۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

روز هشتم در روز نهم

روز هشتم:


خوب وسط جریان عوض کردن خونه و درخواست ویزا فرستادن واسه دو تا کشور و کلی کار اداری و طراحی یک درس واسه تابستون و هزار و دویست تا کار دیگه که باشی این می شه که تصمیم می گیری یک ماه بنویسی، روز هشتم رو از دست می دی.
بعد برای آدمی به کمال طلبی من از دست دادن یک روز کافیه تا بی خیال شم و بگم سال دیگه نوامبر با دقت تر می نویسم. ولی خوب همین جلوی کمال طلبی ایستادن هم یک بخش است از همین سفر. این شد که  این پست شد پست روز هشتم در روز نهم. 

یک تیکه از روز هشتم بود که خیلی خوب بود. بعد از دانشگاه رفتم با یک دوست خیلی خوب پیاده روی. کل پیاده روی مون شاید نیم ساعت بود. ولی خیلی آرامش بخش بود. دو تا درخت خوشگل، قوی دیدم با آغوش باز. دلم خواست مثل اون درخت ها باشم. سبک ولی با ریشه. با آغوش باز. سرفراز ولی همزمان نزدیک به زمین. 
بعدش خودم رو به یک نیمچه پیاده روی دعوت کردم تو یکی از خیابونهای آکلند که دوست دارم. از نیومارکت پیاده رفتم پارنل. کل پیاده روی اش بیست دقیقه است. ولی اونجوری که من مزه مزه کردمش یک ساعت و نیم طول کشید. توی راه بستنی خوردم، خرید کردم، رفتم یک پارک کوچولویی که یک تاب داره و یک روزی که حالم بد بود من رو پناه داده بود. رفتم به تیر اینکه تاب بخورم. شب تعطیلی بود و کلی خانواده توی پارک بودن و فکر کردم که تو صف این کوچولوها برای تاب نوبت من نمی شه. دراز کشیدم روی یکی از نیمکت های پارک و کتابم رو خوندم. بعد هم از یکی از خیابون های قشنگ ولی فانتزی رفتم پایین تپه تا خونه دوستم. توی راه فکر می کردم که اینجا خونه ای است که لاله توش زندگی کرده و چقدر اون هر روز این خیابون رو رفته بالا و پایین. حس کردم جلوم داره راه می ره در حالیکه با خودش آواز می خونه. با خنده رسیدم به مهمونی. شاد و سرخوش از ساعت خوبی که با خودم گذرونده بودم. 


روز نهم:

این روزهام پر و سرشار است از دوست. من آدم دوستی ام. به قول مامانم "رفیق باز". این رفیق باز بودن یک بار منفی داره. نشون می ده که چقدر اولویت می دی به رفیقات به جای خودت. این اولویت دادن یک چیزی است که دارم سعی می کنم یاد بگیرم. تمرین می کنم باهاش و دست به گریبانم. ولی با یک معنی دیگه اش که می گه که بهره وری خودت باید به معاشرت با دوستات اولویت داشته باشه، چیزی است که من دارم با جدید در مقابلش مقاومت می کنم. حس می کنم بخشی از کاراکتر من است. می دونم هم که در راستای حرفه ای بودن و رشد شخصی حرفم غلطه و تعادل باید بیشتر به سمت بهره وری روزها باشه از نظر خروجی هایی که تولید می کنم، ولی هنوز دارم مقاومت می کنم تا ببینم که بعدش چی می شه. 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

نوشتن، ابزار یا هدف

امروز دیگه سعی نمی کنم به زور منسجم و سر و ته دار بنویسم. نیست که خیلی موفق بودم پنج روز گذشته.

1- یک ایمیل دلپذیر گرفتم از یک دوست قدیمی. من رو برد به اوج. اوج جایی که باورم کنه که هر چند آدم های عجیب، ناخوب، نادوست هستن که نگاهت رو تیره کنن، دوست های صاف و رقیق و سالم هم هستن. گرفتن اون ایمیل تعریف سه چهار سال از زندگی ام بود که تا حالا درست ندیده بودمش. 

2- در تدارک سفرم برای رفتن به یکی دو تا کنفرانس. بعد یک پرواز طولانی دارم که یک جایی وسطش باید یک توقف داشته باشم. دلم رو نمی تونم جمع کنم که کجا برم و کی رو ببینم. بس که دلم پیش تعداد زیادی دوست است و بس که همه مثل دانه های عدسی که یک توپ محکم خورده باشه وسط ظرفش پخش و پلاییم. 

3- سوال دارم. سوالم این  است که آدم ها چه طور می تونن به روی حقایقی که به صورت صریح می دونن چشم ببندن. چه جوری می تونن رفتار نرمال داشته باشن توی فضایی که نرمال نیست. چه جوری می تونن دربند و درگیر ترس یا شک شون بشن وقتی که اینقدر همه چیز روشنه. سوال و جواب معلوم و مشخص است. و باز آدم ها یک جوری رفتار می کنن که با هیچ توصیفی نمی شه فهمیدش و نمی شه توجیه اش کرد. من هنوز  از کار آدمیزاد در عجبم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

ششم نوامبر

خوب امروز ششم نوامبره. البته به وقت اینور کره زمین که منم. وگرنه به وقت خیلی جاها تازه عصر پنجمه. ولی خوب زندگی می گذره و متاسفانه با من چک نمی کنه که دلم می خواد امروز چندم باشه. 
این روزها برای من روزهای عجیب ولی آرامی هستن. روزهایی که وسط  اثاث کشی و هی از خونه جدید به قدیم و برعکس رفتن، گیر کردم. کلی از وقت هایی که مشترک با روزبه می گذروندم کم شده و این خودش تعادل زندگی من رو یک جورایی به هم می زنه. منتظرم این روزهای سردرگمی تموم شه و دوباره ساکن یک جا بشیم تا به یک نظم و روتین برگردم. 

این بازی وب لاگ نویسی هر روزه نشون داد بهم که چقدر توی خودم فرو رفتم و چقدر سختمه که ذهنم رو مرتب کنم و بنویسم. حجم فکر و حسی که توی کله ام هست خیلی زیاد است. یعنی مساله این نیست که چیزی ندارم که بنویسم. توانایی اینکه قلاب بندازم توی مغزم و یک چیزی بکشم بیرون و مرتبش کنم و بنویسم. زندگی ام بیشتر این روزها "فیل کنندگی" است و مشاهده تا نوشتن و جمع بندی و کلمه. 

امیدوارم همین نوشتن، به زور نوشتن، باعث شه که کم کم قلاب هام گیر کنن به مجموعه کلمه ها توی مغزم. شروع کنم دوباره به نوشتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خلاصه سوم است یا پنجم؟

خوب من از اول نوامبر شروع کردم به نوشتن هر روزه. به نظر خودم هم امروز سومین روزه که می نویسم و هر روز هم نوشتم. ولی نمی دونم چرا تاریخ این پایین کامپیوترم داره پنج نوامبر رو نشون می ده؟
بعد چی شد که یکهو پنج نوامبر شد؟ من که تازگی ها جولای و سپتامبر بودم. اصلا اکتبر چی شد که پرواز کرد و رفت؟
من قرار بود تا الان یک مقاله ژورنال آماده داشته باشم. چی شده که هنوز یک خط نوشته هم ندارم؟
می خوام بشینم خودم رو دعوا کنم که اگه اینقدر وب لاگ نخونم، ننویسم، کتاب نخونم، وب گردی نکنم، با دوستام معاشرت نکنم، برای عزیزانم دلتنگی نکنم، می شینم مشق می خونم، مقاله می خونم، آدم حسابی می شم. 
بعد فکر می کنم به سال های گذشته زندگی ام. شوخی که نیست. سی و چهار سال گذشته. از این سی و چهار سال، چیزهایی که یادم مونده و بهشون افتخار می کنم همین ها هستن. کتابهایی که خوندم، دوستایی که داشتم و معاشرت هایی که کردم باهاشون، و خروجی هایی که داشتم. اینجوری که خارجی ها می گن، اچیومنت هام. یک جوری عجیبی ولی همه اینها توی زندگی بیست و چهارساعته جمع نمی شن. 

همین می شه که قرار باشه یک روزی روز سوم باشه، بعد یکهو به خودت بیای ببینی پنجم است. و نفهمی که اون دو روز لعنتی اون وسط کجا رفتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

خونه

آبان یا نوامبر، حداقل تو سه پنج سال گذشته واسم ماه های پر از تلاطمی بودن. قبل از چهار سال پیش یادم نمی آد که آبان ماه هام رو چه می کردم. ولی چهار سال پیش یادمه که آبانم با شروع اضطرابم همراه شد و سال های بعد همه اش می ترسیدم که نکنه دوباره اون اضطراب برگرده. یک جور شرطی شدن به پاییز به خاطر اینکه تریگر اضطراب من فصلی بوده. تو نیوزیلند ولی فصل ها برعکسن و الان ما داریم یک تابستون گرم رو شروع می کنیم. روزهای آفتابی و پر حرکت که توشون نمی شه مضطرب یا افسرده شد. دو سال قبل که این موقع در حال جمع کردن و آماده شدن برای مهاجرت بودیم. پارسال هم که برنامه ریزی می کردیم که بریم کانادا. 
این شده که نوامبر امسال بی هیجان شده بود. گفتیم یک هیجانی بهش بدیم. غیر از این برنامه نوشتن هر روزه، یک فقره اثاث کشی، یا اسباب کشی هم گذاشتیم توی برنامه. این یکی دو هفته قبل از بازگشت ظفرمندانه استاد محترممون از اونور کره زمین به اینور، دنبال کارتن بستن و باز کردن و کار اداری و منتقل کردن آدرس و تلفن و اینترنت و اینها خواهیم بود. 
با ما باشید در گزارش نوامبرانه زندگی

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

قرار وب لاگی نوامبر

نوامبر ماه نوشتن است. اگه وب لاگ می نویسید و دوست دارید که یک ماه هر روز بنویسید. من دارم به پیشنهاد رویا می نویسم. 



این هم نوشته های نوامبر ندا که ظاهرا قراره درمورد خاطرات جنگ  باشه. 


۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

چرخه خشونت یا harassment


وسط یک دعوام با رئیسم تو دانشکده. رئیس که نه. استادی که من کمکش هستم. یعنی course coordinator اش هستم. یک کاری بهم داده که من خودم فکر می کردم یک روزه تموم می شه. الان دو هفته است دارم کار می کنم تموم نشده و من هی با خودم دعوا کردم که چرا عقبم و کار می کنم. اون هم هی واسم ایمیل های عصبانی فرستاده. من دوباره قول دادم که چهار ساعت دیگه روش کار می کنم تا تموم شه. بعد کار یک پیچ دیگه خورده. واقعا از اول تخمین درستی نداشتم از میزانی که کاره طول می کشه. واقعا هم با دل و جون واسش کار کردم. واسه مسالهه منظورمه.  ولی خوب یک هفته دیر تحویلش دادم. هنوز هم البته تحویل ندادم. وسطشم. از یک جایی به بعد هم باید کار رو می دادم به یک نفر که روی سرور اجراش کنه واسم. کاری که من تا حالا انجام ندادم و دسترسی هم نداشتم که انجام بدم.
امروز هم شنبه است و اون بنده خدا رفته عروسی و گفته که فردا سرور رو درست می کنه واسم. به این نیمچه رئیس گفتم که فردا نهایی می شه. عصبانی شد و شروع کرد همینجوری واسم ایمیل های عصبانی فرستادن. من هی ایمیل ها رو خوندم، هی حسم رو قورت دادم، اشکم رو پاک کردم. اون تیکه های شخصی اش رو ندیده گرفتم و به تیکه های کاری اش جواب دادم. هی هم پیشنهادهایی دادم که چه جوری می شه از این شرایط کمتر آسیب دید.

یک جا دیگه بریدم. ایمیلش رو برای دوستم که تو یک دانشکده دیگه استاد است تعریف کردم، گفت که این harassment است و رئیس تو اجازه نداره که با تو اینجوری حرف بزنه. در بدترین حالت از عملکردت ناراضی است اخراجت می کنه.
تازه دیدم که چه اتفاقی داره برام می افته. با ایمیل های اون یک مکانیزم دعوا کردنم توی خودم راه افتاده. دیدم این اشک ها مال این کار و این موقعیت نیستن. همه احساست منفی ام از همه شکست های زندگی ام اومدن بالا. دیدم غوطه ورم در احساس بی عرضگی و ناکافی بودن. رفتم قانون دانشگاه رو درمورد harassment خوندم. اینکه حتی اگه طرف چیزی بگه که تو خودت پیش خودت  احساس بدی پیدا کنی، شامل این سو استفاده می شه. دیدم که موفق شده یک کاری کنه که من نه تنها از دست اون عصبانی نمی شدم که بهم توهین می کرد، عملا یک جوری از دست خودم عصبانی بودم که کار رو به جایی رسوندم که طرف به جایی رسیده که توی محیط رسمی دانشکده داره اینجوری حرف می زنه. 

با یک همکار هم حرف زدم. خیلی سربسته گفتم این مشکل رو روی سرور دارم واسم درست کن. گفت فردا درست می کنم. گفتم آخه فلانی یقه ام رو گرفته الان می خواد. گفت طبقه تجربه قبلی با این آدم، هر چه زودتر به رئیس مشترکمون بگو. هرچی زودتر بگی بهتر از دیرتره. تازه گوشی دستم اومد که چرا این ترم این کار رو که به نظرم خیلی کار خوبی بود، اینقدر راحت دادن به من. تازه فهمیدم که این بنده خدا همیشه همینجوری است و هیچ کس توی دپارتمان حاضر نیست واسش کار کنه. 
بهش ایمیل زدم. خیلی جدی. حتی سلام هم نکردم اولش. گفتم که دیگه در این مورد ایمیل نزنیم. فکر می کنم اینها که تو می گی harassment است و من ترجیح می دم که درموردش بریم واحد منابع انسانی حرف بزنیم. در ضمن رئیسم رو هم به این ایمیل اضافه کردم که بدونه من شکایت رسمی می کنم. در ضمن تو کاملا حق داری که وقتی از عملکرد کسی راضی نیستی اخراجش کنی. ولی حق نداری درمورد شخصیت کسی حرفی بزنی یا حتی با کارمند بدت با لحن بدی حرف بزنی. فعلا یک ساعت گذشته و جوابی نیومده. نمی دونم غلاف کرده یا داره برای حمله بعدی آماده می شه. 

مستقل از این دعوا ولی، از وقتی که با چرخه های خشونت آشنا شدم دیدم که چقدر در طول روز و در زندگی مون در مقابلشون قرار می گیریم. چقدر آدم ها با عتاب کردنمون رفتارمون رو کنترل می کنن و احساساتمون رو تحت کنترل خودشون در می آرن. خوب این مکانیزم خوبی است چون همون تقویت مثبت و منفی است که باعث آداپته شدن آدم و عملا یاد گرفتن آداب در کودکی می شه. ولی وقتی یکی تو بزرگسالی سر آدم پیاده اش می کنه، خیلی خیلی سخت تره. هم تشخیصش هم اثری که روی زندگی آدم می گذاره. 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

منطق خشن درون

تو حاضری پاشی راه بیفتی دنبالش؟ ریسک کنی روش؟ نیستی؟ پس دیگه حرف اضافه نزن. یار شاطر نیستی، بار خاطر نباش. لبخند بزن و بگذر

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

فمنیسم دانشگاهی

استادم می گه چند وقتی است کم پیدایی. خروجی هات هم زیاد نیست. می گم یک دوست دارم که داره لیسانس می خونه اینجا.
 اینجا پرانتز باز می شود (علوم انسانی خوندن واسه کسی که انگلیسی زبان دومشه خیلی خیلی سخته. به خصوص که بچه ها اینجا تو مدرسه از سن هفت تا چهارده سالگی روی نوشتن و به خصوص argument نوشتن تمرکز می کنن. واسه همین تمرین هایی که تو رشته های علوم انسانی باید انجام بدن واسشون خیلی ساده تره. فقط باید اصل مطلب رو بگیرن. واسه ما زبان دومی ها، اگه مطلب رو بفهمی و بنویسی تازه بیست درصد کار رو انجام دادی. اینکه بتونی چیزی رو که می خوای بگی، سلیس بنویسی و از نظر منطقی ساپورتش کنی، اصلا خودش یک داستانه. ) پایان پرانتز .

خلاصه می گفتم، به استاده گفتم یک دوست  دارم که داره لیسانس می خونه. گفت خوب چرا واست مهمه که اون موفق شه تو درسش. گفتم توانمندسازی زنان. بلند خندید. گفت برو یک دوست فمنیست هم واسه خودت پیدا کن بیاد این مدل ریاضی رو واست بنویسه.  

۱۳۹۲ مهر ۸, دوشنبه

کلاس

آمدم نشستم تو کلاس یکی از دوستام که شبیه سازی درس می ده. قراره ترم دیگه خودم یک درس ارائه بدم و تخمین می زنم که بین صد تا دویست نفر سر کلاس باشن. راستش رو بگم؟ ترسیدم. تا الان فقط کلاس سی نفره داشتم و تازه من مسئول کلاس نبودم. مطالب کلاسی که داشتم بهم داده می شده. مسئول باشی برای اینکه دویست نفر آدمی که یک رشته ای مرتبط با کامپیوتر می خونن، دیتابیس بفهمن یا نفهمن. ولی اگه بخوام با خودم صادق باشم باید بگم که شاید از این ترسیدم که  قراره جلوی دویست تا دانشجویی به انگلیسی درس بدم که اگه تصمیم بگیرن با لهجه غلیظ نیوزیلندی حرف بزنن، دیگه هیچی از حرفشون نفهمم. به هر حال من هنوز دو سال نیست که تجربه بودن تو محیط انگلیسی زبان رو دارم. توی کلاس کوچیک هم هندل کردن دانشجوها کاملا متفاوت است. 
خلاصه اینکه نشستم توی کلاس بزرگی که دوست خوبم داره توش درس می ده. خیلی هم همزمان هم دلبره هم مسلط. به عنوان یک کسی که مطلبی که می شنوه خیلی هم واسش تکراری است، فقط ده دقیقه از یک ساعت کلاس حواسم پرت شده. پر واضح است که وب لاگ نوشتن جزو حواس پرتی حساب نمی شه.

ولی راستش رو بخواید اصلا ندارم به درسی که می ده فکر می کنم. دارم فکر می کنم که وقتی من یک دوست خوب دارم که اینجوری توی یک کلاس هیجان انگیز مورد توجه دانشجوهاست و اینقدر احساس خوب و افتخار دارم، احساس پدر یا مادری که بچه شون اونجا باشه باید چقدر خوب باشه. بعد فکر کردم که ولی احتمالا اگه یک مامانی این بالا باشه و به دخترش نگاه کنه، احتمالا اولین چیزی که بعدش به  دخترش بگه این است که بهتر نبود موهات رو صاف کنی قبل از کلاس؟ این چه لباسی بود پوشیدی؟ اینقدر بلند بلند نخند. اگه اون موقع که بهت گفتم درس خونده بودی الان اینجا به جای نیوزیلند، آمریکا بودی (این رو مامان خودم به خودم گفته :) ) خلاصه به این نتیجه رسیدم که بهتره پای مامان باباها رو نکشم وسط و خودم از ستاره بودن دوستم لذت ببرم.

۱۳۹۲ شهریور ۳۰, شنبه

اصرار نکن

بچه که بودم عاشق این بودم که با دوست و فامیل و همسایه دور هم جمع شده باشیم. اینکه چند تا بچه باشیم و پدر و مادرهامون باشن. بشینن پای تلویزیون و ما هم زیر  دست و پاشون وول بخوریم. نزدیک آخرهای مهمونی که می شد اصلا انگار یکی پاش رو می گذاشت روی گلوی من. داشتم خفه می شدم. شروع می کردم پیشنهاد دادن که یکی از اون بچه ها با ما بیاد خونه ما. یا قول بده که فردا هم با ما قرار می گذاره. یک جوری دنبال کش اومدن اون دور هم بودن بودم. مامانم همیشه با یک جمله محکم این داستان رو جمع می کرد. خیلی جدی می گفت: "پرستو اصرار نکن". اصرار نمی کردم ولی با بغض در گلو برمی گشتم خونه. 

این حال همه این روزهام است. حس می کنم که فرصتم برای یک دوستی، یک با هم بودن، یک یکی شدن و پشتیبانی کردن و کمک کردن و هم کاسه بودن تمام شده. فکر می کنم که پنجره ام رو از دست دادم رو به یک دوستی ای که هنوز هم نمی دونم که چرا اینقدر واسم مهمه. می دونم که اگه هزار بار دیگه هم همین اتفاقات و همین جریانات پیش بیان، من باز هم همین کار رو می کنم و باز هم همین پنجره ام رو ازدست می دم. نکته همه اون اصرارهای بچگی این بود که همه اون بچه ها دوست داشتن که با من بازی کنن. اعتراف می کنم که در زندگی ام تعداد دفعاتی که تو این موقعیت قرار گرفتم کم بوده و بلد نیستم باهاش چه جوری رفتار کنم. بلد نیستم وقتی که می خوام یک مساله چهارده ساله رو جایگزین یک مساله سه ماهه کنم و اینجوری حلش کنم، باید با خودم چه جوری برخورد کنم. کدوم حس هام واقعی هستن و کدوم بازنوازی حس های قبلی. تنها چیزی که الان می دونم این است که اون پنجره دیگه بسته شده و همیشه حسرتش برای من می مونه و اگه هزار بار هم آرزو کنم که برگردم به سر خط، باز برمی گردم به همینجا. این دور باطل، انرژی بره و خسته کننده. 

ته اش البته می دونم. می دونم که من برنده ام. حداقل بازنده نیستم. می دونم که چیزی که من می خواستم می تونست خیلی خوب و مفید و سفید و انرژی دهنده باشه. می تونست بشه یک life time memory باشه. ولی خوب نشد. این نه مشکل منه یه تقصیر من. فقط یک آه حسرت ازش باقی می مونه و فقط:


دل من می سوزد که قناری ها را پر بستند
که پر پاک پرستو ها را بشکستند
و کبوترها را، آه کبوترها را
و چه  امید عظیمی به عبث انجامید.


آمدم بنویسم

اینجا رو باز کردم که بنویسم. آدم که بنویسم. صفحه باز موند. یک ساعت نگاهش کردم و فکر کردم. چرخیدم توی ذهنم. بین آدم ها، بین فضاهایی که توشون هستم. با خودم چرخیدم. رفتم ایران، رفتم آمل، رفتم کانادا، رفتم دم بوفه مکانیک، رفتم مجله صنایع، رفتم روی نیمکت اون پارک کوچیک توی پس کوچه های خیابان جیحون نشستم. پاییز و زمستون شد. بهار شد و گل های مگنولیا دونه دونه روی شاخه های بلند درخت ها در اومدن و بوشون همه جا رو برداشت. بهار نارنج ها خیابون های آمل رو مثل بهشت کردن. 
روزهای زیادی از زندگی، خیلی زیاد، من آدم پرچونه ای بودم. یعنی مغزم رو، تحلیل هام رو، فکرهام رو، رویاهام رو با آدم ها قسمت کردم. از همون روزهای اول مدرسه که وقتی برمی گشتم خونه در حالیکه هنوز مانتو و مقنعه تنم بود دنبال مامانم راه می رفتم واز سیر تا پیاز اتفاقاتی رو که  افتاده بود و حرف هایی که زده بودم و فکر هایی که کرده بودم رو براش تعریف می کردم. من آدمی هستم که با حرف زدن و تعریف دوباره و دوباره داستان ها، بهشون فکر می کنم. تو مغزم مرتبشون می کنم. 

این روزها ولی نطقم کور شده. حرف زدنم نمی آد. شدم نظاره گر خاموش. تسلیم نیستم هنوز. این فرقمه با آدم افسرده. که جریان سریع اطلاعات و علایق و تحلیل ها توی مغزم ادامه داره. چیزی برام بی تفاوت نیست. زور می زنم که ساکت نباشم، می نویسم. حداقل در دنیای مجازی هنوز لال نشدم. چون زبونم حرف نمی زنه. انگشتام هستن که حرف می زنن. ارتباط  صورتم با بقیه بدنم قطع شده فکر می کنم. غمی که توی کله ام است، آهی که توی دلمه، حسرتی که توی لحظه هامه، راه باز نمی کنه به صورتم. به زبانم. به عضله های صورتم که لبخند هر روزه رو نزنم به بقیه، به معاشرینم، که معلوم باشه که ته کدام چاهم. فقط شب به شب، می شینم ساعت ها با روزبه حرف می زنم و با یک دوست دیگه. هنوز هم نمی تونم اون چیزی که توی مغزم است رو جاری کنم به زبونم. ولی فید بک می گیرم و حس هام رو بهتر می شناسم و ریشه هاشون رو پیدا می کنم. توی غار درونم می گردم این روزها. و این غار بد هم نیست. این غار پر از آینه است که خودم رو می بینم. این غار یک جاست که من توش خودم رو، گذشته ام رو، تجربه هام رو با دقت نگاه می کنم و رد دردهاشون و شادی هاشون رو که تا امروزم اومدن دنبال می کنم. توی غارم وقت زیاد هست. زمان و مکان کش می آن. آدم ها رنگ عوض می کنن. صداشون با هم عوض می شه. اشکاشون می آد. توی ماشین تو تاریکی شب آخرین روز هفته من رو بغل می کنن و باعث می شن که اشکم بعد از این همه سال بیاد پایین. 




۱۳۹۲ شهریور ۲۸, پنجشنبه

روزها

روزبه و دوستم رو برای تولدشون، البته یکی دو روز زودتر توی یک کافی شاپ سورپریز کردم. یک برش چیز کیک کوچیک براشون گرفتیم همراه شام و روش یک دونه شمع کوچیک گذاشتیم. جفتشون اینقدر شوکه، معذب و خجالت زده شدن و بقیه اینقدر یکهو ساکت شدن، که تازه برای اولین بار فهمیدم وقتی آدم هایی می گن که سورپریز دوست ندارن یعنی چی. یعنی رنگی که به چهره نداشتن و سکوت سنگینی که بعدش به وجود اومد غیر قابل توصیف بود. من که هنوز نمی فهمم چرا. از این چیزهایی است که سعی می کنم احترام بگذارم و بگذرم. 

خسته ام. دکتربدیعی بهم یک بار گفته بود که خستگی جسمی خیلی راحت از دست می ره. سه ماه هم که خستگی ات توی بدنت جمع شده باشه با دو بار خواب خوب برطرف می شه. ولی خستگی روحی نه. خستگی روحی این دو سه ماهه برای من فکر نکنم حالاحالاها از بین بره. اینقدر بالا و پایین داشته ام. اینقدر خودم ر از دریچه چشم آدم ها دیدم و سعی کردم که خودم رو اونجوری که بقیه می بینن تحلیل کنم که خسته و درمانده ام. نتایج خوبی گرفتم البته. ولی خیلی از این نتایج مال کاشته های زمان های قبله. مطمئن نیستم برای خودم و به سمت اهداف خودم این مدت پیشرفتی داشته بوده باشم. دوره و زمانه دردناکی رو گذروندم و دوست دارم هر چه زودتر تموم شه. دوست دارم برم یک جای آروم. دو نفری. با روزبه. و فقط زندگی کنیم. بدون برنامه، بدون ددلاین، بدون قضاوت، بدون حسرت، بدون والد، بدون چشم های دیگران. 

نوسانم بین افسردگی، هیجان همچنان ادامه داره. دلتنگی خونه و خانواده هم روی همه اینها سوار شده. اینکه برنامه ای ندارم واسه اینکه دلم رو بهش خوش کنم (برای دیدن خانواده منظورمه) یک کمی سخت تر از چیزی است که فکر می کنم.  بین دوره های افسردگی و هیجان، یک زمان هایی هستن که حس می کنم خالی خالی ام. فقط منم و مغزم و لیست کارهای انجام نداده ای که هر چی می دوم هنوز بهشون نمی رسم. این عادت همیشه من است که بیشتر از توانم کار برمی دارم. ولی هنوز بعد از 34 سال با خودم بودن هنوز به راه حلی واسش نرسیدم. 

امروز از ایران فقط خبرهای خوب رسید. مشتاق و شاد و سرزنده ام. امیدوارم همچنان این اخبار ادامه داشته باشه و یکهو به خودمون بیایم همچین اروپا شده باشیم :)
برم مشق بخونم

۱۳۹۲ شهریور ۲۳, شنبه

بی ربط و با ربط به هنر

مدتی است که فکر می کنم یا بهتره بگم حس می کنم که ابزار کم دارم برای بروز دادن و نشون دادن حس هام. مثل روزهای بیست سالگی، حس هام توی سرانگشتام جمع می شن و دلم می خواد که بتونم تو یک بعد از ظهر دلگیر یک تیکه کاغذ آ چهار بگذارم جلوم. یک جنگل بکشم. همه حس م رو بریزم توی پیچ و تاب برگهای به هم پیچیده اش. مهم نیست که حتی زیبا باشه چیزی که کشیدم. حتی دوست دارم که چای ام که تمام شد، بلند که شدم، مدادهای رنگی رو که گذاشتم توی جعبه شون  دوباره، خیلی آروم نقاشی ام رو مچاله کنم و بندازم توی سطل پلاستیکی قرمز کهنه کنار در و برم دنبال زندگی ام. 


فروغ فرخزاد زندگی آروم خانوادگی اش رو رها کرد. از دور شدن از بچه اش درد کشید تا بره دنبال کاری که دوست داره. محیطی که دوست داره، استعدادش رو محترم نگه داره. همه هم تحسینش کردیم و می کنیم. بهش افتخار می کنیم. زن قوی ای بود که زندگی روزمره دست و پاش رو نبست و رفت دنبال خودش.هایده هم همین کار رو کرده. با اینکه صداش بهتر از خواهرش بوده، ولی خواهرش خواننده شده و اون چون شوهرش دوست نداشته تا چند سال نرفته دنبال کاری که استعدادش رو داشته. تا جدا شده و تونسته بخونه. انصافا هم توی ژانر خودش خدا شده. چرا ولی ما طرفدار حقوق زن ها به عنوان انسان، کار فروغ اینقدر به نظرمون با ارزش تر بوده؟ بیشتر ازش حرف زدیم و نوشتیم؟ جدی می گم ها. واسم سواله. 


این روزها بافتنی می بافم. در واقع قلاب بافی می کنم. تیکه های رنگی رو به هم گره می زنم. غمم، شادی ام، آسایشم، بی قراری ام، دلم، فکرم، حسم، همه رو به هم می بافم با رنگ ها که بشه یک پتو از جنس زندگی. که گرم کنه زندگی رو با واقعیت. این روزها خوشم با آفریدن. فکر می کنم به روزی که تموم شه این کار. فکر می کنم به دستهای خالی ام اون روز که بلد نیست با مداد رنگی جنگل به هم پیچیده بکشه. تو رویام دستام رو گرد می کنم دور لیوان چایی ام که به خالی بودنشون فکر نکنم.

۱۳۹۲ شهریور ۲۱, پنجشنبه

نقطه عطف من در دنیای مجازی ام


دنیای مجازی کم کم جای خودش رو توی روزانه هامون باز کرد. اول فقط قرارهای ناهار سگ پز بودن که با ایمیل گذاشته شدن. با اون سیستم VAX قدیمی سبز دانشگاه. کم کم telnet اومد و شبکه سروش. ویندوز 3.5 و اون تابستونی که سیستم های سایت دانشکده صنایع رو به اینترنت وصل کردن. چه انقلابی شد. کم کم ایمیل ها شدن روش ارتباطی مون ولی هنوز اینقدر رسمیت نداشتن و لذت بخش نبودن که جای بورد مجله صنایع رو بگیرن. هنوز یادداشت های عاشقانه و حسی و فکری و خلاصه حرفای اصلی مون رو می نوشتیم روی یک تیکه کاغذ با یک سوزن ته گرد می چسبوندیمش روی برد تو راهرو. هنوز فکر کنم همه مون یک سری از اون یادداشت ها رو داریم. عزیزترین هاشون رو. پر خاطره ترین هاشون رو. من که همه رو اسکن کردم فایل هاشون رو با خودم آوردم اینور کره زمین. 
ایمیل ها ولی پرچمداران دنیای مجازی بودن که توی زندگی روزمره مون رسوخ کردن. وب لاگ ها بلافاصله اومدن و خیلی هامون شروع کردیم به نوشتن. نوشتن از زندگی ای که در دنیای واقعی می کردیم. یک تصویر ازش می ساختیم توی وب لاگ ها و با همدیگه تقسیمشون می کردیم. همینجوری یک عده وب لاگ نویس معروف رو هم دنبال می کردیم. مثل خوندن یک رمان زنده. کم کم تو ذهنمون باهاشون دوست شدیم. باهاشون عاشق شدیم، ازدواج کردیم، مهاجرت کردیم، درس خوندیم، دکتر شدیم، کار کردیم، خسته شدیم، میانسال شدیم، طلاق گرفتیم، بچه بزرگ کردیم. با زندگی شون زیستیم. بعد کم کم رفتیم تو زندگی هاشون. تو فیس بوک دنبالشون کردیم. تو گودر باهاشون حرف زدیم. شدیم جزو اون جمعیتی که دنبال کننده شون بودن. شدیم crowd. بعد کم کم بزرگ شدیم. راه های مختلف رفتیم تو زندگی هامون. آدم های متفاوتی شدیم. دیگه همه همون آدم های شکل هم نبودیم که همه روز و همه زندگی چیزهای مشترک بخونیم، با آدم های شبیه هم معاشرت کنیم، جاهای شبیه هم بریم. 
مثل دونه های تسبیح هر کدوممون یک جای دنیاییم. بعضی خیلی دور، مثل خودم، بعضی خیلی نزدیک. مثل مرضیه رسولی. که هنوز وقتی از خیابون بهار می نویسه نفس من بند می آد. حس می کنم راه می رم باهاش تو اون کوچه پس کوچه ها.

ولی برای من این روزها یک نقطه عطف است تو زندگی مجازی ام. الان می بینم که اون دنیای مجازی که توی مانیتور بوده همیشه داره می آد بیرون. داره می آد توی زندگی واقعی من. حالا دیگه روزم خراب می شه وقتی می فهمم که یکی که اینقدر دوستش دارم دیگه تو یک شبکه اجتماعی که دوستش داشتم نخواهد بود. می رم کافه مورد علاقه ام می شینم. علاوه بر لاله و مریم و پدرام و سارا و همه کسایی که تو اون کافه باهام نشستن، دلم برای زهرا تنگ می شه که هیچ وقت ندیدمش. که دستاش از تو مانیتور اومده بیرون، دستام رو گرفته. کلمه هاش روزهام رو ساخته و یادم داده که چه جوری خوشحال باشم. دنیای مجازی این روزها داره از تو مانیتور می آد بیرون و من رو بغل می کنه و این یک نقطه عطفه تو زندگی من. دیگه دنیای مجازی تصویر دنیای واقعی من نیست. می سازش واسم. 
هیجان زده ام. 


پی نوشت: هیچ کس رو لینک نکردم. چون نمی دونم که آیا تصویر من از آدم ها با تصویر خودشون از خودشون یکی هست یا نه. 

۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

راه رفته را برمی گردیم

دهه سوم زندگی، یعنی از بیست سالگی تا سی سالگی به این گذشت که ارزش ها و قانون ها و خط قرمزهای خودم رو پیدا کنم. همه "باشم ها" رو یاد بگیرم. یاد بگیرم خوب باشم، مفید باشم، زنده باشم، بالغ باشم، منطقی باشم، با برنامه باشم، قانونمند باشم، مهربون باشم، کارا باشم. "نباشم ها و نکنم ها" رو هم همینقدر تمرین کنم. از روی ظاهر و سواد و نژاد قضاوت نکنم. حسودی نکنم، تنبلی نکنم، دروغ نگم،  انرژی هام رو حروم نکنم. 
دهه چهارم ولی داره به برگشتن راه ها رفته ختم می شه. به پذیرفتن خودت همینجور که هستی، به اولویت دادن به خودت و برنامه های خودت در مقابل خوشحال نگه داشتن همه آدم های اطراف، به اینکه نشانه ها رو توی آدم ها زودتر از اینکه بهت ضربه بزنن و خراشت بندازن ببینی. اگه لازمه قضاوتشون کنی حتی. خودت باشی و خودت رو بشناسی و به هیچ چیز جز حس و عقل خودت اعتماد نکنی. 
در آستانه سی و چهار سالگی به خودم و اطرافم نگاه می کنم و می بینم که چقدر هر  دو تای این ها، چیزهایی که تا الان یاد گرفتم و نتایجی که الان دارم بهشون می رسم تناقض دارن. نمی شه مهربون بود ولی اولویت برنامه ها تمرکز برای رسیدن به اهداف خودت باشه. مدام دارم مساله بهینه سازی تو مغزم حل می کنم که یک جوری همه محدودیت ها توش لحاظ شن و تابع هدف هم بهینه باشه. نمی شه گاهی. گاهی باید یک تیکه رو برید و انداخت دور. بعد خوب خیلی هم سخته. دردناک است و انرژی بر. ولی امید هست که ته این دهه چهار رسیده باشم به چیزی که می خواستم و می خوام باشم و دوست دارم از چیزی که خواهم بود خوشحال باشم. من باشم. من با ارزشهای خودم که به همه شون فکر کردم و ازشون مطمئنم.  
دوست جدید بزرگتری دارم که می گفت دهه سوم وقت خودشناسی است و دهه چهارم وقت به ثبات رسیدن و تصمیم گرفتن درمورد اینکه اثری که می خوای در جهان از خودت به یادگار بگذاری چیه. اواسط دهه چهارم من که هنوز درگیر خودشناسی ام. آیا به ثبات خواهم رسید؟

چاقی

هی حالا همه بگن آدم باید چاق نباشه لاغر باشه. همین شهرام کاشانی رو نگاه کنید. ببینید اون موقع ها که تپل بود چقدر ناز و دوست داشتنی بود. 


اصلا شادی از چشماش می باریده. بعد که لاغر شد من یکی که هیچ وقت دوستش نداشتم. دیگه این شور توی چشماش نبود. معلوم بود که یک چیزی که دوست داره از زندگی اش کم شده. حالا اگه اون چیزی که شور به چشم آدم می آره چیز کیک ضیافت باشه یا شکلات "چاکلت بوتیک" چه فرقی می کنه. شور چشم ها مهمه. 

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

صلح درونی

با خودم کلنجار می رم که به جای وب گردی کتاب بخونم. به جای فیس بوک بازی وب لاگ بنویسم. به جای چت کردن معاشرت عمیق و دقیق کنم. سهم کار به تفریح رو تو زندگی ام زیاد کنم. بعد می بینم که با همه این قوانین برمی گردم همونجا که بودم. کتاب خوندن به جای وب گردی سهم تفریح رو تو زندگی زیاد می کنه. وب لاگ نوشتن به جای فیس بوک بازی خودش شامل وب گردی و بلاگ بازی خواهد شد. معاشرت بیشتر، ایمیل و عمیق و دقیقه هم به وب لاگ نویسی و خوانی فید بک می ده هم به وب گردی. این وسط با این همه قوانین تنها اتفاقی که نمی افته زیاد شدن ساعت ها و خروجی کاری ام است. فکر کنم اگه این همه گیر به خودم رو ول کنم و فقط تصمیم بگیرم که با تمرکزتر و سریع تر کار کنم و بقیه زمان رو در یک قالب کلی "اونجوری که دوست دارم زندگی کنم" تعریف کنم برسم به چیزی که می خوام. امیدوارم. 
فقط اینجوری مشکلش اینه که دیگه قانونی ندارم باهاش به خودم گیر بدم. ما ازاین آدم سوسول ها نیستیم که صلح درونی داشته باشیم که . 

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

zaz

در اوج روزهای بد دلتنگی، یک بار یک دوست قدیمی این رو برام فرستاد. گفت که به سبکی و صدای این دختر دل بدم شاید حالم خوب شه. 


وقتی دیدمش عاشقش شدم. دقیقا عاشق سبکی اش و صدای خش دارش. اگه لزبین بودم حتما پیداش می کردم. اونم حالا که ازدواجشون تو نیوزیلند قانونی شده :)))
 گوشه خیابون تو پاریس می خونه و اول فکر کردم که از این جوون هاست که همینجوری برای عشق و حال یا حتی پول کنار خیابون هنرنمایی می کنن. بعد فهمیدم که خواننده واقعنی است و خیلی محبوب در فرانسه. 

هیچ کس اطراف من دوستش نداره. اطرافیانی دارم از ساسی مانکن گوش کن تا متالیکا کار. ولی هیچ کس پای zaz  کاری من نیست. 

مرسی گلناز عزیزم برای نشون دادنش به من 

شادی

If you feel very happy all of a sudden without knowing the reason, it could be fantastic but scary too. You could fall down (your mood I mean) without knowing what happened.
But important thing is teaching while being that happy could be tricky . you may laugh loud and inappropriate which believe me, doesn’t look good. But who cares? I am happy
J


۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آکلند شهر من

خوشی های کوچیک کم نیستن. حتی اگه وسط روزهای خاکستری بیان. ناخودآگاه و ریز ریز جاشون رو باز کنن وسط زندگی ات. اینقدر که یک لحظه یا دو دقیقه یا نیم ساعت یا حتی یک روز خوش باشی از به یاد آوردنشون. اینقدر که باعث شن دوستت بگه که وقتی داشت خوابت می برد در حال لبخند زدن بودی. امروز از این لحظه ها زیاد داشت. هر روز زیاد داره ولی گاهی آدم، یا حداقل من، اینقدر درگیره جزییات غم و غصه و دلتنگی و تلخی اش است که یادش می ره  اونها رو ببینه و نفس بکشه. 

امروز، روز تعطیلی، ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. روز به نظرم اینقدر طولانی بود که واقعا نمی دونستم چه کارش کنم. ساعت هفت زدم بیرون با  دوستم به رانندگی و گردش تو یک پارک خوشگل وسط آکلند. دیدن این شهر هنوز هم به خصوص از بالای تپه یک درخت * من رو غرق شعف می کنه. هنوز هم عادت ندارم به اینقدر نزدیک بودن به صحنه های طبیعی به این زیبایی. واقعا فکر می کنم که دوست داشتن آکلند بدجوری داره توی من رسوخ می کنه. حدس می زنم روزی که من از آکلند برگردم، آکلند از من برنگرده. گوشه موشه های این شهر پر از جاهایی است که هر کدوم تو یک لحظه ای که کم انرژی بودم یا دلتنگ شهر خودم به من پناه دادن. من رو آروم و خوشحال و عاشق کردن دوباره. حالا می فهمم وقتی که دوست جدیدم با شوق و ذوق از بوستون حرف می زنه که  سال ها توش زندگی کرده و یا زهرا که از آتلانتا با عشق می نویسه، چه حسی دارن. ما انسان های کوله به دوش جهان وطن واقعا یک شهر و یک خونه نداریم. هر جا باشیم ریشه می کنیم و خونه می سازیم. من امروز حس کردم که آکلند دیگه خونه است برای من. وقتی که می تونم برم توش بچرخم و یک صبح دیوانه رو تبدیل کنم به یک روز دوست داشتنی. باید یاد بگیرم تا اینجا هستم زندگی کنم آکلند رو.


* One Tree Hill

خود تپه یک درخت: 

آکلند از تپه یک درخت:


۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

برای دامون که امشب دلم براش خیلی تنگ شد

1- احساساتی ام شدید. نمی فهمم حمله هورمون هاست یا هوای گرفته امروز که با اینکه بارید ولی تلخ بود. آسمون خاکستری بود. به قول دوست جدیدم grey بود و این grey بودن خفه کننده است. برای من حداقل. 
2- علاوه بر  احساساتی بودن اعصاب هم ندارم که مرتب بنویسم. سعی کنم سر و ته جمله ها رو به هم بچسبونم. 
3- دلم تنگ و خالیه. جای حفره های خالی توی وجودم رو می تونم انکار کنم، نبینم و روزهام رو به شادی بگذرونم. جای دوستام، خانواده ام، خانواده روزبه. ولی یک روزی، شبی مثل امروز و امشب می زنه بالا. یکهو می فهمم. تو اوج فضاهای جدید و ارتباطات جدید یکهو چشمم باز می شه و می بینم که دارم دنبال همون آدم ها و همون رابطه ها می گردم. همه مون همینطوریم. همه اش دنبال باز سازی کردن رابطه ها و موقعیت های قدیمی مون هستیم. همون موقعیت هایی که بهترین و بدترین تجربه های زندگی مون بودن. 
4- تقصیر هورمون باشه، مهاجرت ، دلتنگی یا سی و چهارسالگی، من امشب پرم از احساسات شدید. احساساتی که درسته خیلی خوبن برای اینکه تصمیمات احساسی براساسشون بگیری ، ولی خودشون تا حد زیادی براساس منطق ایجاد شدن. که نمی شه محکومشون کرد به غلط بودن. اون هم وقتی که خودشون already محکومن به باختن در مقابل منطق. 


۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

سرزمین ابرهای بلند سفید * شیدا

هوای آکلند دیوانه است. بهار هم که باشد، آخرهای زمستان هم که باشد که هنوز از زمستانی و بارانی بودن دل نکنده باشد به سمت تازه شدن بهاری، دیوانه تر هم می شود. ده بار از صبح آسمون سیاه شده و یک جوری باریده که انگار شهر رو آب خواهد گرفت. پنج دقیقه بعد آفتابی شده که حتی تونستم پاشم برم بیرون راه برم و مشق بخونم و قطره ای هم خیس نشم. (به پیشنهاد دوستان جانی). ابرهای سفید و سیاه با سرعت زیاد توی آسمون اینور و اونور می رن و رنگین کمان های خوشگلی می سازن که فقط چند دقیقه می مونن تو آسمون. اینقدر که بهت فرصت نمی دن حتی ازشون عکس بگیری. فقط می شه مسخشون بشی و همه تصویرشون رو ببلعی و ذخیره کنی برای بعدها. اگه اینجور موقع ها از بین ساختمون ها به آسمون نگاه کنی از سرعت حرکت ابرها سرگیجه می گیری و به نظر می اد که شهره که داره می چرخه. 

خلاصه که امروز آسمان آکلند شیدا است و بازی اغواگرانه ابرها دیگه برای من یکی که رمق باقی نگذاشته 

* اسم نیوزیلند در زبان سنتی مائوری ها، Aotearoa است که معنی اش می شه سرزمین ابرهای بلند سپید. 

همه عکس ها در یک فاصله هفت هشت دقیقه گرفته شدن. 





۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

هذیانات عصر شنبه بارانی، در حال تلاش برای درس خواندن، تنها در کافی شاپ

به نظرم فقط یک راه برای خوب زندگی کردن وجود داره و از خوب زندگی کردن منظورم خوشحال زندگی کردن نیست لزوما. خوب زندگی کردن یعنی "خلق از دستت در امان بودگی" و "حسرت نخورندگی از کرده هات در آینده". اون هم صادق بودن با خودته و با دیگران. اسم های غلط ندادن به حس هات، توی بازی های روانی خودت و دیگران نیفتادن. بریدن اون جاهایی که لازمه و چسبیدن به اونجا هایی که باید. باور کردن اینکه زندگی و سرنوشت و اطرافیانت و وابستگانت و خونه و زندگی ات نیستن که خوشبختی تو رو شکل دادن. خودتی که همه اینها رو ساختی و همیشه و هر لحظه هم می تونی دوباره این کار رو بکنی. می تونی خودت باشی، به شکل خودت، با ارزش های خودت، ارزشهایی که خودت بهشون رسیدی نه که ارث برده باشی شون.

می دونم که نمی شه گفت که فقط یک راه وجود داره واسه خوب زندگی کردن. تمرین می کنم این روزها که بپذیرم که برای آدم 
های مختلف راه های مختلفی هست که ممکنه خودشون توش خیلی خوشحال و شاد باشن، هرچند که اون راه ها برای من خوب نیستن. ولی این رو هم می دونم که برای من همین یک راه وجود داره که بهترین راهه. 


شاملو

مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه راه
باز نگشته باشد

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

صبح زود

صبح زود بیدار شدم. البته با تعریف خودم. دوش گرفتم همه فیس بوک بازی و پلاس بازی ام رو کردم. تازه ساعت شده یک ربع به هشت. دیگه هیچ بهانه یا کاری ندارم که پانشم برم دانشگاه. ولی آی دلم یک روز توی خونه موندن و به دل خودم زندگی کردن می خواد که نگو. گاهی خیلی چیزهای کوچیکی برای آدم آرزو میشه. 

پی نوشت:
من تسلیم. ظاهرا آدم بعد از یک مدتی زود بیدار شدن صبح ها بهش عادت می کنه. دو روز دیگه می شه سه هفته که من هر روز صبح کلاس دارم  و بیدار شدم. دیگه اجدادم مثل روز اول نمی آن جلوی چشمم از اول صبح تا آخر شب. با یک نصفه قهوه هم زنده می مونم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

مادرم

مادرم ماه بود. ماه هست. مهربون و پرکار و پر جنب و جوش. مدیر و مساله حل کن. خودش رو نباز در هیچ موقعیتی. جدی و در عین حال بسیار پرورنده. پر و بال دهنده. مستقل و خوش روحیه. اجتماعی و در عین حال خیلی قاطع. 
خیلی چیزهای خوب به من داد. اعتماد به نفسم، استقلالم، قدرت تحلیلم، نترسیدنم از هیچ چیز، روحیه جنگنده داشتنم، هر روز از نو شروع کردن. خیلی چیزهای خوب هم بود که سعی کرد بهم یاد بده و من یاد نگرفتم. یک جوری یک جایی از وجودم شروع کردم به لج کردن با چیزهایی که می گفت و یادشون نگرفتم. یکی اش نترسیدن از تنهایی. هم تنهایی فیزیکی هم تنهایی روحی. یکی اش ارزش گذاشتن به وقت خودت قبل از وقت و انتظارات بقیه (البته این خصوصیت رو در مقابل ما نداشت، فداکار بود. ولی در مقابل بقیه همیشه اول خودش رو در نظر می گرفت برعکس من که اول برآورده کردن نیازهای دیگران برام اولویت داره).

یک سری چیزهایی هم هست که دارم هنوز ازش یاد می گیرم. وقتی که یادم می آد توی سی و سه سالگی که وقتی بچه بودم و مریض و بدحال بودم بهم می گفت که به جاهای خوشگل و حال های خوشت فکر کن. می گفت به درخت ها و پارک و بازی فکر کن. ازش یاد گرفتم که حتی اگه به نظرت گذشته منصفانه نبوده، امروز و آینده رو باید زندگی کرد. 

مادرم هیچ وقت خودش رو پشت زنانگی اش قایم نکرد. همیشه مثل یک مرد زندگی کرد. شاید توی محیط کاری خشنی که سی سال کار کرد اینجوری اقتضا می کرد. هیچ وقت هم وقت نداشت برای اینکه به علایق زنانه خودش برسه. اگه کار زنانه ای هم می کرد در راستای ما بود. درست کردن خوراکی هایی که دوست داریم. بافتن لباسهای خوشگل .  بچه که بودم فکر می کردم که مامان بقیه که همیشه خط چشم دارن یا موهای همیشه مش کرده و سشوار کشیده، بهترن. از اوایل نوجوانی بود که فهمیدم اون چیزی که توی کله مامان من می گذره و شخصیت اجتماعی ای که داره، خیلی خیلی ارزشمندتر از اون ماتیک و ناخن های لاک زده است. قدرتی که داشت وقتی که مثلا با مدیر مدرسه مون حرف می زد و شده می رفت مجوز از مدیر منطقه می گرفت و ما رو توی مدرسه ای که تشخیص داده بود ثبت نام می کرد. کار واسش نشد نداشت و نداره. 
این روزها که دلتنگشم خیلی زیاد به خودم نزدیک حس اش می کنم. حالا می بینم که چقدر با اینکه زن بودن و دختر بودن و قرتی بودن رو یادم نداد، ولی خیلی چیزها رو یادم داد. این روزها خوشحالم از تیکه هایی از وجودش که توی خودم پیدا می کنم و این بهم حسابی آرامش می ده و دلتنگی ام رو کم می کنه. 

دارم یک پتوی اشتراکی می بافم برای بچه توی راه دوست خوبم که هر لحظه و هر یک تیکه ای که می بافمش مامانم رو نفس می کشم و اون رو تو خودم می بینم. 

انگار

انگار که چیزی خوب، جایی منتظرم باشد و من له له بزنم که برم و بهش برسم. و همزمان نخواهمش. اینقدر دلباخته همه آن چیزی که الان دارم باشم که هیچ چیز خوب جدیدی را نخواهم. 
انگار که خوبی موجود در دنیا بیشتر از ظرفیت من باشد. 
انگار که ندونی که چه کردی که لایق این همه خوبی و زیبایی و دوستی باشی. 

انگار که با مستی و سرخوشی و رخوت ناشی از همه این حس ها، ددلاین داشته باشی و مشق و کلی کار انجام نداده. 


برم بشینم سر درسم امروز. به خودم قول دادم که امروزم روز خیلی مفیدی باشه. اگه اینقدر روی چیزی که دست خودمه کاملا کنترل نداشته باشم، چه جور مدعی کنترل کردن جهان باشم آخه. :)

امضا: یک کنترل فریک

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

یازده سال آزگار

دیشب داشتم به یک دوست تازه ام می گفتم که من همزمان تو شش تا شبکه اجتماعی هستم و سعی می کنم مدیریتشون کنم و آدم هایی رو که دوست دارم دنبال کنم یا باهاشون معاشرت کنم. برای منی که تصویرم از یک هفته خوب هفته ای است که نه اگه هفت شب، حداقل شش شبش رو با دوستام باشم یا مهمون داشته باشم این از ضروریات زندگی است. اینکه آدم هایی رو که از نظر فیزیکی ازشون دور می شم  و دوستشون دارم گم نکنم. بدونمشون و ببینمشون. بشنومشون و زندگی کنم باهاشون. خیلی هم این پروسه انرژی و وقت بر است. بعد در کنارش آدم هایی هم هستن که توی دنیای واقعی فیزیکال من نیستن. دوستان وب لاگی و گودری و پلاسی و خلاصه مجازی. مدتی است که همه پایه های وب لاگ خونی قدیمی من درمورد این می گن یا می نویسن یا فکر می کنن که "وب لاگ خوندن بو می ده و تلف کردن وقت و انرژی و حسه" . قبول دارم که اگه به جای وب لاگ خوندن بری بشینی کتاب بخونی خیلی کار به ظاهر ادبیات مند تر و شسته رفته تری انجام دادی. ولی تو کتابها قصه های دنیای واقعی یک بار رفتن توی مغز نویسنده و بعدش با عینک و دید اون نوشته شدن. هرچند که من خیلی این رو دوست دارم چون معمولا نویسنده های خلاق، تیزبین هم هستن و گوشه هایی از زندگی رو پیدا می کنن و می نویسن که من به عنوان یک آدم عادی نمی بینم ولی وب لاگ ها برام خیلی زنده ترن. آدم هایی که زندگی می کنن و زندگی خودشون رو می نویسن. بدون بایاس. بدون قضاوت. بدون پیرایش. حکم کلی نمی دم. ولی برای شخص من وب لاگ کسانی که طی سال ها خوندم درس زندگی داشته. منی رو که این شکلی ام ساخته. با خورشید خانم تو بیست و دو سالگی یاد گرفتم که چه جوری یک شخصیت توی اجتماع باشم، با بلوط یاد گرفتم که زن باشم با آیدا یاد گرفتم که مهاجر باشم و خیلی های دیگه. 
ولی های لایت این روزهام، کسی که به عنوان یک دانشجوی دکترا، یک زن که دوست داره موفق باشه تو کاری که عاشقشه، یک آدم منطقی که با منطقش حس اش رو سرکوب نمی کنه، شش دانگ شاگرد زهرا هستم. شاگرد خودش و سایه اش و نمی تونم توصیف کنم که چقدر ازش یاد گرفتم. وفکر می کنم که همین، فقط همین چیزی که این روزها از زهرا یاد گرفتم خروجی کافی باشه برای یازده سال آزگار وب لاگ نوشتن و خوندنم. مرسی دوست ندیده خوبم که هستی. 

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

حس

یکی از اولین چیزهایی که تو هر جلسه مشاوره یا کلاس روانشناسی ای بهت یاد می دن این است که حس هات رو بشناسی  و با اسم صداشون کنی. بعد من پانزده ساله که یک حسی رو توی دلم یک اسمی بهش داده بودم. بعد از این همه سال وقتی اومدم تو یک کشور دیگه و سعی کردم که دوباره خودم رو و دورم رو از نو بسازم تا حالا دوبار تو موقعیتی قرار گرفتم که اون حس رو دوباره داشتم. بعد فهمیدم که اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبوده.یعنی اینقدر این فضاها متفاوتن که مطمئنم که اسمی که روی حسم گذاشتم غلط بوده. و خدا می دونه که چقدر فقط با عوض شدن اسم حس نفس کشیدن باهاش راحت شد. تو کلاس های روانشناسی باید وقتی بهت یاد می دن که حس هات رو صدا کنن یک جوری هم نشونت بدن که هر کدوم از اون اسم ها مال چه جور حس و حالیه.  

آرزو

دلم می خواد برم 
فقط یک جایی رو پیدا کنم، سه چهار روز برم. دور باشم از همه چیز. از اینترنت. از تلفن. از کار . از مشق. از دنیا. فقط بخوابم، غذا بخورم، کتاب بخونم و نفس بکشم. همین. معاشرت هم حتما بکنم. 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دوست

قدیم ها یک دوستی می گفت که برای اینکه یک پسر دلش رو ببره کافیه که یک تار دستش بگیره و بلد باشه یک دلینگ دلینگی از توش در بیاره. یک دوست خوب هم، که الان اسم نمی برم ریا نشه، اولین سوالش از پسرها این بود که کتاب می خونن یا گیتار بلدن بزنن یا نه. من ولی از شوخی گذشته، این روزها دلم می خواد یک چک لیست داشته باشم یا اصلا یک فرم ساده، صاف فارغ از بازی های انسانی و روانی و اجتماعی ای که می کنیم بدمش دست آدم های جدیدی که می بینم. دوست دارم صاف برم سر اصل مطلب و ازشون بپرسم که کتاب می خونن؟ موسیقی گوش می دن؟ نظرشون درمورد آزادی چیه؟ ارزشهای فکری و اجتماعی شون چیه؟ چه چیزی خوشحالشون می کنه؟ هدفشون از زندگی چیه؟ نظرشون راجع به عرب ها و افغانی ها چیه؟ دوست  دختر یا پسر ایده آل توی کله شون چه شکلی است؟ خداشون چه شکلی است؟ اصلا خدا دارن؟
منظورم این نیست که خط بزنم آدم هایی رو که کتاب نمی خونن یا فیلم نمی ببنن. یا به خدا معتقد نیستن یا دین دارن. الان ها زندگی اینقدر به نظرم کوتاهه و ما آدم ها اینقدر خودمون رو توی بالا و پایین ها و پیچ و تاب های روابط اجتماعی و باید و نبایدهای شغلی درگیر می کنیم که یادمون می ره که هدف، لذت بردن از همین الان و همین لحظه است. وقتی یک دوست تازه پیدا شده ای می گه که کتاب می خونه و حواسش به آپ دیت های من تو گودریدز هست که چی دارم می خونم، اینقدر غرق لذت می شم که افسوس می خورم که روز اول ازش صاف ازش نپرسیدم که کتاب می خونی یا نه. افسوس می خورم برای فرصت هایی که می شده دوتایی از چیزهایی که می خونیم حرف بزنیم و نزدیم و به جاش نشستیم برنامه های صد من یک غاز تلویزیونی نگاه کردیم.
دوست دارم صاف برم توی شکم آدم ها و ازشون بپرسم که وب لاگ می خونید؟ با خرس حال می کنید یا با آیدا و بلوط؟ "شری و واین" رو درک می کنی؟ گودری بودی؟ به خصوص این روزها که به قول آیدا دیگه جو وب لاگ ننویسی و وب لاگ نخونی و "وب لاگ خوندن بو می ده" و "من دیگه وقت واسه این کارهای پیش پا افتاده ندارم" راه افتاده. که همه مون در طول روز یواشکی وب لاگ می خونیم و عصرها سوت زنان از کنار هم رد می شیم و یک ژستی می گیریم که انگار از صبح داشتیم روی حل کردن معادلات مهم بشری کار می کردیم. در حالیکه از حل کردن یک احساس ساده دلتنگی واسه مامان بابامون عاجزیم.
حالا من اگه بپرسم چی می شه؟ طرف وب لاگ خون نباشه یک طور "نمی دونم چی می گی ای" نگاهم می کنه که می فهمم باید شروع کنم الان از royal baby حرف بزنم، یا مثل یک سری حرف زدن هام با آسیه و سبا و سپیده، یکهو یک چیزی کلیک می کنه و انگار کامل هم زبون می شی. حداقل هم زبون اگه نشی، زبون مشترک هم رو می فهمی. و بووووم. یک عالمه کش و قوس و پیچیدگی از رابطه حذف می شه.

به نظر من جواب خیلی پیچیدگی های روابط انسانی صادق بودن و حتی رک بودنه. اینکه صاف برم به آدمی که دوست دارم که باهاش دوست بشم بگم که من دارم تلاش می کنم که دوستی  اش رو جلب کنم. که از زمان گذروندن باهاش لذت می برم و بهم احساس آرامش و امنیت و دوست داشته شدن می ده. من دوست دارم واسه دوستی جدیدی که به دست می آرم وقت و انرژی بگذارم و دوست دارم طرف مقابلم هم بدونه که من اون رو انتخاب کردم که دوستم باشه. دوست دارم صادق باشم. حتی می دونم که گاهی این باعث می شه آدم ها دچار سو تفاهم شن یا به نظرشون عجیب بیام. از صمیمیت بترسن و بکشن عقب. ولی حداقل ته ته مسیر من می مونم با دوستانی که از صمیمیت نمی ترسن. دوستانی که دوستن. به معنای واقعی کلمه. 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

گزارش این روزها

خوب از وقتی که آیدا این رو نوشته  و عبارت "ما گزارش بده ها" رو وارد ادبیات من کرده، دیگه سختم نیست که بیام اینجا و از روزمره ام بنویسم. قبلش هم یک بار آرش با صحبت از "ما لوگوفیل ها" که همه اش احتیاج داریم یک چیزی رو بخونیم باعث به آرامش رسیدن یک تیکه مغزم که هنوز نپذیرفته بود لوگوفیل هستم شده بود. از شما چه پنهون در من همیشه یک مبارزه کلی و جزیی جریان داره که نرم  توی فیس بوک بنویسم که الان دارم مشق می نویسم، الان دارم بافتنی می بافم یا این پرتقاله یک جوری من رو نگاه می کنه که بخورمش. پذیرفتن اینکه من اطرافم رو وقتی درست تحلیل می کنم که راجع بهش حرف بزنم و با بقیه هم حرف بزنم و اصلا برم یک جای عمومی ای بنویسم که طی نوشتنه برام جا بیفته که فکر و حسم چیه، با خوندن عبارت "ما گزارش بده ها" اتفاق افتاد. حالا با خیال راحت می تونم بیام اینجا و بنویسم که امروز، یعنی یک یکشنبه صبحی، من، پرستو، ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم و سه ساعت مشق نوشتم. البته از خر خونی ام نبوده. از این بوده که دقیقا یک هفته قبل از یک ددلاین مهم مغزم اعتصاب کرده بوده و نمی تونستم بنویسم. واسه همین همه کارها روی هم جمع شده. رفتم بیرون و صبحانه-نهار خوردم و با دوستام معاشرت کردم. بعد رفتم تو کتابخونه شهر نشستم به مشق نوشتن که قبل از اینکه استاد مسافرم تو اروپا بیدار شه بتونم یک چیزی واسش بفرست. 
این آدمی که الان منم، یک جور عجیبی اصلا شبیه من نیست. یعنی شبیه منی که نزدیک به سی و سه سال گذشته می شناختم نیستم. همه هفته صبح زود بیدار شدم، سعی کردم درس بخونم و کار کنم. هر چند که در اعتراض به همه این حرکات خیلی بچه مثبتی یک تیکه مغزم اعتصاب کرد و نتونستم چیزی رو که باید سر زمانش بنویسم ولی پیشرفت کردم و راضی و خوشحالم. راستش رو بخواید باورم نمی شه که این هفته این همه زمان اضافه آوردم. اضافه که نه. یعنی به هفته ای که گذشت که فکر می کنم انگار که دو هفته بوده بس که توش اتفاق و کار بوده. احساس مفید بودن و فعال بودنم تو اوجه که فکر کنم با توجه به زمستون بودن و ابری بودن این روزهای آکلند خیلی بهتر از حد انتظارمه. 
امیدوارم که این روند خوب ادامه داشته باشه و من از بودن با خودم که یک جور دیگه ای و متفاوت از خودمه لذت ببرم. یک راه هم پیدا کردم برای لذت بردن بیشتر از زندگی. اینکه همیشه یک دوست جدید پیدا کنید و خودتون رو توی آینه اون ببینید. کشف کردم که وقتی خودم با خودم تنهام یا با کسانی که دوست نزدیکم هستن و خود خودم هستم پیششون و از قضاوتشون نمی ترسم کمتر ایده آلی رو که دوست دارم باشم می بینم. وقتی یک دوست جدید پیدا می کنم، یعنی یک آدمی که توی استانداردهام بگنجه و دوست داشته باشم که دوستی اش رو داشته باشم، اون وقت شروع می کنم تو ذهنم خود واقعی ام رو با تصویری که دوست  دارم یک دوست عزیز جدید از من ببینه مقایسه می کنم و این موتور خیلی خوبی است برای اینکه آدم یادش بمونه که دنبال چی است و قدم بعدی برای بهتر شدنش یا تغییر کردنش چیه. خلاصه که فهمیدم برای من که آدم اینقدر معاشرتی ای هستم و همه زندگی ام توی دوستام و خانواده و معاشرت و زمان خوب گذروندن باهاشون خلاصه می شه، بودن یک آدم جدید که تصور دوست شدن باهاش هیجان زده ام کنه، بهترین محرک رشد شخصی ام است. 
همه اینها رو گفتم؟ آخرش هم باید راستش رو بگم که نشستم اینها رو اینجا نوشتن چون می ترسم که شروع کنم مقاله ام رو بنویسم یا سه ساعت دیگه که استادم بیدار می شه نرسم تمومش کنم. دارم ازش فرار می کنم. پس بهتره در نرم و این صفحه رو ببندم و اون فایل ورد رو باز کنم و تولید زنجیره کلماتم رو اونجا ادامه بدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

writers' block

هنوز بعد از هشت روز نوشتنم نیامده. پانزده روز است که از ساختن مدلم گذشته و قرار بوده سه چهار روزه تحلیلم رو روش بنویسم. بعد که ننوشتم و دیر شده، یعنی از لحظه ای که از دقیقه هشتاد گذشته ایم، من دچار انسداد خروجی نوشتاری شدم. همون اعتصاب مغز. 
هشت روزه که می آم اینجا فایلم رو باز می کنم و بهش نگاه می کنم. کارهای دیگه می کنم. می خونم. خلاصه می کنم. درس می دم. ولی نمی تونم بنویسم. و بدی اش این است که فردا، آخر روز نهم ددلاینم تموم می شه و من هنوز حتی یک  کلمه هم ندارم. 
دچار writers' block شدم و هر کاری که بلد بودم انجام دادم و درست نشده. می ترسم به تکنیک های هنک مودی روی بیارم. 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جنگ جنگ تا پیروزی

دو هفته است که با خودم در جنگم شدید. مبارزه تا آخرین قطره خون. یک جایی توی وجودم اعتصاب کرده. دقیقا نمی دونم کجا. نمی تونم روش دست بگذارم. ولی یک جایی است که موتور محرک یک سری خروجی های فکری و حسی است. اصلا واسه همینه که نمی تونم پیدا کنم و دست بگذارم روش. مثلا مغز نیست که بگم فکرم کار نمی کنه و مشق ها م رو نمی تونم بنویسم. حس هم نیست که از اعتصابش مثلا سر شده باشم. علی رغم اینکه خیلی چیزها رو حس نمی کنم و در وجودم نوسان به وجود نمی آرن، خیلی چیزها رو هم حس می کنم. مثلا دلتنگ نیستم این هفته. یعنی دلتنگی خفه کننده ای که هفته های پیش داشتم این هفته اصلا نبوده. ولی خوب خیلی حس های خوب و بد بوده. مثلا امروز یک نیم ساعت تا سر حد مرگ از دست یکی از استادها حسابی شده بودم فهمیدم که هنوز یک سری حس ها کار می کنن. ولی مجموع این اعتصاب سراسری ولی نه کلی که در وجودم هست موجب شده که خروجی مفید در راستای ددلاینی که در پیش دارم، یا بهتره بگم گذشت نداشته باشم. مثل نرسیدن به ددلاین های معمولی دقیقه نودی نیست که کار پیش بره ولی کند. یا جمع شه برای دقیقه آخر و یکهو یک جریان سریع و فعال مغزی شروع شه و همه مقاله نوشته شه. یک جور بی خیالی و بی حسی زیر پوستی هست که صبح تا شب وجودم رو می گیره و علی رغم اینکه روزی دوازده ساعت دانشگاهم منجر به هیچ خروجی درست و حسابی ای نمی شه. حتی تفریحات معمولم مثل کتاب خوندن و فیلم دیدن و سریال دیدن و معاشرت هم یک جور بی مزه ای زیر دندونم. مثل مزه سس سفیدی که با آ رد درست می کنی که بریزی روی لازانیا. می دونم که نتیجه اش و ترکیبش با بقیه من در نهایت و در طول زمان چیز خوبی حاصل می کنه ولی این بی مزگی و بوی زهم آرد داغ شده این روزها زیر زبونم دوست نداشتنی است. 
مبارزه ولی بین تیکه کوچیکی از مغزه که هنوز بالغم توش فعاله و می دونه که چقدر چیزهای بزرگی وصل به اینکه به این ددلاینه برسم با همون جایی که نمی دونم کجاست که اعتصابه. در سطح حال من خوبه. می رم و می آم و می چرخم و می گردم ولی اون مبارزه بدجوری ازم انرژی می بره. انرژی روانی و جسمی. خسته ام ولی خوب. مثل کسی که از ورزش اومده و دوش گرفته و تو یک خلسه خوبی غوطه می خوره. فرقش فقط اینه که خلسه اش بی مزه است. بی طعم و بی درد. 
می جنگم همچنان. تسلیم نمی شم. بلکه هم که به ددلاین رسیدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

Finally moving on

ده دقیقه دیگه می شه دقیقا دوازده ساعت که دانشگاهم. الان یعنی شده دوازده ساعت که از خونه اومدم بیرون و ده دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. یعنی دوازده ساعت پیش، ده دقیقه بعد می رسم دانشگاه. می تونم بگم که هنوز کارهایی که برای امروز داشتم نصف نشده. شاید حالا اگه این پست زود تموم شه، تا ده دقیقه یک ربع دیگه بشه به یک جایی برسم که بگم کارهای امروز نصف شده. بعد همه این دوازده ساعت که پشت میز نشستن  وخوندن و نوشتن نبوده که. یک عالمه حرف زدن بوده. تو چهار تا ساختمون مختلف دانشگاه حضور به هم رسوندن تو جلسه اول کلاس هایی که این ترم حل تمرینشونم هم بوده. دو ساعتم کلاسی بوده که  این ترم  دارم مستمع آزاد* می رم . از عشق به علم و اینها نیست البته این کلاس رفتنم. از سر این است که از یک سال گذشته قرار بوده این مبحث رو یاد بگیرم و کتاب و ویدئوی کلاس ها و پاورپوینت ها رو داشتم ولی دریغ از پیش رفتن از فصل دو و سه. این شده که الان دیگه مجبور شدم برم کلاس چون وقتم تنگ شده.

حالا چی شده که کارهام اینجوری شده؟ این ترم گفتم استادم می ره یک ترم سفر. واسه همین تصمیم گرفتم ساعت های بیشتری کار بگیرم تو دانشکده. البته شش ماه پیش که این تصمیم رو گرفتم برای این بود که آخر این ترم با پولش برم سیدنی. حرف رو زدم و لفظ رو دادم. الان حتی اگه برم بگم که آقا من سیدنی نمی رم، دوستام می آن اینجا یا حتی اگه برم قول بدم که قرار نیست تا دو سال دیگه حتی ایران هم برم، کاری از پیش نمی برم. آش کشک خاله است خلاصه. این وسطه، دیروز رو تقریبا کار مفیدی نکردم. این شد که لیست کارهای خیلی فوری امروز و فردام اینجوری شد. دیروز رو تمام مدت نشستم و مسخ شده نشستم به کامپیوتر زل زدم . هی F5 زدم رو صفحه توییتر رو برای خبرگرفتن از این جوون هایی که رفته بودن هیمالیا و گم شدن. چرا؟ کدومتون نکردید این کار رو؟

---
چهارشنبه قبل از تعطیلات بیست و دو بهمن سال 79 بود که تو سایت کامپیوتر دانشکده برای اولین بار داشتم برای خودم ایمیل می ساختم. قبلش کلی با لاله و مجتبی حرف زده بودم و عزمم رو جزم کرده بودم که یک اکانت ایمیل برای خودم بسازم که توی یوزرنیمش به عنوان یک سال دست نیافتنی 2000 نداشته باشه. واسه پسورد هم نقشه ها کشیده بودم برای خودم. غیر از پسورد سیستم های وکس قدیمی، این اولین بارم بود که یک یوزرنیم پسورد جدی مال خودم می خواستم داشته باشم. پشت کامپیوتر چند دقیقه ای معطل مغز فعال و خیلی خلاقم بودم که یک پسورد باحال غیر قابل حدس زدن یادم بیاد، نیومد که نیومد. بغل دستم دوتا پسر سال بالایی بلند با هم حرف می زدن. یکی می خواست با مجله صنایع بره اردوی کیش. از دوستش پرسید تو هم اسمت تو لیست هست؟ دوستش گفت نه. من اردوی شیراز رو رفتم. دارم آخر هفته می رم کوه. از تو حرفهاشون دو تا کلمه برداشتم گذاشتم پشت هم شد پسوردم. یکشنبه که از تعطیلات 22 بهمن که برگشتیم گفتن "مالک بساوند" تو کوه گم شده. یک نصف روز طول کشید که خبر بد اومد. که تیم امداد و نجات پیداش کرده بود. خودش رو که نه. .... آه کشیدیم و اشک ریختیم برای فالی که توی  اردوی شیراز گرفته بود و سفید دراومده بود و همه کلی سربه سرش گذاشته بودن. رفتن یک دوست رو اولین بار بود که تجربه می کردم. 

--
اون پسورد سال ها روی اکانت ایمیلم موند برای اینکه یادم نره که یک "مالک بساوند"ی بود که عاشق کوه بود. که من رو که اهل ورزش و سختی و پیاده روی و کوه نوردی و کویر گردی نیستم، چند تا سفر به یاد موندنی برد. که شبی زیر آسمون کویر برامون آواز خوند. در طول روز نمی گذاشت که زیر تیغ آفتاب آب بخوریم. هی به جای آب یک چهارم نارنگی می داد دستمون. شب ولی زیر آسمون کویر از بد اخلاقی راهنما بودن می اومد بیرون. عشاق می شد و گلنار می خوند. اسمش رو توی گوگل سرچ می کنم. نوشته لاله می آد درمورد آوازی که تو کویر خوند. اون توی کوه که عشقش بود رفت. در آغوش سفیدی کوه آرمید. مثل فالش. 

--
 با یک پیامک رو موبایلم بیدار شدم که نوشته یکی از یک جای عجیب به اکانت ایمیلم دسترسی پیدا کرده. بیدار شدم. چک می کنم. هک شدم. اکانتم رو از طریق شماره موبایلم پس می گیرم و بعد از سال ها پسوردم رو عوض می کنم. 

--
یک قبرستان کوچیک هست در یک گوشه بهشهر. محلی ها بهش می گن سارو. چسبیده به دامنه کوه در حاشیه جنگل. مالک که عاشق کوه بود، در چند قدمی اش خوابیده. کمتر از دویست قدم اون طرف تر هم غزاله هست. این روزها می شه دو سال که غزاله هم اونجاست. رو به جنگل. زیر یک درخت بزرگ. غزاله ای که وقتی همه با هم رفتیم همون سال دیدن مالک تو خونه جدیدش، اینقدر توی راه برامون مسخره بازی درآورده بود و خندونده بودمون. 

--
علاج درد امروز و دیروزم رفتن به اونجا است. فقط ده دقیقه اونجا بودنه. قدم زدن بین خونه مالک و غزاله و بالاخره پذیرفتن مرگشونه. پذیرفتن اینه که کسانی که دوستشون داریم می رن. پذیرفتن اینه که خودمون هم یک روزی که شکل همه این روزهاست می ریم. علاج دردم پذیرفتن است و  finally moving on کردن



۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

زندگی

گاهی هم زندگی این شکلی است. که بالا می شی توش و پایین. از صبح که چه عرض کنم، ظهر که بیدار می شی. می چرخی. بالا می ری تا اوج. چرخ ها می زنی. شاد و سبکبال. گاهی هم با کله می خوری تو دیوار و روی دست و پات از اون ارتفاع بالا پرت می شی پایین. گاهی آدم ها می آن تو زندگی ات. از کنارت رد می شن. یک تیکه باهات هم مسیر می شن. کنار بعضی ها شور، بعضی ها هیجان، بعضی ها عشق، بعضی ها آرامش، بعضی ها درد رو تجربه می کنی. با بعضی ها همراه می شی و می شن پای ثابتت. بعضی هم با همون رد درد یا عشق یا شور می رن. شروع می کنی مراقب اونهایی که هم مسیرتن شدن. درگیرشون شدن. اهلی شون شدن. گاهی اون ها هم متقابلا اهلی ات می شن. بعد گاهی هیچ کاری نمی تونی بکنی. کسانی که با قصد عشق و شور اومدن، برات درد می آرن. بعضی ها که با درد اومدن بهت امنیت می دن. طولانی تر که می مونن آدم ها دیگه فقط یک رد ندارن روی روحت. می شن هم رنگت. می شی هم رنگشون. تنیده می شی بهشون. بعد دردی که اونها می آرن، اگه بیارن، خیلی زیاده. گاهی اینقدر موقعیت ناعادلانه است که خودشون هم نمی خوان درد برات درست کنن، نمی خوان ناراحتت کنن، نمی خوان عذابت بدن، نمی خوان ریجکتت کنن، ولی می کنن. گاهی فقط خودت می مونی. با هم مسیر یا بی هم مسیر. ولی لوله شدن در خودت. توی خود خودت. می دونی که باید آخرش به این نتیجه برسی که "نجات دهنده" ای نیست. که نجات دهنده تویی. ولی هنوز می چسبی به یک هم مسیر دیگه. از درد یکی پناه می بری به امنیت یکی دیگه. ولی گاهی اینقدر تنیده اید به هم که با هم درد می کشید، هر دو تون لوله می شید توی خودتون و سعی می کنید نفس بکشید. زندگی شاید همین باشه

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دوست

نمی دونم چی شده که خیلی از آدم هایی که در دنیا واقعی اطراف من هستن از من کوچیک ترن و همه آدم های سی و دو ساله توی وب لاگ ها و سایت ها و دنیای مجازی؟ یک موقعی، ایران که بودم، به شوخی به دوستام می گفتم که معلوم نیست که آدم های هم سن من کجان. الان فهمیدم. همه شون رفتن توی وب لاگ ها. (نوشته شده بعد از خوندن این پست بلوط )


پیدا کردن آدم های جدید، آدم های قوی، آدم های پر فکر و پر مایه دلچسب است. خیلی دلچسب. 

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

غر

گوشه یک کافی شاپ نشستم. اینجا جای مورد علاقه ام است واسه کار کردن روزهای شنبه و یکشنبه. دوست ندارم مثل هر روز برم دانشگاه. دوست ندارم یادم برم که هدفم زندگی کردنه نه مدرک گرفتن. واسه همین وقتی مجبورم آخر هفته ها کار کنم، اینجا رو بیشتر دوست دارم. زنده است. آدم ها می آن دور هم می شینن و ساعت های روزهای تعطیلشون رو می گذرونن. بعضی ها برای فرار از تنها موندن تو خونه، بعضی ها برای یک استراحت یک ربعی وسط پیاده روی یا خریدشون، بعضی برای استفاده از اینترنت و بعضی ها برای درس خوندن یا بازی کردن یا معاشرت کردن. 
سردم شده بعد از دو ساعت ثابت یک جا نشستن. با اینکه باورش یک کم سخته، ولی اینجا الان زمستونه. به قول روزبه چله زمستونه و من گوشه این کافی شاپ یخ کردم. دمای هوا رو روی موبایلم نگاه می کنم. هشت درجه است و نباید اینقدر سرد باشه. شهر رو توی نرم افزاره عوض می کنم به تهران، هوا آفتابی می شه. دمای هوا 35 درجه می شه. فکر می کنم چقدر 35 درجه هم گرمه. حتی شاید بدتر از سرمای 8 درجه. ولی یک چیزی توی صفحه اون نرم افزار من رو میخکوب می کنه که فکر می کنم که چقدر علی رغم همه اون گرما، دلم می خواد اونجا باشم. همین الان، همین لحظه. هنوز خیلی خیلی زیاد از تصمیمم برای اومدن به نیوزیلند راضی ام. ولی دلیل نمی شه که دلم تنگ نباشه. برای مامانم، بابام، برادرم، همه خانواده روزبه، همه دوستام، خونه ام، شهرم، ... 
پیش خودم فکر می کنم اگه بخوام باور کنم این حجم دلتنگی رو فلج می شم. حس هام واقعا فلج می شه برای زندگی روزمره و واقعی. فکر می کنم کاشکی می شد این حس ها رو انداخت گردن هورمونی چیزی. بعد از کلی بالا و پایین کردن، بهانه رو پیدا می کنم. روجا و هدی و چند تا دیگه از دوستام و هم کلاسی هام ایرانن و این من رو هوایی کرده. اصلا تقصیر مسابقه والیبال و بردن و جو فیس بوکه. یا شاید تقصیر آلبوم عکس افطاری بی بی سی. که اون همه صف واسه آش و حلیم و زولبیا رو نشون می ده و من رو می بره به سحری خوردن های نوجوانی با بابام یا سفره های افطاری که تا بعد از تموم شدن سریال ها جمع نمی شدن. آره تقصیر اینها است وگرنه که من دلتنگ نیستم. 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

این نوشته لنگ دراز رو خوندم. رفتم تو  فضای موزه. آخرین باری که موزه رفتم، البته غیر از موزه کوچولو موچولوی آکلند، یک باری بود که اینقدر طی دو روز گذشته اش مثل توریستی که می خواد پول بلیطش رو حلال کنه، موزه و ساختمون قدیمی و کلیسا دیده بودم داشتم می مردم. به زور قرص برای آروم کردن پایی که دیگه نمی کشید رفتیم تو موزه. تا تعطیل شدنش فقط دو ساعت وقت داشتیم. نیم ساعتش تو صف دستشویی حروم شد. یک ساعت و نیم بعدش تنها فایده ای که داشت تیک خوردن اسم یک موزه گنده بود تو لیست آدم برای زمان هایی که می خوای پزی بدی یا به زندگی ات با  افتخار فکر کنی و بگی که دنیا رو گشتم. می دونم که حرومش کردم. کلا دو سری در زندگی موزه گردی به من چسبیده. یک بار یک موزه گردی تو تهران که با فرناز رفتیم که خیلی عالی بود. همیشه بعدها که نبود حسرت خوردم که چرا وقتی که بود بیشتر باهاش نرفتم موزه گردی. یک دوره هم براثر معاشرت با بر و بچه معماری، موزه گرد شده بودم. دوران خیلی برجسته ای تو زندگی ام است. عمدتا با امیرحسین می رفتیم و من بیشتر یاد می گرفتم که چه جوری باید اصلا موزه رو دید. نمایشگاه رو دید. کلا کار هنری رو دید و فهمید. 
همه اینها رو نوشتم که بگم نوشته لنگ دراز رو که تو پلاس همخوان می کردم می خواستم بنویسم "به یاد موزه گردی هامون با امیرحسین". بعد دیدم مطمئن نیستم که اون دوران اونقدر که برای من جذاب و اثرگذار بوده برای اون هم بوده یا نه. به هر حال اون نصف دنیا رو گشته و این موزه گردی جزو زندگی اش بوده. این خاص بودن برای من لزوما برای اون خاص و جذاب نیست. تصور کردم که عکس العملش نسبت به این جمله "به یاد موزه گردی ها با تو" احتمالا می گه: "مگه ما با هم موزه هم رفتیم؟ خوب آره. یادش به خیر". بعد حباب نوستالژی ای که توش بودم ترکید. چشم واقع بینم دید که خیلی وقت ها زندگی اینجوری است. تو حسی داری که بقیه نمی فهمن و این خیلی دردناکه که می بینی حس مشترکی با یک آدم اینقدر که توی خاطرات تو پررنگ و قوی مونده، خیلی هم از نگاه اون اینجوری نبوده. این تجربه این بزرگسالی های من با خیلی دوستان جانی است و من کم کم باید پذیرفته باشمش. ولی هنوز دردش هست. 
نوشته لنگ دراز رو بدون هیچ جمله ای همخوان کردم. شاید کسی خوند یاد خاظرات خودش افتاد . شاید هم کسی خاطره پررنگ موزه ای نداشت و فقط داستان یک عصر جمعه لنگ دراز رو خوند.