۱۳۹۴ مرداد ۱۶, جمعه

The day before you came

زندگي رو قبل از روزي كه تو باشي يادم نمي آد

۱۳۹۴ مرداد ۶, سه‌شنبه

غر-دلتنگی نامه

1- تلفنی حرف می زدیم و داشتم بهش می گفتم که انگار چاره ای نیست. انگار باید بپذیریم که دنیا اینجوری می گرده که هر چقدر آدم ها شلوغ کن تر و زورگوتر باشن، به قول خارجی ها bully تر، حرفشون بیشتر پیش می ره. اصلا همینجوری دیکتاتوری شکل می گیره. یکی چیزی می گه. بقیه حال ندارن یا می ترسن که بگن که باهاش مخالفن. بعد طرف فکر می کنه حق داشته و این همه آدم هم بهش حق دادن. 
2- شب، در حالیکه سریال داشت پخش می شد یکهو دیدم که دارم نگاهش نمی کنم و دارم به این فکر می کنم که تعداد حقایق تلخ راجع به زندگی خیلی زیاده. اینکه نمی تونی همیشه پیش کسایی که دوستشون داری زندگی کنی، اینکه همیشه به چیزی که می خوای، حتی اگه تلاش کنی، نمی رسی. اینکه ممکنه چیزی که می خوای با چیزی که می تونی فرق داشته باشه. اینکه آدم ها براساس علاقه شون با تو باهات معاشرت نمی کنن، براساس سودی که به خودشون یا به برنامه هاشون می رسونی باهات معاشرت می کنن. اینکه آدم ها، دوست ها عوض می شن و تو نمی تونی کاری بکنی. اینکه گاهی حتی اگه دو نفر بخوان که یک چیزی کار کنه ممکنه نکنه. هزار تا از این حقایق که فقط می شه پذیرفتشون. نمی شه باهاشون مبارزه کرد. 
3- وقتی درگیری با هر کدام از این بالایی ها، فقط یک راه هست که منجر به آرامشت می شه. اینکه بپذیری به این روشی که الان فکر می کنی نمی تونی مساله رو حل کنی. موقعیت ناخوشایند رو به عنوان یک واقعیت بپذیر و حالا شروع کن حول اون استراتژی بچین که کمتر اذیت شی یا زودتر آروم شی. پذیرفتن آیا از دردش کم می کنه؟ قراره که بکنه. همه کتاب ها و مشاورها و دوستان همه چیزدان می گن که می کنه. ولی راستش نمی کنه. درد اونجا هست. هر روز صبح که بیدار می شی، اولین چیزی است که بهش فکر می کنی. به اینکه اینجایی، تو جایی که ایستادی و دستت برای امروز فقط به انجام تغییرات کوچیک می رسه. تغییراتی که نبودن ها رو آسونتر نمی کنه. می پذیری نه چون که پذیرفتن درد رو کم می کنه. چون فقط دیگه سر شدی. حال نداری دست و پا بزنی. صبح چشمت رو باز می کنی و یادت می آد که اون نیست. فکر می کنی که دوست نداری روز رو با درد بگذرونی. چشمت رو می بندی و دوباره می خوابی. ولی الان وقتشه که بپذیری که معجزه ای در بین نیست. یاری دهنده ای نیست. خودتی که باید بلند شی و با تلخی حقایتی که پذیرفتی روزت رو سر کنی. 

۱۳۹۴ مرداد ۵, دوشنبه

بله، اين جوري است

من درد ترا ز دست آسان ندهم 
دل بر نکنم ز دوست تا جان ندهم 
از دوست به یادگار دردی دارم 
کان درد به صد هزار درمان ندهم

۱۳۹۴ مرداد ۳, شنبه

در مدح معمولي بودن

دوستي در پلاس نوشته بود معمولي بودن غمگينه. من ولي فكر مي كنم كه:


معمولي بودن اتفاقا خيلي هم آرامش بخشه. انگار يك بار بزرگ انتظار رو از روي دوش خودت برداري بگذاري زمين. وقتي غمگينه كه از خودت انتظار معمولي نبودن داشته باشي و ببيني كه معمولي هستي. وقتي بپذيري كه معمولي هستي يكهو دنيا زيبا مي شه. همه چيز لذت بخش مي شه. چون خودت با چوب بالاي سر خودت نيستي كه  هي بزني توي سر خودت يگي خاك بر سر معمولي ات. 

بپذيريم كه قرار نبوده و نيست كسي بشويم. قرار بوده آدم باشيم و از زندگي لذت ببريم. همين. 


 

۱۳۹۴ تیر ۲۹, دوشنبه

با اعمال ضریب پرستو

فکر می کردید کانادا در طول تابستون بهتر می شه؟ فکر می کردید وقتی که دیگه توان خروج از خونه رو دارید آیا واقعا حقش رو هم دارید؟ اشتباه می کردید. چون حدود هجده هزار نوع پشه هم همین فکر رو می کنن. اونها هم شش ماه زمستون قایم شده بودن الان حقشون رو از درخت و آفتاب و گرما می خوان. کافیه پات رو از خونه بگذاری بیرون، تا سوار ماشین شی، حداقل سیصد تا گازازت می زنن. 

۱۳۹۴ تیر ۲۸, یکشنبه

خلاصه وضعیت

تف به روزگار
روزی صد بار، حداقل

۱۳۹۴ تیر ۲۵, پنجشنبه

مادرها

یک زمانی که روزگار تو یک موقعیتی قرارت می  ده که حس مادرانه به کسی داری، تازه می فهمی که چه بلایی سر پدر و مادرت آوردی. وقتی دستت به جایی بند نیست، دوری، دردش رو می بینی و نمی تونی کاری کنی. امروز که استرس به جانم نشست تازه یادم آمد که چقدر با مادر بیچاره ام برای نگرانی  تو موقعیت شبیه همین دعوا کرده ام که زندگی خودمه و خودم حواسم هست. 
شبیه همین موقعیت رو تو بقیه آدم ها دیده ام. خیلی زیاد و حتی اخیرا. وقتی تصمیم های قاطع می گیریم، وقتی توی با صدای بلند تو محیط بسته با تلفن حرف می زنیم،  وقتی با سرعت زیاد تو بارون از کنار عابر پیاده گاز می دیم. وقتی خودمون رو بهینه می کنیم و ارتباطمون رو با کسی بدون دادن هیچ توضیحی قطع می کنیم. هیچ وقت یادمون نیست که روزی که خودمون اونور خط بودیم چه حسی داشتیم.  

امروز فهمیدم که دیدم که چقدر وقتی اونور خطیم بی رحمیم. 

۱۳۹۴ تیر ۲۴, چهارشنبه

علت مرگ: تنبل بود*

من اعتقاد راسخی دارم که آخرش یک روز از دست خودم دق می کنم. یعنی از دست خودم که نه. از دست این دو تا آدمی که توی کله ام می گردن و هی به هم تنه می زنن و جنگ و دعوا راه می اندازن. از این رویه تکراری کتک کاری "من" های درونم خسته ام. از دست اونی که کارها رو تا لحظه آخر ممکن (یا حتی بعد از آخرین لحظه) عقب می اندازه یا اونی که از ده دقیقه مونده به دقیقه نود شروع می کنه یک کله اون پشت جیغ کشیدن سرم. خودم، یعنی خود بالغم، نظرم به اون پری جیغ جیغو نزدیک تره و از دست اون پری شیطون بازی گوش شاکی ام. ولی وقتی دو تا شون شروع می کنن تو سر و کله هم زدن، مثل یک مادر مستاصلی که نمی تونه جلوی دعوای بچه هاش رو بگیره، لم می دم روی مبل، چایی می خورم و بدون انرژی نگاهشون می کنم. امروز ولی فرق داره. امروز دلم می خواد در خونه رو باز کنم، جفتشون رو یکی بعد از دیگری از خونه بیرون کنم و بندازمشون زیر بارون. می خوام برن و هیچ وقت برنگردن. یک راه می خوام که خلاص شم از دستشون. همین. 



*: تنبل که نه، procrastinate می کرد

۱۳۹۴ تیر ۱۷, چهارشنبه

Inside out

تازه مهاجرت كرديد؟ دلتون براي دوستاتون تنگ شده؟ هنوز دلتون واسه غذاهاي شهر قبلي تنگه؟ بچه هاي مدرسه جديد هنوز شما رو تو بازي راه ندادن؟ يك موقع نريد كارتون inside out رو ببينيد ها. اگه هم رفتيد دستمال برا پاك كردن اشك ها و مسكن براي رفع سردرد يادتون نره. 

۱۳۹۴ تیر ۹, سه‌شنبه

moving on

1- ده بیست سال پیش من جدی کتاب خوندن رو با کتاب کیمیاگر پائولوکوئیلو شروع کردم. هیچ وقت ولی به طور جدید به هیچ کدوم  از نشونه هایی که می گفت روند زندگی ات رو عوض می کنن اعتقاد نداشتم. امروز ولی یک نشونه دیدم که دلم می خواد خیلی جدی اش بگیرم. نشونه ای برای رها کردن گذشته ها و به جلو نگاه کردن.نشونه رو دیدم و تصمیم گرفتم که خیلی جدی بگیرمش. نیاز دارم که جدی بگیرمش. پیش به سوی آینده. 

2- شهرها هم مثل سریال ها و کتاب ها هستن. همونطور که به کتابها پنجاه صفحه و به سریال ها دو قسمت وقت می دی تا تصمیم بگیری دوستشون داری یا نه، به شهرها هم باید چند ماهی فرصت بدی تا عاشقت کنن. این چند روز دوباره آسمون و ابرهای سفیدی که عاشقشون بودم رو پیدا کردم. فقط می مونه نقره ای روی اقیانوس که خوب فعلاها مقدر نیست. ولی حسم مثل لحظه پیدا کردن یک دوست گمشده پر از شادی است. حس "دل من می خواهد، بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه"

3- نقل به مضمون به قول آ.، تو تابستون کانادا زمستون رویای دوری است و برعکس. نمی خوام باور کنم که دوباره اون روزهای سرد برمی گردن. ولی حالا می دونم که به امید چه روزهایی می شه اون زمستون رو تحمل کرد. 


این پست رو یک جایی بین نهار و چای بعد از ظهر، در حالیکه قرار بود مشق بخونم ولی طبق معمول وب گردی می کنم، نوشتم. فکر می کنم مقاومت فایده نداره. دستهام رو بردم بالا و تسلیم روزگارم. 


۱۳۹۴ خرداد ۲۹, جمعه

یخ شکن

شکستن یخ فضا، به خصوص وقتی کسی رو برای اولین بار ملاقات می کنی و زمان خیلی کمی داری بری اینکه اون یخ اولیه بشکنه و برید سر اصل مطلب خیلی مهمه. واسه آدم های برونگرا کار راحت تری است و تقریبا هر کسی روش خودشو داره. آدم های درون گرا، براساس تجربه من، کمتر تن می دن به موقعیت اینچنینی. واسه همین باز کردن سر صحبت با آدم های غریبه واسشون کار سخت تری است. 
القصه، با یک خانمی یک قرار کاری داشتم. قرار کاری که نه، قرار مصاحبه. یعنی اون قرار بود اون من رو برای یک کاری که درخواست داده بودم مصاحبه کنم. موقعیت هم یک جوری بود که اگه از من خوشش می اومد ممکن بود تو همون جلسه کار رو  شروع کنیم. خوب این انگیزه برای زود شکستن یخ بینمون. البته خودش هم خیلی آدم گرم و اجتماعی ای است و تو همون مکالمات تلفنی، ایمیلی و اس ام اسی اولیه من کلی حس راحتی کرده بودم باهاش. حالا روزی که قرار گذاشته بودیم تو یک کافی شاپ همدیگه رو نمی شناختیم. به طنز بهم گفت من یک دختر زشت چاقم با موهای بدشکل که یک پیراهن قهوه ای پوشیدم. سوتی داده بود بنده خدا. قیافه اش لحظه ای که من رو دید و دید که چاقم و من که حدس می زدم قیافه اش اینجوری بشه و سعی می کردم نخندم. سوتی با مزه  ای بود. از این سوتی ها که مدت ها باید بره بشینه برای دوستاش تعریف کنه.


۱۳۹۴ خرداد ۲۸, پنجشنبه

به افتخار خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم.

1- تو کانادا نسبت به نیوزیلند صدا تو محیط عمومی خیلی کمتره. یادمه که یک زمانی تو آکلند وقتی بعد از یکی دو روز تعطیلی که تو خونه مونده بودم و دلم برای اون لهجه خاص کیوی ها تنگ می شد، می رفتم کتابخونه عمومی. اون زمان پنج دقیقه ای خونه مون بود. یادمه که همیشه یک برنامه یا حراجی چیزی بود که درموردش تو میکروفون حرف می زدن. تو کتابخونه شهر فعلی ام واقعا صدا از دیوار در می آد از آدمیزاد نه. یا مثلا تو مرکز خریدها همیشه موسیقی یا حداقل رادیو روی کانال ZM پخش می شد و درنتیجه همیشه آهنگ های روز رو می شناختی. رستوران ها، حتی تو سرویس بهداشتی شون، موسیقی داشتن. از همه صداها بیشتر چیزی که جاش خالیه وقتی است که تو یک فروشگاه بزرگ* خرید می کنی. جای خالی صدای خانمه پشت بلندگوتو Farmers یا Warehouse **خالیه که لیست موارد حراج شده رو با هیجان می گفت و آخرش هم با همون لهجه خاص نیوزیلندی می گفت "آره، این همونی است که کیوی ها می خوان." **

2- برای کار کردن طبق معمول یک موسیقی می گذارم تو گوشم بخونه. امروز نوبت مرضیه است. یادم می آد که از آخرین باری که این آلبوم رو گوش کردم چهار سال می گذره. "بهارم، دخترم، از جای برخیز. شکرخندی بزن، شوری بیامیز". دیگه اینقدر ازش گذشته که این صدا و این آهنگ نمی تونه بالا و پایینم کنه. فقط خیلی آروم، بدون درد و خونریزی، همون تصویرها می آن بالا و جلوی چشمم رژه می رن. ولی دیگه نه درد دارن، نه هیجان. یک حس آروم و بی آزار نوستالژی به آرومی یک نسیم می آد و می ره. همین. نفس راحتی می کشم. این یعنی یک روزی هم خواهد شد که اینقدر نترسم که نکنه یک جایی، بی هوا، اون آهنگ هایی که اینقدر ازشون می ترسم رو بشنوم. نترسم از اینکه قالب تهی کنم اگه شنیدمشون. می فهمم که شاید یک روزی بشه که بشینم پای کامپیوترم و خیلی معمولی اون آهنگ ها رو دوباره گوش کنم. ممکنه یک روزی باشه که اینقدر درد نداشته باشن. خیلی آروم بشه باهاشون یک آه کشید یا یک لبخند زد و برگشت به مشق نوشتن. ترسم رفته. بزرگ ترس چند ماه اخیرم رفته. به احترام خانم مرضیه کلاه هامون رو برمی داریم. 


3- بیشتر از عطر، صدا برای من خاطره انگیزه و خوراک نوستالژی . موسیقی حتی. 



*: department store
**: "This is what Kiwis want" 

۱۳۹۴ خرداد ۲۶, سه‌شنبه

شوخی روزگار

نیمچه رئیس سابقم تو آکلند، امروز تو فیس بوک نوشته که امروز روز سرد زمستانی ای است. شش درجه سانتیگراد که احساسش سه درجه سانتیگراد است. براش نوشتم دعوتت می کنم بیای کانادا. ولی فکر کردن بهش شبیه شوخی می مونه. زندگی کلا شبیه شوخی می مونه. یک شوخی بزرگ. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۴, یکشنبه

دوست

من رو جون به جونم کنی رفیق بازم. این جمله رو کوچیک که بودم هم مامانم می گفت. هنوز هم همون آدمی هستم که بودم. هنوز هم زیباترین جای دنیا، بهترین غذای دنیا، هیجان انگیزترین کار دنیا بدون دوست  بهم نمی چسبه.
 یک روزهایی هم مثل امروز می شه که رنگ دنیا عوض می شه. یکهو فاصله ات با دو تا و نصفی از دوست ترین ها بعد ا ز این همه وقت اینقدر کم می شه که تو یک هوا نفس می کشید. 
مریم و ارس و آوش عزیز، خوشحالم که دوباره نزدیکیم. حالا نه به اندازه یک کوچه تو صراف های جنوبی. اندازه دو تا و نصفی اتوبان. ولی همین که فاصله اینقد راست که آدم دستش رو دراز کنه بهتون برسه، نمی دونید چه نعمتی است. خوش اومدید و براتون روزهای پر و شاد آرزو می کنم. 

۱۳۹۴ خرداد ۲۲, جمعه

امروز چی بپوشم؟

زندگی رو قراردادها شکل می دن. قراردادها و اون چیزی که توی کله ما می گذره. دو تا آدم می تونن زندگی شبیه هم داشته باشن ولی حسشون نسبت به میزان خوشبختی/بدبختی شون متفاوت باشه. تو می تونی تو یک شهر کوچیک زندگی کنی و خوشحال باشی که طبیعت زیبا اطرافت داری، ترافیک نداری، امکان پیاده سر کار رفتن داری. می تونی هم با زندگی تو همون شهر حس بازنده بودن بکنی. حس اینکه گناه داری چون مترو سوار نمی شی. تعداد سینماهای اطرافت کمه یا هر غر دیگه ای. اینه که می گم همه چی تو کله ماست و همه چیز نسبی است. 
ولی یک بخش هایی از زندگی هم قراردادی است. مثلا اینکه هر روز بلند می شی و می ری سرکار یا مدرسه. لباس می پوشی واسش. اینکه قرارداد اینه که لباس اسپورت بپوشی یا رسمی. همه مون وقتی تو این قراردادها هستیم کلی درموردشون غر می زنیم. ولی وقتی همین قراردادها نیستن، زندگی یک جور بی شکلی می شه که مدیریت کردنش یک کم سخته. برای من حداقل سخته. وقتی هر روز صبح که بیدار می شی قرار نیست جایی بری، اون هم برای من که از سه ماهگی ام رفتم مهد و مدرسه و دانشگاه و سرکار، یک حس آزادی ترسناکی پیدا می کنی. اینکه وقتی می خوای لباس بپوشی هیچ قاعده ای نیست که بگه چی بپوش. اینکه برای آقای قهوه فروش سرکوچه فرق نمی کنه تو چه ساعتی بری اونجا بشینی یا چی بپوشی یا چقدر کار کنی. نتیجه چی می شه؟ خودت باید برای همه اینها تصمیم بگیری و می فهمی که چقدر همین قراردادهای کوچیک زندگی وقت و انرژی صرفه جویی می کنه واست. اینه که رو می آری مثل شلدون برای خودت قاعده درست کردن. که پنج شنبه ها روز سبز پوشیدن است و کتابخونه رفتن و جمعه ها روز دامن پوشیدن و تو کافه کار کردن. وقتی همه کار و زندگی ات خودتی و لپ تاپت، شکل دادن به زندگی هنری می خواد که من تا این لحظه نداشتم. 

۱۳۹۴ خرداد ۱۱, دوشنبه

جای خالی

شاید یک بار دیگه هم قبلا نوشتم. یک چیزهایی هست که طی سال ها با خودت می کشی شون اینور و اونور. نمی دونی هم چرا. مثل یک آهنگ. یک آهنگ که هر بار بهش گوش می کردی، اشکات بدون اینکه هیچ دلیلی داشته باشه سرازیر می شده. از این آهنگ ها که شادن ولی می دونی که ته اش غمگینن. تو بگو شبیه "همه چی آرومه". بعد یک روزی، یک جایی، با یک کسی، تو یک منظره ای می فهمی که همه این سال ها این آهنگ رو حمل کردی که بیاری اش اینجا. تو این لحظه و با این آدم بهش گوش کنی. اون لحظه که تموم می شه دیگه جادوی اون آهنگ می ره. انگار محو می شه. انگار اون آهنگ با اون حس همراه اش یکهو بخار می شه و جاش فقط یک حفره خالی می مونه. انگار وصل می شه به همون نقطه و مکان و زمان و همونجا می مونه. دیگه باهات نمی آد. و تو دلت براش تنگ می شه. برای اون آدم و اون مکان و اون زمان و اون آهنگ. 

امروز تولد دوست نازنینی  است که توی همه این شونزده هفده سال، چه تو شادی و چه تو غم، چه تو بودن و چه تو رفتن، چه تو نشستن و چه تو دویدن همیشه بوده. همیشه با اطمینان می دونستی که هست و می دونستی که کافیه دستت رو دراز کنی تا نگذاره بیفتی. تولدت مبارک روجای عزیز. 

۱۳۹۴ خرداد ۹, شنبه

توضیح واضحات

برای ل. از روزهام گفتم و هیجان های زندگی که سعی می کنم پیداشون کنم. بهم گفت که اینها رو تو وب لاگت هم بنویس. چون اونجا به نظر می رسه که خیلی غمگینی. دیدم راست می گه. عطش نوشتن برای من وقتی می زنه بالا که سطح احساساتم بالا باشه. تازه اون موقع است که می تونم یک سر طناب پیچ در پیچ افکارم رو بگیرم و یک رشته ازش بکشم بیرون و بریزم روی کاغذ. ولی خوب خیلی وقت ها، وقتی خوشحالی، وقتی اون احساسات مثبت و پر هیجان هستن، نمی تونی بشینی پشت کامپیوتر و بنویسی. باید پاشی بری برقصی، غذا بپزی، معاشرت کنی، شهرنوردی کنی. وقتی احساساتت پایین هستن ولی هیچ کدوم از این کارها رو نمی شه کرد. فقط می شه به تخت پناه برد و با لپ تاپ ات که تو این جور موقع ها جا خوش می کنه تو تختت، درد دل کرد. نتیجه می شه همین پست های "من غمگینم" اینجا. 
واقعیت این است که صاحب این وب لاگ، اینقدرها که شما اینجا می بینید غم نداره. یعنی الان نداره. الان که سگ سیاه دیگه رفته و ابرها از آسمون رفتن و صد البته آفتاب به ملک کانادا تابیده. صاحب این وب لاگ روزهای خوب زیاد داره که توشون کارهای هیجان انگیز می کنه، دوستای خوب پیدا می کنه، با دوستای قدیمی حرف می زنه و معاشرت می کنه، به ترسهاش غلبه می کنه و سعی می کنه دنیاهای نو به روی خودش باز کنه. فیلم های خوب می بینه، تو شهرهای جدید به اندازه پونزده شونزده هزار قدم راه می ره (که البته اگه من رو خوب بشناسید می دونید که یعنی خیییییلی زیاد). خلاصه که زندگی من هم مثل همه بالا و پایین داره. روزهای "زندگی هنوز خوشگلیاشو داره" و روزهای "دختردایی طعمه دریا شده" داره. 

درضمن صاحب این وب لاگ، که خیلی هم خوشگله، از امروز به عنوان ساکن کانادا، دارای بیمه شده و با اینکه مسخره است، حس می کنه بعد از این همه سختی دانشجویی کشیدن، بعد از چهار سال، دوباره آدم شده. یک آدم کامل. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۳۱, پنجشنبه

تولدت مبارک غزالم، دختر شادی ها

امروز نشستم به مرتب کردن پست های قدیمی وب لاگ، مرتب کردن تگ ها و از شما چه پنهون خوندن آرشیو چند سال قبل که یادم بیاد کی بودم و چی فکر می کردم اون موقع ها. بعد دقیقا همین امروز، که تولد تو است، کلی کامنت ازت خوندم روی نوشته های مختلفم. همه در وصف لذت ها و خوبی های زندگی. تو چه جور آدمی بودی؟ چه طور جانت تحمل اینقدر زیستن رو داشت؟ فقط از تو برمی آد که روی پست های غر زدنم از زمستون برام از لذت های زمستون بنویسی. از لذت دیدن خواب زمستانی لاک پشت مامان ش بگی که زمستون رو زیبا می کنه. از فروغ بنویسی و اینکه زن بودن رو چه جوری می شه تو یک عصر دلتنگ نوشید و بازی کرد و زیست. 
تولدت مبارک دختر شادی ها، دختر زندگی. جات تو دنیای ما خیلی خیلی خالیه. 

از کانادا که حرف می زنیم از چه حرف می زنیم

دیگه تقریبا می تونم بگم که کانادا رو فهمیدم. دیدم. حداقل خودم در کانادا رو یاد گرفتم. کانادا مثل آدم هایی است که اولش یک دافعه خیلی زیاد دارن. از اینها که مثل چندلر، وقتی یک آدم ناآشنا می بینن شروع می کنن به جفتک پرونی. از این آدم ها که همه مون دیدیم که بارهای اولی که می بینی شون بد اخلاق، از خود راضی، خیلی شلوغ کن، یا با اعتماد به نفس زیادی بالا به نظر می آن. بعد که اون استرس اولیه فرو می ریزه و مطمئن می شن که قضاوت نمی شن یکهو تیغ هاشون می ره تو. خود واقعی شون می آد بیرون. من چند تا از بهترین دوستام رو از بین کسانی پیدا کردم که دفعه اول که دیدمشون حس کردم "این بچه پررو فکر می کنه کیه؟". از اون دافعه اولیه که بگذره، وقتی اینقدر صبر کنی تا اون فاز بگذره، پشتش یک آدم بسیار مهربون، بسیار دوست داشتنی، بسیار با سواد، یا بسیار دوست وقت پیدا می کنه که بیاد بیرون. 
از بحث منحرف شدم. می گفتم که کانادا اولش دافعه زیادی برای من داشت. وقتی رسیدم کانادا خسته و زخمی بودم. از بهشت روی زمین هم اومده بودم. هوم سیک شده بودم. همه دلتنگی ام برای خونه، چه تهران، چه آکلند، خانواده ام، چه تو ایران، چه تو آکلند اومده بود بالا. همه خستگی این چهار سال اومده بود بالا. 
الان که اینها رو می نویسم ولی آروم شدم. سگ سیاه افسردگی رفته. بیشتر از کانادا دیدم. سرمای استخوان سوز زمستون و بهار زیباش رو دیدم. جوشیدن این همه جوونه و شکوفه و برگ و گل و درخت از توی خاک، تو این مدت کوتاه بهم حس زندگی داده. دستم رو گرفته و من رو کشیده بیرون. سگ سیاه هنوز هست. ولی دیگه روی نیمکت خودش می شینه. وقت هایی که حمله می کنه باهاش نمی جنگم دیگه. بیست و چهار ساعت می خوابم و وقتی بیدار می شم رفته عقب نشسته. حوصله اش سر رفته و بی خیال شده. 
از کانادا می گفتم. سرماش، باعث می شه گرماش خیلی به دل بشینه. شهرهای کوچیک و بزرگش خیلی با هم فرق می کنن. حتی شهرهای بزرگش هم با هم فرق می کنن. اتاوا زمین تا آسمون با تورنتو فرق داره. درگوشی بگم که اتاوا یک کم خوشگلتره به نظر من. سفر چند روزه که رفتم و تو برگشت ذوق داشتم واسه برگشتن به واترلو، دیدم که این شهر کوچولو خونه ام شده. من این شهر رو می شناسم و دوست دارم.  خیابون خواب های کیچنر رو می شناسم و به یمن کار کردن تو کافه ها، تقریبا می دونم که کدومشون چه ساعتی کافی یا سوپ می خورن. خلاصه که کانادا خونه شده، ولی معنی اش این نیست که من دلم برای خونه هایی که گذاشتم پشت سرم و ترکشون کردم و عزیزترین هام که اینور و اونور دنیان تنگ نشده. ولی دیگه بلدم اینجا زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۲, سه‌شنبه

حق صفر: اینترنت پر سرعت

باید یک بار هم بشینیم دور هم یک منشور حقوق بشر جدید بنویسیم. تو منشور جدید اولین حق انسانی این است که  پیر و مریض شدن و نبودن پدرها و مادرها ممنوع است. بعدش هم مهاجرت ممنوع است مگه در دسته های دوتایی. پارتنرها منظورم نیست. یعنی یک زوج که دارن مهاجرت می کنن باید هر کدومشون یک دوست معرفی کنن که با هم مهاجرت کنن. هیچ کسی نباید تنها مهاجرت کنه.
آخرین حق بشر من هم اینه که همه مردم شهر باید یکی رو توی شهر داشته باشن که وقتی حالشون بده بی حرف برن پیشش و بشینن چای بخورن. وقتی نفسشون بالا نمی آد، دلشون گرفته، اشکاشون نمی تونن توی کاسه اشکی که حتما هر کسی تو کله اش داره بمونن و سرریز می شن بیرون. اصلا باید قبل از اینکه مجوز مهاجرت تو بند بالا رو بدن یکی تو شهر جدید پیدا شه اسپانسر روزهای بارونی و گریون و خراب آدم بشه. یکی مثل بابا ب...ی آدم که وقتی زنگ می زنی خونه شون و حال و احوال می کنی از صدات بفهمه یک چیزی درست نیست. تلفن رو که قطع کردی، دوباره زنگ بزنه. بگه حاضر شو ده دقیقه دیگه می آم دنبالت.  
باید بشینیم حقوق بشر خودمون رو بنویسیم.

۱۳۹۴ اردیبهشت ۲۱, دوشنبه

روزهای روشن سلام

روزهای روشن همزمان با گرم شدن هوا و پر شدن درخت ها از شکوفه و زمین ها از گل های ریز خودروی بهاری و لاله های رنگی شروع شدن. سخت ترین روزهای مهاجرت دوم گذشته. حال و هوام شبیه شهری است که طوفان از سرش گذشته. اون بازه زمانی سکوت و بهت بعد از طوفان هم گذشته. مرتب سازی وخاک تکونی بعد از طوفان هم گذشته . الان دیگه اون موقعی است که باید بعد از طوفان بلند شی بری سرکار. دیگه طوفان بهانه نیست برای زندگی نکردن. هر چند البته روز اولش، بار اولش، کمی بیشتر از روزهای اول هفته معمولی سخت است، ولی یک نقطه روشن ته دل آدم برق می زنه. اونم امید به این است که طوفان به این سختی رو هم می شه از سر گذروند. می شه دوباره بلند شد، لباس ها رو تکوند، ماتیک ها رو زد و دوباره برگشت به زندگی. دوباره می شه بلند خندید. می شه بغل کرد. می شه از دیدن درخت ها شاد شد. می شه شهر رو دوست داشت. می شه دوست جدید پیدا کرد. هزار تا هزار تا. 
روزهای روشن بعد از همه بالا و پایین ها اومدن. ولی من اون ته ته هنوز یک ترس بزرگ دارم از تابستون. چون نمی دونم این حال خوبم مال گذشتن طوفانه، توانمندی منه، اثر گذشت زمانه، یا خیلی ساده تر، به دلیل تموم شدن زمستون یخ زده. که اگه این آخری باشه، بند بند وجودم از ترس برگشتنش می سوزه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱۵, سه‌شنبه

ددلاین گریز

یک نفر در درون من هست که همیشه سه ساعت مونده به ددلاین می پرسه می مردی اگه با همین سرعت همیشه کار کنی؟ یکی دیگه هم هست که جوابش رو می ده و می گه: حالا گذشته ها گذشته. دعواش نکن. از این به بعد با همین سرعت کار می کنه جبران می کنه. خودم دستم رو زدم زیر چونه ام و فکر می کنم به اینکه اگه همه زندگی رو با این سرعت و این استرس کار کرده بودم شاید تو کارم جلوتر بودم یا اصلا واسه خودم کسی شده بودم، ولی مطمئنا اینقدر زندگی نکرده بودم، اینقدر حال نکرده بودم، اینقدر دوست و داستان نداشتم تو زندگی ام. اون دو تا با هم چونه می زنن. من هم قول می دم که از فردا مودب و مرتب باشم و کارهای ددلاین هام رو همیشه چند روز زودتر انجام بدم. آخرش ولی چشمم یک برق شبیه برق چشم گرگ ها توی کارتن ها می زنه و می دونم که سه ساعت دیگه که این ددلاین تموم شه، قراره راه بیفتم برم سراغ دوست و شهرگردی و دوستی و حرف زدن با درخت ها و آسمون. خدا تا ددلاین بعدی بزرگه. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۹, چهارشنبه

دیوانگی های نکرده

گاهی آدم نیاز داره چیزهایی رو که یاد گرفته، خیلی سخت و با درد یاد گرفته، بنویسه بزنه جلوی چشماش که یادش نره. که دفعه بعد که خر درونش اومد بالا و یادش بیاد که قبلا چه درسی گرفته. ولی به هر کاغذ و خودکاری که فکر می کنم به اندازه کافی بزرگ و رنگی نیست که بشه بعضی درس ها رو به ا ندازه ای بنویسی که لازمه. انقدر که چشم خر درونت چاره ای جز دیدنشون نداشته باشه. که دفعه دیگه که توی گل گیر کرد، نتونه بگه نمی دونستم. باور کنه که خره. باید رنگ سیاه برداشت و به سبک گرافیتی های خیابونی، روی دیوار اتاق خواب رو پر کرد از این درس ها. به جای همه دیوانگی های نکرده نوجوانی. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۷, دوشنبه

امروز اینجا سبز بود. امروز برای اولین بار آسمون اینجا آبی بود، ابرهای سفید و قلمبه داشت و آسمونش برای اولین بار چشم من رو گرفت. امروز برای اولین بار کانادا ازم دلبری کرد. بعد از دو ماه و هفت روز. روزهای خاکستری. پر از سگ های سیاه. حتی ماکارونی شام امروز هم خوشمزه شده بود. باید هنوز، هر روز، مثل کتاب مقدس، بخش تنهایی کتاب اروین یالوم رو بخونم. می خوام به سگ سیاهی که همه جا دنبالمه از امروز مثل جاسپر فکر کنم. می خوام فکر کنم سگ سیاه هم می تونه شاد و شیطون و دلبر باشه. می خوام از امروز با افسردگی دوست شم. اگه آسمون همینجوری آبی بمونه و ابرهای سفید بالای سرم باشن، شاید بتونم. امروز فکر می کنم می تونم. 

ولی ته همه اینها، لحظه آخر بعد از همه اینها، توی دلم یک حفره است. حفره ای که نمی تونم کی و چه جوری ممکنه دوباره پر بشه. توی دلم یک حفره است و می خوام، باید، یاد بگیرم که با وجود این حفره زندگی کنم. 

۱۳۹۴ اردیبهشت ۱, سه‌شنبه

این منم؟

با مامانم تلفنی حرف می زنم. هنوز بعد دو ماه هیچ کدوممون عادت نکردیم به عوض شدن اختلاف ساعتمون. گیج می شیم و هم رو گم می کنیم و گاهی می شه چندین روز که حرف نمی زنیم با هم. خلاصه بعد چند روز بی خبری، دیروز تلفنی حرف می زدیم. مثل همیشه نگرانه که من درس نمی خونم. در سی و پنج سالگی، به اندازه همون کلاس دوم ابتدایی، نگرانه که من زمانم رو به رفیق بازی بگذرونم به جای درس. اگه هم اعتراض کنم که من الان سی و پنج سالمه. می گه "خوب، این سنی شدی و هنوز یاد نگرفتی". اینه که بهش اطمینان می دم که این روزها کار و تفریح و معاشرت ندارم، در طول روز هیچ کاری غیر ازدرس خوندن ندارم. آخر مکالمه به عادت همه این سال ها بهم می گه " به دوستات سلام برسون". دوباره می آم براش توضیح بدم که تو این شهر دوست بازی ندارم هنوز. بی خیال می شم. می گذارم که اون با تصویر من وسط یک جمع شاد و شلوغ از دوستان حال کنه. خودم تلفنم رو قطع می کنم ومی رم تو کافه سرخیابون می شینم به وب لاگ نوشتن. که البته ازتنهایی و بی دوستی نیست. از عوارض نزدیک شدن ددلاین هاست.   

۱۳۹۴ فروردین ۳۰, یکشنبه

آفتاب آمد دلیل آفتاب یا بهار خود را چگونه گذارندید

علایق و سلیقه های آدم در طول زمان عوض می شه. من از نوجوانی همیشه از اردیبهشت عزای هوای گرم رو می گرفتم تا شهریور.از آفتاب متنفر بودم و فصل مورد دلخواهم پاییز و بعد از اون زمستون بود. توسرما می تونستی خودت رو بپوشونی ولی تو گرما، با مانتو و مقنعه و بند و بساط محکوم بودی به پختن.
آکلند هم عاشق بارون بودم. روزهای بارونی بر خلاف همه که غرغرو می شدن و کم انرژی من خوشحال بودم. دیدن بارون شدید موسمی کج راه از پنجره آفیس از بهترین صحنه های ممکن بود برای نگاه کردن و چای نوشیدن. (بله، ما گاهی هم کار می کردیم، ولی فقط گاهی). روزهای آفتابی همیشه با شکایت به دوست خوزستانی ای که از لمس خورشید خوشحال بود به شوخی غر می زدم. 
در کانادا ولی، با  استقبال یخ زده ای که یک ماه و نیم اول شدم، درسی گرفتم که تا عمر دارم یادم نره. اونم این است که "هرچیز که خار آید، یک روز به کار آید". یعنی خورشید، خورشیدی که گرم باشه و گرمت کنه، مایه حیات است. یعنی اینکه می گن آب مایه حیاته، رو بگذار کنار، خورشید چیزی است که با تابیدنش یخت رو باز می کنه، اشکات رو پاک می کنه، دلتنگی رو کمرنگ می کنه. این شده که این هفته که هوا خوب بوده، کاپشن های پاییزه نیوزیلندی مون رو که واسه زمستون های آکلند گرم بودن رو در آوردیم، کلاه و دستکش و شال گردن رو غلاف کردیم و با صندل رفتیم تو خیابون. بمونه البته که مردم ها با تاپ و شلوارک زندگی می کردن تو این هوا. ما ولی به همین دلخوش بودیم و چپ و راست از پای خود در صندل عکس گرفتیم و این ور و اونور هوا کردیم. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مشق می نویسیم، ببخشید نمی نویسیم

1- یک شاخص دوست این است که بعد صد سال بشینی باهاش حرف بزنی و این همه سال فاصله زمانی و مکانی رو حس نکنی. اگه بعدش هوایی که تنفس می کنی سبک تر شد و ریه هات باز شد، شک نکن دیگه.

2- بهار کانادا تا حالا خیلی خوب بوده. باورم نمی شه که می شه بدون کلاه و با کاپشن سبک راه رفت توی شهر. تازه این منم که هنوز از سرما می ترسم، وگرنه مردم تو خیابون دیگه به مرحله تاپ و صندل رسیدن. 

3- با توجه به نزدیک شدن دو تا ددلاین و براساس آمار سال های گذشته، فکر می کنم فعالیت وب لاگ نویسی، همین طور کتاب خونی، بافتنی بافی، حتی پیاده روی به طرز قابل ملاحظه ای زیاد شه. به گیرنده خودتون دست نزنید. اشکال از فرستنده تنبل دقیقه نودی است.

4- یک کتاب پارسال خوندم درمورد " عادت به تعویق انداختن کارها"*. کتاب رو اینجوری شروع کرده بود که اگه در حال خوندن این کتاب هستید یا خودتون فهمیدید که همچین مشکلی دارید و دنبال راه حل هستید. یا می خواید بقیه کارهای مهمتون رو به تعویق بندازید و وقتتون رو به خوندن این کتاب بگذرونید. من اصلا همون. 

5- دیگه این پست رو به پایان می برم چون بیست و سه ثانیه دیگه زمان اپ درختکاری** روی موبایلم تموم می شه و می تونم برم با خیال راحت به کار مهم سر زدن به فیس بوک و گوگل پلاس برسم بدون اینکه نگران خشک شدن درخت هام باشم. 



*: Procrastination
**: اسم اپ Forrest است و بهترین بازی این روزهاست. سلام آسی

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

به زندگی باز می گردیم

هی اینجا عر می زنم از غصه و افسردگی و هوا و اینها، گفتم بیام بنویسم که یک روزهایی هم هست که حال آدم خوب است. که روزش با تلفن مامان و صبحانه عالی شروع می شه، با معاشرت و پیاده روی و هوای عالی ادامه پیدا می کنه. بعد هم آشپزی که منتهی می شه به پیچیدن بوی خوش زندگی تو خونه. اگه می شد بشینم یک دو ساعت درس بخونم که این صدای ونگ ونگ کن اون پشت هم ساکت می شد دیگه دنیا گلستون شده بود. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

باید مافین بپزم. باید خیلی زیاد مافین بپزم. 


سلام نیکی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مرضیه

رو میز بغلی یک دختر و پسر ایرانی نشستن که به نظر می آد دانشجو باشن. کله شون همیشه تو مقاله و لپ تاپ است. از اونجایی که هر روز بعد از ظهر، حتی در تعطیلات آخر هفته و حتی ایستر هم همین ساعت اینجا بودن نشون می ده مثل ما تو شهر کم آشنا و دوست هم هستن. چرا نمی ریم باهاشون حرف بزنیم و  دوست شیم؟ اصلا انگار این من دیگه من نیستم. من یک سال پیش، اینقدر بی کله بود که پا می شد می رفت سر میزشون می نشست و ته اش یا دو تا آدم جالب و عجیب دیده بود یا دو تا دوست پیدا کرده بود. من الان ولی این کار رو نمی کنه. دو دو تا چهار تا می کنه و می بینه که جا واسه دوست جدید نداره. فایده دوست شدن چیه وقتی باید بگذاری و بری؟ 

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

طعم گس بعد از بیداری

یک رویا بود، یک رویای سه ساله، یک سال اولش سخت بود. دو سال آخرش بهشت. تموم شد. یک روز چمدونم رو بستم و پاسپورتم رو برداشتم و بیدار شدم. حالم حال وقتی است که از یک خواب خیلی خوب و قشنگ و آرامش بخش بیدار شدی. می خوای بخوابی شاید خوابت ادامه داشته باشه. حس و حالش همه روز باهاته. فقط می خوای فرصت پیدا کنی چشمات رو ببندی دوباره بری تو رویات. می خوای اون حس رو دوباره تجربه کنی. تمام روز هی چشمات رو می بندی و اون تصویر رو دوباره واسه خودت تکرار می کنی. لحظه ای که چشمت باز می شه ولی درد داره. درد اینکه رویا بود، تموم شد. باید بلند شی و به کارهای روزت برسی. 
  

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

چرخش روزگار

1- دنیا با همه بزرگی اش، ده کوچیکی بیشتر نیست. برای ما به خصوص. حتی اگه کوله به دوش این ور و اونور کره خاکی زندگی کنیم و بچرخیم. 

2- همه ما در طول زندگی مون هزاران نفر رو می بینیم ولی تعداد انگشت شماری از اونها توی ذهن و زندگی مون موندگار می شن. خیلی وقت ها با کسایی دوست می شیم که فکرش رو هم نمی کردیم. خیلی وقت ها هم دوست داریم با کسانی دوست شیم و فرصتش یا وقتش پیش نمی آد. اینکه چه کسایی رو می بینیم تصادفی است. اینکه چه کسایی می مونن توی زندگی مون ولی، انتخاب ماست. 

3- این چند روز همه جا برنامه های سیزده به در در جریان است. من که هنوز اینقدر در سرما آب دیده نشدم که جرات پیک نیک کردن سیزده به در به خودم بدم. فکرم به سیزده به در آنسوی اقیانوس است. سیزده به در پاییزی دم اقیانوس. با افتابی که هنوز می سوزونه، بارونی که سرتا پات رو تو یک دقیقه خیس می کنه ولی آسمون و ابرهای بازیگوشش دلت رو می برن. 

4- تصویر سیزده به درهای نیمکره جنوبی البته گره خورده به یک دوست خاص. به دختری با آرزوهای رنگارنگ که نون خرمایی تعارفت می کنه، خیلی وقت ها به معنای واقعی کلمه می شه مصداق "دستم بگرفت و پا به پا برد". کسی که خوشحالم از اینکه دوستش شدم، هر چند خودش همیشه می زنه زیرش :) . کسی که خودش و همسرش و بعدها جوجه کوچولوش از بهترین دوستای من و روزبه شدن تو اون بهشت کوچک. کسی که همیشه بود، همیشه پشتت بهش گرم بود و همیشه می دونستی وقتی که نیاز داشته باشی دست کمکش پشتته. 

5-دنیا ده کوچیکی بیشتر نیست. ولی فاصله ها، وقتی معنی پیدا می کنن که بین تو باشن با  کسایی که می شه بی بهانه و برنامه، راه افتاد رفت خونه شون، یک، شایدم دو تا، چایی خورد با ده تا گز. دو کلمه حرف زد و آروم و مطمئن برگشت. من خوشبختم که خیلی جاهای دنیا همچین دوستایی دارم و همزمان غمگینم از اینکه نمی شه همزمان نزدیک همه شون بود.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

به خدا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

مولوي

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

از کاش ها

کاش زندگی دکمه غلط کردن داشت، یک سال پیش، شش ماه پیش، سه ماه پیش یک تصمیمی گرفتی که الان موندی توش؟ سی دلار بده دکمه سبزه رو بزن. یا نه، اصلا شش ماه دیره؟ حداقل در حد گوگل که می تونست باشه که می شه تا بیست سی ثانیه ایمیل رو پس گرفت و نفرستاد. حداقل تا عواقب تصمیم در نیومده بشه پسش گرفت. یعنی طراح زندگی اندازه طراح سرویس ایمیل گوگل هم بشر رو نمی شناخته؟ 

پینوکیو آدم نمی شود یا باز من ددلاین دارم

هیچ وقت اینقدر با خودم غریبه نبودم. هیچ وقت اینقدر طولانی مدت با خودم متفاوت نبودم. اینقدر طولانی خودم نبودم که دیگه یادم نمی آد خودم چه شکلی بود. باید بشینم پست های "من این شکلی ام" همین وب لاگ رو بخونم. باید خودم رو از اول دوباره کشف کنم.
یک تیکه از خودم ولی هست که هیچ وقت و هیچ کجا عوض نشده. اون هم این موجود دقیقه نودی بی خیال ددلاین هاست که زیر پوست من زندگی می کنه.  حتی اون  موجود صبح ها-دیر-بیدار-شو در درون من هم آدم شد. این دقیقه-نودی آدم نشد. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

پراکنده

1- دوست جانی ام یک یکشنبه عصری رفت رو تخته توی آفیس نوشت "عصر یکشنبه خر است". من واقعا دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. 

2- کتاب روانکاوی اروین یالوم می خونم. می خونم که حرف بزرگی است. ورق می زنم و گیج می خورم و تعجب می کنم که چه جوری اینقدر دقیق حال این روزهای من رو، یا حتی یک سال گذشته من رو نوشته. می خونم که بفهمم حالا که چنین و فهمیدم که چنین، چه باید کرد. متاسفانه این اپسیلون خونده های من تو حوزه خودشناسی همه اش درمورد خودشناسی است. هیچی در زمینه اینکه چه جوری دست از سر کچل خودت برداری و چشمات رو ببندی و شل کنی توشون نیست.

3- در همه این کوله به دوشی یا بهتر بگم چمدان به دستی دور دنیا، غیر از آدم های عزیزی که اینور و اونور دنیا جا گذاشتم، همیشه دلم برای دو بخش از زندگی ام که از دست رفته سوخته. کتاب ها، (که البته این بار کتاب های روزبه بودن بیشتر) و لاک ها. چون هر جفتشون عشقن و چون هر جفتشون سنگینن هرچقدر گنجینه ام بزرگتر است نشون می ده حسم چقدر موندن است. چقدر خونه شده، جایی که هستم. این روزها فقط سه تا لاک دارم، که یکی رو از آکلند آوردم، یکی رو روزبه بهم هدیه داد و یکی رو به نشانه جاگیر شدن تو این شهر خریدم. اینقدر قراره اینجا بمونم. اینقدر قراره اینجا خونه بشه. تو مغازه که می رم سمت قفسه لاک ها، صدای خودم رو توی سرم می شنوم که می گم "قانعم کن که چرا ما نباید این رنگ رو بخریم" و هنوز جمله به کلمه سوم نرسیده توی مغزم، با آخرین سرعت از محل دور می شم. 

4- انسان ها موجودات قبیله ای هستن. قویا دارم معتقد می شم که ما باید وسط قبیله مون زندگی کنیم. اونجوری که یک مادربزرگی یک خونه داشته باشه دورش پر از اتاق باشه. دور تا دورش همه زندگی کنن. اینجوری تک افتاده که اینور و اونور  دنیاییم خلاف طبیعتمون است. همه مون هم البته قبیله خودمون رو می سازیم. ولی خوب، وقتی برای اولین بار به امید دو کلمه مشق، دو قرون پول بیشتر، تجربه های باحال تر، زندگی متفاوت تر قبیله ات رو ترک کردی و راه افتادی، خانواده ات رو ترک کردی و راه افتادی، دیگه همیشه تو تصمیم، رفتن به موندن غالب می شه. چون فکر می کنی که هزینه اصلیه رو دادی. خلاصه که خودمون رو کردیم آدم های تنها، که حتی نمی تونن دل ببندن به دوستاشون، چون سیستم خیلی داینامیک تر از این حرف هاست. یا می رن یا می ری. یک سری آدمیم که ریشه هامون رو گرفتیم دستمون و نشستیم زیر آسمون خدا، ترسون و لرزون که کوله بارمون رو بگذاریم زمین یا نه. از خود قبیله ای مون می خوایم که ادای فردگراهای غربی رو دربیاره درحالیکه طبیعتمون نیست. حسمون؟ مثل یوزپلنگی که وگان شده باشه. خود خرش تصمیم گرفته باشه که گوشت نخوره. کسی هم نیست که سرش داد بکشه. 

5- از همه غرها گذشته، دارم کم کم با این شهر دوست می شم. دیگه یک سری خیابون ها رو بلدم، تو سوپرمارکت ها گیج نیستم و رستوران ها و کافه ها و اتوبوس ها و کافه چی ها رو (مسلما که تعداد کمی شون رو) می شناسم. ولی اون  لحظه، اون لحظه طلایی که یک چیزی می بینی و می دونی که عاشق شهر شدی، اون لحظه هنوز برام رخ نداده. تو آکلند اون، زمان، اون مکان، دو هفته ای پیدا شده بود.  

6- آخرش تاکید می کنم که عصر یکشنبه خر است و همچنین کلا تف به روزگار. حرف دیگه ای ندارم. 

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

عادت می کنیم

عادت کردن معنی اش درد نکشیدن نیست. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار یا تویی که کم می شناسمت

1- حسی از رسیدن بهار ندارم. چهار سال گذشته تو نیمکره جنوبی همیشه اومدن بهار رو دور هم جشن گرفتیم. در حالی که شوخی دسته جمعی کوچیکی است. چون همه جشن در روزهای شروع پاییز است. ولی ما هر سال چیزی که جشن گرفتیم با هم بودن و دور هم بودن و امید به شروع جدید داشتن بود. 

2-امسال حس بهار در خرید یک بسته اسفند و یک بسته سنجد از مغازه افعان دو کوچه اون طرف تر خلاصه شده بود. امروز 
گفتیم حداقل به رسم قدیم ها بریم آرایشگاه و سلمونی ایرانی، به قول روزبه، "چی چی جون" که حس کنیم عید شده. 

3- زیر دست چی چی جون، فکرمون از اینکه چرا یک راه بی درد واسه نجات از این موهای مزخرف صورت اختراع نمی شه چرخید و چرخید تا رفت به اون شب، به اون استیصال، به اون ترس رهایم نکن، به اون تیره قیرگون، به  اون سرخی ...

 ذهنم رفت و من دیگر من نبودم. دیگه من تو این دنیا نبودم. 

4-رفتم به اون سرمستی استخر خونه م. . همون حس که انگار از اون روز عصر توم مونده بود جوشید و با هر دونه ابرویی که "چی چی جون" کند اشک شد و اومد بیرون. 

5-مامانم هر وقت صورتش رو بند می انداخت، که کم پیش می اومد. چند تا عطسه می کرد و تا آخرش از چشماش مثل ابر بهار اشک می اومد. می گفت حساسیت دارم. شاید ما اسم درد رو می گذاریم حساسیت. شاید او هم مثل بعضی روزهای من جایی در جانش درد می کرد. نمی دونم امروز من مادرم بودم یا مادرم تو همه این سال ها، امروز من بود. 

6- تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
گرم این پندارم
که چرا باغچه کوچک من سیب نداشت

7-نشسته ام به خوندن وب لاگ های قدیمی. سال های هشتاد دو و سه و پنج و هفت. دلم برای جوانی مون که رفته می سوزه. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

کانادا یا نیوزیلند یا چگونه جزییات کوچک زندگی رو سخت می کنن

روزهای اول رسیدن به کانادا برای من روزهای سختی بودن. تغییر محل و اومدن از وسط تابستون یک سرزمین معتدل به وسط زمستون یک کشور خیلی خیلی سرد از نظر جسمی و روحی اینقدر برای من سخت بود که کوچیک ترین تغییرات جزیی زندگی هم ازم انرژی می گرفت. این پست رو تو همون روزها در مقایسه جزییات زندگی بین نیوزیلند و کانادا نوشتم که دوست خوبم تو سایت Koru shade منتشرش کرد. می گذارمش اینجا که خودم این روزها یادم نره. 


از وب سایت Koru Shade، بهترین و جامع ترین وب سایت در زمینه زندگی در نیوزیلند:

دوست عزیزی بعد از چندسال زندگی و درس خوندن در نیوزلند چند هفته پیش رفت کانادا و فعلا در شهر واترلو مقیم هست. زحمت کشیده و برام پستی نوشته از این هفته های اخیر در مورد مقایسه زندگی در اینجا و اونجا :)‌ .. من حرف هاش رو بدون هیچ تغییری اینجا می ذارم و قضاوت رو میسپرسم به کسانی که می خونن. اگر کسی هست که تجربه زندگی در هر دو کشور رو داره و مخالف هست و یا نکات دیگه ای می خواد اضافه کنه حتما خوشحال می شم حرف هاش رو بشنوم. فکر می کنم خیلی از مهاجران نیوزلندی در گیر و دار تصمیم و یا حتی برنامه ریزی برای سفر و زندگی در کشورهای دیگه هم هستند و خوب این اطلاعات می تونه خیلی کمک کنه. این پست بیشتر در راستای نکات مثبت اوکلند به واترلو هست و مقایسه برعکس شاید بعدا نوشته بشه :)‌ ممنون

چند روز است تو فیس بوک یک مقاله همخوان می شه درمورد دلایلی که به خاطرشون نباید به نیوزیلند سفر کرد. مجموعه ای عکس از زیباترین منظره های نیوزیلند است که می شه تو شهرهای مختلف دید. دیروز هم خبری منتشر شد که آکلند در سال 2015 به عنوان سومین شهر دنیا از نظر کیفیت زندگی شناخته شده.  دیدن این اخبار دقیقا وقتی که من نیوزیلند رو برای زندگی در کانادا ترک کردم همزمانی جالبی بود که من رو به فکر فرو برد که دقیقا با ترک نیوزیلند چه تغییرات کوچیکی توی زندگی ام رخ داده. جزییاتی که خیلی هامون وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند اینقدر درگیر بودیم که بهش توجه نکردیم. برای من ارزش این جزییات الان که از دستشون دادم معلوم شده. 

1- هوا: درمورد هوا البته من نمی تونم خیلی عادل باشم. چون از آکلند اومدم کانادا که خوب سرزمین یخ است. ولی خوب هفته اولی که اینجا بودم فکر کردم که من چند بار از هوا (سرما یا گرما) در آکلند اذیت شدم. تعدادش از انگشتان دست کمتره. یکی دو شب در زمستان سال اولی که اومده بودیم که هنوز بلد نبودیم در رطوبت چه جوری باید زندگی کرد، یکی دو روز در تابستان 2012 که دما از 30 درجه بالاتر رفت و یکی دو روز در تابستان 2014. همین. این رکورد چهارساله رو در هفته اولی که کانادا زندگی کردم زدم. یادم اومد به غرهایی که روزهای بارونی آکلند می زدم از اینکه هوا دلگیره. با عرض معذرت می خوام بگم که خوشی زده بود زیر دلم. تنها مشکل من تو این مدت بارون های افقی بود که با چتر نمی شد جلوشون رو گرفت. اگه این شما رو اذیت می کنه، من صمیمانه آرزو می کنم هیچ وقت نرید جایی که از سرمای هوا حتی نتونید دستتون رو از جیبتون بیارید بیرون. نگه داشتن چتر که پیش کش. خلاصه که این بار که پنجره اتاق رو باز می کنید و نسیم دلنوازی می آد، بدون سرما، بدون خاک، بدون سر و صدا، بدون حشرات موذی یادتون بیاد که این از نعمت هایی است که تو اون کشور دارید.

2- آب نوشیدنی: اینکه می تونید مثل هشت سالگی تون کله تون رو بگیرید زیر شیر آب آشپزخونه و آب بخورید نعمتی است که نمی دونید دارید. آب در نیوزیلند، به خصوص در آکلند، مزه خیلی خوبی داره که البته نشان دهنده کیفیتش هم هست. من البته مزه اب تهران رو هم خیلی دوست داشتم. ولی همیشه نگرانی از آلودگی های آب با ما بوده. نگرانی ای که تو نیوزیلند یادت می ره وجود داره. من الان چند تا برند آب معدنی رو امتحان کردم و هنوز هم مزه آب رو نمی تونم تحمل کنم. درحال حاضر آب نوشیدنی شیر رو با پارچ فیلتردار، فیلتر می کنم برای گرفتن سختی اش. یک بار تو کتری برقی می جوشونم. بعد می گذارم تو یخچال. اگه دماش تا حدود سه درجه بیاد پایین می شه با اندکی اغماض خوردش. همزمان که داری آه می کشی برای روزهایی که تو آکلند آب از شیر می خوردی.

3- آب برای شستشو و زندگی: اصلی ترین کیفیتی که آب نیوزیلند داره که وقتی اونجایی متوجه نمی شی سخت نبودن آب است. یعنی آب املاح زیادی نداره. یک اثر این موضوع روی مزه آب است. ولی اثرات کوچیک ولی مهم دیگه ای هم تو زندگی داره. اول اینکه مثلا ظروفی که توش آب می جوشونید، مثل کتری، کتری برقی و قابلمه ها رسوب نمی بندن. همه لایه رسوب سفید تو کتری و سماورهامون تو ایران رو یادمونه. من یکهو تعجب کردم وقتی یادم اومد هیچ وقت همچین چیزی رو تو نیوزیلند ندیدم. و البته متاسفانه حالا تو کانادا دوباره همون مشکل رو دارم. رسوب بستن ظروف، باقی موندن لکه آب روی ظرف هایی که خود به خود خشک می شن یا توی ماشین ظرفشویی که اگه کدبانو باشی (که البته من نیستم) مجبور می شی ظرف ها رو با دستمال خشک کنی. اثر دیگه لکه های ترکیب آب و صابون است که توی سینک و حموم و دستشویی و روشویی می مونه. در کل داشتن خونه تمیز به اون راحتی نیوزیلند نیست. 

4- کیفیت و مزه غذا: به اعتقاد من مواد غذایی در نیوزیلند از نظر کیفیت از بهترین های جهان است. می دونم که همه ما وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند، برخی چیزها به ذائقه مون نمی خورده و طول کشیده تا بهشون عادت کنیم. مثلا من و همسرم کلی سختی کشیدیم تا پنیری پیدا کنیم که با ذائقه ما برای صبحانه همخوانی داشته باشه یا مثلا همه حداقل یک بار ماست، سس، یا خیارشوری خریدیم که بد فهمیدیم شیرین است. ولی کیفیت مواد غذایی تو نیوزیلند به شکلی است که مهم نیست از کجا خرید می کنید. کیفیت موادغذایی مستقل از اینکه از کجا خرید کنید، مغازه های چینی، هندی یا عربی، Pack n save، کانت داون یا نیومارکت. یا حتی مغازه هایی که مواد غذایی ارگانتیک می فروشن. همه و همه حداقل کیفیت رو برای تولید مواد غذایی دارن. غذایی که چربی وحشتناک، هورمون یا انتی بیوتیک بی رویه توش نیست. تو آمریکای شمالی شما اگه بخواهید مواد غذایی سالم و ارزون بخرید، باید یک مساله با چند متغیر و چند مجهول حل کنید. باید برای گوشت و مرغ به یک فروشگاه، سبزیجات فروشگاه دیگه برید و سایر اقلام بسته بندی رو از فروشگاه دیگه ای بخرید.  

5-گرد و خاک و گاهی نمک: یکی از مشکلاتی که بعضی از ما که حداقل یک بازه زمانی ای تهران زندگی کرده بودیم داشتیم گرد و خاک و دوده بوده. در نیوزیلند شاید به دلیل مرطوب بودن خاک و شاید به دلیل کمتر بودن ساخت و ساز یا استفاده از چوب به جای آجر و سیمان تو ساختن ساختمون ها من اصلا مشکلم با گرد و خاک رو فراموش کرده بودم. یعنی غیر از مواقعی که قرار بود مهمون رسمی ای داشته باشیم من به شخصه حس نمی کردم لازمه به عنوان بخشی از کارهای خونه گردگیری، این عذاب بشری، رو انجام بدم. تو کانادا دوباره این مشکل رو دارم. یعنی این کار به لیست کارهای خونه اضافه شده. در کمال تعجب وقتی خونه رو جارو می کنی  یا روی میز و تلویزیون و حتی لپ تاپ رو دستمال می کشی خاک رو می بینی. این هم یک دلیل دیگه که خونه تمیز داشتن تو نیوزیلند خیلی خیلی راحت تر و با صرف وقت کمتری ممکنه. البته ناگفته نمونه که من چون جای سردسیر و برفی ای زندگی می کنم، یک مشکل هم به خاک اضافه می شه و اون هم نمکه. برای آب شدن برف تو پیاده رو و خیابون به مقدار زیاد نمک مصرف می شه. واسه همین توی هوا، باد، کف کفش ها یا حتی روی کت و کاپشن ها همیشه پر از گرد نمک است که به مشکل گرد و خاک روی زمین اضافه می شه. 

6- راحتی در لباس پوشیدن: همه ما یک روزهایی غر زدیم که تو نیوزیلند مردم خوش پوش نیستن یا لباس خریدن سخته. یا کیفیت لباس ها بده. اونورش یادمون نبوده که همین موضوع بهمون راحتی و انتخاب بیشتری تو لباس خریدن و پوشیدن و خلاصه خودمون بودن می ده. هم خیلی رسمی نبودن dress code کشور، قضاوت نکردن نیوزیلندی ها و پذیرفتن مهاجران به همون شکلی که هستن و صد البته آب و هوای معتدل دست آدم رو برای انتخاب لباس باز می گذاره. همه ما مثلا برای کنسرت رفتن لباس رسمی می پوشیم ولی سینما رو همینجوری می رفتیم. ما یک بار اینجا سینما رفتم با یک دانشجوی پسر بیست و پنج ساله. آدمی که مثلا همیشه وقتی می بینی اش با پیرهن اتو نشده است، برای سینما ژاکت رسمی و کروات پوشیده بود. 

7-  حمل و نقل عمومی:  فکر می کنم همه ما داستان های ناامید کننده ای از حمل و نقل عمومی آکلند داریم. اتوبوس هایی که دیر می رسن، یا اصلا نمی آن. آخر هفته ها که فاصله اتوبوس ها زیاد می شه و گاهی اصلا رفت و آمد، به خصوص برای کسانی که ماشین ندارن سخت می شه. اما حداقل در محدوده مرکز شهر، تو آکلند می شه بدون ماشین و با اتوبوس زندگی کرد. مشکل در خیلی از شهرهای بزرگ، یا حتی کوچک دنیا، یا دقیق تر بگم آمریکای شمالی، این است که زندگی رسما براساس ماشین داشتن افراد طراحی شده و اتوبوس معمولا برای دانشجوها و دانش آموزان یا افراد مسن که امکان رانندگی ندارن طراحی شده. بیشتر مراکز خرید برخلاف نیوزیلند که تو پاساژ یا Mall طراحی شدن، معمولا تو plaza هستن. حتی سوپرمارکت های اصلی و بزرگی که معمولا خانواده ها خریدهای روزمره شون رو انجام می دن. این پلازاها معمولا پارکینگ های خیلی بزرگی هم دارن که به تعداد بیشتری مشتری خدمات بدن. ولی همین طراحی دقیقا باعث می شه که وقتی شما از اتوبوس در نزدیک ترین ایستگاه پیاده می شید، مجبور باشید بین پنج تا ده دقیقه در طول پلازا و پارکینگ راه برید تا به فروشگاه مورد نظرتون برسید. حالا دمای منفی و سرد رو هم بهش اضافه کنید تا حالا یکی مثل من رو درک کنید که هر بار برای خرید می ریم بدون استثنا می گم "قربون آکلند خودمون". 

8- زیرساخت جدید و مدرن تر:  اینکه نیوزیلند نسبت به خیلی از کشورها، خیلی پیشرفته محسوب نمی شه و بخشی از سیستم های مدرن رو دیرتر از بقیه کشورها استفاده کرده باعث می شه که زیرساخت های مدرن و جدیدتری داشته باشه که برای ما به عنوان مشتری این سیستم ها دلچسب تر است. مثلا شما هم حتما شنیدید که متروی تهران خیلی خیلی پیشرفته است. خوب درست است. متروی تهران، به خصوص قطارها، طی چند دهه گذشته خریداری و طراحی شدن. اگه این مترو رو با سیستم شهرهایی مثل پاریس و شیکاگو مقایسه کنید که صد سال پیش ساخته شده ان، بسیار تمیز و مدرن و کارآمد به حساب می آد. شبیه این تفاوت در نیوزیلند هم باعث شد که من وقتی می آم کانادا حس کنم که از نظر وجود سیستم های هوشمند عقب گرد کردم. مثلا اتوبوس های شهرداری تو آکلند تقریبا همه نو هستن. سیستم بلیط که شما براساس طول مسیرتون پول می دید و لازم نیست اگه سه  تا ایستگاه می خواید سفر کنید به اندازه ته خط پول بدید و می تونید روی موبایلتون کارتتون رو شارژ کنید، یادتون بیاد که خیلی از این امکانات تو کشورهای پیشرفته دنیا هم، به دلیل قدیمی تر بودن سیستم ها وجود نداره. 

9-امنیت فیزیکی و احساسی: اصلی ترین تاثیری که زندگی تو نیوزیلند روی شخص من داشته، زیاد شدن احساس امنیت و آرامشم بوده. مردمان آرام و امنیت جامعه به خصوص برای خیلی از ما که همه عمر، یا حداقل بخش کوتاهی از زندگی مون رو تو یکی از شهرهای بزرگ ایران زندگی کرده بودیم و یاد گرفتیم که باید کلاهمون رو سفت بچسبیم که باد نبرش، باعث ایجاد حس امنیتی می شه که چند سال بعد از وجودش توی خودتون تعجب می کنید. البته می دونم که مرکز شهر آکلند یا جاهای خاصی مثلا تو جنوب آکلند، محله های  امنی نیستن. ولی در مجموع نیوزیلند کشور خیلی خیلی امنی است. خیلی از کیوی ها که  تو suburb ها زندگی می کنن، غیر از مواقع سفر طولانی، درب خونه هاشون یا ماشین هاشون رو قفل نمی کنن. اگه کسی از کنارتون تو خیابون رد شه، مجبور نیستید هزار جور گارد بگیرید که اگه خانم هستید، بهتون متلک نگه، کیفتون رو نزنه، موبایلتون رو از دستتون نقاپه یا اذیت فیزیکی نکنه. من وقتی فهمیدم که چقدر به امنیت نیوزیلند عادت کردم که روزهای اولی که حساب نداشتم تو کانادا، دست کردم تو چیبم و پول نقد در آوردم و همراهانم یکهو همه با هم داد زدن که بگذارش تو جیبت. اگه مردم بی خانمان ببینن ممکنه برای همون چند ده دلار بهت حمله کنن. من آه کشیدم برای سرزمینی که دوستی برای تقویت زبانش در روزهای اول مهاجرت می رفت تو کویین استریت و با بی خانمان ها و خیابون خواب هاش معاشرت می کرد. 

10- اقیانوس و مناظر زیبا: آخر این نوشته برمی گردم به اول حرف. به مناظر زیبایی که تو اون لینک فیس بوکی دیده بودید. فکر می کنم شهرها، یا کشورهای خیلی کمی تو دنیا باشن که شما بتونید وقتی توشون زندگی می کنید در لحظه لحظه زندگی، از پنجره خونه یا محیط کارتون منظره هایی رو ببینید که اگه حواستون نباشه فکر کنید تو کارت پستال زندگی می کنید. باور کنید که اون سبزی زمین که وصل می شه به انعکاس نقره ای نور از روی اقیانوس و آبی آسمانی و ابرهای سفید رقصان رو هر جای دنیا نمی شه دید. اینکه حداکثر با پنج تا ده دقیقه رانندگی می تونید برسید به یک منظره ای که معمولا پولدارترین مردم کشورهای دیگه آرزوی دیدنش رو دارن نعمتی است که وقتی مثل من دیگه نداشتید، قدرش رو خواهید دونست. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه



 گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی  دوست 

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...



سیمین بهبهانی