اومدم کتابخونه درس بخونم. از صبح یک مشکل مسخره دارم. به نظرم دنیا سرازیری می آد. تا حالا شش تا صندلی عوض کردم. روی هر کدوم که می شینم به نظرم می آد که دارم از روشون سر می خورم. انگار دنیا و همه صندلی های توش سرازیری شدن. من توهم زدم یا شما هم امروز از روی صندلی هاتون سر می خورید؟ ناسا کشف جدیدی درمورد عوض شدن جهت بردار جاذبه به سمت بیرون صندلی ها نکرده امروز؟ آیا من اینقدر در زندگی در سرازیری هستم که صندلی ها هم فهمیدن؟
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه
جنگ تن به تن
خود کار عقب انداز کمال طلبم رو فقط یک جور می تونم گیر بیاندازم. اونم اینکه یک قرار یا ددلاین بگذارم که نشه ازش فرار کرد و بعد مجبور می شم بشینم کار کنم. مثل اینکه ایمیل بزنم به استادم و ازش جلسه بخوام و بعد مجبور شم کار دو هفته رو تو یکی دو روز انجام بدم. این بار برای خودم یک ددلاین گذاشتم 120 روز بعد. از این ددلاین های سفت و سخت که هیچ جوری از زیرش نمی ره در رفت. درواقع یعنی عقب انداختنش احتیاج به یک پروسه ای داره که از الان باید شروع کنم و با شروع نکردنش مجبور می شم به تحویل کارم تا ژانویه. خودم رو گوشه دیوار گیر انداختم و قراره رحم هم نداشته باشم. ببینیم کی از این جنگ تن به تن پیروز بیرون می آد. من کمال طلب کار عقب انداز یا من عاقل و باغل و واقع گرا.
با ما باشید.
۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه
نجات دهنده در قوري خفته است *
سه تا ماگ پر چايي دم شده آخر شب روزي كه از شش صبح شروع شده براي حس خوشبختي كافيه. پزنده اش كه رفته بالاي ليست رفاقت.
* از خلال نوت هاي پلاس.
۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه
کرگدن سی و شش ساله من
س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری"
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی.
۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه
برادر
با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي.
۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه
کینگستون
خوب تا اینجا کینگستون خیلی شهر خوبی بوده. مردمش به وضوح مهربونن. میانگین سنی شون بالاست. هشتاد درصد مردمی که تو ساعت های اداری توی شهر می بینی بالای هفتاد-هشتاد ساله ان. درحالیکه تو واترلو، نصف جمعیت در شهر تو ساعت های اداری مادرهای بچه دار بودن.
شهر وقتی کوچیک است، یک روح جمعی داره. تو خیابون های اصلی شهر که راه می ری حس می کنی آدم ها همدیگه رو می شناسن. برای من این آرامش بخشه. حالا بیشتر مطمئن می شم که یک تغییری در من رخ داده. من همون آدمی هستم که تو بیست سالگی فکر می کردم حاضر نیستم تهران رو حتی به خاطر عشق ترک کنم، الان تصور زندگی تو یک شهر بزرگ و شلوغ پشتم رو می لرزونه. فعلا که کلاهمون رو برای کینگستون کوچک، زیبا، آرام و مهربان برمی داریم
۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه
كينگستون
هواي كينگستون مرطوبه و در روز اول حضورم توي شهر هم پوستم از خشكي دراومده، هم موهام دوباره مثل آكلند فرفري شده. همين براي خوشحالي يك زن در روزهاي اول سي و شش سالگي كافيه. حالا شما فرض كن همه زندگي ات بعد از اسباب كشي تو كارتن باشه و هنوز تو بشقاب يك بار مصرف غذا بخوري.
من اين شهر رو دوست دارم. از روز اول. ولي مي ترسم دل بدم بهش باز كوله مون رو بندازيم رو دوشمون بريم. بعد آكلند ديگه گول نمي خورم.
۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه
آرام نامه
روزهای آخر این شهر، روزهای خوب و آرومی هستن. برخلاف روزهای اولش که تیره و خاکستری و سرد بودن. روزها بین قرارهای نهار و شام با دوستام اینور و اونور شهر، می شینم تو کافه هایی که دوستشون داشتم و با تمام وجود تلاش می کنم که کار کنم. وسطهاش هم تو مرکز شهر، شما فرض کن یک حوض با دو تا فواره و شش تا صندلی فلزی رنگی، می شینم و به صدای آب گوش می کنم. از شما چه پنهون یک چرتی هم زیر آفتاب می زنم. برای حسن ختام هم امروز از یک مغازه ای که وسایل جواهرسازی می فروشه و فقط چند تا دونه نمونه کار خود خانمه رو داره، یک انگشتر خریدم به 12 دلار. با همون دوازده دلار روش فلز به سه رنگ طلایی و نقره ای و برنزی، دو تا چرخ دنده بزرگ، یک ستاره داوود و یک سنگ رنگ عقیق داره. باور کن بیست دلار می دادم یک موتور سیکلت هم روش می دادن. می گم که روزهای آخر این شهر خیلی خوبن.
یکی من رو از دست والدم نجات بده
سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره.
*: ترجمه خیلی بد procrastinator
۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه
سی و چهار سالگی
سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم.
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت لطفا.
۱۳۹۴ شهریور ۳, سهشنبه
نباید ها
یک آهنگ هایی هم هستن که اگه حتی اتفاقی دو تا نت اش رو جایی بشنوی، همچین بلایی سر دلت می آره که چندین روز طول بکشه خودت رو دوباره جمع کنی. از اینها باید ترسید، باید فرار کرد.
۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه
کافیه نباشی
اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه.
دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه.
سوم:
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.
۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه
بیست هشتاد
هشتاد درصد مهم وب لاگ ها اون پست های نوشته شده و پست نشده است. اونی که شما می خونی اون بیست درصدی است که اصلا هم نوشتنش مهم نیست.
۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه
ظهر شنبه
نشسته ام جلوی لپ تاپ و بدو بدو دارم سعی می کنم سر و ته مقاله رو به شکل آبرومندی به هم وصل کنم که بشه طی چهار ساعت آینده به ددلاین رسوندش. ظهر شنبه تابستان است، هوا اینقدر که پنجره ها باز باشه و گرم یا سردت نشه مطلوب است. سکوت خوبی توی خیابون است. بهترین وقت برای خواب عصرگاهی است. ولی من وقت ندارم واسش. می آم اینجا فقط که این سکون ناآرام رو ثبتش کنم. تو وایبر به آ. می گم جای من هم بخوابه و برمی گردم سر بدوبدوی یک دانشجوی بیچاره.
۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه
تعریف ها
دیگه تو این سن و سال با بیست سالگی هامون تفاوت داریم. هر کدوممون یک چیزهایی رو تو زندگی مون تعریف کردیم که معنی می دن به زندگی مون. که آروم، خوشحال، یا قوی مون می کنن. پارتنری، خانواده ای، کودکی، دوستی، تفریحی، هنری، مهارتی، شغلی، خلاصه چیزی. فقط کافیه چند روز همونها نباشن تا ببینیم که دستمون خالیه. که پشتمون گرم نیست. که روزمون ارزش شروع کردن نداره انگار. تو بیست سالگی، دو روز طول می کشید تا سرگرمی بعدی رو پیدا کنیم. تو این سن و سال انعطاف دیگه به اون آسونی ها نیست. باید جنگید. حتی اگه این جنگ یک مبارزه هر روزه باشه برای غلبه به صدایی که تو کله ات می گه "که چی" و جا گذاشتن سگ سیاه توی تخت و بلند شدن. افسرده ام، می دونم. البته ازش اومدم بیرون و این پس لرزه هاش است. ولی روبرو شدن با زندگی هر روزه وقتی که اون حفره اونجاست سخته. یک جنگ هر روزه. که یک روزهایی می بری و یک روزهایی می بازی.
۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
غر-دلتنگی نامه
1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن.
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد.
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی.
۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه
بله، اين جوري است
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه
در مدح معمولي بودن
دوستي در پلاس نوشته بود معمولي بودن غمگينه. من ولي فكر مي كنم كه:
معمولي بودن اتفاقا خيلي هم آرامش بخشه. انگار يك بار بزرگ انتظار رو از روي دوش خودت برداري بگذاري زمين. وقتي غمگينه كه از خودت انتظار معمولي نبودن داشته باشي و ببيني كه معمولي هستي. وقتي بپذيري كه معمولي هستي يكهو دنيا زيبا مي شه. همه چيز لذت بخش مي شه. چون خودت با چوب بالاي سر خودت نيستي كه هي بزني توي سر خودت يگي خاك بر سر معمولي ات.
بپذيريم كه قرار نبوده و نيست كسي بشويم. قرار بوده آدم باشيم و از زندگي لذت ببريم. همين.
۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه
با اعمال ضریب پرستو
فکر می کردید کانادا در طول تابستون بهتر می شه؟ فکر می کردید وقتی که دیگه توان خروج از خونه رو دارید آیا واقعا حقش رو هم دارید؟ اشتباه می کردید. چون حدود هجده هزار نوع پشه هم همین فکر رو می کنن. اونها هم شش ماه زمستون قایم شده بودن الان حقشون رو از درخت و آفتاب و گرما می خوان. کافیه پات رو از خونه بگذاری بیرون، تا سوار ماشین شی، حداقل سیصد تا گازازت می زنن.
۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه
۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه
مادرها
یک زمانی که روزگار تو یک موقعیتی قرارت می ده که حس مادرانه به کسی داری، تازه می فهمی که چه بلایی سر پدر و مادرت آوردی. وقتی دستت به جایی بند نیست، دوری، دردش رو می بینی و نمی تونی کاری کنی. امروز که استرس به جانم نشست تازه یادم آمد که چقدر با مادر بیچاره ام برای نگرانی تو موقعیت شبیه همین دعوا کرده ام که زندگی خودمه و خودم حواسم هست.
شبیه همین موقعیت رو تو بقیه آدم ها دیده ام. خیلی زیاد و حتی اخیرا. وقتی تصمیم های قاطع می گیریم، وقتی توی با صدای بلند تو محیط بسته با تلفن حرف می زنیم، وقتی با سرعت زیاد تو بارون از کنار عابر پیاده گاز می دیم. وقتی خودمون رو بهینه می کنیم و ارتباطمون رو با کسی بدون دادن هیچ توضیحی قطع می کنیم. هیچ وقت یادمون نیست که روزی که خودمون اونور خط بودیم چه حسی داشتیم.
امروز فهمیدم که دیدم که چقدر وقتی اونور خطیم بی رحمیم.
۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه
علت مرگ: تنبل بود*
من اعتقاد راسخی دارم که آخرش یک روز از دست خودم دق می کنم. یعنی از دست خودم که نه. از دست این دو تا آدمی که توی کله ام می گردن و هی به هم تنه می زنن و جنگ و دعوا راه می اندازن. از این رویه تکراری کتک کاری "من" های درونم خسته ام. از دست اونی که کارها رو تا لحظه آخر ممکن (یا حتی بعد از آخرین لحظه) عقب می اندازه یا اونی که از ده دقیقه مونده به دقیقه نود شروع می کنه یک کله اون پشت جیغ کشیدن سرم. خودم، یعنی خود بالغم، نظرم به اون پری جیغ جیغو نزدیک تره و از دست اون پری شیطون بازی گوش شاکی ام. ولی وقتی دو تا شون شروع می کنن تو سر و کله هم زدن، مثل یک مادر مستاصلی که نمی تونه جلوی دعوای بچه هاش رو بگیره، لم می دم روی مبل، چایی می خورم و بدون انرژی نگاهشون می کنم. امروز ولی فرق داره. امروز دلم می خواد در خونه رو باز کنم، جفتشون رو یکی بعد از دیگری از خونه بیرون کنم و بندازمشون زیر بارون. می خوام برن و هیچ وقت برنگردن. یک راه می خوام که خلاص شم از دستشون. همین.
*: تنبل که نه، procrastinate می کرد
۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه
Inside out
تازه مهاجرت كرديد؟ دلتون براي دوستاتون تنگ شده؟ هنوز دلتون واسه غذاهاي شهر قبلي تنگه؟ بچه هاي مدرسه جديد هنوز شما رو تو بازي راه ندادن؟ يك موقع نريد كارتون inside out رو ببينيد ها. اگه هم رفتيد دستمال برا پاك كردن اشك ها و مسكن براي رفع سردرد يادتون نره.
۱۳۹۴ تیر ۹, سهشنبه
moving on
1- ده بیست سال پیش من جدی کتاب خوندن رو با کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم. هیچ وقت ولی به طور جدید به هیچ کدوم از نشونه هایی که می گفت روند زندگی ات رو عوض می کنن اعتقاد نداشتم. امروز ولی یک نشونه دیدم که دلم می خواد خیلی جدی اش بگیرم. نشونه ای برای رها کردن گذشته ها و به جلو نگاه کردن.نشونه رو دیدم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی بگیرمش. نیاز دارم که جدی بگیرمش. پیش به سوی آینده.
2- شهرها هم مثل سریال ها و کتاب ها هستن. همونطور که به کتابها پنجاه صفحه و به سریال ها دو قسمت وقت می دی تا تصمیم بگیری دوستشون داری یا نه، به شهرها هم باید چند ماهی فرصت بدی تا عاشقت کنن. این چند روز دوباره آسمون و ابرهای سفیدی که عاشقشون بودم رو پیدا کردم. فقط می مونه نقره ای روی اقیانوس که خوب فعلاها مقدر نیست. ولی حسم مثل لحظه پیدا کردن یک دوست گمشده پر از شادی است. حس "دل من می خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه"
3- نقل به مضمون به قول آ.، تو تابستون کانادا زمستون رویای دوری است و برعکس. نمی خوام باور کنم که دوباره اون روزهای سرد برمی گردن. ولی حالا می دونم که به امید چه روزهایی می شه اون زمستون رو تحمل کرد.
این پست رو یک جایی بین نهار و چای بعد از ظهر، در حالیکه قرار بود مشق بخونم ولی طبق معمول وب گردی می کنم، نوشتم. فکر می کنم مقاومت فایده نداره. دستهام رو بردم بالا و تسلیم روزگارم.
۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه
یخ شکن
شکستن یخ فضا، به خصوص وقتی کسی رو برای اولین بار ملاقات می کنی و زمان خیلی کمی داری بری اینکه اون یخ اولیه بشکنه و برید سر اصل مطلب خیلی مهمه. واسه آدم های برونگرا کار راحت تری است و تقریبا هر کسی روش خودشو داره. آدم های درون گرا، براساس تجربه من، کمتر تن می دن به موقعیت اینچنینی. واسه همین باز کردن سر صحبت با آدم های غریبه واسشون کار سخت تری است.
القصه، با یک خانمی یک قرار کاری داشتم. قرار کاری که نه، قرار مصاحبه. یعنی اون قرار بود اون من رو برای یک کاری که درخواست داده بودم مصاحبه کنم. موقعیت هم یک جوری بود که اگه از من خوشش می اومد ممکن بود تو همون جلسه کار رو شروع کنیم. خوب این انگیزه برای زود شکستن یخ بینمون. البته خودش هم خیلی آدم گرم و اجتماعی ای است و تو همون مکالمات تلفنی، ایمیلی و اس ام اسی اولیه من کلی حس راحتی کرده بودم باهاش. حالا روزی که قرار گذاشته بودیم تو یک کافی شاپ همدیگه رو نمی شناختیم. به طنز بهم گفت من یک دختر زشت چاقم با موهای بدشکل که یک پیراهن قهوه ای پوشیدم. سوتی داده بود بنده خدا. قیافه اش لحظه ای که من رو دید و دید که چاقم و من که حدس می زدم قیافه اش اینجوری بشه و سعی می کردم نخندم. سوتی با مزه ای بود. از این سوتی ها که مدت ها باید بره بشینه برای دوستاش تعریف کنه.
۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه
به افتخار خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.
1- تو کانادا نسبت به نیوزیلند صدا تو محیط عمومی خیلی کمتره. یادمه که یک زمانی تو آکلند وقتی بعد از یکی دو روز تعطیلی که تو خونه مونده بودم و دلم برای اون لهجه خاص کیوی ها تنگ می شد، می رفتم کتابخونه عمومی. اون زمان پنج دقیقه ای خونه مون بود. یادمه که همیشه یک برنامه یا حراجی چیزی بود که درموردش تو میکروفون حرف می زدن. تو کتابخونه شهر فعلی ام واقعا صدا از دیوار در می آد از آدمیزاد نه. یا مثلا تو مرکز خریدها همیشه موسیقی یا حداقل رادیو روی کانال ZM پخش می شد و درنتیجه همیشه آهنگ های روز رو می شناختی. رستوران ها، حتی تو سرویس بهداشتی شون، موسیقی داشتن. از همه صداها بیشتر چیزی که جاش خالیه وقتی است که تو یک فروشگاه بزرگ* خرید می کنی. جای خالی صدای خانمه پشت بلندگوتو Farmers یا Warehouse **خالیه که لیست موارد حراج شده رو با هیجان می گفت و آخرش هم با همون لهجه خاص نیوزیلندی می گفت "آره، این همونی است که کیوی ها می خوان." **
2- برای کار کردن طبق معمول یک موسیقی می گذارم تو گوشم بخونه. امروز نوبت مرضیه است. یادم می آد که از آخرین باری که این آلبوم رو گوش کردم چهار سال می گذره. "بهارم، دخترم، از جای برخیز. شکرخندی بزن، شوری بیامیز". دیگه اینقدر ازش گذشته که این صدا و این آهنگ نمی تونه بالا و پایینم کنه. فقط خیلی آروم، بدون درد و خونریزی، همون تصویرها می آن بالا و جلوی چشمم رژه می رن. ولی دیگه نه درد دارن، نه هیجان. یک حس آروم و بی آزار نوستالژی به آرومی یک نسیم می آد و می ره. همین. نفس راحتی می کشم. این یعنی یک روزی هم خواهد شد که اینقدر نترسم که نکنه یک جایی، بی هوا، اون آهنگ هایی که اینقدر ازشون می ترسم رو بشنوم. نترسم از اینکه قالب تهی کنم اگه شنیدمشون. می فهمم که شاید یک روزی بشه که بشینم پای کامپیوترم و خیلی معمولی اون آهنگ ها رو دوباره گوش کنم. ممکنه یک روزی باشه که اینقدر درد نداشته باشن. خیلی آروم بشه باهاشون یک آه کشید یا یک لبخند زد و برگشت به مشق نوشتن. ترسم رفته. بزرگ ترس چند ماه اخیرم رفته. به احترام خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.
3- بیشتر از عطر، صدا برای من خاطره انگیزه و خوراک نوستالژی . موسیقی حتی.
*: department store
**: "This is what Kiwis want"
۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سهشنبه
شوخی روزگار
نیمچه رئیس سابقم تو آکلند، امروز تو فیس بوک نوشته که امروز روز سرد زمستانی ای است. شش درجه سانتیگراد که احساسش سه درجه سانتیگراد است. براش نوشتم دعوتت می کنم بیای کانادا. ولی فکر کردن بهش شبیه شوخی می مونه. زندگی کلا شبیه شوخی می مونه. یک شوخی بزرگ.
۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه
دوست
من رو جون به جونم کنی رفیق بازم. این جمله رو کوچیک که بودم هم مامانم می گفت. هنوز هم همون آدمی هستم که بودم. هنوز هم زیباترین جای دنیا، بهترین غذای دنیا، هیجان انگیزترین کار دنیا بدون دوست بهم نمی چسبه.
یک روزهایی هم مثل امروز می شه که رنگ دنیا عوض می شه. یکهو فاصله ات با دو تا و نصفی از دوست ترین ها بعد ا ز این همه وقت اینقدر کم می شه که تو یک هوا نفس می کشید.
مریم و ارس و آوش عزیز، خوشحالم که دوباره نزدیکیم. حالا نه به اندازه یک کوچه تو صراف های جنوبی. اندازه دو تا و نصفی اتوبان. ولی همین که فاصله اینقد راست که آدم دستش رو دراز کنه بهتون برسه، نمی دونید چه نعمتی است. خوش اومدید و براتون روزهای پر و شاد آرزو می کنم.
۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه
امروز چی بپوشم؟
زندگی رو قراردادها شکل می دن. قراردادها و اون چیزی که توی کله ما می گذره. دو تا آدم می تونن زندگی شبیه هم داشته باشن ولی حسشون نسبت به میزان خوشبختی/بدبختی شون متفاوت باشه. تو می تونی تو یک شهر کوچیک زندگی کنی و خوشحال باشی که طبیعت زیبا اطرافت داری، ترافیک نداری، امکان پیاده سر کار رفتن داری. می تونی هم با زندگی تو همون شهر حس بازنده بودن بکنی. حس اینکه گناه داری چون مترو سوار نمی شی. تعداد سینماهای اطرافت کمه یا هر غر دیگه ای. اینه که می گم همه چی تو کله ماست و همه چیز نسبی است.
ولی یک بخش هایی از زندگی هم قراردادی است. مثلا اینکه هر روز بلند می شی و می ری سرکار یا مدرسه. لباس می پوشی واسش. اینکه قرارداد اینه که لباس اسپورت بپوشی یا رسمی. همه مون وقتی تو این قراردادها هستیم کلی درموردشون غر می زنیم. ولی وقتی همین قراردادها نیستن، زندگی یک جور بی شکلی می شه که مدیریت کردنش یک کم سخته. برای من حداقل سخته. وقتی هر روز صبح که بیدار می شی قرار نیست جایی بری، اون هم برای من که از سه ماهگی ام رفتم مهد و مدرسه و دانشگاه و سرکار، یک حس آزادی ترسناکی پیدا می کنی. اینکه وقتی می خوای لباس بپوشی هیچ قاعده ای نیست که بگه چی بپوش. اینکه برای آقای قهوه فروش سرکوچه فرق نمی کنه تو چه ساعتی بری اونجا بشینی یا چی بپوشی یا چقدر کار کنی. نتیجه چی می شه؟ خودت باید برای همه اینها تصمیم بگیری و می فهمی که چقدر همین قراردادهای کوچیک زندگی وقت و انرژی صرفه جویی می کنه واست. اینه که رو می آری مثل شلدون برای خودت قاعده درست کردن. که پنج شنبه ها روز سبز پوشیدن است و کتابخونه رفتن و جمعه ها روز دامن پوشیدن و تو کافه کار کردن. وقتی همه کار و زندگی ات خودتی و لپ تاپت، شکل دادن به زندگی هنری می خواد که من تا این لحظه نداشتم.
۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه
جای خالی
شاید یک بار دیگه هم قبلا نوشتم. یک چیزهایی هست که طی سال ها با خودت می کشی شون اینور و اونور. نمی دونی هم چرا. مثل یک آهنگ. یک آهنگ که هر بار بهش گوش می کردی، اشکات بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه سرازیر می شده. از این آهنگ ها که شادن ولی می دونی که ته اش غمگینن. تو بگو شبیه "همه چی آرومه". بعد یک روزی، یک جایی، با یک کسی، تو یک منظره ای می فهمی که همه این سال ها این آهنگ رو حمل کردی که بیاری اش اینجا. تو این لحظه و با این آدم بهش گوش کنی. اون لحظه که تموم می شه دیگه جادوی اون آهنگ می ره. انگار محو می شه. انگار اون آهنگ با اون حس همراه اش یکهو بخار می شه و جاش فقط یک حفره خالی می مونه. انگار وصل می شه به همون نقطه و مکان و زمان و همونجا می مونه. دیگه باهات نمی آد. و تو دلت براش تنگ می شه. برای اون آدم و اون مکان و اون زمان و اون آهنگ.
امروز تولد دوست نازنینی است که توی همه این شونزده هفده سال، چه تو شادی و چه تو غم، چه تو بودن و چه تو رفتن، چه تو نشستن و چه تو دویدن همیشه بوده. همیشه با اطمینان می دونستی که هست و می دونستی که کافیه دستت رو دراز کنی تا نگذاره بیفتی. تولدت مبارک روجای عزیز.
۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه
توضیح واضحات
برای ل. از روزهام گفتم و هیجان های زندگی که سعی می کنم پیداشون کنم. بهم گفت که اینها رو تو وب لاگت هم بنویس. چون اونجا به نظر می رسه که خیلی غمگینی. دیدم راست می گه. عطش نوشتن برای من وقتی می زنه بالا که سطح احساساتم بالا باشه. تازه اون موقع است که می تونم یک سر طناب پیچ در پیچ افکارم رو بگیرم و یک رشته ازش بکشم بیرون و بریزم روی کاغذ. ولی خوب خیلی وقت ها، وقتی خوشحالی، وقتی اون احساسات مثبت و پر هیجان هستن، نمی تونی بشینی پشت کامپیوتر و بنویسی. باید پاشی بری برقصی، غذا بپزی، معاشرت کنی، شهرنوردی کنی. وقتی احساساتت پایین هستن ولی هیچ کدوم از این کارها رو نمی شه کرد. فقط می شه به تخت پناه برد و با لپ تاپ ات که تو این جور موقع ها جا خوش می کنه تو تختت، درد دل کرد. نتیجه می شه همین پست های "من غمگینم" اینجا.
واقعیت این است که صاحب این وب لاگ، اینقدرها که شما اینجا می بینید غم نداره. یعنی الان نداره. الان که سگ سیاه دیگه رفته و ابرها از آسمون رفتن و صد البته آفتاب به ملک کانادا تابیده. صاحب این وب لاگ روزهای خوب زیاد داره که توشون کارهای هیجان انگیز می کنه، دوستای خوب پیدا می کنه، با دوستای قدیمی حرف می زنه و معاشرت می کنه، به ترسهاش غلبه می کنه و سعی می کنه دنیاهای نو به روی خودش باز کنه. فیلم های خوب می بینه، تو شهرهای جدید به اندازه پونزده شونزده هزار قدم راه می ره (که البته اگه من رو خوب بشناسید می دونید که یعنی خیییییلی زیاد). خلاصه که زندگی من هم مثل همه بالا و پایین داره. روزهای "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و روزهای "دختردایی طعمه دریا شده" داره.
درضمن صاحب این وب لاگ، که خیلی هم خوشگله، از امروز به عنوان ساکن کانادا، دارای بیمه شده و با اینکه مسخره است، حس می کنه بعد از این همه سختی دانشجویی کشیدن، بعد از چهار سال، دوباره آدم شده. یک آدم کامل.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه
تولدت مبارک غزالم، دختر شادی ها
امروز نشستم به مرتب کردن پست های قدیمی وب لاگ، مرتب کردن تگ ها و از شما چه پنهون خوندن آرشیو چند سال قبل که یادم بیاد کی بودم و چی فکر می کردم اون موقع ها. بعد دقیقا همین امروز، که تولد تو است، کلی کامنت ازت خوندم روی نوشته های مختلفم. همه در وصف لذت ها و خوبی های زندگی. تو چه جور آدمی بودی؟ چه طور جانت تحمل اینقدر زیستن رو داشت؟ فقط از تو برمی آد که روی پست های غر زدنم از زمستون برام از لذت های زمستون بنویسی. از لذت دیدن خواب زمستانی لاک پشت مامان ش بگی که زمستون رو زیبا می کنه. از فروغ بنویسی و اینکه زن بودن رو چه جوری می شه تو یک عصر دلتنگ نوشید و بازی کرد و زیست.
تولدت مبارک دختر شادی ها، دختر زندگی. جات تو دنیای ما خیلی خیلی خالیه.
از کانادا که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم
دیگه تقریبا می تونم بگم که کانادا رو فهمیدم. دیدم. حداقل خودم در کانادا رو یاد گرفتم. کانادا مثل آدم هایی است که اولش یک دافعه خیلی زیاد دارن. از اینها که مثل چندلر، وقتی یک آدم ناآشنا می بینن شروع می کنن به جفتک پرونی. از این آدم ها که همه مون دیدیم که بارهای اولی که می بینی شون بد اخلاق، از خود راضی، خیلی شلوغ کن، یا با اعتماد به نفس زیادی بالا به نظر می آن. بعد که اون استرس اولیه فرو می ریزه و مطمئن می شن که قضاوت نمی شن یکهو تیغ هاشون می ره تو. خود واقعی شون می آد بیرون. من چند تا از بهترین دوستام رو از بین کسانی پیدا کردم که دفعه اول که دیدمشون حس کردم "این بچه پررو فکر می کنه کیه؟". از اون دافعه اولیه که بگذره، وقتی اینقدر صبر کنی تا اون فاز بگذره، پشتش یک آدم بسیار مهربون، بسیار دوست داشتنی، بسیار با سواد، یا بسیار دوست وقت پیدا می کنه که بیاد بیرون.
از بحث منحرف شدم. می گفتم که کانادا اولش دافعه زیادی برای من داشت. وقتی رسیدم کانادا خسته و زخمی بودم. از بهشت روی زمین هم اومده بودم. هوم سیک شده بودم. همه دلتنگی ام برای خونه، چه تهران، چه آکلند، خانواده ام، چه تو ایران، چه تو آکلند اومده بود بالا. همه خستگی این چهار سال اومده بود بالا.
الان که اینها رو می نویسم ولی آروم شدم. سگ سیاه افسردگی رفته. بیشتر از کانادا دیدم. سرمای استخوان سوز زمستون و بهار زیباش رو دیدم. جوشیدن این همه جوونه و شکوفه و برگ و گل و درخت از توی خاک، تو این مدت کوتاه بهم حس زندگی داده. دستم رو گرفته و من رو کشیده بیرون. سگ سیاه هنوز هست. ولی دیگه روی نیمکت خودش می شینه. وقت هایی که حمله می کنه باهاش نمی جنگم دیگه. بیست و چهار ساعت می خوابم و وقتی بیدار می شم رفته عقب نشسته. حوصله اش سر رفته و بی خیال شده.
از کانادا می گفتم. سرماش، باعث می شه گرماش خیلی به دل بشینه. شهرهای کوچیک و بزرگش خیلی با هم فرق می کنن. حتی شهرهای بزرگش هم با هم فرق می کنن. اتاوا زمین تا آسمون با تورنتو فرق داره. درگوشی بگم که اتاوا یک کم خوشگلتره به نظر من. سفر چند روزه که رفتم و تو برگشت ذوق داشتم واسه برگشتن به واترلو، دیدم که این شهر کوچولو خونه ام شده. من این شهر رو می شناسم و دوست دارم. خیابون خواب های کیچنر رو می شناسم و به یمن کار کردن تو کافه ها، تقریبا می دونم که کدومشون چه ساعتی کافی یا سوپ می خورن. خلاصه که کانادا خونه شده، ولی معنی اش این نیست که من دلم برای خونه هایی که گذاشتم پشت سرم و ترکشون کردم و عزیزترین هام که اینور و اونور دنیان تنگ نشده. ولی دیگه بلدم اینجا زندگی کنم.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سهشنبه
حق صفر: اینترنت پر سرعت
باید یک بار هم بشینیم دور هم یک منشور حقوق بشر جدید بنویسیم. تو منشور جدید اولین حق انسانی این است که پیر و مریض شدن و نبودن پدرها و مادرها ممنوع است. بعدش هم مهاجرت ممنوع است مگه در دسته های دوتایی. پارتنرها منظورم نیست. یعنی یک زوج که دارن مهاجرت می کنن باید هر کدومشون یک دوست معرفی کنن که با هم مهاجرت کنن. هیچ کسی نباید تنها مهاجرت کنه.
آخرین حق بشر من هم اینه که همه مردم شهر باید یکی رو توی شهر داشته باشن که وقتی حالشون بده بی حرف برن پیشش و بشینن چای بخورن. وقتی نفسشون بالا نمی آد، دلشون گرفته، اشکاشون نمی تونن توی کاسه اشکی که حتما هر کسی تو کله اش داره بمونن و سرریز می شن بیرون. اصلا باید قبل از اینکه مجوز مهاجرت تو بند بالا رو بدن یکی تو شهر جدید پیدا شه اسپانسر روزهای بارونی و گریون و خراب آدم بشه. یکی مثل بابا ب...ی آدم که وقتی زنگ می زنی خونه شون و حال و احوال می کنی از صدات بفهمه یک چیزی درست نیست. تلفن رو که قطع کردی، دوباره زنگ بزنه. بگه حاضر شو ده دقیقه دیگه می آم دنبالت.
باید بشینیم حقوق بشر خودمون رو بنویسیم.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه
روزهای روشن سلام
روزهای روشن همزمان با گرم شدن هوا و پر شدن درخت ها از شکوفه و زمین ها از گل های ریز خودروی بهاری و لاله های رنگی شروع شدن. سخت ترین روزهای مهاجرت دوم گذشته. حال و هوام شبیه شهری است که طوفان از سرش گذشته. اون بازه زمانی سکوت و بهت بعد از طوفان هم گذشته. مرتب سازی وخاک تکونی بعد از طوفان هم گذشته . الان دیگه اون موقعی است که باید بعد از طوفان بلند شی بری سرکار. دیگه طوفان بهانه نیست برای زندگی نکردن. هر چند البته روز اولش، بار اولش، کمی بیشتر از روزهای اول هفته معمولی سخت است، ولی یک نقطه روشن ته دل آدم برق می زنه. اونم امید به این است که طوفان به این سختی رو هم می شه از سر گذروند. می شه دوباره بلند شد، لباس ها رو تکوند، ماتیک ها رو زد و دوباره برگشت به زندگی. دوباره می شه بلند خندید. می شه بغل کرد. می شه از دیدن درخت ها شاد شد. می شه شهر رو دوست داشت. می شه دوست جدید پیدا کرد. هزار تا هزار تا.
روزهای روشن بعد از همه بالا و پایین ها اومدن. ولی من اون ته ته هنوز یک ترس بزرگ دارم از تابستون. چون نمی دونم این حال خوبم مال گذشتن طوفانه، توانمندی منه، اثر گذشت زمانه، یا خیلی ساده تر، به دلیل تموم شدن زمستون یخ زده. که اگه این آخری باشه، بند بند وجودم از ترس برگشتنش می سوزه.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سهشنبه
ددلاین گریز
یک نفر در درون من هست که همیشه سه ساعت مونده به ددلاین می پرسه می مردی اگه با همین سرعت همیشه کار کنی؟ یکی دیگه هم هست که جوابش رو می ده و می گه: حالا گذشته ها گذشته. دعواش نکن. از این به بعد با همین سرعت کار می کنه جبران می کنه. خودم دستم رو زدم زیر چونه ام و فکر می کنم به اینکه اگه همه زندگی رو با این سرعت و این استرس کار کرده بودم شاید تو کارم جلوتر بودم یا اصلا واسه خودم کسی شده بودم، ولی مطمئنا اینقدر زندگی نکرده بودم، اینقدر حال نکرده بودم، اینقدر دوست و داستان نداشتم تو زندگی ام. اون دو تا با هم چونه می زنن. من هم قول می دم که از فردا مودب و مرتب باشم و کارهای ددلاین هام رو همیشه چند روز زودتر انجام بدم. آخرش ولی چشمم یک برق شبیه برق چشم گرگ ها توی کارتن ها می زنه و می دونم که سه ساعت دیگه که این ددلاین تموم شه، قراره راه بیفتم برم سراغ دوست و شهرگردی و دوستی و حرف زدن با درخت ها و آسمون. خدا تا ددلاین بعدی بزرگه.
۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه
دیوانگی های نکرده
گاهی آدم نیاز داره چیزهایی رو که یاد گرفته، خیلی سخت و با درد یاد گرفته، بنویسه بزنه جلوی چشماش که یادش نره. که دفعه بعد که خر درونش اومد بالا و یادش بیاد که قبلا چه درسی گرفته. ولی به هر کاغذ و خودکاری که فکر می کنم به اندازه کافی بزرگ و رنگی نیست که بشه بعضی درس ها رو به ا ندازه ای بنویسی که لازمه. انقدر که چشم خر درونت چاره ای جز دیدنشون نداشته باشه. که دفعه دیگه که توی گل گیر کرد، نتونه بگه نمی دونستم. باور کنه که خره. باید رنگ سیاه برداشت و به سبک گرافیتی های خیابونی، روی دیوار اتاق خواب رو پر کرد از این درس ها. به جای همه دیوانگی های نکرده نوجوانی.
برچسبها:
تلخ,
خودشناسی، اجتماعی,
دلتنگی، عصبانیت
۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه
امروز اینجا سبز بود. امروز برای اولین بار آسمون اینجا آبی بود، ابرهای سفید و قلمبه داشت و آسمونش برای اولین بار چشم من رو گرفت. امروز برای اولین بار کانادا ازم دلبری کرد. بعد از دو ماه و هفت روز. روزهای خاکستری. پر از سگ های سیاه. حتی ماکارونی شام امروز هم خوشمزه شده بود. باید هنوز، هر روز، مثل کتاب مقدس، بخش تنهایی کتاب اروین یالوم رو بخونم. می خوام به سگ سیاهی که همه جا دنبالمه از امروز مثل جاسپر فکر کنم. می خوام فکر کنم سگ سیاه هم می تونه شاد و شیطون و دلبر باشه. می خوام از امروز با افسردگی دوست شم. اگه آسمون همینجوری آبی بمونه و ابرهای سفید بالای سرم باشن، شاید بتونم. امروز فکر می کنم می تونم.
ولی ته همه اینها، لحظه آخر بعد از همه اینها، توی دلم یک حفره است. حفره ای که نمی تونم کی و چه جوری ممکنه دوباره پر بشه. توی دلم یک حفره است و می خوام، باید، یاد بگیرم که با وجود این حفره زندگی کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)