاره شناخته شده ای هم نداره.
در راستای اینکه در اولین سال با هم بودنمون، هفت سینی داشته باشیم، از بیست روز پیش رفتم تو کار سبزه درست کردن. اول با یک کیلو ماش شروع کردم که اینقدر توی ظرف ضخیم چیده شده بود، بعد از ده روز آن چنان بویی گرفت که بعد از دور ریختنش، مجبور شدیم تمام آشپزخونه رو تمیز کنیم. ده روز قبل از عید با یک مشت عدس پروژه رو از سر گرفتیم. عدس ها ولی خیلی تنبل تر از ماش ها تشریف دارن. با قر و قمیش، آروم آروم ریشه زدن و هر چی در راستای گول زدنشان تلاش کردیم، بالاسرشون چراغ روشن کردیم، گرمشون کردیم و گذاشتیمشون پشت پنجره گول نخوردن که نخوردن. به رشد مورچه ای شون ادامه دادن تا الان که چند ساعت مونده تا تحویل سال تازه در حد چند میلیمتر سبز شدن. اینقدر که می شه گفت که سبزه سر سفره هفت سین داریم ولی از اون هفت سین ها می شه که عکسش رو باید قایم کنیم.
ولی کلا به این نتیجه رسیدیم که یک دلیلی داره که سبزه می گذاشتن کنار سفره هفت سین در ایران. اون هم این بوده که دم بهار عدس ها واقعا دوست دارن که جوونه بدن. اینجا، در نیمکره جنوبی، در حالی که پاییز شروع شده و ما خودمون داریم هر روز یخ می زنیم تو باد و بارون، معلومه که عدس ها حس و حال ندارن که جوونه بدن. ولی خوب علی الحساب ما مجبوریم که در شروع پاییز، شروع بهار رو جشن بگیریم و عدس ها هم چاره دیگری ندارن. هرچقدر هم که ذره ذره رشد کنن

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

روزی قبل از اینکه تو بیایی

ای بشریت، نرید آهنگی (*) را که عادت داشتید موقع رانندگی و رفت و آمد بین شهرک و سعادت آباد، صبح و بعدازظهر هزار بار گوش کنید، بگذاری توی گوشتون اون هم تو یک روز ابری آکلندی. در دوری. دستتون رو می گیره می برتون یک جاهایی که حالتون رو خراب می کنه. می برتون تو میوه فروشی و سوپر سر کوچه تون. می برتون پشت چراغ قرمز اون ساختمون سفیده که می گفتن مال فائزه رفسنجانی است. می برتون دم تره بار سر هرمزان، ظهر پنج شنبه ای. می برتون تو نیایش وقتی برمی گشتید خونه بعد از تموم شدن یک روز. می برتون پشت چراغ قرمز نیایش وقتی با روجا قرار داشتید سر ناهید. می برتون دم گلستان وقتی که باید با پارکبان ها چونه می زدید. می برتون تو صدر وقتی می رفتید خونه مامانتون برای ناهار جمعه. می برتون به روزهای از دست دادن دوستتون. می برتون پیش دوستاتون. می برتون دم درمانگاه ماد. می برتون مرزداران. می برتون تو اتوبان پر از ترافیک همت عصر روزهایی که قرار داشتید و طبق معمول دیر راه افتاده بودید و باید از بین هزار تا ماشین توی ترافیک راه می گرفتید و می رفتید.
خلاصه که نکنید آقا جان. با حال خودتون این کار و نکنید



۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

غزال

در همه خواب های من هستی. آدم های زیادی هستن که از وقتی اومدم اینجا به طور مرتب در خواب های من هستن. آدم هایی که شاید هیچ وقت تو ده سال گذشته بهشون و به اینکه دوستشون دارم و به اینکه چقدر از گذشته من رو تشکیل دادن فکر نکرده بودم. تو بعد از گذشت هفت ماه، هنوز حضورت در مغز من، در فکر من و در خواب های من دائم است. اینجا هم با من هستی. هر بار به شکلی. گاهی بدون اینکه بدونم که دیگه در بین ما نیستی و گاهی در حالی که آگاهم در سراسر قصه ای که می بینم که تو دیگر روشنی بخش و انرژی دهنده نیستی به این دنیا. این خواب ها سخت ترین خواب هاست. چون در تمام طول زمانی که باهات معاشرت می کنم، سعی می کنم که تو نفهمی که چه بلایی سرت اومده. نفهمی که خاموش شدی و نفهمی که چه غمی توی گلوی من است وقتی که باهات حرف می زنم، تو بلند می خندی و من دارم از بغض خفه می شم. می خوام حفاظتت کنم از این واقعیت تلخ که دیگه نیستی و بگذارم که بلند بلند بخندی. همواره شال های شاد قرمز و آبی داری. رنگ هایی که تمام احساس من رو تشکیل می دن فردای روزی که خواب می بینم. دلتنگتم و فکر می کنم که این انصاف نیست که تو نباشی و اینقدر حفره نبودنت بزرگ باشه. ذره ذره طبیعتی که اینجا می بینم، تو رو تو یادم می آره چون تو آدمی بودی که بیشتر از هر کس دیگه ای که می شناسم به طبیعت وصل می شدی. آرزو می کنم که کاش همه داستان زندگی بعد از رفتن دروغ باشه. دوست ندارم که هیچ وقت توی خواب های من بفهمی که چقدر دنیا در حقت بی انصاف بود. دوست دارم همون احساس خوشبختی ای رو که داشتی با خودت تا ابد امتداد بدی.
دلتنگتم دوست
خیلی زیاد

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

تسلسل

خسته ای، بنابراین معده ات حالش خرابه، بعد وقتی درد داری تحملت روی استرست کمتر می شه و برای کارهای انجام نداده ات بیشتر ناراحتی.
بنابراین تصمیم میگیری کار کنی. ولی چون خسته ای، می ری یک لیوان نسکافه می خوری، معده ات بیشتر درد می گیره، استرس ات هم، کارات هم بیشتر می مونه. فردا روز از نو روزی از نو

هر روز درگیر دو هزار تا لوپ مسخره اینجوری ام

قدرت همدردی، نرم افزار دزدی و رادیو ایران

امروز از هیجان انگیزترین روزهای دانشگاه بود. از صبح تا ساعت 3 بعدازظهر کسالت بارترین جلسه آموزشی یا آشنایی با دانشگاه و سیستم آموزشی برای دانشجوی دکترای جدید برگزار شد. علی رغم کسالت بار بودن چون دقیقا چیزهایی می گفتن که شدیدا در دوره فوق لیسانس و به خصوص در سالهای پایان ناپذیر تز باهاشون روبرو شده بودم، حتی نمی تونستم چرت بزنم یا به فکرم اجازه آزادی بدم که به یک نیمچه خواب روزانه یا همون day dreaming خارجی ها برم. برگشتنم به دانشکده مصادف شد با کلی خبر در دنیای شخصی، خبر بردن اسکار توسط اصغر فرهادی، وقت ملاقات گرفتن با یکی از استادهای دپارتمان که چند روز دنبالش بودم. جلسه فوق العاده ای با اون داشتم، فایل چند تا سی دی موزیک پیدا کردم از رادیو ایران در سال 1337. یعنی سالی که مامان من به دنیا اومده. بعد از تصور اینکه چیزی که من گوش می دم رو مثلا وقتی مامانم یک ماهش بوده رادیو پخش می کرده دلم قیلی ویلی می ره.

بعد دیگه اینکه نرم افزارهایی که با خودتون از ایران خارج می کنید رو به هیچ وقت روی کامپیوتر دانشگاه نصب نکنید. حتی اگه مطمئن نیستید که نیاز به شماره سریال دارن یا نه. چون دو ساعت که از پشت کامپیوتر بلند شید، می بینید نرم افزار firewall شبکه دانشگاه هفده هزار تا پیغام illegal software براتون فرستاده و فقط کم مونده بوده تا بر و بچ آی تی با کپسول آتش نشانی بیان بالا سر کامپیوترت

بعد هم اگه استادی به تورتون بخوره که اون هم مثل شما سر پیری (حالا گیرم 32 سالگی) برگشته باشه به درس خوندن، رفته باشه تو یک کشور دور و در گیر زنده بودن، بی پول نشدن، کار پیدا کردن و خلاصه survive بوده، بعد اینها رو با هیجان براتون تعریف کنه و از این بگه که چقدر هم از شما بدتر بوده وضعش که دو تا بچه هم همزمان داشته، یک جور خوبی خوشحال می شید. احساس آرامش می کنید. به خصوص که اگه یک ساعت قبلش اسکار هم برده باشید. که دیگه همه چیز آماده است که برید یک لیوان چایی برای خودتون بریزید بشینید روبروی درخت های خوشگل آکلند از بعداز ظهرتون لذت ببرید.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

هورمون های وحشی

شده احساس کنید وسط آرزوهاتون زندگی می کنید؟ غذاها، تصویرها، خیابون ها، موضوعات همه چی همون باشه که تو رویاهاتون بوده؟
می دونید آدمیزاد چه حالی داره اون موقع؟

بعد شده احساس کنید دارید با ادامه دادن خودتون به همون شکلی که بودید، رسما همه آرزوهاتون رو خراب می کنید؟
شده حس کنید شاید دلیل اینکه این چیزها رو تا حالا نداشتید این بوده که you don't deserve it

می دونم اینجوری نیست ها. می دونم که اولش سخته و بعدش درست می شه. می دونم که آدم با عوض کردن محل زندگی اش، خودش و دغدغه هاش عوض نمی شه و همون قدر سخت باید رو خودش کار کنه.
ولی شده تا حالا که ناامید شید از کار کردن روی خودتون؟ شده خسته شید از بس که باید رو خودتون کار کنید؟ شده یک بار هم که شده دلتون بخواد همینجوری که هستید باشید و دیگه مجبور نباشید چیزی رو تو خودتون تغییر بدید؟ شده فکر کنید چی شده که بعضی ها هم پول دارن هم خوشگل و خوش هیکلن هم تو یک کشور درست و حسابی به دنیا اومدن و اینقدر دلشون تیکه پاره تو همه دنیا نشده؟ شده حسودی کنید به همه عالم و آدم؟


اصلا شده تا حالا که والد وجودتون آن چنان محکم هر روز بکوبه تو صورتتون که دلتون برای کودک وجودتون بسوزه؟

اگه اینجوری شدید، دست نگهدارید. قبل از اینکه استعفا بدید، گریه کنید، جلسه ارائه تون برای استادتون رو کنسل کنید، قبل از اینکه به این نتیجه برسید که باید بمیرید و این تنها راهش است، تقویم رو چک کنید. باز مثل اینکه رو دست خوردید

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

بازی

از بی حوصلگی می رم تو وب لاگ روزبه و به ماهی هاش غذا می دم. (سمت چپ پایین صفحه)*
یک دونه می اندازم یک ور حوضشون و رفتارشون رو نگاه می کنم و صد البته به برنامه نویسی که الگوریتمشون رو نوشته. که اگه ماهی های واقعی اینجوری رفتار می کردن احتمالا همون اول ها منقرض می شدن از گشنگی و البته خنگی
بعد حوصله ام از غذا دادن بهشون سر رفته. فکر می کنم که این نقش بچه های پنج ساله کنار حوض است
یک پنج شش دقیقه ای تند تند با موس ام کلیک می کنم جاهای مختلف حوض. حوض پر از غذا می شه. بعد مثل یک خدای خوشحال که بندگانش غرق در نعمت ان دستهام رو می زنم زیر چونه ام و بهشون نگاه می کنم که این عصر ولنتاینی چقدر خوشن و چه دنیای خوبی دارن. خوش به حالشون با این خدای شکم دوستشون


* اگه نمی بینیدشون ممکنه فیلتر باشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

حسرت

با Jason و Ron منتظریم که استادمون بیاد و جلسه شروع شه. اونها تعریف می کنن از اینکه اصلا در بزرگسالی وقت ندارن که ورزش کنن. می گن دبیرستان بهترین دوره ای بود که باید ورزش می کردن چون وقت داشتن همه اون چند سال رو. بعد از مدرسه هیچ وقت تکلیفت نداشتن و هر روز همه وقتشون رو برای معاشرت با دوستاشون و بازی های کامپیوتری و مهمونی رفتن گذروندن. برای روزبه که تعریف می کنم دلمون برای نوجوانی خودمون و همه بچه هایی که نوجوانی شون یا در ترس از کنکور یا پشت کنکور تلف می شه غصه می خوریم.

آسانسور

وقتی حل تمرین باشی، اتاق خودت طبقه ششم باشه، اتاق همکارات طبقه پنجم، اتاق استاد، طبقه چهارم، امتحان تو سالن طبقه سه و آزمایشگاه تو طبقه صفر، حداقل نصف روزت تو آسانسوری و صدای غالب روزت می شه
The door is opening

"درها باز می شوند"

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

همه شبیه هم

یکی از دانشجوهای کره ای که کلاس و آزمایشگاه ها رو نمی اومد، بدون کارت دانشجویی اومده بود سر امتحان. حدودا 25 ساله بود. هیچ کدوممون نمی شناختیمش. تصمیم گرفتیم بریم از توی سیستم آموزش دانشگاه، عکس اش رو ببینیم. بعد از کلی دور زدن سیستم های امنیتی، یک عکس از یک آدم 16 ساله کره ای نشون داده می شه. هم دیگه رو نگاه می کنیم و از اینکه این عکس به چه درد می خوره برای شناسایی طرف و از شدت اینکه همه شون شکل هم هستن، بلند می زنیم زیر خنده. من و همکار ژاپنی ام که من دو هفته اول بعد از آشنایی باهاش به نصف ژاپنی های دانشکده به خیال اینکه اون هستن سلام می کردم.
موقع خندیدن سعی می کردم اون تیکه خنده رو که به خندیدن اون به موضوع بود رو از بقیه خنده ام جدا کنم و قورتش بدم. سعی کردم با اون بخندم نه به اون

گوش درد

سرما خوردم و گوشم گرفته. البته ناگفته نماند که با گوش پاک کن هی باهاش ور رفتم بعد خالصه این شده که ورم داره و خوب نمی شنوم.
مثل هر روز اول صبح برای بیدار شدن، فولدر شاد مورد علاقه ام تو گوشمه که توش پر از شهرام شب پره و اندی است. بعد یکی دو ساعت دوست ایرانی ام که ته آفیس می شینه، اومده پیشم و می گه لامصب حداقل یک چیز جدیدتر گوش کن.
اینم از امروز ما

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

چهارشنبه ها

هیچ حالی بدتر از حال من بعد از بیدار شدن از خواب نیست که می دونم یک عالمه از کارهایی که برای جلسه هفتگی چهارشنبه بعداز ظهرها باید انجام بدم، انجام ندادم. متقابلا هیچ حسی هم بهتر از حسم وقتی که چهارشنبه عصرها از اتاق استاد می آم بیرون، شاد و خوشحالم و می دونم که بیشترین فاصله رو با استرس بعدی دارم، نمی شه.
چهارشنبه عصرهای آکلند رو خیلی دوست دارم.
می رم بیرون برای چرخیدن از زیبایی این تیکه بهشت

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

نیمکره جنوبی

یک زمانی هست توی روزها، از ساعت 11 صبح تا سه و چهار بعد از ظهر، که هیچ اتفاقی در هیچ کجای دنیای مجازی من نمی افته. فامیل و دوستان تو ایران و اروپا خوابن، آمریکا و کانادایی ها هم هنوز خیلی اول صبحشون است واسه اینکه دنیای جدی شون رو ول کنن و بیان تو اینترنت بچرخن. اول صبح ولی خوبه. یعنی اون هشت، حالا با اغماض نه ساعتی که ما خوابیدیم همه تو ایران با سرعت محتوا تولید کردن. فیس بوک و گودر و جعبه ایمیل مون پر است. خوشحال و سرمست از این همه خبر، تا ساعت یازده سر می کنم تا همه می خوابن. البته اگه از روزهایی که همه با هم هزار بار در روز عکس گلشیفته و فرهادی رو شیر کردن بگذریم
.بعد می ریم تو کما. کار دیگه ای جز مقاله خوندن و همین مزخرفاتی که اسمش درس و تحقیق است باقی نمی مونه. البته راه های خلاقانه دارم ها. مثلا بشینی وب لاگ آدم هایی رو که دوستشون داری از اول بخونی یا یک همچین کارهایی. یا هی بری چایی بریزی بیای بشینی دم پنجره با دیدن منظره بیرون بخوری اش. ولی خلاصه چاره ای جز درس خوندن نمی مونه.
از چهار و پنج به بعد دیگه کم کم همه بیدار می شن. دنیا دوباره سرعت می گیره. من سرخوش می شم. تعداد چایی بر ساعتم می آد پایین و البته میانگین مقاله در هفته ام.

۱۳۹۰ بهمن ۱۰, دوشنبه

شرح ما وقع

امروز صبح طبق معمول دیر بیدار شدم و تا دانشگاه رو تند تند اومدم. یک جور مشکوکی دانشگاه خلوت بود که دو زاری ام افتاد که سوتی دادم.
امروز روز تولد شهر آکلند است و تعطیله. قبلا خونده بودم در موردش ولی با دوشنبه هفته دیگه (6 فوریه) که روز ملی نیوزیلنده اشتباه گرفته بودمش. موندم تو دانشگاه چون زحمت اصلی که بیدار شدن بود رو کشیده بودم. گفتم بشینم دو تا خط مشق بخونم. بعد هم من همیشه تو این ساختمون سردمه ولی امروز چون تعطیله air conditioner ها روشن نیستن و گرماش دلچسبه. البته تا وقتی که یکی از هم اتاقی های مهربون چینی مون سر برسن و کولر رو روشن کنن.

بعد از مدت ها، امروز، دوباره یاد غزاله بودم. می گن که باید بعد از شش ماه سوگ از دست دادن تموم شه ولی من همچنان هر وقت که یاد غزال می کنم، مثل مرداد اشکام می آن پایین و اصلا هیچ کنترلی روشون ندارم. فاصله این روزها خیلی زیاد شده ولی شدت احساس من اصلا تغییر نکرده.

این آخری هم یک مصاحبه دیدم از "زویا پیرزاد" که کتاب "چراغ ها را من خاموش می کنم" اولین کتابی بود که راه خوندن از نویسنده های معاصر رو برام باز کرد. مصاحبه اش اینجا است. اگه فیلتر نیست و باز می شه ببینید. پیچیدنش دور خودش برای اینکه مغزش رو که فارسی فکر می کنه و فرانسه به زور بچپونه تو جمله های انگلیسی حال این روزهای من است.

۱۳۹۰ بهمن ۷, جمعه

حال

یاد گرفته ام که برم تو این سایت
آیکن های مجانی دانلود کنم بعد شکل فولدرهای کامپیوترم رو براساس موضوع عوض کنم.
وقتی روزی نه ساعت به صورت رسمی و چهار پنج ساعت به صورت خودجوش و غیر رسمی، کله ات توی کامپیوتر باشه، لازمه هر چند وقت یک بار یک تفریحی هم از توش در بیاری.

امیدوارم ف یل تر نباشه و شما هم بتونید حال کنید باهاش

۱۳۹۰ دی ۲۳, جمعه

چای

بعد من یک مرضی که دارم این است که تا اول صبح چایی نخورم حالم خوش نیست. سیزده روزه که هی خواستم با خارج هماهنگ شم صبح شیر یا قهوه یا پرتقال خوردم. امروز بعد از سیزده روز، اتفاقی چایی خوردم و دیدم که چقدر حالم خوبه. سیزده روزه که تا ظهر حالم خوش نیست و نمی فهمم که چه ام است.
این هم از مرض ما

۱۳۹۰ دی ۲۲, پنجشنبه

تو لیسانس یک چند واحدی دیتابیس خوندیم. تو CIS یا MIS . یک درس هم تو فوق لیسانس داشتیم. یک ترم هم خودم این رو تو یکی از دانشگاه های آمل درس دادم. بعد امروز سر کلاس دانشجوی های لیسانس اینجا، تازه یک سری چیزها فهمیدم که آه از نهادم بلند شد. مقایسه یا تحقیر نمی کنم. فقط می گم می شه که چقدر مدت فکر کنی که یک چیزی رو می فهمی در حالیکه نمی فهمی. همین

۱۳۹۰ دی ۲۱, چهارشنبه

از ماست که بر ماست

مغزم برای اینکه ازم محافظت کنه از دلتنگی، هی برام صداهای آشنا و قیافه های آشنا ردیف می کنه. تو خیابون راه می رم یکهو امیرحسین رو می بینم. پسر جلویی ام توی کلاس عین محموده. یگانه رو که هر روز می بینم. یک پسره پشت سرم عین علی بابایی حرف می زد. طول کشید تا بفهمم که انگلیسی حرف می زنه نه فارسی.
شدم مثل وقتی که سارا رفته بود سوئد و من و لاله هی توی خیابون می دیدیمش. بعد من از دست مغز خودم حرصم در می آد. مثل کسایی هستم که دلشون نمی خواد کسی بهشون ترحم کنه.

اصلا این مشکل رو کلا خودم با ناخودآگاهم دارم. دستش رو می خونم، جلوش رو می گیرم بعد "خودم" با "ناخودم" دعواشون می شه که :
- خوب که چی که نمی گذاری حالش رو ببریم
- خوب که چی که از یک چیز غیر واقعی حال ببریم
- خوب که چی که هی غصه بخوریم و حال نبریم

خلاصه که کار بالا می گیره.

چند وق پیش خواب غزاله رو دیدم. خیلی خواب خوبی بود. کلی باهاش حرف زدم و احساس خوبی داشتم. بعد هی وسط خواب به خودم می گفتم که "باور نکنی که این زنده است ها. مرده. ناخودآگاهت داره این تصور رو برات می سازه که دلتنگی ات کم شه." بعد اون وسط "خودم" که داشت از مصاحبت با غزال لذت می برد، هی به مغزم می گفت خفه شو و آخر هم خفه نشد. فقط تنها کاری کردم این بود که نگذارم که خود غزال بفهمه که مرده. گفتم حالا شاید اون با ناخودآگاهش دعوا نداشته باشه. صبح که پاشده بودم دلم می خواست گوشت کوب داشتم می زدم کلید تیکه تحلیل گر مغزم رو درب و داغون می کردم.

راستی شما چه جوری مغزتون رو خاموش می کنید؟

یازدهمین روز

امروز دقیقا یازده روز گذشته از بودن ما در آکلند. فکر می کنم بیشتر اینجا بنویسم چون مغزم یک جور عجیبی سوئیچ کرده به عادتش تو سال های هشتاد و دو و سه که همینجوری که راه می رفتم توی مغزم وب لاگ می نوشتم. بعد البته وقتی می رسیدم پای کامپیوتر یادم می رفت که به چی فکر می کردم که بنویسمش. کاش یک وسیله ای اختراع می شد که از مغز آدم وصل می شد به اینترنت تیکه هایی از فکراتو که دوست داشتی بنویسی مستقیم آپلود می کرد.
اوه نه
ممکنه اینجوری یک سری فکرهای شرم آور رو هم آپلود کنه. باید یک syntaxی داشته باشه که وقتی اون رو دید شروع کنه به آپلود. یا اصلا ذخیره کنه، هر وقت خودم دلم خواست آپلود کنم. بی خیال حالا

اینجا در دانشگاه و خونه مستقر شدیم. تا این لحظه که عاشق این شهر شدم. انگار توی بهشت زندگی می کنی. همه جا سبز و تمیزه و آسمونش آبی آبی است با ابرهای قلمبه ای شکل بستنی قیفی. از اونهایی که می شه توش عکس خرس و عروسک و خونه در آورد. تابستونش سردتر از حدی است که تصور می کردم ولی دلچسب است. این حقیقت هم که آب ها برعکس می چرخن و توی چاه فرو می رن هنوز مشکلی برایم به وجود نیاورده. ولی رانندگی از راست چرا. همین روزها است که موقع دانشگاه اومدن برم زیر ماشین. چپ و راستم قاطی شده. یعنی اگه همین الان توی تهران هم از خیابون رد شم می رم زیر ماشین. در حال رد شدن از خیابون هزار بار شک می کنم که به کدوم ور باید نگاه کنم. اینقدر که می ترسم و شروع می کنم به دویدن و مثل منگول ها هر دو طرف رو تند تند چک می کنم.

۱۳۹۰ دی ۱, پنجشنبه

فقط هشت روز دیگه مونده و من می خوام که همه هوای اینجا، خیابان های اینجا، همه آدم ها، حسم وقتی که محکم بغلشون می کنم رو یکهو بکشم توی ریه هام و همونجا نگهش دارم

۱۳۹۰ آذر ۱۹, شنبه

نجات گوگل ریدر خوانی

یک پزشک در تاریخ 18 آذر 90 یک راه جالب یاد داده واسه اینکه بتونی توی گودر آیتم های مورد علاقه آدم های مورد علاقه تون رو بخونید. شبیه همون کاری که با خوندن share های همدیگه می کردیم.

روشش رو دنبال کردم و به این لینک زیر رسیدم:
با subscribe کردن لینک زیر در گودر خودتون می تونید share ها یا به عبارت جدید +1 های روزانه من رو ببینید.

لطفا اگه موفق شدید این کار رو بکنید حتما آدرستون رو به من هم خبر بدید
http://fulltextrssfeed.com/pipes.yahoo.com/pipes/pipe.run?_id=ae45106e664b220ff6c14f385c3c5fb9&_render=rss&plusid=111826574986680929061

پی نوشت: در حال حاضر یک اشکال در نشون دادن عنوان نوشته ها داره که دارم سعی می کنم برطرفش کنم.

۱۳۹۰ آبان ۲۸, شنبه

شرح حال

گیجی عملیاتی و گیجی فلسفی عمده ترین زمان این روزهام رو تشکیل می دم. همچنان دست به گریبانم با مفهوم اینکه یک نفر یک لحظه در زندگی ات باشه و لحظه بعد نباشه. این مفهوم که خودت هم به زودی یا دورترها از زندگی آدم ها محو خواهی شد و اصلا معلوم نیست که به چه شکلی و در چه قالبی باقی بمونی یا اصلا باقی نمونی. در این گیج خوردگی ها اصلی ترین انرژی رو صرف دست و پنجه نرم کردن خودهای مختلف خودم می کنم. خود عقلانی ماتریالیستم با خود والد گریزم از طرفی، خود ترسو با خود عاقلم، خود معتقد به وجود روحم با خود معتقد به تناسخم، خود نیهیلستم با خود معناگرام. جوابی که تا حالا بهش رسیدم این است که علم (Science)، فلسفه یا روانشناسی هیچ کدوم برام کافی نیستن. در نهایت جوابی که پرستو برای فهمیدن دنیا اطرافش انتخاب خواهد کرد ملغمه ای خواهد بود که فلسفه و روانشناسی حداقل اجزاش خواهند بود. اگه یک کم شعور بیشتری داشتم شاید ریاضی هم قاطی اش می شد ولی از مغز صنایعی اینقدر بیشتر نمی شه انتظار داشت.
آدمی که پیدا کردم در این زمینه که می تونه صداها و فریادهای توی مغزم رو ساکت کنه و خودهای مختلف رو مجبور کنه که به حرفش گوش کنن، اروین یالوم است. روانشناسی رو با فلسفه هستی گرا بحث می کنه و به نظرم خودشناسی جهت گیری اصلی اش است. همه اینها باعث می شه که برای من جذاب بشه. تا حالا کتابهای "مامان و معنای زندگی" و "خیره به خورشید" اش رو خوندم و خیلی عالی بودن.

این از گیجی فلسفی
درمورد گیجی عملیاتی، تو پست بعدی می نویسم.

۱۳۹۰ مهر ۹, شنبه

براي غزالم

براي غزالم

آهوي وحشي دات بلاگ اسپات

بياساي
در آرامگاه پر از گل،
زير درخت چنار بزرگ
رو به كوه‌هاي پوشيده با جنگل‌هاي سبز انبوه
بشنو
صداي هوهوي باد را،

ميان برگ‌هاي درختان
برگ چنارهاي بزرگي كه در پايشان آرميده‌اي

يادش بخير، باغبان پير دانشگاه
ظهرهاي آفتابي،
مي‌گفتي حاضري جايش باشي
كه بياسايي
در كنار گل‌هايي كه جانشان داده‌اي
بياساي
در آرامگاه پر از گل

پاييز كه جان بگيرد
تپه‌هاي پوشيده از درختان
با برگ‌هاي زرد و نارنجي و قرمز
چشم‌انداز زيباي روزهاي آرامشت خواهند شد.
باران كه ببارد
سيراب خواهي شد از عشق و زيبايي
خنك خواهي شد
از گرماي نفس‌گير تابستان اين سياه سال
بياساي
در آرامگاه پر از گل


روحت را انباشته كن از بوي پاييز
نگذار هيچ منفذي
در روح بزرگت خالي بماند
فكر نكن به روزهايي كه در پيش داشتي
به خاطره‌هايت، روياهايت،
به عاشقي كه تنها مانده است،
به روزهايي كه از بودن تو
از خنده‌هاي تو،
از دوستي تو
سرشار نشدند
بياساي
در آرامگاه پر از گل

فكر نكن به كتاب‌هاي نخوانده دنيا،
به سفرهاي نرفته،
به داستان‌هاي نشنيده،
به آدم‌هاي نديده،
به عاشقي‌هاي نكرده،
به "آن اشیانه‌ای که تو ساخته بودی"

فكر نكن به اينكه شايد،

دوست داشتي كه بماني.

فكر نكن به خودت
كه سي‌سالگي را طاقت نياوردي
كه طاقت رفتن دوستانت را نداشتي
پيش‌دستي كردي.
فكر نكن به ما
فكر نكن به پسر عاشق قصه‌ها،
به تنهايي‌اش،
به شب‌هايش،
به شعرهايش،
فكر نكن.
بياساي
در آرامگاه پر از گل

ذره‌اي از روحت را خالي نگذار

به اينجا فكر نكن كه ديگر

زيبايي از اين جهان رخت بربسته.

حالا كه تو نيستي،
"
آنچه بر تو و ما رفت"،
حباب‌هاي خوش خيالي‌مان را تركاند.
باور كن كه در نبودن تو،
"
همه چيز مثل قبل به نظر مي‌رسد، ولي هيچ چيز مثل قبل نيست"

خنده‌هاي كسي سكوت بين ما را پر نمي‌كند

حالا كه تو نيستي،

در جهاني كه "آهوي وحشي" ندارد

دنيا ديگر جاي قشنگي نيست،

زيستن لذت ندارد.

فكر نكن و
بياساي
در آرامگاه پر از گل

آرامش و عشق و طبيعت از آن تو

در "لايتناهي ناشناخته شايد هيچ"ي كه هستي

دلتنگي و گريه و بي‌تابي از آن ما

در "میهمان خانه مهمان کش روزش تاریک"

مهر 1390

۱۳۹۰ شهریور ۲۸, دوشنبه

قرار سالانه

از صبح فكر مي كردم كه شايد امروز از اون روزهاست كه كله ام زيادي گرد است. همون سرم رو مي گم البته. نه تل (نگهدارنده موها) روش مي مونه، نه عينك آفتابي، نه روسري نه هد فون. همه در زمان هاي مختلف مي افتن پايين.

عصرتر فهميدم كه چشم هام هم زيادي گردن. اشكها روش بند نمي شن. چه طوري باور كنم دختر؟ نمي شه ما قرار داشته باشيم و تو سوئيس باشي نتوني بياي؟ آخه ما 19 نفر بوديم.

۱۳۹۰ شهریور ۲۲, سه‌شنبه

نوشي و جوجه هاش

حالا كه رفتيم تو خاطرات وب لاگي مون، گفتم بپرسم كه آيا كسي وب لاگ نوشي و جوجه هاش يادشه؟ مي دونيد چه بلايي سرشون اومد؟ كجان الان؟ جاي ديگه اي مي نويسه يا نه؟ الان ديگه بايد جوجه هاش 10 و دوازده ساله شده باشن.

۱۳۹۰ شهریور ۱۰, پنجشنبه

برای غزاله عزیز

بعضی چیزها خیلی تلخ ان. اینقدر تلخ که تلخی شون رو با هیچ شکلات و شربتی نمی شه از بین برد. تنها راهی که دارن این است که تلخی شون رو مزه مزه کنی. بپذیری که مجبوری و چاره دیگری نداری. عصبانی بشی از سیستمی که تو رو در مواجهه با این تلخی قرار داده، افسرده و ناراحت بشی از اینکه هر روز صبح که بیدار می شی، هر شب که می خوابی زندگی ات تلخه و فرصت بدی که تلخی کم کم کمرنگ تر بشه. بعد هر چند وقت یک بار این تلخی یکهو می آد بالا. به اندازه روز اول همه وجودت رو می گیره. به اندازه روز اول غافلگیرت می کنه و باز تو به نظاره اش می شینی. کاری جز نظاره کردنش از دستت بر نمی آد. اشک می ریزی و می گذاری که بگذره.

رفتن بی خبر دوست از این تلخی ها است. اینکه تو باید بپذیری که اون دوست دیگه یک جای دنیا شاد و خوشحال مشغول زندگی اش نیست. هیچ جای دنیا نیست. نیست. اون وقت آرزو می کنی که ای کاش دوستت مثل همه دوستای دیگه مهاجرت کرده بود. رفته بود. ولی واقعا نرفته بود.

۱۳۹۰ شهریور ۱, سه‌شنبه

خوب اينجا نشستم. در جلسه دموي نرم‌افزار فلان. از اول هم به نظرم تشكيل جلسه معني نداشت. يعني فكر نمي كنم به صورت جدي بتونه تاثيري در روند كاري‌مون داشته باشه. نشستيم هزار تا كارشناس از هزار تا واحد سازمان اينجا و ارائه دهنده بينوا نمي‌دونه كه ما هزار تا كارمند داريم مبارزات قدرت بين واحدهاي خودمون رو با شركت تو جلسه شون و سوالهامون مهره چيني مي‌كنيم. مغزم ولي كلا بسته است و اينجا نيست. به تناوب مي رم و مي آم. جاهايي كه لازمه دخالت كنيم يكي از ما، يك چيزهايي مي‌گم. از نظر خودم جلسه رو توي مسيري كه بايد باشه نگه مي‌دارم. پرستوي نقاد درونم اون تو غر مي‌زنه كه كي گفته مسير درست چيزي است كه تو مي‌گي. به زندگي ام فكر مي‌كنم و اينكه چقدر اين «همه چيز تحت كنترل من باشه» رو توي بقيه هم به وجود آوردم. چقدر زندگي اطرافيانم رو توي مسيري انداختم كه به نظر خودم درست بوده. به غزاله فكر مي‌كنم و به عروسي سارا و علي. به اينكه يادم نيست كه خودم چي پوشيده بودم ولي يادمه كه غزال يك كت دامن زرشكي پوشيده بود كه دقيقا رنگ پرده‌هاي سالن بود و چقدر به اين موضوع خنديده بوديم.

آره، وقتي احساس مي‌كنم كه اصلا در محيط اطرافم نيستم و دارم بهش connect نمي‌شم حتما مغزم داره يك جايي يك كاري مي‌كنه. درسته. مغزم داره اون پشت به غزال فكر مي‌كنه. به تصويرهاش و به قول لاله به برشهايي از زندگي اش كه من توش بودم. به شب برفي‌اي كه خونشون بوديم. به شب آخري كه ديدمش و اينكه چقدر كار خوبي كردم كه وقتي مي رفت نديدمش. توي اون ظهر گرم بهشهر. اينجوري آخرين باري كه ديدمش همون لحظه اي باقي خواهد موند كه چند هفته پيش از خونشون داشتيم مي‌رفتيم و اون من رو مسخره مي‌كرد كه داشتم به جاي آسانسور ميرفتم توي shooting‌زباله. اين تصوير خيلي بهتر و شاد تره.

به اين فكر مي‌كنم كه به جاي نوشتن تو اين جلسه، براي خودم بهتره كه بشينم و براي خودش بنويسم. راهي وجود نداره كه بتونم به «لايتناهي ناشناخته شايد هيچي» كه اون هست حرفم رو برسونم. ولي روزي خواهم نوشت. از اون روز لعنتي ده مرداد كه خبر اتفاق هشت مرداد رو شنيدم. دارم يكسره تو مغزم براش مي‌نويسم. مثل روزهايي كه يادداشت‌هاي عاشقانه، شوخي، جدي، نقادانه، دوستانه يا كاري مي‌نوشتيم و مي‌چسبونديم به اون برد توي راهروي مجله صنايع. اينكه تو بنويسي تا خودت رو خالي كني، بچسبوني اش به برد توي راهرو. يك جايي كه طرفت الان نيست. اعتماد كني به بقيه كه نخواهند خوند چيزي رو كه روش نوشتي خانم تقي زاده و يك سوزن ته گرد فرو كرردي دقيقا وسطش و چسبوندي اش به برد. يا حداقل اگر مي خونن اينقدر دقت به خرج مي دن كه سوزن رو دوباره توي همون سوراخ قبلي فرو كنن.

كاغذ رو كه به برد مي چسبوندي،‌به اين اميد بودي كه يك موقعي، سرخوش و خندون يا خست وداغون از كلاسي، جلسه‌اي، سلفي جايي بياد. برگه رو برداره. همينطوري كه مي ره به سمت محوطه خواهران بخونتش و بشه بابي براي اينكه با هم حرف بزنيد. يا اصلا حرف نزنيد. يك لبخند يا يك نگاه به هم بكنيد كه يعني got it . همين.

آره بايد بشينم يادداشت سركار خانم تقي زاده رو بنويسم. بچسبونمش روي برد توي راهرو. يك جايي كه يك روزي سرخوش و خندون بياد رد شه و بخونش. حالا مهم نيست اگه قرار نيست بعدش ببينمش كه لبخند بزنه كه يعني خوندم چيزي رو كه نوشتي.

اصلا بايد يادداشت همه آدم هايي رو كه دوستشون دارم بنويسم. بچسبونمشون به برد توي راهرو. تا وقتي كه مطمئنم كه مي تونن بيان رد شن و بخوننش. يا خودم اين اطراف هستم كه بتونم قيافه شون رو بعد از خوندن يادداشتم ببينم. بايد بشينم بنويسم.

حداقل اين تنها راهي است كه بتونم بفهمم توي اين جلسه بي فايده چي مي‌گن.

۱۳۹۰ خرداد ۴, چهارشنبه

بعد مادر بزرگ ما، تلفن رو كه برمي داره اول با يك صداي مريض مانندي حرف مي زنه كه بهت احساس عذاب وجدان مي ده. صداش كم كم درست مي شه . بعد شروع مي كنه گله كردن از اينكه بهش زنگ نمي زني، بعد از اينكه به نصيحت دو هزار سال پيشش گوش نكردي. بعد از اينه بچه بودي يك بار بهش نمي دونم چي گفتي. بعد از اينكه با اينكه اون گفته كه عينك نزن عينك زدي و حالا اينجوري شدي.

بعد نوبت بابا و مامانت است كه تعريف كنه كه اونها چقدر آدم هاي بدي هستن و چه بدي ها و بي توجهي ها كه بهش نكردن. بعد دو حالت داره . اگه تا اين مرحله عصباني نشده باشي شروع مي كنه مي ره سراغ عمو ها و ساير نوه ها كه اونها چقدر بدن . تلفن بعدي با اونها، هم البته كه همه چيزهايي كه خودش درمورد اونها گفته و تو گوش كردي رو از زبون تو به اونها مي گه. اگه هم كه عصباني شده باشي بهش مي گي كه حق نداره در مورد پدر و مادرت بد صحبت كنه بعد اون مي گه كه تو طرف پدر و مادرت رو مي گيري و معلومه كه تخم حروم همون هايي است. (حالا نمي دونم انتظار داره كه تخم حروم كي باشي پس) بعد جيغ و داد مي كنه.
گوشي رو كه مي گذاري يك هفته طول مي كشه كه طعم گس توي دهنت از اين مكالمه بره. تا دو سه ماه پشيموني كه چرا زنگ زدي كه مثلا عيدي، روز مادري چيزي رو تبريك بگي. موقع هايي هم كه زنگ نمي زني تبريك بگيري اون احساس گناه لعنتي كه بيچاره تنها است و اينها توي مغزت است.
يعني همه اش ضرره.
بعد من همه اش به آدم هايي كه مادر بزرگ هاي مهربون، مادربزرگ هاي قصه گو، مادر بزرگ هاي گوگولي مگولي دارن حسودي مي كنم. حتي به خودم كه پدر بزرگ مهربون دوست دارنده بدون شرط دارم هم گاهي حسودي مي كنم.

۱۳۹۰ اردیبهشت ۲۸, چهارشنبه

من حرفم نمي آد. يعني خيلي وقت ها خيلي دوست دارم بگم. خودم رو بگم نه روزمره ها رو. ولي نمي تونم. يعني نيست آدمي كه بتونم خودم رو بهش بگم و نترسم ازقضاوت شدن. اين شده كه پناه آوردم به روزمره گفتن. بعد اينرسي ام براي از خودم و فكرم و حسم گفتن اينقدر زياد شده كه بايد كلي انرژي بگذارم و تلاش كنم تا بتونم يك چيزي رو حتي به روزبه هم بگم. بعد تا يكي از دوستايي رو كه مي شه براشون حرف زد رو آنلاين مي بينم يكهو انگار يك سدي مي شكنه. اينقدر مي گم و مي گم تا وقتي كه ترس از قضاوت شدن دوباره خفتم كنه. كه دارم حوصله اش رو سر مي برم. كه دارم پرچونگي مي كنم. كه دارم زيادي غر مي زنم. بعد دوباره لال مي شم. دوباره مي رم توي خودم براي يك سال