۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه

تف به روزگار

دلم برايش تنگ شده است و هيچ چيز  اين تلخي مزمن چسبنده رو نمي شوره و پاك نمي كنه. هست و يك لحظه هايي كه نبايد مي آد بالا. 
دلم برايش تنگ شده است و حتي ديگه همين كلمه ها هم بي معني شدن براي بيان حس من. از روي دست دوست جديدم تمرين مي كنم كه خوشحال باشم براي وقت هايي كه خوشحال بودم. كه بودم و بود. زور مي زنم فكر نكنم به غصه وقتي كه حالا دم دست نيست. تمرين مي كنم ولي هنوز هر روز صبح كه چشمام رو باز مي كنم دلتنگي پشت پلك چشمام است. تف به روزگار.

روبان سفید یا نارنجی

بیست و پنج نوامبر از طرف سازمان ملل، روز بین المللی مبارزه با خشونت علیه زنان و آگاه سازی در زمینه خشونت خانگی است. این روزها خیلی از سایت ها، وب لاگ ها درمورد علایم خشونت، چرخه خشونت و سرگذشت شخصی شون رو درمورد خشونت خانگی می نویسن و روایت می کنن که قابل ستایش است. تو دنیای خشن پر از جنگ و دعوای این روزها، خنده داره که آرزو کنیم خشونت ریشه کن شه. ولی کاری که من می تونم بکنم، خوندن و دونستن و پراکندن اطلاعات در این زمینه است. شاید به گوش یک کسی که یک گوشه ای تو یک مثلث خشونت گیر کرده برسه و یک روزنه امید بشه. حداقل می شه همه ما هم نسل ها فکر کنیم و تصمیم بگیریم بچه هایی تربیت کنیم که خشونت نورزن یا در مقابل خشونت سرخم نکنن. 
بیست و پنج نوامبرتون مبارک. 

۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه

بازم غر

کسایی هستن که نمی دونی چقدر دلت واسشون تنگ شده تا وقتی که یک نظر تو موبایل یا لپ تاپت می بینی شون. اونوقت است که نفست بند می آد از اینکه چقدر دلت واسشون تنگ شده. 
ما طراحی نشدیم برای مهاجرت. ما تربیت شدیم برای زندگی شرقی قبیله ای، همه کنار هم، نزدیک هم. حتی اگه تو اون تهران بزرگ فقط سالی یکی دو بار هم رو ببینیم دلمون گرمه به اینکه دایی و خاله و عمو و دوستامون دو قدمی مون هستن و کافیه دستمون رو دراز کنیم. 
من امروز در حد یک نظر دایی و زن دایی و دختردایی ام رو دیدم و فهمیدم چقدر دلم براشون تنگه. برای همه روزهای خوب قدیم. برای روزهای بچگی. 

۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه

آسمان همین رنگ است

شهر ما خیلی شهر کوچیکی است. از این سر شهر تا اون سر شهر کلا دوازده دقیقه رانندگی است. میانگین سن جمعیت شهر هم بالای پنجاه ساله به نظرم. به خصوص اگه از اطراف دانشگاه دور شی، دیگه نصف کسایی که می بینی بین شصت تا نود سال هستن. این اولین باری است که من اینقدر نزدیک آدم های مسن زندگی می کنم و همه چیز به نظرم جالبه. مثلا امشب ددلاین دارم و طبق معمول ساعت های آخر دارم تند و تند تو یک کافی شاپ کار می کنم. دو تا آقای گوگولی حدود شصت- هفتاد سال روی میز کناری نشستن که حرفاشون همه اش حواس من رو پرت می کنه. دوتایی دارن درمورد سوزان غیبت می کنن. غیبت که نه، همون که معادل روشنفکری اش شده "تحلیل". این سوزان خانم ظاهرا همسر، پارتنر یا دوست آقای کشیش محل است ولی یک نیم نگاهی هم به یکی از پدربزرگ های دوست داشتنی داره. دوست این آقا هم ظاهرا از دبیرستان با سوزان هم کلاس بوده و داره با شناختش از رفتارهای سوزان سعی می کنه بفهمه که آیا دوست پیرمردش شانسی برای مخ سوزان رو زدن داره یا نه. یک موقع هایی مثل الان دلم برای مردم سرزمینم می سوزه. از اینکه طبق عادت و فرهنگ از پنجاه  سالگی همه خودشون رو از زندگی بازنشسته اعلام می کنن و به جمله طلایی "از من دیگه گذشته" می آویزن. یک چیزی یک جا غلطه. آرزو می کنم یک روزی همه پیرمردها و پیرزن های سرزمین من، دوباره زنده و شاد شن. راه بیفتن و دوباره زندگی کنن. زندگی رو کشف کنن و از شر لباس های سیاه، تلویزیون افسرده کننده و آه های جانسوز کشیدن دست بردارن. 

۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه

براش موقع چت يك عكس مي فرستم و به قيافه خودم روي موبايل خيره مي شم. كي اون دو تا خط عمودي بين دو تا ابرو اسنقدر پررنگ و جدي شدن؟ كي من پير شدم نفهميدم؟

۱۳۹۴ مهر ۲۸, سه‌شنبه

آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه يك روز مي شينه يك فصل از يك كتابي رو كه دو سال پيش به نظرش خيلي سخت بود بخونه. اينقدر سخت كه هي دو سال خوندنش روعقب انداخته بود. بعد يكهو همينجوري جلوي تلويزيون ورقش مي زنه و يكهو به خودش مي آد مي بينه داره تند تند فصل به اون سختي رو مي خونه و حتي مي فهمه.  آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه بعد كلي وقت تازه يك روز وسط نوشتن يك چيزي معني حرف يك سال پيش استادش رو مي فهمه. كلا آدم اينجوري بزرگ مي شه، مثل وقتي كيك روز نفهميد كه چي شد ولي يكهو ديگه از آمپول نمي ترسيد. آدميزاد بزرگ و حتي پير مي شه و حتي خودش هم نمي فهمه. 

۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه

شرح احوال

پنج شنبه شب بارونی پاییزی است. هرچقدر من به روی خودم نیارم، پاییز باز هم می آد. پشت سرش زمستون هم می آد. کلا تو دنیا کسی یا چیزی منتظر نمی مونه تا اگه  تو آمادگی اش رو داشتی اتفاق بیفته. همیشه جا می خوری. همیشه موقعی که اصلا فکرش رو نمی کنی اتفاق می افتن. ولی تو معمولا همونجوری که فکرش رو می کنی عکس العمل نشون می دی. مهم نیست حالا. 
برای نجات تو شب پاییزی تنها به سوپ جو پناه می برم. مثل مامان بزرگم که یک روز کامل برای غذای شام وقت می گذاشت، از صبح که چه عرض کنم، ظهر، سوپم رو بار می گذارم. شب هم مثل همه زنان ساده کامل، بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه، با لیوان چایی ام می آم می شینم جلوی این کامپیوتری که دیگه دوست و درس و تفریح و زندگی ام، همه با هم توش هستن. سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا به همه دلتنگی های عالم فکر نکنم. دیگه حتی بافتن هم درمان دلتنگی ام نیست. باید برم از زنان ساده کاملم بپرسم چه کار می کنن با این دلتنگی لغنتی. 

۱۳۹۴ مهر ۱۴, سه‌شنبه

دغدغه های انتخاباتی یک شهروند شکمو

خوندن این پست لاله درمورد برگر نیوزیلندی، همزمان است با توافق تجاری کشورهای حاشیه اقیانوس آرام (Trans-pacific agreement). همه روز تلویزیون و رادیو درمورد  اینکه با ورود محصولات دامی و کشاورزی استرالیا و نیوزیلند به کانادا، کشاورزان کانادایی ضرر می کنن. در آستانه انتخابات، یک شماره هم اعلام کردن که مردم زنگ بزنن نگرانی یا پیشنهادشون راجع به این توافق رو اعلام کنن. من ولی پشت ذهنم دارم به شیر، مرغ و گوشت بره خوشمزه نیوزیلندی فکر می کنم و تصویر می سازم که همین سوپرمارکت اونور چهارراه که از پشت این پنجره می بینم، محصولات نیوزیلندی داشته باشه و غرق رویا می شم. می خوام زنگ بزنم به اون شماره بگم حالا بیست هزار تا کشاورز کانادایی رو از کار بیکار کردید، حداقل یک بند تواون قرارداد بگذارید برای ورود صبحانه و برانچ های فوق العاده نیوزیلندی. دو جا هم پخش بشه کافیه. یکی کینگستون، یکی برلینگتون. 
تز جرا نمی نویسم؟ شما به برانچ فکر کنید و نون یخ زده از توی فریزر دراومده سق بزنید می تونید تز بنویسید؟

۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه

امروز نوستالژی، دیروز نوستالژی، هر روز نوستالژی

دخترک هفده هجده ساله اومد تو کتابخونه روبروم نشست. محو نگاه کردنش شدم و نمی فهمیدم چرا نمی تونم چشم از لباسش بردارم. بعد یادم اومد. کت سورمه ای که تنش بود، عین کتی بود که من تو آکلند هر روز می پوشیدم. مغزم هنگ کرده بود چون داشتم فکر می کردم چرا از وقتی اومدم کت رو ندیدم. نیاوردمش؟ انداختمش دور؟ گمش کردم؟ یادم نمی آد. به این فکر کردم که چقدر جا افتاده بودم تو آکلند. نشونه اش هم این بود که می تونستم صاف برم تو فروشگاهی که می دونستم لباسش به سایز من و اوضاع جیب دانشجویی ام می خورد و ده دقیقه بعد با لباسی که لازم دارم بیام بیرون. اینجا هنوز بلد نیستم از کجا باید چی بخرم. هنوز در حال سعی و خطا هستم و این واسه من که از خرید نسبتا متنفرم، مگه اینکه به قصد معاشرت با دوستان باشه، یعنی عذاب الیم. واسه خودم یک مایلستون جا افتادن تو این شعر تعریف کردم. هر وقت می تونستم طی ده دقیقه دقیقا اون چیزی که می خوام رو بخرم. 

۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه

سرازیری

اومدم کتابخونه درس بخونم. از صبح یک مشکل مسخره دارم. به نظرم دنیا سرازیری می آد. تا حالا شش تا صندلی عوض کردم. روی هر کدوم که می شینم به نظرم می آد که دارم از روشون سر می خورم. انگار دنیا و همه صندلی های توش سرازیری شدن. من توهم زدم یا شما هم امروز از روی صندلی هاتون سر می خورید؟ ناسا کشف جدیدی درمورد عوض شدن جهت بردار جاذبه به سمت بیرون صندلی ها نکرده امروز؟ آیا من اینقدر در زندگی در سرازیری هستم که صندلی ها هم فهمیدن؟

جنگ تن به تن

خود کار عقب انداز کمال طلبم رو فقط یک جور می تونم گیر بیاندازم. اونم اینکه یک قرار یا ددلاین بگذارم که نشه ازش فرار کرد و بعد مجبور می شم بشینم کار کنم. مثل اینکه ایمیل بزنم به استادم و ازش جلسه بخوام و بعد مجبور شم کار دو هفته رو تو یکی دو روز انجام بدم. این بار برای خودم یک ددلاین گذاشتم 120 روز بعد. از این  ددلاین های سفت و سخت که هیچ جوری از زیرش نمی ره در رفت. درواقع یعنی عقب انداختنش احتیاج به یک پروسه ای داره که از الان باید شروع کنم و با شروع نکردنش مجبور می شم به تحویل کارم تا ژانویه. خودم رو گوشه دیوار گیر انداختم و قراره رحم هم نداشته باشم. ببینیم کی از این جنگ تن به تن پیروز بیرون می آد. من کمال طلب کار عقب انداز یا من عاقل و باغل و واقع گرا. 

با ما باشید. 

۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه

نجات دهنده در قوري خفته است *

سه تا ماگ پر چايي دم شده آخر شب روزي كه از شش صبح شروع شده براي حس خوشبختي كافيه. پزنده اش كه رفته بالاي ليست رفاقت. 



* از خلال نوت هاي پلاس. 

۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه

کرگدن سی و شش ساله من

س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری" 
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه

برادر

با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي. 

۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه

کینگستون

خوب تا اینجا کینگستون خیلی شهر خوبی بوده. مردمش به وضوح مهربونن. میانگین سنی شون بالاست. هشتاد درصد مردمی که تو ساعت های اداری توی شهر می بینی بالای هفتاد-هشتاد ساله ان. درحالیکه تو واترلو، نصف جمعیت در شهر تو ساعت های اداری مادرهای بچه دار بودن. 
شهر وقتی کوچیک است، یک روح جمعی داره. تو خیابون های اصلی شهر که راه می ری حس می کنی آدم ها همدیگه رو می شناسن. برای من این آرامش بخشه. حالا بیشتر مطمئن می شم که یک تغییری در من رخ داده. من همون آدمی هستم که تو بیست سالگی فکر می کردم حاضر نیستم تهران رو حتی به خاطر عشق ترک کنم، الان تصور زندگی تو یک شهر بزرگ و شلوغ پشتم رو می لرزونه. فعلا که کلاهمون رو برای کینگستون کوچک، زیبا، آرام و مهربان برمی داریم 

۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه

كينگستون

هواي كينگستون مرطوبه و در روز اول حضورم توي شهر هم پوستم از خشكي دراومده، هم موهام دوباره مثل آكلند فرفري شده. همين براي خوشحالي يك زن در روزهاي اول سي و شش سالگي كافيه. حالا شما فرض كن همه زندگي ات بعد از اسباب كشي تو كارتن باشه و هنوز تو بشقاب يك بار مصرف غذا بخوري.
من اين شهر رو دوست دارم. از روز اول. ولي مي ترسم دل بدم بهش باز كوله مون رو بندازيم رو دوشمون بريم. بعد آكلند ديگه گول نمي خورم. 

۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه

آرام نامه

روزهای آخر این شهر، روزهای خوب و آرومی هستن. برخلاف روزهای اولش که تیره و خاکستری و سرد بودن. روزها بین قرارهای نهار و شام با دوستام اینور و اونور شهر، می شینم تو کافه هایی که دوستشون داشتم و با تمام وجود تلاش می کنم که کار کنم. وسطهاش هم تو مرکز شهر، شما فرض کن یک حوض با دو تا فواره و شش تا صندلی فلزی رنگی، می شینم و به صدای آب گوش می کنم. از شما چه پنهون یک چرتی هم زیر آفتاب می زنم. برای حسن ختام هم امروز از یک مغازه ای که وسایل جواهرسازی می فروشه و فقط چند تا دونه نمونه کار خود خانمه رو داره، یک انگشتر خریدم به 12 دلار. با همون دوازده دلار روش فلز به سه رنگ طلایی و نقره ای و برنزی، دو تا چرخ دنده بزرگ، یک ستاره داوود و یک سنگ رنگ عقیق داره. باور کن بیست دلار می دادم یک موتور سیکلت هم روش می دادن. می گم که روزهای آخر این شهر خیلی خوبن. 

یکی من رو از دست والدم نجات بده

سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم  "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد  است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره. 



*: ترجمه خیلی بد procrastinator

۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه

سی و چهار سالگی

سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم. 
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت  لطفا. 

۱۳۹۴ شهریور ۴, چهارشنبه

"من تو را آسان نیاوردم به دست"

۱۳۹۴ شهریور ۳, سه‌شنبه

نباید ها

یک آهنگ هایی هم هستن که اگه حتی اتفاقی دو تا نت اش رو جایی بشنوی، همچین بلایی سر دلت می آره که چندین روز طول بکشه خودت رو دوباره جمع کنی. از اینها باید ترسید، باید فرار کرد. 

۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه

کافیه نباشی

اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه. 

دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه. 

سوم: 
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.

۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه

بیست هشتاد

هشتاد درصد مهم وب لاگ ها اون پست های نوشته شده و پست نشده است. اونی که شما می خونی اون بیست درصدی است که اصلا هم نوشتنش مهم نیست. 

۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه

ظهر شنبه

نشسته ام جلوی لپ تاپ و بدو بدو دارم سعی می کنم سر و ته مقاله رو به شکل آبرومندی به هم وصل کنم که بشه طی چهار ساعت آینده به ددلاین رسوندش. ظهر شنبه تابستان است، هوا اینقدر که پنجره ها باز باشه و گرم یا سردت نشه مطلوب است. سکوت خوبی توی خیابون است. بهترین وقت برای خواب عصرگاهی است. ولی من وقت ندارم واسش. می آم اینجا فقط که این سکون ناآرام رو ثبتش کنم. تو وایبر به آ. می گم جای من هم بخوابه و برمی گردم سر بدوبدوی یک دانشجوی بیچاره. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه

تعریف ها

دیگه تو این سن و سال با بیست سالگی هامون تفاوت داریم. هر کدوممون یک چیزهایی رو تو زندگی مون تعریف کردیم که معنی می دن به زندگی مون. که آروم، خوشحال، یا قوی مون می کنن. پارتنری،  خانواده ای، کودکی، دوستی، تفریحی، هنری، مهارتی، شغلی، خلاصه چیزی. فقط کافیه چند روز همونها نباشن تا ببینیم که دستمون خالیه. که پشتمون گرم نیست. که روزمون ارزش شروع کردن نداره انگار. تو بیست سالگی، دو روز طول می کشید تا سرگرمی بعدی رو پیدا کنیم. تو این سن و سال انعطاف دیگه به اون آسونی ها نیست. باید جنگید. حتی اگه این جنگ یک مبارزه هر روزه باشه برای غلبه به صدایی که تو کله ات می گه "که چی" و جا گذاشتن سگ سیاه توی تخت و بلند شدن. افسرده ام، می دونم. البته ازش اومدم بیرون و این پس لرزه هاش است. ولی روبرو شدن با زندگی هر روزه وقتی که اون حفره اونجاست سخته. یک جنگ هر روزه. که یک روزهایی می بری و یک روزهایی می بازی. 

۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

The day before you came

زندگي رو قبل از روزي كه تو باشي يادم نمي آد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

غر-دلتنگی نامه

1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن. 
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد. 
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی. 

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

بله، اين جوري است

من درد ترا ز دست آسان ندهم 
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم 
از دوست به یادگار دردی دارم 
کان درد به صد هزار درمان ندهم

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

در مدح معمولي بودن

دوستي در پلاس نوشته بود معمولي بودن غمگينه. من ولي فكر مي كنم كه:


معمولي بودن اتفاقا خيلي هم آرامش بخشه. انگار يك بار بزرگ انتظار رو از روي دوش خودت برداري بگذاري زمين. وقتي غمگينه كه از خودت انتظار معمولي نبودن داشته باشي و ببيني كه معمولي هستي. وقتي بپذيري كه معمولي هستي يكهو دنيا زيبا مي شه. همه چيز لذت بخش مي شه. چون خودت با چوب بالاي سر خودت نيستي كه  هي بزني توي سر خودت يگي خاك بر سر معمولي ات. 

بپذيريم كه قرار نبوده و نيست كسي بشويم. قرار بوده آدم باشيم و از زندگي لذت ببريم. همين. 


 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

با اعمال ضریب پرستو

فکر می کردید کانادا در طول تابستون بهتر می شه؟ فکر می کردید وقتی که دیگه توان خروج از خونه رو دارید آیا واقعا حقش رو هم دارید؟ اشتباه می کردید. چون حدود هجده هزار نوع پشه هم همین فکر رو می کنن. اونها هم شش ماه زمستون قایم شده بودن الان حقشون رو از درخت و آفتاب و گرما می خوان. کافیه پات رو از خونه بگذاری بیرون، تا سوار ماشین شی، حداقل سیصد تا گازازت می زنن. 

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

خلاصه وضعیت

تف به روزگار
روزی صد بار، حداقل

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

مادرها

یک زمانی که روزگار تو یک موقعیتی قرارت می  ده که حس مادرانه به کسی داری، تازه می فهمی که چه بلایی سر پدر و مادرت آوردی. وقتی دستت به جایی بند نیست، دوری، دردش رو می بینی و نمی تونی کاری کنی. امروز که استرس به جانم نشست تازه یادم آمد که چقدر با مادر بیچاره ام برای نگرانی  تو موقعیت شبیه همین دعوا کرده ام که زندگی خودمه و خودم حواسم هست. 
شبیه همین موقعیت رو تو بقیه آدم ها دیده ام. خیلی زیاد و حتی اخیرا. وقتی تصمیم های قاطع می گیریم، وقتی توی با صدای بلند تو محیط بسته با تلفن حرف می زنیم،  وقتی با سرعت زیاد تو بارون از کنار عابر پیاده گاز می دیم. وقتی خودمون رو بهینه می کنیم و ارتباطمون رو با کسی بدون دادن هیچ توضیحی قطع می کنیم. هیچ وقت یادمون نیست که روزی که خودمون اونور خط بودیم چه حسی داشتیم.  

امروز فهمیدم که دیدم که چقدر وقتی اونور خطیم بی رحمیم. 

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

علت مرگ: تنبل بود*

من اعتقاد راسخی دارم که آخرش یک روز از دست خودم دق می کنم. یعنی از دست خودم که نه. از دست این دو تا آدمی که توی کله ام می گردن و هی به هم تنه می زنن و جنگ و دعوا راه می اندازن. از این رویه تکراری کتک کاری "من" های درونم خسته ام. از دست اونی که کارها رو تا لحظه آخر ممکن (یا حتی بعد از آخرین لحظه) عقب می اندازه یا اونی که از ده دقیقه مونده به دقیقه نود شروع می کنه یک کله اون پشت جیغ کشیدن سرم. خودم، یعنی خود بالغم، نظرم به اون پری جیغ جیغو نزدیک تره و از دست اون پری شیطون بازی گوش شاکی ام. ولی وقتی دو تا شون شروع می کنن تو سر و کله هم زدن، مثل یک مادر مستاصلی که نمی تونه جلوی دعوای بچه هاش رو بگیره، لم می دم روی مبل، چایی می خورم و بدون انرژی نگاهشون می کنم. امروز ولی فرق داره. امروز دلم می خواد در خونه رو باز کنم، جفتشون رو یکی بعد از دیگری از خونه بیرون کنم و بندازمشون زیر بارون. می خوام برن و هیچ وقت برنگردن. یک راه می خوام که خلاص شم از دستشون. همین. 



*: تنبل که نه، procrastinate می کرد

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

Inside out

تازه مهاجرت كرديد؟ دلتون براي دوستاتون تنگ شده؟ هنوز دلتون واسه غذاهاي شهر قبلي تنگه؟ بچه هاي مدرسه جديد هنوز شما رو تو بازي راه ندادن؟ يك موقع نريد كارتون inside out رو ببينيد ها. اگه هم رفتيد دستمال برا پاك كردن اشك ها و مسكن براي رفع سردرد يادتون نره. 

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

moving on

1- ده بیست سال پیش من جدی کتاب خوندن رو با کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم. هیچ وقت ولی به طور جدید به هیچ کدوم  از نشونه هایی که می گفت روند زندگی ات رو عوض می کنن اعتقاد نداشتم. امروز ولی یک نشونه دیدم که دلم می خواد خیلی جدی اش بگیرم. نشونه ای برای رها کردن گذشته ها و به جلو نگاه کردن.نشونه رو دیدم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی بگیرمش. نیاز دارم که جدی بگیرمش. پیش به سوی آینده. 

2- شهرها هم مثل سریال ها و کتاب ها هستن. همونطور که به کتابها پنجاه صفحه و به سریال ها دو قسمت وقت می دی تا تصمیم بگیری دوستشون داری یا نه، به شهرها هم باید چند ماهی فرصت بدی تا عاشقت کنن. این چند روز دوباره آسمون و ابرهای سفیدی که عاشقشون بودم رو پیدا کردم. فقط می مونه نقره ای روی اقیانوس که خوب فعلاها مقدر نیست. ولی حسم مثل لحظه پیدا کردن یک دوست گمشده پر از شادی است. حس "دل من می خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه"

3- نقل به مضمون به قول آ.، تو تابستون کانادا زمستون رویای دوری است و برعکس. نمی خوام باور کنم که دوباره اون روزهای سرد برمی گردن. ولی حالا می دونم که به امید چه روزهایی می شه اون زمستون رو تحمل کرد. 


این پست رو یک جایی بین نهار و چای بعد از ظهر، در حالیکه قرار بود مشق بخونم ولی طبق معمول وب گردی می کنم، نوشتم. فکر می کنم مقاومت فایده نداره. دستهام رو بردم بالا و تسلیم روزگارم. 


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

یخ شکن

شکستن یخ فضا، به خصوص وقتی کسی رو برای اولین بار ملاقات می کنی و زمان خیلی کمی داری بری اینکه اون یخ اولیه بشکنه و برید سر اصل مطلب خیلی مهمه. واسه آدم های برونگرا کار راحت تری است و تقریبا هر کسی روش خودشو داره. آدم های درون گرا، براساس تجربه من، کمتر تن می دن به موقعیت اینچنینی. واسه همین باز کردن سر صحبت با آدم های غریبه واسشون کار سخت تری است. 
القصه، با یک خانمی یک قرار کاری داشتم. قرار کاری که نه، قرار مصاحبه. یعنی اون قرار بود اون من رو برای یک کاری که درخواست داده بودم مصاحبه کنم. موقعیت هم یک جوری بود که اگه از من خوشش می اومد ممکن بود تو همون جلسه کار رو  شروع کنیم. خوب این انگیزه برای زود شکستن یخ بینمون. البته خودش هم خیلی آدم گرم و اجتماعی ای است و تو همون مکالمات تلفنی، ایمیلی و اس ام اسی اولیه من کلی حس راحتی کرده بودم باهاش. حالا روزی که قرار گذاشته بودیم تو یک کافی شاپ همدیگه رو نمی شناختیم. به طنز بهم گفت من یک دختر زشت چاقم با موهای بدشکل که یک پیراهن قهوه ای پوشیدم. سوتی داده بود بنده خدا. قیافه اش لحظه ای که من رو دید و دید که چاقم و من که حدس می زدم قیافه اش اینجوری بشه و سعی می کردم نخندم. سوتی با مزه  ای بود. از این سوتی ها که مدت ها باید بره بشینه برای دوستاش تعریف کنه.


۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

به افتخار خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.

1- تو کانادا نسبت به نیوزیلند صدا تو محیط عمومی خیلی کمتره. یادمه که یک زمانی تو آکلند وقتی بعد از یکی دو روز تعطیلی که تو خونه مونده بودم و دلم برای اون لهجه خاص کیوی ها تنگ می شد، می رفتم کتابخونه عمومی. اون زمان پنج دقیقه ای خونه مون بود. یادمه که همیشه یک برنامه یا حراجی چیزی بود که درموردش تو میکروفون حرف می زدن. تو کتابخونه شهر فعلی ام واقعا صدا از دیوار در می آد از آدمیزاد نه. یا مثلا تو مرکز خریدها همیشه موسیقی یا حداقل رادیو روی کانال ZM پخش می شد و درنتیجه همیشه آهنگ های روز رو می شناختی. رستوران ها، حتی تو سرویس بهداشتی شون، موسیقی داشتن. از همه صداها بیشتر چیزی که جاش خالیه وقتی است که تو یک فروشگاه بزرگ* خرید می کنی. جای خالی صدای خانمه پشت بلندگوتو Farmers یا Warehouse **خالیه که لیست موارد حراج شده رو با هیجان می گفت و آخرش هم با همون لهجه خاص نیوزیلندی می گفت "آره، این همونی است که کیوی ها می خوان." **

2- برای کار کردن طبق معمول یک موسیقی می گذارم تو گوشم بخونه. امروز نوبت مرضیه است. یادم می آد که از آخرین باری که این آلبوم رو گوش کردم چهار سال می گذره. "بهارم، دخترم، از جای برخیز. شکرخندی بزن، شوری بیامیز". دیگه اینقدر ازش گذشته که این صدا و این آهنگ نمی تونه بالا و پایینم کنه. فقط خیلی آروم، بدون درد و خونریزی، همون تصویرها می آن بالا و جلوی چشمم رژه می رن. ولی دیگه نه درد دارن، نه هیجان. یک حس آروم و بی آزار نوستالژی به آرومی یک نسیم می آد و می ره. همین. نفس راحتی می کشم. این یعنی یک روزی هم خواهد شد که اینقدر نترسم که نکنه یک جایی، بی هوا، اون آهنگ هایی که اینقدر ازشون می ترسم رو بشنوم. نترسم از اینکه قالب تهی کنم اگه شنیدمشون. می فهمم که شاید یک روزی بشه که بشینم پای کامپیوترم و خیلی معمولی اون آهنگ ها رو دوباره گوش کنم. ممکنه یک روزی باشه که اینقدر درد نداشته باشن. خیلی آروم بشه باهاشون یک آه کشید یا یک لبخند زد و برگشت به مشق نوشتن. ترسم رفته. بزرگ ترس چند ماه اخیرم رفته. به احترام خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم. 


3- بیشتر از عطر، صدا برای من خاطره انگیزه و خوراک نوستالژی . موسیقی حتی. 



*: department store
**: "This is what Kiwis want" 

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شوخی روزگار

نیمچه رئیس سابقم تو آکلند، امروز تو فیس بوک نوشته که امروز روز سرد زمستانی ای است. شش درجه سانتیگراد که احساسش سه درجه سانتیگراد است. براش نوشتم دعوتت می کنم بیای کانادا. ولی فکر کردن بهش شبیه شوخی می مونه. زندگی کلا شبیه شوخی می مونه. یک شوخی بزرگ. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

دوست

من رو جون به جونم کنی رفیق بازم. این جمله رو کوچیک که بودم هم مامانم می گفت. هنوز هم همون آدمی هستم که بودم. هنوز هم زیباترین جای دنیا، بهترین غذای دنیا، هیجان انگیزترین کار دنیا بدون دوست  بهم نمی چسبه.
 یک روزهایی هم مثل امروز می شه که رنگ دنیا عوض می شه. یکهو فاصله ات با دو تا و نصفی از دوست ترین ها بعد ا ز این همه وقت اینقدر کم می شه که تو یک هوا نفس می کشید. 
مریم و ارس و آوش عزیز، خوشحالم که دوباره نزدیکیم. حالا نه به اندازه یک کوچه تو صراف های جنوبی. اندازه دو تا و نصفی اتوبان. ولی همین که فاصله اینقد راست که آدم دستش رو دراز کنه بهتون برسه، نمی دونید چه نعمتی است. خوش اومدید و براتون روزهای پر و شاد آرزو می کنم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

امروز چی بپوشم؟

زندگی رو قراردادها شکل می دن. قراردادها و اون چیزی که توی کله ما می گذره. دو تا آدم می تونن زندگی شبیه هم داشته باشن ولی حسشون نسبت به میزان خوشبختی/بدبختی شون متفاوت باشه. تو می تونی تو یک شهر کوچیک زندگی کنی و خوشحال باشی که طبیعت زیبا اطرافت داری، ترافیک نداری، امکان پیاده سر کار رفتن داری. می تونی هم با زندگی تو همون شهر حس بازنده بودن بکنی. حس اینکه گناه داری چون مترو سوار نمی شی. تعداد سینماهای اطرافت کمه یا هر غر دیگه ای. اینه که می گم همه چی تو کله ماست و همه چیز نسبی است. 
ولی یک بخش هایی از زندگی هم قراردادی است. مثلا اینکه هر روز بلند می شی و می ری سرکار یا مدرسه. لباس می پوشی واسش. اینکه قرارداد اینه که لباس اسپورت بپوشی یا رسمی. همه مون وقتی تو این قراردادها هستیم کلی درموردشون غر می زنیم. ولی وقتی همین قراردادها نیستن، زندگی یک جور بی شکلی می شه که مدیریت کردنش یک کم سخته. برای من حداقل سخته. وقتی هر روز صبح که بیدار می شی قرار نیست جایی بری، اون هم برای من که از سه ماهگی ام رفتم مهد و مدرسه و دانشگاه و سرکار، یک حس آزادی ترسناکی پیدا می کنی. اینکه وقتی می خوای لباس بپوشی هیچ قاعده ای نیست که بگه چی بپوش. اینکه برای آقای قهوه فروش سرکوچه فرق نمی کنه تو چه ساعتی بری اونجا بشینی یا چی بپوشی یا چقدر کار کنی. نتیجه چی می شه؟ خودت باید برای همه اینها تصمیم بگیری و می فهمی که چقدر همین قراردادهای کوچیک زندگی وقت و انرژی صرفه جویی می کنه واست. اینه که رو می آری مثل شلدون برای خودت قاعده درست کردن. که پنج شنبه ها روز سبز پوشیدن است و کتابخونه رفتن و جمعه ها روز دامن پوشیدن و تو کافه کار کردن. وقتی همه کار و زندگی ات خودتی و لپ تاپت، شکل دادن به زندگی هنری می خواد که من تا این لحظه نداشتم.