به زندگی فکر می کردم و اینکه همه بالا و پایین ها، خنده ها و گریه ها، شادی ها و دردهایی که می کشیم همه شون می شن یک جمله تو داستان زندگی مون. یک جمله که داستانمون رو از شکل ساده اولیه "به دنیا اومدم، زیستم، مردم" در می آره. بعد جالب بود که دیدم من از تیکه هایی از داستان زندگی خودم بیشترین رضایت رو دارم که بیشترین درد رو توش کشیدم. انگار اون دردها رو تحمل کردی برای اینکه می ارزیده که اون یک جمله به داستان زندگی ات عوض شه. شاید هم برعکسه. شاید چون درد زیادی کشیدی این حس خوبت به اون جمله اضافه شده فقط برای این است که یک معنی بدی به سختی هایی که کشیدی. خلاصه اش اینکه دیگه به یک شهود جدید رسیدم. به اینکه اولویتم تو زندگی عوض شده و دیگه بزرگ شدن یا مهم شدن یا کمک کردن نیست. از زندگی فقط زندگی کردن رو می خوام. اینکه شهرهایی که توشون هستم، دنیا رو، زندگی رو، آدم ها رو، زندگی کنم. این رو از یک دوست یاد گرفتم و خوشحالم ازش. اینکه باید زندگی کرد. شاد بود و جشن گرفت و گریست. چون داستان زندگی ماست.
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۴ بهمن ۸, پنجشنبه
۱۳۹۴ بهمن ۴, یکشنبه
ترک عادت موجب مرض است
هر چه بیشتر از زمانی که خارج از ایران زندگی می کنم می گذره، بیشتر می فهمم آموزه های دینی و حجاب چقدر در وجودم نهادینه است. اول از همه خواب های کابوس مانندی که احتمالا همه مون می بینیم که توش بدون لباس مناسب، یا حتی لخت، وسط خیابون هستیم، برای من تبدیل شدن به خواب هایی که توشون رفتم مدرسه یا سرکار و وقتی رسیدم اونجا فهمیدم یادم رفته مانتو و روسری ام رو بپوشم. یا رفتم فرودگاه امام و وقتی رسیدم اونجا یادم اومده که مانتو و روسری می خوام. البته می دونم که این کابوس های ما واسه بعضی ها که با شلوارک رفتن فرودگاه امام، خاطره است (سلام بابا بخشی).
کشف جدیدم این است که این مبارزه درونی همواره با حجاب اجباری، توی زمستون ها به اوج خودش می رسه. بسیار رخ می ده در طول روز که وقتی خانم ها رو با کاپشن بلند می بینم، ناخودآگاه انتظار دارم یک کله با روسری ببینم و واقعا اگه طرف کلاه نداشته باشه، یک لحظه جا می خورم. نکته جالبش این است که نسبت به کسایی که کاپشن بلند ولی با رنگ های روشن می پوشن این حسم کمتره. ولی ته مغزم کاپشن یا کت بلند مشکی حتما به روسری وصله.
حالا امروز یاد این افتادم چون مثل حسنی که به مکتب نمی رفت، روز یکشنبه ای اومدم دانشگاه و تو خلوتی ساختمون توی یکی از اتاق های سمینار نشستم به کار کردن (در واقع وب لاگ نوشتن، ولی شما به روم نیار). هر چند دقیقه یک بار یک دسته دانشجو که دنبال یک اتاقی برای کار می گردن می آن و در این اتاق رو باز می کنن. طی دو ساعت گذشته که اینجا بودم به ازای ورود هر یک نفر به اتاق دستم رفته که شال گردن دور گردنم رو بکشم روی سرم. این من رو یاد عادت پنج سال کار کردن تو جایی انداخت که طبق قوانین شرکت می شد توش روسری نداشت. ولی رئیس تازه مومن شده کنترلگر رسما هربار که روسری ام می افتاد به تلفن داخلی ام زنگ می زد و می گفت که نمی خواد موهای من رو ببینه. ظاهرا عادت پنج ساله، "روسری ات رو بکش رو سرت وقتی رئیس می آد" بدجوری توم نهادینه شده. اینقدر که احتمالا یکی از همین دانشجوهای شاد و خندان این دانشگاه امشب برای دوستاش یک داستان از زنی که تیک عصبی داشت و هی شال گردنش رو سرش می کرد و در می آورد تعریف خواهد کرد.
۱۳۹۴ دی ۱۶, چهارشنبه
سوال
به عنوان شغل امروز، نشستم به صدای بعضی ازجلسه هایی که با استادم دارم گوش می کنم و تا یک کم بیایم تو باغ یک کاری که خیلی وقته دست بهش نزدم. دلم برای جلسه داشتن باهاش تنگ شد. بعد همین من چهار سال برای دونه دونه اون جلسه ها غر زدم. نمی فهمم چرا وقتی یک چیزی دوره، اینقدر عزیز می شه. چی می شه که آدم فقط نکات و حس های مثبتش یادش می مونه؟
۱۳۹۴ دی ۱۲, شنبه
تریبون
هر کسی باید یک تریبون، شما بگو منبر، داشته باشه که بتونه هر وقت خواست ازش بره بالا و درمورد چیزهایی که ازشون متنفره نطق کنه. بنده هم همین الان رفتم بالای منبر خودم و اعلام می کنم از پرکردن هر نوع فرم درخواست ویزا، کوتاه مدت یا بلند مدت، توریستی یا کاری، اینوری یا اونوری متنفرم. همین و بس.
امضا: یک همه تعطیلات خود را صرف پر کردن فرم های ویزای نیوزیلند کرده عصبانی
۱۳۹۴ دی ۲, چهارشنبه
۱۳۹۴ آذر ۲۹, یکشنبه
سفر
اومدم بنویسم سفر بهترین اختراعات بشری است، دیدم خیلی نادقیقه. چون بشر از روز اول که خودش رو شناخته راه افتاده و هی زمین و آسمان و غذای جدید پیدا کرده. البته مانیفست اصلی من این نیست. اینه که از همه انسان هایی که به جاهای مختلف دنیا سفر یا مهاجرت کردن، اونهایی که اومدن تگزاس برنده ترین هستن. به خصوص اگه تو زمستون اومده باشن. هوای گرم و بهشتی، غذای خوشمزه در اندازه های بزرگ جایزه ای است که هنوز هیچ جای دیگه ای مشاهده نشده. خلاصه که ای شکموهای عالم بشتابید به سمت تگزاس و غذاهای بهشتی تست کنید. دیگه سفر اگه با معاشرت با دوست همراه باشه که دیگه محشره. فوقش وسطش یک کم هم مشق می خونی و سه چهار روز بدون وقفه جلسه و کار می کنی. آخرش هم کلاه و شال گردن و کاپشن خرسی ات رو در می آری و آماده برگشت به سرزمین برف و یخ می شی. به بوی خونه.
۱۳۹۴ آذر ۱۹, پنجشنبه
من چه شکلی ام؟
سال هاست، شاید از سه سالگی، که من دست به
گریبان ام با پروکستینیشن (رفتاری که تو فارسی اسم خاص و گویایی نداره). از همون
سال های مهدکودک یادم است که مثل همه بچه ها می دونستم که با بند کفش باز نباید
راه برم چون ممکنه بخورم زمین. ولی اگه بند کفشم رو نمی بستم. بلکه پشت سر هم با
خودم تکرار می کردم "بند کفشت بازه، دقت کن که نخوری زمین". یعنی هزینه
اون دولا شدن و بند کفش بستن رو که ده ثانیه بود نمی دادم. ولی هزینه یک روز کامل
دقت کردن به تک تک قدم هام رو برای زمین نخوردن می دادم. این رویه همه زندگی دنبال
من اومده و شدم آدم دقیقه نودی امروزی. نه که فکر کنم دقیقه نودی بودن بده. اتفاقا
معتقدم یک آدم هایی هستن که مدلشون دقیقه نودی است. حتی خودم هم تا درصدی اینجوری
هستم. یعنی با استرس ساعت های آخر کلی قابلیتهام، سرعت انتقالم، فکر کردنم، نوشتنم
می ره بالا. حتی آخرش وقتی آدم تو دقیقه نود کار رو می رسونی یک حس رضایت بدی هست
که به جون آدم می شینه. مشکل دو تا چیزه. اول اینکه هر چقدر سنم می ره بالاتر
مدیریت کردن استرس آخر کار و فشار چهل و هشت ساعت بیدار موندن سخت تر می شه. یعنی
دیگه سختی اش به اون لذت "تونستن" آخرش نمی ارزه. مشکل دوم هم این است
که با بزرگ تر شدن کارهایی که دستمه، نمی شه مطمین بود که کار دقیقه نود تموم می
شه. تعارف که نداریم. خیلی وقت ها به ددلاین ها نرسیدم یا خیلی وقت ها وقت اضافه
گرفتم. این سالها، خیلی چیزها هم کمکم کردن که بتونم مدیریت کنم مشکل
رو. یک کتاب فوق العاده و کوچیک قبلا خونده بودم که توصیه های خیلی خوبی توش داشت.
شاید یک روز نشستم یک خلاصه کوتاه ازش نوشتم.
حالا اینها رو گفتم که بگم امروز بعد این همه
سال فهمیدم مکانیزمی که باعث می شه باز سر ددلاین بعدی همین آدم باشم رو پیدا کردم.
من معتاد اون لذت ناب انکار اولیه ام. اون لحظه ای که یک کار، وظیفه، پروژه یا
ددلاین رو قبول می کنی. به طور نرمال یک استرس اولیه ای تو آدم ها ایجاد می شه که منجر می شه پاشن راه بیفتن
دنبال انجام دادن کار. انگار من طی زمان یاد گرفتم به جای پذیرفتن اون
استرس و از جا بلند شدن می شه انکارش کرد. می شه تصمیم گرفت که درسته که من
باید یک کار بزرگ رو تا آخر هفته انجام بدم و سرم شلوغه، ولی می تونم تصمیم بگیرم
که از فردا صبح شروعش کنم. اینجوری چی می شه؟ چون قرار نیست تا فردا کار کنم اون
استرس بزرگ برداشته می شه. یکهو یک آرامش دلچسبی جاش رو می گیره. دقیقا مثل وقتی
که از خواب بیدار می شی و می بینی هنوز دو ساعت وقت داری بخوابی. اون حسه چیه؟ من
دقیقا به اون معتادم. اعتیادم اینقدر زیاد است که خودم برای خودم در طول روز
ددلاین تعیین می کنم. مثلا می گم ساعت چهار می رم این لباس ها رو می اندازم تو
ماشین لباسشویی، بعد ساعت چهار می گم حالا یک ربع دیگه می رم. اون حس رها شدن از
اون استرس برای یک ربع، خیلی خیلی خیلی لذت بخشه.
خلاصه این از کشفم. اگه سی و شش سال دیگه طول
بکشه که کشف کنم که باهاش چه کار کنم، در آستانه هفت و دو سالگی یاد می گیرم که چه
جوری یک آدم دقیقه نودی نباشم. به امید اون روز.
برچسبها:
تز، procrastination,
خودشناسی,
ددلاین،
۱۳۹۴ آذر ۱۷, سهشنبه
دشمن عزیز، عینکم رو می گم
بعد از پنج سال باز باید یک کمی عینک بزنم. اینقدر که اگه بخوام روزی بیشتر از شش هفت ساعت به کامپیوتر زل بزنم لازمش دارم. بعد اون همه سال عینک پوشی، یک حس عجیب متناقضی نسبت به قیافه خودم دارم از طرفی قیافه ام برای خودم غریب است، از طرفی بسیار بسیار آشنا است. انگار خود گم شده ام تو چشمام زل زده. فرقش فقط این است کههمه اش به چشمم نیست و موقع کار و خوندن استفاده می کنم. همین برداشتن و گذاشتنش من رو به شدت یاد مامانم و حتی نینا جون یا زن های عزیز پنجاه و اندی ساله زندگی ام می اندازه. در من بخش هایی از همه این زن های عزیز هست.
۱۳۹۴ آذر ۴, چهارشنبه
تف به روزگار
دلم برايش تنگ شده است و هيچ چيز اين تلخي مزمن چسبنده رو نمي شوره و پاك نمي كنه. هست و يك لحظه هايي كه نبايد مي آد بالا.
دلم برايش تنگ شده است و حتي ديگه همين كلمه ها هم بي معني شدن براي بيان حس من. از روي دست دوست جديدم تمرين مي كنم كه خوشحال باشم براي وقت هايي كه خوشحال بودم. كه بودم و بود. زور مي زنم فكر نكنم به غصه وقتي كه حالا دم دست نيست. تمرين مي كنم ولي هنوز هر روز صبح كه چشمام رو باز مي كنم دلتنگي پشت پلك چشمام است. تف به روزگار.
روبان سفید یا نارنجی
بیست و پنج نوامبر از طرف سازمان ملل، روز بین المللی مبارزه با خشونت علیه زنان و آگاه سازی در زمینه خشونت خانگی است. این روزها خیلی از سایت ها، وب لاگ ها درمورد علایم خشونت، چرخه خشونت و سرگذشت شخصی شون رو درمورد خشونت خانگی می نویسن و روایت می کنن که قابل ستایش است. تو دنیای خشن پر از جنگ و دعوای این روزها، خنده داره که آرزو کنیم خشونت ریشه کن شه. ولی کاری که من می تونم بکنم، خوندن و دونستن و پراکندن اطلاعات در این زمینه است. شاید به گوش یک کسی که یک گوشه ای تو یک مثلث خشونت گیر کرده برسه و یک روزنه امید بشه. حداقل می شه همه ما هم نسل ها فکر کنیم و تصمیم بگیریم بچه هایی تربیت کنیم که خشونت نورزن یا در مقابل خشونت سرخم نکنن.
بیست و پنج نوامبرتون مبارک.
۱۳۹۴ آبان ۲۸, پنجشنبه
بازم غر
کسایی هستن که نمی دونی چقدر دلت واسشون تنگ شده تا وقتی که یک نظر تو موبایل یا لپ تاپت می بینی شون. اونوقت است که نفست بند می آد از اینکه چقدر دلت واسشون تنگ شده.
ما طراحی نشدیم برای مهاجرت. ما تربیت شدیم برای زندگی شرقی قبیله ای، همه کنار هم، نزدیک هم. حتی اگه تو اون تهران بزرگ فقط سالی یکی دو بار هم رو ببینیم دلمون گرمه به اینکه دایی و خاله و عمو و دوستامون دو قدمی مون هستن و کافیه دستمون رو دراز کنیم.
من امروز در حد یک نظر دایی و زن دایی و دختردایی ام رو دیدم و فهمیدم چقدر دلم براشون تنگه. برای همه روزهای خوب قدیم. برای روزهای بچگی.
۱۳۹۴ آبان ۲۰, چهارشنبه
آسمان همین رنگ است
شهر ما خیلی شهر کوچیکی است. از این سر شهر تا اون سر شهر کلا دوازده دقیقه رانندگی است. میانگین سن جمعیت شهر هم بالای پنجاه ساله به نظرم. به خصوص اگه از اطراف دانشگاه دور شی، دیگه نصف کسایی که می بینی بین شصت تا نود سال هستن. این اولین باری است که من اینقدر نزدیک آدم های مسن زندگی می کنم و همه چیز به نظرم جالبه. مثلا امشب ددلاین دارم و طبق معمول ساعت های آخر دارم تند و تند تو یک کافی شاپ کار می کنم. دو تا آقای گوگولی حدود شصت- هفتاد سال روی میز کناری نشستن که حرفاشون همه اش حواس من رو پرت می کنه. دوتایی دارن درمورد سوزان غیبت می کنن. غیبت که نه، همون که معادل روشنفکری اش شده "تحلیل". این سوزان خانم ظاهرا همسر، پارتنر یا دوست آقای کشیش محل است ولی یک نیم نگاهی هم به یکی از پدربزرگ های دوست داشتنی داره. دوست این آقا هم ظاهرا از دبیرستان با سوزان هم کلاس بوده و داره با شناختش از رفتارهای سوزان سعی می کنه بفهمه که آیا دوست پیرمردش شانسی برای مخ سوزان رو زدن داره یا نه. یک موقع هایی مثل الان دلم برای مردم سرزمینم می سوزه. از اینکه طبق عادت و فرهنگ از پنجاه سالگی همه خودشون رو از زندگی بازنشسته اعلام می کنن و به جمله طلایی "از من دیگه گذشته" می آویزن. یک چیزی یک جا غلطه. آرزو می کنم یک روزی همه پیرمردها و پیرزن های سرزمین من، دوباره زنده و شاد شن. راه بیفتن و دوباره زندگی کنن. زندگی رو کشف کنن و از شر لباس های سیاه، تلویزیون افسرده کننده و آه های جانسوز کشیدن دست بردارن.
۱۳۹۴ مهر ۳۰, پنجشنبه
۱۳۹۴ مهر ۲۸, سهشنبه
آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه يك روز مي شينه يك فصل از يك كتابي رو كه دو سال پيش به نظرش خيلي سخت بود بخونه. اينقدر سخت كه هي دو سال خوندنش روعقب انداخته بود. بعد يكهو همينجوري جلوي تلويزيون ورقش مي زنه و يكهو به خودش مي آد مي بينه داره تند تند فصل به اون سختي رو مي خونه و حتي مي فهمه. آدميزاد اينجوري بزرگ مي شه كه بعد كلي وقت تازه يك روز وسط نوشتن يك چيزي معني حرف يك سال پيش استادش رو مي فهمه. كلا آدم اينجوري بزرگ مي شه، مثل وقتي كيك روز نفهميد كه چي شد ولي يكهو ديگه از آمپول نمي ترسيد. آدميزاد بزرگ و حتي پير مي شه و حتي خودش هم نمي فهمه.
۱۳۹۴ مهر ۲۴, جمعه
شرح احوال
پنج شنبه شب بارونی پاییزی است. هرچقدر من به روی خودم نیارم، پاییز باز هم می آد. پشت سرش زمستون هم می آد. کلا تو دنیا کسی یا چیزی منتظر نمی مونه تا اگه تو آمادگی اش رو داشتی اتفاق بیفته. همیشه جا می خوری. همیشه موقعی که اصلا فکرش رو نمی کنی اتفاق می افتن. ولی تو معمولا همونجوری که فکرش رو می کنی عکس العمل نشون می دی. مهم نیست حالا.
برای نجات تو شب پاییزی تنها به سوپ جو پناه می برم. مثل مامان بزرگم که یک روز کامل برای غذای شام وقت می گذاشت، از صبح که چه عرض کنم، ظهر، سوپم رو بار می گذارم. شب هم مثل همه زنان ساده کامل، بعد از سر و سامون دادن آشپزخونه، با لیوان چایی ام می آم می شینم جلوی این کامپیوتری که دیگه دوست و درس و تفریح و زندگی ام، همه با هم توش هستن. سعی می کنم خودم رو سرگرم کنم تا به همه دلتنگی های عالم فکر نکنم. دیگه حتی بافتن هم درمان دلتنگی ام نیست. باید برم از زنان ساده کاملم بپرسم چه کار می کنن با این دلتنگی لغنتی.
۱۳۹۴ مهر ۱۴, سهشنبه
دغدغه های انتخاباتی یک شهروند شکمو
خوندن این پست لاله درمورد برگر نیوزیلندی، همزمان است با توافق تجاری کشورهای حاشیه اقیانوس آرام (Trans-pacific agreement). همه روز تلویزیون و رادیو درمورد اینکه با ورود محصولات دامی و کشاورزی استرالیا و نیوزیلند به کانادا، کشاورزان کانادایی ضرر می کنن. در آستانه انتخابات، یک شماره هم اعلام کردن که مردم زنگ بزنن نگرانی یا پیشنهادشون راجع به این توافق رو اعلام کنن. من ولی پشت ذهنم دارم به شیر، مرغ و گوشت بره خوشمزه نیوزیلندی فکر می کنم و تصویر می سازم که همین سوپرمارکت اونور چهارراه که از پشت این پنجره می بینم، محصولات نیوزیلندی داشته باشه و غرق رویا می شم. می خوام زنگ بزنم به اون شماره بگم حالا بیست هزار تا کشاورز کانادایی رو از کار بیکار کردید، حداقل یک بند تواون قرارداد بگذارید برای ورود صبحانه و برانچ های فوق العاده نیوزیلندی. دو جا هم پخش بشه کافیه. یکی کینگستون، یکی برلینگتون.
تز جرا نمی نویسم؟ شما به برانچ فکر کنید و نون یخ زده از توی فریزر دراومده سق بزنید می تونید تز بنویسید؟
۱۳۹۴ مهر ۱۰, جمعه
امروز نوستالژی، دیروز نوستالژی، هر روز نوستالژی
دخترک هفده هجده ساله اومد تو کتابخونه روبروم نشست. محو نگاه کردنش شدم و نمی فهمیدم چرا نمی تونم چشم از لباسش بردارم. بعد یادم اومد. کت سورمه ای که تنش بود، عین کتی بود که من تو آکلند هر روز می پوشیدم. مغزم هنگ کرده بود چون داشتم فکر می کردم چرا از وقتی اومدم کت رو ندیدم. نیاوردمش؟ انداختمش دور؟ گمش کردم؟ یادم نمی آد. به این فکر کردم که چقدر جا افتاده بودم تو آکلند. نشونه اش هم این بود که می تونستم صاف برم تو فروشگاهی که می دونستم لباسش به سایز من و اوضاع جیب دانشجویی ام می خورد و ده دقیقه بعد با لباسی که لازم دارم بیام بیرون. اینجا هنوز بلد نیستم از کجا باید چی بخرم. هنوز در حال سعی و خطا هستم و این واسه من که از خرید نسبتا متنفرم، مگه اینکه به قصد معاشرت با دوستان باشه، یعنی عذاب الیم. واسه خودم یک مایلستون جا افتادن تو این شعر تعریف کردم. هر وقت می تونستم طی ده دقیقه دقیقا اون چیزی که می خوام رو بخرم.
۱۳۹۴ مهر ۸, چهارشنبه
سرازیری
اومدم کتابخونه درس بخونم. از صبح یک مشکل مسخره دارم. به نظرم دنیا سرازیری می آد. تا حالا شش تا صندلی عوض کردم. روی هر کدوم که می شینم به نظرم می آد که دارم از روشون سر می خورم. انگار دنیا و همه صندلی های توش سرازیری شدن. من توهم زدم یا شما هم امروز از روی صندلی هاتون سر می خورید؟ ناسا کشف جدیدی درمورد عوض شدن جهت بردار جاذبه به سمت بیرون صندلی ها نکرده امروز؟ آیا من اینقدر در زندگی در سرازیری هستم که صندلی ها هم فهمیدن؟
جنگ تن به تن
خود کار عقب انداز کمال طلبم رو فقط یک جور می تونم گیر بیاندازم. اونم اینکه یک قرار یا ددلاین بگذارم که نشه ازش فرار کرد و بعد مجبور می شم بشینم کار کنم. مثل اینکه ایمیل بزنم به استادم و ازش جلسه بخوام و بعد مجبور شم کار دو هفته رو تو یکی دو روز انجام بدم. این بار برای خودم یک ددلاین گذاشتم 120 روز بعد. از این ددلاین های سفت و سخت که هیچ جوری از زیرش نمی ره در رفت. درواقع یعنی عقب انداختنش احتیاج به یک پروسه ای داره که از الان باید شروع کنم و با شروع نکردنش مجبور می شم به تحویل کارم تا ژانویه. خودم رو گوشه دیوار گیر انداختم و قراره رحم هم نداشته باشم. ببینیم کی از این جنگ تن به تن پیروز بیرون می آد. من کمال طلب کار عقب انداز یا من عاقل و باغل و واقع گرا.
با ما باشید.
۱۳۹۴ مهر ۲, پنجشنبه
نجات دهنده در قوري خفته است *
سه تا ماگ پر چايي دم شده آخر شب روزي كه از شش صبح شروع شده براي حس خوشبختي كافيه. پزنده اش كه رفته بالاي ليست رفاقت.
* از خلال نوت هاي پلاس.
۱۳۹۴ شهریور ۲۰, جمعه
کرگدن سی و شش ساله من
س. ف. یک شعر می خوند می گفت "گریه نکن کردگدن، تو هم یک روز می پری"
امروز یک لحظه یک شهود داشتم و فهمیدم که کرگدن شدم. دیدم که تو این شهر در حال حاضر غیر از روزبه هیچ کس دیگه ای من رو نمی شناسه و نمی دونه وجود دارم. هنوز حتی با قهوه فروش سر کوچه هم دوست نشدم. دفعه قبل، هشت ماه قبل، که تو این موقعیت بودم داشتم از ترس تنهایی می مردم. امروز دیدم که نمی ترسم. دیدم که مهم نیست. دیدم که خودم با خودم، درون خودم راحت و خوبم. دیدم پوستم کلفت شده و کرگدن شدم. بعد فکر کردم که این کردگدن قرار نیست بپره، پرواز کنه. اصلا همه معنی این کردگدن شدن این است که بدونی که پروازی در کار نیست، پرواز مهم نیست، یک سرابه که مهم هم نیست که محقق بشه یا نه. پاهات اومده روی زمین و می دونی قرار نیست هیچ اتفاق خاصی بیفته. تا ته اش رفتی و می دونی که دیگه نه می میری نه دردت می آد نه امیدی داری. همه چیز در سطح اتفاق می افته و زمان از روش می گذره. همه عزیزهات رو هم اسکایپ و وایبر و تلگرام خوردن. کرگدن سی و شش ساله درونت یک نگاه بدون حس و معنی بهت می کنه و سرش رو می اندازه پایین و به خوردن علفش* ادامه می ده. تو هم سرت رو تکون می دی و قسمت بعدی سریالت رو پخش می کنی.
۱۳۹۴ شهریور ۱۹, پنجشنبه
برادر
با برادرم و خانمش تلفني حرف زدم. اينقدر دلم تنگه كه حتي ديگه فايده نداره توصيفش كنم. داره مي شه چهار سال و من يك لحظه هم نديدمش. زندگي مون شده كامپيوترها و موبايل ها و اسكايپ. از همه بيشتر زنگ هاي سالي يكي دو بار موقع مستي، وقتي كه صداي "نگو ناراحت مي شه" تو مغزمون خاموش مي شه و بلند بلند به هم مي گيم كه چقدر دلمون تنگه. حال دوستي كه بيست و هفت سال برادرش رو نديده بود رو من فقط بعد چهار سال درك مي كنم. لعنت به اين زندگي.
۱۳۹۴ شهریور ۱۳, جمعه
کینگستون
خوب تا اینجا کینگستون خیلی شهر خوبی بوده. مردمش به وضوح مهربونن. میانگین سنی شون بالاست. هشتاد درصد مردمی که تو ساعت های اداری توی شهر می بینی بالای هفتاد-هشتاد ساله ان. درحالیکه تو واترلو، نصف جمعیت در شهر تو ساعت های اداری مادرهای بچه دار بودن.
شهر وقتی کوچیک است، یک روح جمعی داره. تو خیابون های اصلی شهر که راه می ری حس می کنی آدم ها همدیگه رو می شناسن. برای من این آرامش بخشه. حالا بیشتر مطمئن می شم که یک تغییری در من رخ داده. من همون آدمی هستم که تو بیست سالگی فکر می کردم حاضر نیستم تهران رو حتی به خاطر عشق ترک کنم، الان تصور زندگی تو یک شهر بزرگ و شلوغ پشتم رو می لرزونه. فعلا که کلاهمون رو برای کینگستون کوچک، زیبا، آرام و مهربان برمی داریم
۱۳۹۴ شهریور ۱۲, پنجشنبه
كينگستون
هواي كينگستون مرطوبه و در روز اول حضورم توي شهر هم پوستم از خشكي دراومده، هم موهام دوباره مثل آكلند فرفري شده. همين براي خوشحالي يك زن در روزهاي اول سي و شش سالگي كافيه. حالا شما فرض كن همه زندگي ات بعد از اسباب كشي تو كارتن باشه و هنوز تو بشقاب يك بار مصرف غذا بخوري.
من اين شهر رو دوست دارم. از روز اول. ولي مي ترسم دل بدم بهش باز كوله مون رو بندازيم رو دوشمون بريم. بعد آكلند ديگه گول نمي خورم.
۱۳۹۴ شهریور ۷, شنبه
آرام نامه
روزهای آخر این شهر، روزهای خوب و آرومی هستن. برخلاف روزهای اولش که تیره و خاکستری و سرد بودن. روزها بین قرارهای نهار و شام با دوستام اینور و اونور شهر، می شینم تو کافه هایی که دوستشون داشتم و با تمام وجود تلاش می کنم که کار کنم. وسطهاش هم تو مرکز شهر، شما فرض کن یک حوض با دو تا فواره و شش تا صندلی فلزی رنگی، می شینم و به صدای آب گوش می کنم. از شما چه پنهون یک چرتی هم زیر آفتاب می زنم. برای حسن ختام هم امروز از یک مغازه ای که وسایل جواهرسازی می فروشه و فقط چند تا دونه نمونه کار خود خانمه رو داره، یک انگشتر خریدم به 12 دلار. با همون دوازده دلار روش فلز به سه رنگ طلایی و نقره ای و برنزی، دو تا چرخ دنده بزرگ، یک ستاره داوود و یک سنگ رنگ عقیق داره. باور کن بیست دلار می دادم یک موتور سیکلت هم روش می دادن. می گم که روزهای آخر این شهر خیلی خوبن.
یکی من رو از دست والدم نجات بده
سمیه می گفت من یک روزهایی می پذیرم که "روز بدی دارم". معنی روز بد رو شما اصلا بگیر اینکه کار کردنت نمی آد. یا هر چی به این صفحه سفید نگاه می کنی و زور می زنی چیزی نوشته نمی شه. خلاصه که می گفت می پذیره که روز بدی داره و می ره از زندگی اش لذت می بره، فردا برمی گرده سرکارش. منم تصمیم گرفتم اینقدر با خودم بد تا نکنم و روزهایی که از مغزم چیزی جاری نمی شه به کیبرد، به خودم نگم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز"*. بگم روزم بد است. انرژی جمع کنم برای فردایی که روز خوبم است. بعد یک مدت دیدم که انگار تعداد روزهای بد داره زیاد می شه. انگار که مغز بی جنبه ای داشته باشم که وقتی بهش اجازه می دم روز بدی داشته باشه خوشش می آد و فردا برمی گرده تو چشمم زل می زنه می گه "یک روز، فقط یک روز بد دیگه". مثل بچه ای که برای آخرین آدامس یا شکلات التماس می کنه. خلاصه دو سه روزه که تصمیم گرفتم برگردم به روال سابق. به شیوه صبح به صبح به زور یقه خودم رو گرفتن و سینه خیر کشوندن خودم تا کافه سر کوچه. نشستن پای لپ تاپ و تلاش برای کار کردن. اسمم رو هم عوض کردم و گذاشتم "تنبل و خنگ و کار-عقب-انداز بی جنبه". خلاصه اگه زن پا به سی و شش سالگی ای دیدید که پای یک کامپیوتر نشسته ومعلوم نیست با خودش چند چنده (سلام رویا)، برید جلو و دخالت کنید. بلکه تونستید زنده از زیر دست خودش بکشیدش بیرون. بهش یک چای تعارف کنید چون خسته است. تو یک دعوا هم بزنی، هم بخوری خیلی کاره.
*: ترجمه خیلی بد procrastinator
۱۳۹۴ شهریور ۵, پنجشنبه
سی و چهار سالگی
سی و چهار سالگی به طرز جالبی متفاوت از همه سال های زندگی من بوده. دو تا نیمه مختلف داشته. نیمه دیوانه و نیمه آرام. تو سی و چهارسالگی چرخ ها خوردم. بالا و پایین شدم. به در و دیوار خوردم. ولی دست هایی بودن که جایی که باید دستم رو گرفتن و کمکم کردن پام رو بگذارم زمین. دوستانی بهتر از آب روان. ولی من بعد از اون چرخ خوردن ها برنگشتم سر جام. برگشتم یک جای بالاتر. یک جای خیلی متفاوت تر. حالا دنیا رو بهتر می فهمم. خیلی از آدم ها رو بهتر می فهمم. قدر آدم ها رو، دوست ها رو بهتر می دونم. نادوست ها رو بهتر می شناسم.
سی و چهار سالگی با سفر روزبه شروع شد و بعد از یک سال چرخیدن و مهاجرت کردن، در آستانه سی و پنج سالگی دوباره در حال جمع کردن وسایل زندگی و ریختنشون تو کارتنم. دیگه حوصله ندارم بشمرم برای چندمین بار. سی و پنج سالگی رو تو شهر جدید خواهم گذروند. شهر کوچیکی که آبی آب و نقره ای آفتاب داره (تو تابستون خیلی کوتاه کانادا البته). شهری که پلیس هاش با اسب گشت می زنن. که دانشگاه اش لب آبه. شهری که امیدوارم این جان ناآرامم توش آروم بگیره، حداقل برای چهار پنج سال. فقط عاجزانه خواهانم که سی و پنج سالگی کمی یواشتر از سال قبل خودش باشه. قبلی خیلی سخت بود. یک استراحت لطفا.
۱۳۹۴ شهریور ۳, سهشنبه
نباید ها
یک آهنگ هایی هم هستن که اگه حتی اتفاقی دو تا نت اش رو جایی بشنوی، همچین بلایی سر دلت می آره که چندین روز طول بکشه خودت رو دوباره جمع کنی. از اینها باید ترسید، باید فرار کرد.
۱۳۹۴ مرداد ۳۰, جمعه
کافیه نباشی
اول:
فقط اینکه رفیقی رو فکر می کردی نیست، پیدا می کنی و می بینی که خیلی چیزها هنوز سرجاشه، کافیه برای خوشی یک نیمه شب تابستانی. پنجره رو باز می کنم. باد خنکی که می پیچه توی اتاق، با اینکه یادآور نزدیک شدن پاییز و رفتن تابستونه، دلچسبه. فایل هام رو باز می کنم و شروع می کنم به کار کردن. انگار نه انگار که این اتاق همون اتاق تاریک و دل گرفته چند روز گذشته است. حتی کار کردن هم می چسبه.
دوم:
اومدن و رفتن آدم ها دیگه باید عادت شده باشه. دور شدن ها و مهاجرت ها و رفتن ها. ولی هیچ وقت عادت نمی شه. فرق نمی کنه رفتن خودت باشه یا دوستات. دلمون همیشه خوشه به جاهای جدیدی که می بینیم و تجربه های جدیدی که می کنیم. ولی درد رفتن و دوری یک جایی اون ته های وجودمون جا خشک می کنه و روزهای زندگی مون رو می بلعه.
سوم:
چایی ات رو تا سرد نشده بخور.
۱۳۹۴ مرداد ۲۹, پنجشنبه
بیست هشتاد
هشتاد درصد مهم وب لاگ ها اون پست های نوشته شده و پست نشده است. اونی که شما می خونی اون بیست درصدی است که اصلا هم نوشتنش مهم نیست.
۱۳۹۴ مرداد ۲۵, یکشنبه
ظهر شنبه
نشسته ام جلوی لپ تاپ و بدو بدو دارم سعی می کنم سر و ته مقاله رو به شکل آبرومندی به هم وصل کنم که بشه طی چهار ساعت آینده به ددلاین رسوندش. ظهر شنبه تابستان است، هوا اینقدر که پنجره ها باز باشه و گرم یا سردت نشه مطلوب است. سکوت خوبی توی خیابون است. بهترین وقت برای خواب عصرگاهی است. ولی من وقت ندارم واسش. می آم اینجا فقط که این سکون ناآرام رو ثبتش کنم. تو وایبر به آ. می گم جای من هم بخوابه و برمی گردم سر بدوبدوی یک دانشجوی بیچاره.
۱۳۹۴ مرداد ۱۹, دوشنبه
تعریف ها
دیگه تو این سن و سال با بیست سالگی هامون تفاوت داریم. هر کدوممون یک چیزهایی رو تو زندگی مون تعریف کردیم که معنی می دن به زندگی مون. که آروم، خوشحال، یا قوی مون می کنن. پارتنری، خانواده ای، کودکی، دوستی، تفریحی، هنری، مهارتی، شغلی، خلاصه چیزی. فقط کافیه چند روز همونها نباشن تا ببینیم که دستمون خالیه. که پشتمون گرم نیست. که روزمون ارزش شروع کردن نداره انگار. تو بیست سالگی، دو روز طول می کشید تا سرگرمی بعدی رو پیدا کنیم. تو این سن و سال انعطاف دیگه به اون آسونی ها نیست. باید جنگید. حتی اگه این جنگ یک مبارزه هر روزه باشه برای غلبه به صدایی که تو کله ات می گه "که چی" و جا گذاشتن سگ سیاه توی تخت و بلند شدن. افسرده ام، می دونم. البته ازش اومدم بیرون و این پس لرزه هاش است. ولی روبرو شدن با زندگی هر روزه وقتی که اون حفره اونجاست سخته. یک جنگ هر روزه. که یک روزهایی می بری و یک روزهایی می بازی.
۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه
۱۳۹۴ مرداد ۶, سهشنبه
غر-دلتنگی نامه
1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن.
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد.
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی.
۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه
بله، اين جوري است
من درد ترا ز دست آسان ندهم
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم
از دوست به یادگار دردی دارم
کان درد به صد هزار درمان ندهم
۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه
در مدح معمولي بودن
دوستي در پلاس نوشته بود معمولي بودن غمگينه. من ولي فكر مي كنم كه:
معمولي بودن اتفاقا خيلي هم آرامش بخشه. انگار يك بار بزرگ انتظار رو از روي دوش خودت برداري بگذاري زمين. وقتي غمگينه كه از خودت انتظار معمولي نبودن داشته باشي و ببيني كه معمولي هستي. وقتي بپذيري كه معمولي هستي يكهو دنيا زيبا مي شه. همه چيز لذت بخش مي شه. چون خودت با چوب بالاي سر خودت نيستي كه هي بزني توي سر خودت يگي خاك بر سر معمولي ات.
بپذيريم كه قرار نبوده و نيست كسي بشويم. قرار بوده آدم باشيم و از زندگي لذت ببريم. همين.
۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه
با اعمال ضریب پرستو
فکر می کردید کانادا در طول تابستون بهتر می شه؟ فکر می کردید وقتی که دیگه توان خروج از خونه رو دارید آیا واقعا حقش رو هم دارید؟ اشتباه می کردید. چون حدود هجده هزار نوع پشه هم همین فکر رو می کنن. اونها هم شش ماه زمستون قایم شده بودن الان حقشون رو از درخت و آفتاب و گرما می خوان. کافیه پات رو از خونه بگذاری بیرون، تا سوار ماشین شی، حداقل سیصد تا گازازت می زنن.
۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه
اشتراک در:
پستها (Atom)