۱۳۹۲ شهریور ۲, شنبه

راه رفته را برمی گردیم

دهه سوم زندگی، یعنی از بیست سالگی تا سی سالگی به این گذشت که ارزش ها و قانون ها و خط قرمزهای خودم رو پیدا کنم. همه "باشم ها" رو یاد بگیرم. یاد بگیرم خوب باشم، مفید باشم، زنده باشم، بالغ باشم، منطقی باشم، با برنامه باشم، قانونمند باشم، مهربون باشم، کارا باشم. "نباشم ها و نکنم ها" رو هم همینقدر تمرین کنم. از روی ظاهر و سواد و نژاد قضاوت نکنم. حسودی نکنم، تنبلی نکنم، دروغ نگم،  انرژی هام رو حروم نکنم. 
دهه چهارم ولی داره به برگشتن راه ها رفته ختم می شه. به پذیرفتن خودت همینجور که هستی، به اولویت دادن به خودت و برنامه های خودت در مقابل خوشحال نگه داشتن همه آدم های اطراف، به اینکه نشانه ها رو توی آدم ها زودتر از اینکه بهت ضربه بزنن و خراشت بندازن ببینی. اگه لازمه قضاوتشون کنی حتی. خودت باشی و خودت رو بشناسی و به هیچ چیز جز حس و عقل خودت اعتماد نکنی. 
در آستانه سی و چهار سالگی به خودم و اطرافم نگاه می کنم و می بینم که چقدر هر  دو تای این ها، چیزهایی که تا الان یاد گرفتم و نتایجی که الان دارم بهشون می رسم تناقض دارن. نمی شه مهربون بود ولی اولویت برنامه ها تمرکز برای رسیدن به اهداف خودت باشه. مدام دارم مساله بهینه سازی تو مغزم حل می کنم که یک جوری همه محدودیت ها توش لحاظ شن و تابع هدف هم بهینه باشه. نمی شه گاهی. گاهی باید یک تیکه رو برید و انداخت دور. بعد خوب خیلی هم سخته. دردناک است و انرژی بر. ولی امید هست که ته این دهه چهار رسیده باشم به چیزی که می خواستم و می خوام باشم و دوست دارم از چیزی که خواهم بود خوشحال باشم. من باشم. من با ارزشهای خودم که به همه شون فکر کردم و ازشون مطمئنم.  
دوست جدید بزرگتری دارم که می گفت دهه سوم وقت خودشناسی است و دهه چهارم وقت به ثبات رسیدن و تصمیم گرفتن درمورد اینکه اثری که می خوای در جهان از خودت به یادگار بگذاری چیه. اواسط دهه چهارم من که هنوز درگیر خودشناسی ام. آیا به ثبات خواهم رسید؟

چاقی

هی حالا همه بگن آدم باید چاق نباشه لاغر باشه. همین شهرام کاشانی رو نگاه کنید. ببینید اون موقع ها که تپل بود چقدر ناز و دوست داشتنی بود. 


اصلا شادی از چشماش می باریده. بعد که لاغر شد من یکی که هیچ وقت دوستش نداشتم. دیگه این شور توی چشماش نبود. معلوم بود که یک چیزی که دوست داره از زندگی اش کم شده. حالا اگه اون چیزی که شور به چشم آدم می آره چیز کیک ضیافت باشه یا شکلات "چاکلت بوتیک" چه فرقی می کنه. شور چشم ها مهمه. 

۱۳۹۲ شهریور ۱, جمعه

صلح درونی

با خودم کلنجار می رم که به جای وب گردی کتاب بخونم. به جای فیس بوک بازی وب لاگ بنویسم. به جای چت کردن معاشرت عمیق و دقیق کنم. سهم کار به تفریح رو تو زندگی ام زیاد کنم. بعد می بینم که با همه این قوانین برمی گردم همونجا که بودم. کتاب خوندن به جای وب گردی سهم تفریح رو تو زندگی زیاد می کنه. وب لاگ نوشتن به جای فیس بوک بازی خودش شامل وب گردی و بلاگ بازی خواهد شد. معاشرت بیشتر، ایمیل و عمیق و دقیقه هم به وب لاگ نویسی و خوانی فید بک می ده هم به وب گردی. این وسط با این همه قوانین تنها اتفاقی که نمی افته زیاد شدن ساعت ها و خروجی کاری ام است. فکر کنم اگه این همه گیر به خودم رو ول کنم و فقط تصمیم بگیرم که با تمرکزتر و سریع تر کار کنم و بقیه زمان رو در یک قالب کلی "اونجوری که دوست دارم زندگی کنم" تعریف کنم برسم به چیزی که می خوام. امیدوارم. 
فقط اینجوری مشکلش اینه که دیگه قانونی ندارم باهاش به خودم گیر بدم. ما ازاین آدم سوسول ها نیستیم که صلح درونی داشته باشیم که . 

۱۳۹۲ مرداد ۳۰, چهارشنبه

zaz

در اوج روزهای بد دلتنگی، یک بار یک دوست قدیمی این رو برام فرستاد. گفت که به سبکی و صدای این دختر دل بدم شاید حالم خوب شه. 


وقتی دیدمش عاشقش شدم. دقیقا عاشق سبکی اش و صدای خش دارش. اگه لزبین بودم حتما پیداش می کردم. اونم حالا که ازدواجشون تو نیوزیلند قانونی شده :)))
 گوشه خیابون تو پاریس می خونه و اول فکر کردم که از این جوون هاست که همینجوری برای عشق و حال یا حتی پول کنار خیابون هنرنمایی می کنن. بعد فهمیدم که خواننده واقعنی است و خیلی محبوب در فرانسه. 

هیچ کس اطراف من دوستش نداره. اطرافیانی دارم از ساسی مانکن گوش کن تا متالیکا کار. ولی هیچ کس پای zaz  کاری من نیست. 

مرسی گلناز عزیزم برای نشون دادنش به من 

شادی

If you feel very happy all of a sudden without knowing the reason, it could be fantastic but scary too. You could fall down (your mood I mean) without knowing what happened.
But important thing is teaching while being that happy could be tricky . you may laugh loud and inappropriate which believe me, doesn’t look good. But who cares? I am happy
J


۱۳۹۲ مرداد ۲۷, یکشنبه

آکلند شهر من

خوشی های کوچیک کم نیستن. حتی اگه وسط روزهای خاکستری بیان. ناخودآگاه و ریز ریز جاشون رو باز کنن وسط زندگی ات. اینقدر که یک لحظه یا دو دقیقه یا نیم ساعت یا حتی یک روز خوش باشی از به یاد آوردنشون. اینقدر که باعث شن دوستت بگه که وقتی داشت خوابت می برد در حال لبخند زدن بودی. امروز از این لحظه ها زیاد داشت. هر روز زیاد داره ولی گاهی آدم، یا حداقل من، اینقدر درگیره جزییات غم و غصه و دلتنگی و تلخی اش است که یادش می ره  اونها رو ببینه و نفس بکشه. 

امروز، روز تعطیلی، ساعت شش و نیم صبح بیدار شدم. روز به نظرم اینقدر طولانی بود که واقعا نمی دونستم چه کارش کنم. ساعت هفت زدم بیرون با  دوستم به رانندگی و گردش تو یک پارک خوشگل وسط آکلند. دیدن این شهر هنوز هم به خصوص از بالای تپه یک درخت * من رو غرق شعف می کنه. هنوز هم عادت ندارم به اینقدر نزدیک بودن به صحنه های طبیعی به این زیبایی. واقعا فکر می کنم که دوست داشتن آکلند بدجوری داره توی من رسوخ می کنه. حدس می زنم روزی که من از آکلند برگردم، آکلند از من برنگرده. گوشه موشه های این شهر پر از جاهایی است که هر کدوم تو یک لحظه ای که کم انرژی بودم یا دلتنگ شهر خودم به من پناه دادن. من رو آروم و خوشحال و عاشق کردن دوباره. حالا می فهمم وقتی که دوست جدیدم با شوق و ذوق از بوستون حرف می زنه که  سال ها توش زندگی کرده و یا زهرا که از آتلانتا با عشق می نویسه، چه حسی دارن. ما انسان های کوله به دوش جهان وطن واقعا یک شهر و یک خونه نداریم. هر جا باشیم ریشه می کنیم و خونه می سازیم. من امروز حس کردم که آکلند دیگه خونه است برای من. وقتی که می تونم برم توش بچرخم و یک صبح دیوانه رو تبدیل کنم به یک روز دوست داشتنی. باید یاد بگیرم تا اینجا هستم زندگی کنم آکلند رو.


* One Tree Hill

خود تپه یک درخت: 

آکلند از تپه یک درخت:


۱۳۹۲ مرداد ۲۶, شنبه

برای دامون که امشب دلم براش خیلی تنگ شد

1- احساساتی ام شدید. نمی فهمم حمله هورمون هاست یا هوای گرفته امروز که با اینکه بارید ولی تلخ بود. آسمون خاکستری بود. به قول دوست جدیدم grey بود و این grey بودن خفه کننده است. برای من حداقل. 
2- علاوه بر  احساساتی بودن اعصاب هم ندارم که مرتب بنویسم. سعی کنم سر و ته جمله ها رو به هم بچسبونم. 
3- دلم تنگ و خالیه. جای حفره های خالی توی وجودم رو می تونم انکار کنم، نبینم و روزهام رو به شادی بگذرونم. جای دوستام، خانواده ام، خانواده روزبه. ولی یک روزی، شبی مثل امروز و امشب می زنه بالا. یکهو می فهمم. تو اوج فضاهای جدید و ارتباطات جدید یکهو چشمم باز می شه و می بینم که دارم دنبال همون آدم ها و همون رابطه ها می گردم. همه مون همینطوریم. همه اش دنبال باز سازی کردن رابطه ها و موقعیت های قدیمی مون هستیم. همون موقعیت هایی که بهترین و بدترین تجربه های زندگی مون بودن. 
4- تقصیر هورمون باشه، مهاجرت ، دلتنگی یا سی و چهارسالگی، من امشب پرم از احساسات شدید. احساساتی که درسته خیلی خوبن برای اینکه تصمیمات احساسی براساسشون بگیری ، ولی خودشون تا حد زیادی براساس منطق ایجاد شدن. که نمی شه محکومشون کرد به غلط بودن. اون هم وقتی که خودشون already محکومن به باختن در مقابل منطق. 


۱۳۹۲ مرداد ۲۱, دوشنبه

سرزمین ابرهای بلند سفید * شیدا

هوای آکلند دیوانه است. بهار هم که باشد، آخرهای زمستان هم که باشد که هنوز از زمستانی و بارانی بودن دل نکنده باشد به سمت تازه شدن بهاری، دیوانه تر هم می شود. ده بار از صبح آسمون سیاه شده و یک جوری باریده که انگار شهر رو آب خواهد گرفت. پنج دقیقه بعد آفتابی شده که حتی تونستم پاشم برم بیرون راه برم و مشق بخونم و قطره ای هم خیس نشم. (به پیشنهاد دوستان جانی). ابرهای سفید و سیاه با سرعت زیاد توی آسمون اینور و اونور می رن و رنگین کمان های خوشگلی می سازن که فقط چند دقیقه می مونن تو آسمون. اینقدر که بهت فرصت نمی دن حتی ازشون عکس بگیری. فقط می شه مسخشون بشی و همه تصویرشون رو ببلعی و ذخیره کنی برای بعدها. اگه اینجور موقع ها از بین ساختمون ها به آسمون نگاه کنی از سرعت حرکت ابرها سرگیجه می گیری و به نظر می اد که شهره که داره می چرخه. 

خلاصه که امروز آسمان آکلند شیدا است و بازی اغواگرانه ابرها دیگه برای من یکی که رمق باقی نگذاشته 

* اسم نیوزیلند در زبان سنتی مائوری ها، Aotearoa است که معنی اش می شه سرزمین ابرهای بلند سپید. 

همه عکس ها در یک فاصله هفت هشت دقیقه گرفته شدن. 





۱۳۹۲ مرداد ۱۹, شنبه

هذیانات عصر شنبه بارانی، در حال تلاش برای درس خواندن، تنها در کافی شاپ

به نظرم فقط یک راه برای خوب زندگی کردن وجود داره و از خوب زندگی کردن منظورم خوشحال زندگی کردن نیست لزوما. خوب زندگی کردن یعنی "خلق از دستت در امان بودگی" و "حسرت نخورندگی از کرده هات در آینده". اون هم صادق بودن با خودته و با دیگران. اسم های غلط ندادن به حس هات، توی بازی های روانی خودت و دیگران نیفتادن. بریدن اون جاهایی که لازمه و چسبیدن به اونجا هایی که باید. باور کردن اینکه زندگی و سرنوشت و اطرافیانت و وابستگانت و خونه و زندگی ات نیستن که خوشبختی تو رو شکل دادن. خودتی که همه اینها رو ساختی و همیشه و هر لحظه هم می تونی دوباره این کار رو بکنی. می تونی خودت باشی، به شکل خودت، با ارزش های خودت، ارزشهایی که خودت بهشون رسیدی نه که ارث برده باشی شون.

می دونم که نمی شه گفت که فقط یک راه وجود داره واسه خوب زندگی کردن. تمرین می کنم این روزها که بپذیرم که برای آدم 
های مختلف راه های مختلفی هست که ممکنه خودشون توش خیلی خوشحال و شاد باشن، هرچند که اون راه ها برای من خوب نیستن. ولی این رو هم می دونم که برای من همین یک راه وجود داره که بهترین راهه. 


شاملو

مسافری که به انتظار و امیدش نشسته اید
از کجا که هم از نیمه راه
باز نگشته باشد

۱۳۹۲ مرداد ۱۷, پنجشنبه

صبح زود

صبح زود بیدار شدم. البته با تعریف خودم. دوش گرفتم همه فیس بوک بازی و پلاس بازی ام رو کردم. تازه ساعت شده یک ربع به هشت. دیگه هیچ بهانه یا کاری ندارم که پانشم برم دانشگاه. ولی آی دلم یک روز توی خونه موندن و به دل خودم زندگی کردن می خواد که نگو. گاهی خیلی چیزهای کوچیکی برای آدم آرزو میشه. 

پی نوشت:
من تسلیم. ظاهرا آدم بعد از یک مدتی زود بیدار شدن صبح ها بهش عادت می کنه. دو روز دیگه می شه سه هفته که من هر روز صبح کلاس دارم  و بیدار شدم. دیگه اجدادم مثل روز اول نمی آن جلوی چشمم از اول صبح تا آخر شب. با یک نصفه قهوه هم زنده می مونم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱۵, سه‌شنبه

مادرم

مادرم ماه بود. ماه هست. مهربون و پرکار و پر جنب و جوش. مدیر و مساله حل کن. خودش رو نباز در هیچ موقعیتی. جدی و در عین حال بسیار پرورنده. پر و بال دهنده. مستقل و خوش روحیه. اجتماعی و در عین حال خیلی قاطع. 
خیلی چیزهای خوب به من داد. اعتماد به نفسم، استقلالم، قدرت تحلیلم، نترسیدنم از هیچ چیز، روحیه جنگنده داشتنم، هر روز از نو شروع کردن. خیلی چیزهای خوب هم بود که سعی کرد بهم یاد بده و من یاد نگرفتم. یک جوری یک جایی از وجودم شروع کردم به لج کردن با چیزهایی که می گفت و یادشون نگرفتم. یکی اش نترسیدن از تنهایی. هم تنهایی فیزیکی هم تنهایی روحی. یکی اش ارزش گذاشتن به وقت خودت قبل از وقت و انتظارات بقیه (البته این خصوصیت رو در مقابل ما نداشت، فداکار بود. ولی در مقابل بقیه همیشه اول خودش رو در نظر می گرفت برعکس من که اول برآورده کردن نیازهای دیگران برام اولویت داره).

یک سری چیزهایی هم هست که دارم هنوز ازش یاد می گیرم. وقتی که یادم می آد توی سی و سه سالگی که وقتی بچه بودم و مریض و بدحال بودم بهم می گفت که به جاهای خوشگل و حال های خوشت فکر کن. می گفت به درخت ها و پارک و بازی فکر کن. ازش یاد گرفتم که حتی اگه به نظرت گذشته منصفانه نبوده، امروز و آینده رو باید زندگی کرد. 

مادرم هیچ وقت خودش رو پشت زنانگی اش قایم نکرد. همیشه مثل یک مرد زندگی کرد. شاید توی محیط کاری خشنی که سی سال کار کرد اینجوری اقتضا می کرد. هیچ وقت هم وقت نداشت برای اینکه به علایق زنانه خودش برسه. اگه کار زنانه ای هم می کرد در راستای ما بود. درست کردن خوراکی هایی که دوست داریم. بافتن لباسهای خوشگل .  بچه که بودم فکر می کردم که مامان بقیه که همیشه خط چشم دارن یا موهای همیشه مش کرده و سشوار کشیده، بهترن. از اوایل نوجوانی بود که فهمیدم اون چیزی که توی کله مامان من می گذره و شخصیت اجتماعی ای که داره، خیلی خیلی ارزشمندتر از اون ماتیک و ناخن های لاک زده است. قدرتی که داشت وقتی که مثلا با مدیر مدرسه مون حرف می زد و شده می رفت مجوز از مدیر منطقه می گرفت و ما رو توی مدرسه ای که تشخیص داده بود ثبت نام می کرد. کار واسش نشد نداشت و نداره. 
این روزها که دلتنگشم خیلی زیاد به خودم نزدیک حس اش می کنم. حالا می بینم که چقدر با اینکه زن بودن و دختر بودن و قرتی بودن رو یادم نداد، ولی خیلی چیزها رو یادم داد. این روزها خوشحالم از تیکه هایی از وجودش که توی خودم پیدا می کنم و این بهم حسابی آرامش می ده و دلتنگی ام رو کم می کنه. 

دارم یک پتوی اشتراکی می بافم برای بچه توی راه دوست خوبم که هر لحظه و هر یک تیکه ای که می بافمش مامانم رو نفس می کشم و اون رو تو خودم می بینم. 

انگار

انگار که چیزی خوب، جایی منتظرم باشد و من له له بزنم که برم و بهش برسم. و همزمان نخواهمش. اینقدر دلباخته همه آن چیزی که الان دارم باشم که هیچ چیز خوب جدیدی را نخواهم. 
انگار که خوبی موجود در دنیا بیشتر از ظرفیت من باشد. 
انگار که ندونی که چه کردی که لایق این همه خوبی و زیبایی و دوستی باشی. 

انگار که با مستی و سرخوشی و رخوت ناشی از همه این حس ها، ددلاین داشته باشی و مشق و کلی کار انجام نداده. 


برم بشینم سر درسم امروز. به خودم قول دادم که امروزم روز خیلی مفیدی باشه. اگه اینقدر روی چیزی که دست خودمه کاملا کنترل نداشته باشم، چه جور مدعی کنترل کردن جهان باشم آخه. :)

امضا: یک کنترل فریک

۱۳۹۲ مرداد ۱۳, یکشنبه

یازده سال آزگار

دیشب داشتم به یک دوست تازه ام می گفتم که من همزمان تو شش تا شبکه اجتماعی هستم و سعی می کنم مدیریتشون کنم و آدم هایی رو که دوست دارم دنبال کنم یا باهاشون معاشرت کنم. برای منی که تصویرم از یک هفته خوب هفته ای است که نه اگه هفت شب، حداقل شش شبش رو با دوستام باشم یا مهمون داشته باشم این از ضروریات زندگی است. اینکه آدم هایی رو که از نظر فیزیکی ازشون دور می شم  و دوستشون دارم گم نکنم. بدونمشون و ببینمشون. بشنومشون و زندگی کنم باهاشون. خیلی هم این پروسه انرژی و وقت بر است. بعد در کنارش آدم هایی هم هستن که توی دنیای واقعی فیزیکال من نیستن. دوستان وب لاگی و گودری و پلاسی و خلاصه مجازی. مدتی است که همه پایه های وب لاگ خونی قدیمی من درمورد این می گن یا می نویسن یا فکر می کنن که "وب لاگ خوندن بو می ده و تلف کردن وقت و انرژی و حسه" . قبول دارم که اگه به جای وب لاگ خوندن بری بشینی کتاب بخونی خیلی کار به ظاهر ادبیات مند تر و شسته رفته تری انجام دادی. ولی تو کتابها قصه های دنیای واقعی یک بار رفتن توی مغز نویسنده و بعدش با عینک و دید اون نوشته شدن. هرچند که من خیلی این رو دوست دارم چون معمولا نویسنده های خلاق، تیزبین هم هستن و گوشه هایی از زندگی رو پیدا می کنن و می نویسن که من به عنوان یک آدم عادی نمی بینم ولی وب لاگ ها برام خیلی زنده ترن. آدم هایی که زندگی می کنن و زندگی خودشون رو می نویسن. بدون بایاس. بدون قضاوت. بدون پیرایش. حکم کلی نمی دم. ولی برای شخص من وب لاگ کسانی که طی سال ها خوندم درس زندگی داشته. منی رو که این شکلی ام ساخته. با خورشید خانم تو بیست و دو سالگی یاد گرفتم که چه جوری یک شخصیت توی اجتماع باشم، با بلوط یاد گرفتم که زن باشم با آیدا یاد گرفتم که مهاجر باشم و خیلی های دیگه. 
ولی های لایت این روزهام، کسی که به عنوان یک دانشجوی دکترا، یک زن که دوست داره موفق باشه تو کاری که عاشقشه، یک آدم منطقی که با منطقش حس اش رو سرکوب نمی کنه، شش دانگ شاگرد زهرا هستم. شاگرد خودش و سایه اش و نمی تونم توصیف کنم که چقدر ازش یاد گرفتم. وفکر می کنم که همین، فقط همین چیزی که این روزها از زهرا یاد گرفتم خروجی کافی باشه برای یازده سال آزگار وب لاگ نوشتن و خوندنم. مرسی دوست ندیده خوبم که هستی. 

۱۳۹۲ مرداد ۹, چهارشنبه

حس

یکی از اولین چیزهایی که تو هر جلسه مشاوره یا کلاس روانشناسی ای بهت یاد می دن این است که حس هات رو بشناسی  و با اسم صداشون کنی. بعد من پانزده ساله که یک حسی رو توی دلم یک اسمی بهش داده بودم. بعد از این همه سال وقتی اومدم تو یک کشور دیگه و سعی کردم که دوباره خودم رو و دورم رو از نو بسازم تا حالا دوبار تو موقعیتی قرار گرفتم که اون حس رو دوباره داشتم. بعد فهمیدم که اصلا اون چیزی که فکر می کردم نبوده.یعنی اینقدر این فضاها متفاوتن که مطمئنم که اسمی که روی حسم گذاشتم غلط بوده. و خدا می دونه که چقدر فقط با عوض شدن اسم حس نفس کشیدن باهاش راحت شد. تو کلاس های روانشناسی باید وقتی بهت یاد می دن که حس هات رو صدا کنن یک جوری هم نشونت بدن که هر کدوم از اون اسم ها مال چه جور حس و حالیه.  

آرزو

دلم می خواد برم 
فقط یک جایی رو پیدا کنم، سه چهار روز برم. دور باشم از همه چیز. از اینترنت. از تلفن. از کار . از مشق. از دنیا. فقط بخوابم، غذا بخورم، کتاب بخونم و نفس بکشم. همین. معاشرت هم حتما بکنم. 

۱۳۹۲ مرداد ۷, دوشنبه

دوست

قدیم ها یک دوستی می گفت که برای اینکه یک پسر دلش رو ببره کافیه که یک تار دستش بگیره و بلد باشه یک دلینگ دلینگی از توش در بیاره. یک دوست خوب هم، که الان اسم نمی برم ریا نشه، اولین سوالش از پسرها این بود که کتاب می خونن یا گیتار بلدن بزنن یا نه. من ولی از شوخی گذشته، این روزها دلم می خواد یک چک لیست داشته باشم یا اصلا یک فرم ساده، صاف فارغ از بازی های انسانی و روانی و اجتماعی ای که می کنیم بدمش دست آدم های جدیدی که می بینم. دوست دارم صاف برم سر اصل مطلب و ازشون بپرسم که کتاب می خونن؟ موسیقی گوش می دن؟ نظرشون درمورد آزادی چیه؟ ارزشهای فکری و اجتماعی شون چیه؟ چه چیزی خوشحالشون می کنه؟ هدفشون از زندگی چیه؟ نظرشون راجع به عرب ها و افغانی ها چیه؟ دوست  دختر یا پسر ایده آل توی کله شون چه شکلی است؟ خداشون چه شکلی است؟ اصلا خدا دارن؟
منظورم این نیست که خط بزنم آدم هایی رو که کتاب نمی خونن یا فیلم نمی ببنن. یا به خدا معتقد نیستن یا دین دارن. الان ها زندگی اینقدر به نظرم کوتاهه و ما آدم ها اینقدر خودمون رو توی بالا و پایین ها و پیچ و تاب های روابط اجتماعی و باید و نبایدهای شغلی درگیر می کنیم که یادمون می ره که هدف، لذت بردن از همین الان و همین لحظه است. وقتی یک دوست تازه پیدا شده ای می گه که کتاب می خونه و حواسش به آپ دیت های من تو گودریدز هست که چی دارم می خونم، اینقدر غرق لذت می شم که افسوس می خورم که روز اول ازش صاف ازش نپرسیدم که کتاب می خونی یا نه. افسوس می خورم برای فرصت هایی که می شده دوتایی از چیزهایی که می خونیم حرف بزنیم و نزدیم و به جاش نشستیم برنامه های صد من یک غاز تلویزیونی نگاه کردیم.
دوست دارم صاف برم توی شکم آدم ها و ازشون بپرسم که وب لاگ می خونید؟ با خرس حال می کنید یا با آیدا و بلوط؟ "شری و واین" رو درک می کنی؟ گودری بودی؟ به خصوص این روزها که به قول آیدا دیگه جو وب لاگ ننویسی و وب لاگ نخونی و "وب لاگ خوندن بو می ده" و "من دیگه وقت واسه این کارهای پیش پا افتاده ندارم" راه افتاده. که همه مون در طول روز یواشکی وب لاگ می خونیم و عصرها سوت زنان از کنار هم رد می شیم و یک ژستی می گیریم که انگار از صبح داشتیم روی حل کردن معادلات مهم بشری کار می کردیم. در حالیکه از حل کردن یک احساس ساده دلتنگی واسه مامان بابامون عاجزیم.
حالا من اگه بپرسم چی می شه؟ طرف وب لاگ خون نباشه یک طور "نمی دونم چی می گی ای" نگاهم می کنه که می فهمم باید شروع کنم الان از royal baby حرف بزنم، یا مثل یک سری حرف زدن هام با آسیه و سبا و سپیده، یکهو یک چیزی کلیک می کنه و انگار کامل هم زبون می شی. حداقل هم زبون اگه نشی، زبون مشترک هم رو می فهمی. و بووووم. یک عالمه کش و قوس و پیچیدگی از رابطه حذف می شه.

به نظر من جواب خیلی پیچیدگی های روابط انسانی صادق بودن و حتی رک بودنه. اینکه صاف برم به آدمی که دوست دارم که باهاش دوست بشم بگم که من دارم تلاش می کنم که دوستی  اش رو جلب کنم. که از زمان گذروندن باهاش لذت می برم و بهم احساس آرامش و امنیت و دوست داشته شدن می ده. من دوست دارم واسه دوستی جدیدی که به دست می آرم وقت و انرژی بگذارم و دوست دارم طرف مقابلم هم بدونه که من اون رو انتخاب کردم که دوستم باشه. دوست دارم صادق باشم. حتی می دونم که گاهی این باعث می شه آدم ها دچار سو تفاهم شن یا به نظرشون عجیب بیام. از صمیمیت بترسن و بکشن عقب. ولی حداقل ته ته مسیر من می مونم با دوستانی که از صمیمیت نمی ترسن. دوستانی که دوستن. به معنای واقعی کلمه. 

۱۳۹۲ مرداد ۶, یکشنبه

گزارش این روزها

خوب از وقتی که آیدا این رو نوشته  و عبارت "ما گزارش بده ها" رو وارد ادبیات من کرده، دیگه سختم نیست که بیام اینجا و از روزمره ام بنویسم. قبلش هم یک بار آرش با صحبت از "ما لوگوفیل ها" که همه اش احتیاج داریم یک چیزی رو بخونیم باعث به آرامش رسیدن یک تیکه مغزم که هنوز نپذیرفته بود لوگوفیل هستم شده بود. از شما چه پنهون در من همیشه یک مبارزه کلی و جزیی جریان داره که نرم  توی فیس بوک بنویسم که الان دارم مشق می نویسم، الان دارم بافتنی می بافم یا این پرتقاله یک جوری من رو نگاه می کنه که بخورمش. پذیرفتن اینکه من اطرافم رو وقتی درست تحلیل می کنم که راجع بهش حرف بزنم و با بقیه هم حرف بزنم و اصلا برم یک جای عمومی ای بنویسم که طی نوشتنه برام جا بیفته که فکر و حسم چیه، با خوندن عبارت "ما گزارش بده ها" اتفاق افتاد. حالا با خیال راحت می تونم بیام اینجا و بنویسم که امروز، یعنی یک یکشنبه صبحی، من، پرستو، ساعت پنج و نیم صبح بیدار شدم و سه ساعت مشق نوشتم. البته از خر خونی ام نبوده. از این بوده که دقیقا یک هفته قبل از یک ددلاین مهم مغزم اعتصاب کرده بوده و نمی تونستم بنویسم. واسه همین همه کارها روی هم جمع شده. رفتم بیرون و صبحانه-نهار خوردم و با دوستام معاشرت کردم. بعد رفتم تو کتابخونه شهر نشستم به مشق نوشتن که قبل از اینکه استاد مسافرم تو اروپا بیدار شه بتونم یک چیزی واسش بفرست. 
این آدمی که الان منم، یک جور عجیبی اصلا شبیه من نیست. یعنی شبیه منی که نزدیک به سی و سه سال گذشته می شناختم نیستم. همه هفته صبح زود بیدار شدم، سعی کردم درس بخونم و کار کنم. هر چند که در اعتراض به همه این حرکات خیلی بچه مثبتی یک تیکه مغزم اعتصاب کرد و نتونستم چیزی رو که باید سر زمانش بنویسم ولی پیشرفت کردم و راضی و خوشحالم. راستش رو بخواید باورم نمی شه که این هفته این همه زمان اضافه آوردم. اضافه که نه. یعنی به هفته ای که گذشت که فکر می کنم انگار که دو هفته بوده بس که توش اتفاق و کار بوده. احساس مفید بودن و فعال بودنم تو اوجه که فکر کنم با توجه به زمستون بودن و ابری بودن این روزهای آکلند خیلی بهتر از حد انتظارمه. 
امیدوارم که این روند خوب ادامه داشته باشه و من از بودن با خودم که یک جور دیگه ای و متفاوت از خودمه لذت ببرم. یک راه هم پیدا کردم برای لذت بردن بیشتر از زندگی. اینکه همیشه یک دوست جدید پیدا کنید و خودتون رو توی آینه اون ببینید. کشف کردم که وقتی خودم با خودم تنهام یا با کسانی که دوست نزدیکم هستن و خود خودم هستم پیششون و از قضاوتشون نمی ترسم کمتر ایده آلی رو که دوست دارم باشم می بینم. وقتی یک دوست جدید پیدا می کنم، یعنی یک آدمی که توی استانداردهام بگنجه و دوست داشته باشم که دوستی اش رو داشته باشم، اون وقت شروع می کنم تو ذهنم خود واقعی ام رو با تصویری که دوست  دارم یک دوست عزیز جدید از من ببینه مقایسه می کنم و این موتور خیلی خوبی است برای اینکه آدم یادش بمونه که دنبال چی است و قدم بعدی برای بهتر شدنش یا تغییر کردنش چیه. خلاصه که فهمیدم برای من که آدم اینقدر معاشرتی ای هستم و همه زندگی ام توی دوستام و خانواده و معاشرت و زمان خوب گذروندن باهاشون خلاصه می شه، بودن یک آدم جدید که تصور دوست شدن باهاش هیجان زده ام کنه، بهترین محرک رشد شخصی ام است. 
همه اینها رو گفتم؟ آخرش هم باید راستش رو بگم که نشستم اینها رو اینجا نوشتن چون می ترسم که شروع کنم مقاله ام رو بنویسم یا سه ساعت دیگه که استادم بیدار می شه نرسم تمومش کنم. دارم ازش فرار می کنم. پس بهتره در نرم و این صفحه رو ببندم و اون فایل ورد رو باز کنم و تولید زنجیره کلماتم رو اونجا ادامه بدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۴, جمعه

writers' block

هنوز بعد از هشت روز نوشتنم نیامده. پانزده روز است که از ساختن مدلم گذشته و قرار بوده سه چهار روزه تحلیلم رو روش بنویسم. بعد که ننوشتم و دیر شده، یعنی از لحظه ای که از دقیقه هشتاد گذشته ایم، من دچار انسداد خروجی نوشتاری شدم. همون اعتصاب مغز. 
هشت روزه که می آم اینجا فایلم رو باز می کنم و بهش نگاه می کنم. کارهای دیگه می کنم. می خونم. خلاصه می کنم. درس می دم. ولی نمی تونم بنویسم. و بدی اش این است که فردا، آخر روز نهم ددلاینم تموم می شه و من هنوز حتی یک  کلمه هم ندارم. 
دچار writers' block شدم و هر کاری که بلد بودم انجام دادم و درست نشده. می ترسم به تکنیک های هنک مودی روی بیارم. 

۱۳۹۲ مرداد ۳, پنجشنبه

جنگ جنگ تا پیروزی

دو هفته است که با خودم در جنگم شدید. مبارزه تا آخرین قطره خون. یک جایی توی وجودم اعتصاب کرده. دقیقا نمی دونم کجا. نمی تونم روش دست بگذارم. ولی یک جایی است که موتور محرک یک سری خروجی های فکری و حسی است. اصلا واسه همینه که نمی تونم پیدا کنم و دست بگذارم روش. مثلا مغز نیست که بگم فکرم کار نمی کنه و مشق ها م رو نمی تونم بنویسم. حس هم نیست که از اعتصابش مثلا سر شده باشم. علی رغم اینکه خیلی چیزها رو حس نمی کنم و در وجودم نوسان به وجود نمی آرن، خیلی چیزها رو هم حس می کنم. مثلا دلتنگ نیستم این هفته. یعنی دلتنگی خفه کننده ای که هفته های پیش داشتم این هفته اصلا نبوده. ولی خوب خیلی حس های خوب و بد بوده. مثلا امروز یک نیم ساعت تا سر حد مرگ از دست یکی از استادها حسابی شده بودم فهمیدم که هنوز یک سری حس ها کار می کنن. ولی مجموع این اعتصاب سراسری ولی نه کلی که در وجودم هست موجب شده که خروجی مفید در راستای ددلاینی که در پیش دارم، یا بهتره بگم گذشت نداشته باشم. مثل نرسیدن به ددلاین های معمولی دقیقه نودی نیست که کار پیش بره ولی کند. یا جمع شه برای دقیقه آخر و یکهو یک جریان سریع و فعال مغزی شروع شه و همه مقاله نوشته شه. یک جور بی خیالی و بی حسی زیر پوستی هست که صبح تا شب وجودم رو می گیره و علی رغم اینکه روزی دوازده ساعت دانشگاهم منجر به هیچ خروجی درست و حسابی ای نمی شه. حتی تفریحات معمولم مثل کتاب خوندن و فیلم دیدن و سریال دیدن و معاشرت هم یک جور بی مزه ای زیر دندونم. مثل مزه سس سفیدی که با آ رد درست می کنی که بریزی روی لازانیا. می دونم که نتیجه اش و ترکیبش با بقیه من در نهایت و در طول زمان چیز خوبی حاصل می کنه ولی این بی مزگی و بوی زهم آرد داغ شده این روزها زیر زبونم دوست نداشتنی است. 
مبارزه ولی بین تیکه کوچیکی از مغزه که هنوز بالغم توش فعاله و می دونه که چقدر چیزهای بزرگی وصل به اینکه به این ددلاینه برسم با همون جایی که نمی دونم کجاست که اعتصابه. در سطح حال من خوبه. می رم و می آم و می چرخم و می گردم ولی اون مبارزه بدجوری ازم انرژی می بره. انرژی روانی و جسمی. خسته ام ولی خوب. مثل کسی که از ورزش اومده و دوش گرفته و تو یک خلسه خوبی غوطه می خوره. فرقش فقط اینه که خلسه اش بی مزه است. بی طعم و بی درد. 
می جنگم همچنان. تسلیم نمی شم. بلکه هم که به ددلاین رسیدم. 

۱۳۹۲ مرداد ۱, سه‌شنبه

Finally moving on

ده دقیقه دیگه می شه دقیقا دوازده ساعت که دانشگاهم. الان یعنی شده دوازده ساعت که از خونه اومدم بیرون و ده دقیقه دیگه می رسم دانشگاه. یعنی دوازده ساعت پیش، ده دقیقه بعد می رسم دانشگاه. می تونم بگم که هنوز کارهایی که برای امروز داشتم نصف نشده. شاید حالا اگه این پست زود تموم شه، تا ده دقیقه یک ربع دیگه بشه به یک جایی برسم که بگم کارهای امروز نصف شده. بعد همه این دوازده ساعت که پشت میز نشستن  وخوندن و نوشتن نبوده که. یک عالمه حرف زدن بوده. تو چهار تا ساختمون مختلف دانشگاه حضور به هم رسوندن تو جلسه اول کلاس هایی که این ترم حل تمرینشونم هم بوده. دو ساعتم کلاسی بوده که  این ترم  دارم مستمع آزاد* می رم . از عشق به علم و اینها نیست البته این کلاس رفتنم. از سر این است که از یک سال گذشته قرار بوده این مبحث رو یاد بگیرم و کتاب و ویدئوی کلاس ها و پاورپوینت ها رو داشتم ولی دریغ از پیش رفتن از فصل دو و سه. این شده که الان دیگه مجبور شدم برم کلاس چون وقتم تنگ شده.

حالا چی شده که کارهام اینجوری شده؟ این ترم گفتم استادم می ره یک ترم سفر. واسه همین تصمیم گرفتم ساعت های بیشتری کار بگیرم تو دانشکده. البته شش ماه پیش که این تصمیم رو گرفتم برای این بود که آخر این ترم با پولش برم سیدنی. حرف رو زدم و لفظ رو دادم. الان حتی اگه برم بگم که آقا من سیدنی نمی رم، دوستام می آن اینجا یا حتی اگه برم قول بدم که قرار نیست تا دو سال دیگه حتی ایران هم برم، کاری از پیش نمی برم. آش کشک خاله است خلاصه. این وسطه، دیروز رو تقریبا کار مفیدی نکردم. این شد که لیست کارهای خیلی فوری امروز و فردام اینجوری شد. دیروز رو تمام مدت نشستم و مسخ شده نشستم به کامپیوتر زل زدم . هی F5 زدم رو صفحه توییتر رو برای خبرگرفتن از این جوون هایی که رفته بودن هیمالیا و گم شدن. چرا؟ کدومتون نکردید این کار رو؟

---
چهارشنبه قبل از تعطیلات بیست و دو بهمن سال 79 بود که تو سایت کامپیوتر دانشکده برای اولین بار داشتم برای خودم ایمیل می ساختم. قبلش کلی با لاله و مجتبی حرف زده بودم و عزمم رو جزم کرده بودم که یک اکانت ایمیل برای خودم بسازم که توی یوزرنیمش به عنوان یک سال دست نیافتنی 2000 نداشته باشه. واسه پسورد هم نقشه ها کشیده بودم برای خودم. غیر از پسورد سیستم های وکس قدیمی، این اولین بارم بود که یک یوزرنیم پسورد جدی مال خودم می خواستم داشته باشم. پشت کامپیوتر چند دقیقه ای معطل مغز فعال و خیلی خلاقم بودم که یک پسورد باحال غیر قابل حدس زدن یادم بیاد، نیومد که نیومد. بغل دستم دوتا پسر سال بالایی بلند با هم حرف می زدن. یکی می خواست با مجله صنایع بره اردوی کیش. از دوستش پرسید تو هم اسمت تو لیست هست؟ دوستش گفت نه. من اردوی شیراز رو رفتم. دارم آخر هفته می رم کوه. از تو حرفهاشون دو تا کلمه برداشتم گذاشتم پشت هم شد پسوردم. یکشنبه که از تعطیلات 22 بهمن که برگشتیم گفتن "مالک بساوند" تو کوه گم شده. یک نصف روز طول کشید که خبر بد اومد. که تیم امداد و نجات پیداش کرده بود. خودش رو که نه. .... آه کشیدیم و اشک ریختیم برای فالی که توی  اردوی شیراز گرفته بود و سفید دراومده بود و همه کلی سربه سرش گذاشته بودن. رفتن یک دوست رو اولین بار بود که تجربه می کردم. 

--
اون پسورد سال ها روی اکانت ایمیلم موند برای اینکه یادم نره که یک "مالک بساوند"ی بود که عاشق کوه بود. که من رو که اهل ورزش و سختی و پیاده روی و کوه نوردی و کویر گردی نیستم، چند تا سفر به یاد موندنی برد. که شبی زیر آسمون کویر برامون آواز خوند. در طول روز نمی گذاشت که زیر تیغ آفتاب آب بخوریم. هی به جای آب یک چهارم نارنگی می داد دستمون. شب ولی زیر آسمون کویر از بد اخلاقی راهنما بودن می اومد بیرون. عشاق می شد و گلنار می خوند. اسمش رو توی گوگل سرچ می کنم. نوشته لاله می آد درمورد آوازی که تو کویر خوند. اون توی کوه که عشقش بود رفت. در آغوش سفیدی کوه آرمید. مثل فالش. 

--
 با یک پیامک رو موبایلم بیدار شدم که نوشته یکی از یک جای عجیب به اکانت ایمیلم دسترسی پیدا کرده. بیدار شدم. چک می کنم. هک شدم. اکانتم رو از طریق شماره موبایلم پس می گیرم و بعد از سال ها پسوردم رو عوض می کنم. 

--
یک قبرستان کوچیک هست در یک گوشه بهشهر. محلی ها بهش می گن سارو. چسبیده به دامنه کوه در حاشیه جنگل. مالک که عاشق کوه بود، در چند قدمی اش خوابیده. کمتر از دویست قدم اون طرف تر هم غزاله هست. این روزها می شه دو سال که غزاله هم اونجاست. رو به جنگل. زیر یک درخت بزرگ. غزاله ای که وقتی همه با هم رفتیم همون سال دیدن مالک تو خونه جدیدش، اینقدر توی راه برامون مسخره بازی درآورده بود و خندونده بودمون. 

--
علاج درد امروز و دیروزم رفتن به اونجا است. فقط ده دقیقه اونجا بودنه. قدم زدن بین خونه مالک و غزاله و بالاخره پذیرفتن مرگشونه. پذیرفتن اینه که کسانی که دوستشون داریم می رن. پذیرفتن اینه که خودمون هم یک روزی که شکل همه این روزهاست می ریم. علاج دردم پذیرفتن است و  finally moving on کردن



۱۳۹۲ تیر ۳۰, یکشنبه

زندگی

گاهی هم زندگی این شکلی است. که بالا می شی توش و پایین. از صبح که چه عرض کنم، ظهر که بیدار می شی. می چرخی. بالا می ری تا اوج. چرخ ها می زنی. شاد و سبکبال. گاهی هم با کله می خوری تو دیوار و روی دست و پات از اون ارتفاع بالا پرت می شی پایین. گاهی آدم ها می آن تو زندگی ات. از کنارت رد می شن. یک تیکه باهات هم مسیر می شن. کنار بعضی ها شور، بعضی ها هیجان، بعضی ها عشق، بعضی ها آرامش، بعضی ها درد رو تجربه می کنی. با بعضی ها همراه می شی و می شن پای ثابتت. بعضی هم با همون رد درد یا عشق یا شور می رن. شروع می کنی مراقب اونهایی که هم مسیرتن شدن. درگیرشون شدن. اهلی شون شدن. گاهی اون ها هم متقابلا اهلی ات می شن. بعد گاهی هیچ کاری نمی تونی بکنی. کسانی که با قصد عشق و شور اومدن، برات درد می آرن. بعضی ها که با درد اومدن بهت امنیت می دن. طولانی تر که می مونن آدم ها دیگه فقط یک رد ندارن روی روحت. می شن هم رنگت. می شی هم رنگشون. تنیده می شی بهشون. بعد دردی که اونها می آرن، اگه بیارن، خیلی زیاده. گاهی اینقدر موقعیت ناعادلانه است که خودشون هم نمی خوان درد برات درست کنن، نمی خوان ناراحتت کنن، نمی خوان عذابت بدن، نمی خوان ریجکتت کنن، ولی می کنن. گاهی فقط خودت می مونی. با هم مسیر یا بی هم مسیر. ولی لوله شدن در خودت. توی خود خودت. می دونی که باید آخرش به این نتیجه برسی که "نجات دهنده" ای نیست. که نجات دهنده تویی. ولی هنوز می چسبی به یک هم مسیر دیگه. از درد یکی پناه می بری به امنیت یکی دیگه. ولی گاهی اینقدر تنیده اید به هم که با هم درد می کشید، هر دو تون لوله می شید توی خودتون و سعی می کنید نفس بکشید. زندگی شاید همین باشه

۱۳۹۲ تیر ۲۹, شنبه

دوست

نمی دونم چی شده که خیلی از آدم هایی که در دنیا واقعی اطراف من هستن از من کوچیک ترن و همه آدم های سی و دو ساله توی وب لاگ ها و سایت ها و دنیای مجازی؟ یک موقعی، ایران که بودم، به شوخی به دوستام می گفتم که معلوم نیست که آدم های هم سن من کجان. الان فهمیدم. همه شون رفتن توی وب لاگ ها. (نوشته شده بعد از خوندن این پست بلوط )


پیدا کردن آدم های جدید، آدم های قوی، آدم های پر فکر و پر مایه دلچسب است. خیلی دلچسب. 

۱۳۹۲ تیر ۲۲, شنبه

غر

گوشه یک کافی شاپ نشستم. اینجا جای مورد علاقه ام است واسه کار کردن روزهای شنبه و یکشنبه. دوست ندارم مثل هر روز برم دانشگاه. دوست ندارم یادم برم که هدفم زندگی کردنه نه مدرک گرفتن. واسه همین وقتی مجبورم آخر هفته ها کار کنم، اینجا رو بیشتر دوست دارم. زنده است. آدم ها می آن دور هم می شینن و ساعت های روزهای تعطیلشون رو می گذرونن. بعضی ها برای فرار از تنها موندن تو خونه، بعضی ها برای یک استراحت یک ربعی وسط پیاده روی یا خریدشون، بعضی برای استفاده از اینترنت و بعضی ها برای درس خوندن یا بازی کردن یا معاشرت کردن. 
سردم شده بعد از دو ساعت ثابت یک جا نشستن. با اینکه باورش یک کم سخته، ولی اینجا الان زمستونه. به قول روزبه چله زمستونه و من گوشه این کافی شاپ یخ کردم. دمای هوا رو روی موبایلم نگاه می کنم. هشت درجه است و نباید اینقدر سرد باشه. شهر رو توی نرم افزاره عوض می کنم به تهران، هوا آفتابی می شه. دمای هوا 35 درجه می شه. فکر می کنم چقدر 35 درجه هم گرمه. حتی شاید بدتر از سرمای 8 درجه. ولی یک چیزی توی صفحه اون نرم افزار من رو میخکوب می کنه که فکر می کنم که چقدر علی رغم همه اون گرما، دلم می خواد اونجا باشم. همین الان، همین لحظه. هنوز خیلی خیلی زیاد از تصمیمم برای اومدن به نیوزیلند راضی ام. ولی دلیل نمی شه که دلم تنگ نباشه. برای مامانم، بابام، برادرم، همه خانواده روزبه، همه دوستام، خونه ام، شهرم، ... 
پیش خودم فکر می کنم اگه بخوام باور کنم این حجم دلتنگی رو فلج می شم. حس هام واقعا فلج می شه برای زندگی روزمره و واقعی. فکر می کنم کاشکی می شد این حس ها رو انداخت گردن هورمونی چیزی. بعد از کلی بالا و پایین کردن، بهانه رو پیدا می کنم. روجا و هدی و چند تا دیگه از دوستام و هم کلاسی هام ایرانن و این من رو هوایی کرده. اصلا تقصیر مسابقه والیبال و بردن و جو فیس بوکه. یا شاید تقصیر آلبوم عکس افطاری بی بی سی. که اون همه صف واسه آش و حلیم و زولبیا رو نشون می ده و من رو می بره به سحری خوردن های نوجوانی با بابام یا سفره های افطاری که تا بعد از تموم شدن سریال ها جمع نمی شدن. آره تقصیر اینها است وگرنه که من دلتنگ نیستم. 

۱۳۹۲ تیر ۱۹, چهارشنبه

این نوشته لنگ دراز رو خوندم. رفتم تو  فضای موزه. آخرین باری که موزه رفتم، البته غیر از موزه کوچولو موچولوی آکلند، یک باری بود که اینقدر طی دو روز گذشته اش مثل توریستی که می خواد پول بلیطش رو حلال کنه، موزه و ساختمون قدیمی و کلیسا دیده بودم داشتم می مردم. به زور قرص برای آروم کردن پایی که دیگه نمی کشید رفتیم تو موزه. تا تعطیل شدنش فقط دو ساعت وقت داشتیم. نیم ساعتش تو صف دستشویی حروم شد. یک ساعت و نیم بعدش تنها فایده ای که داشت تیک خوردن اسم یک موزه گنده بود تو لیست آدم برای زمان هایی که می خوای پزی بدی یا به زندگی ات با  افتخار فکر کنی و بگی که دنیا رو گشتم. می دونم که حرومش کردم. کلا دو سری در زندگی موزه گردی به من چسبیده. یک بار یک موزه گردی تو تهران که با فرناز رفتیم که خیلی عالی بود. همیشه بعدها که نبود حسرت خوردم که چرا وقتی که بود بیشتر باهاش نرفتم موزه گردی. یک دوره هم براثر معاشرت با بر و بچه معماری، موزه گرد شده بودم. دوران خیلی برجسته ای تو زندگی ام است. عمدتا با امیرحسین می رفتیم و من بیشتر یاد می گرفتم که چه جوری باید اصلا موزه رو دید. نمایشگاه رو دید. کلا کار هنری رو دید و فهمید. 
همه اینها رو نوشتم که بگم نوشته لنگ دراز رو که تو پلاس همخوان می کردم می خواستم بنویسم "به یاد موزه گردی هامون با امیرحسین". بعد دیدم مطمئن نیستم که اون دوران اونقدر که برای من جذاب و اثرگذار بوده برای اون هم بوده یا نه. به هر حال اون نصف دنیا رو گشته و این موزه گردی جزو زندگی اش بوده. این خاص بودن برای من لزوما برای اون خاص و جذاب نیست. تصور کردم که عکس العملش نسبت به این جمله "به یاد موزه گردی ها با تو" احتمالا می گه: "مگه ما با هم موزه هم رفتیم؟ خوب آره. یادش به خیر". بعد حباب نوستالژی ای که توش بودم ترکید. چشم واقع بینم دید که خیلی وقت ها زندگی اینجوری است. تو حسی داری که بقیه نمی فهمن و این خیلی دردناکه که می بینی حس مشترکی با یک آدم اینقدر که توی خاطرات تو پررنگ و قوی مونده، خیلی هم از نگاه اون اینجوری نبوده. این تجربه این بزرگسالی های من با خیلی دوستان جانی است و من کم کم باید پذیرفته باشمش. ولی هنوز دردش هست. 
نوشته لنگ دراز رو بدون هیچ جمله ای همخوان کردم. شاید کسی خوند یاد خاظرات خودش افتاد . شاید هم کسی خاطره پررنگ موزه ای نداشت و فقط داستان یک عصر جمعه لنگ دراز رو خوند. 

۱۳۹۲ تیر ۶, پنجشنبه

امروز

خوب...
این هم از امروز
بعد از چند روز دور بودن، اومدم دانشگاه. صبح اول وقت. البته به ادبیات خودم. یعنی ده و نیم. آخ اگه یک آدم درست و حسابی رو پیدا می کردم که با اینکه صبح دیر بیدار می شده و دیر شروع به کار می کرده، آخرش یک کاره ای شده، خیلی خوشبخت می شدم. اینجوری فقط راضی ام از اینکه ساعت کارم رو خودم تنظیم می کنم. ولی همیشه یکی داره توی گوشم می گه که اینجوری به جایی نمی رسی. 
استادم رو دیدم. خیلی راضی و خوشحال بود. برای اولین بارگفت که یک review ی که روی یک مقاله نوشته بودم خوب بوده. تا حالا همیشه یا می گفت بد بوده یا می گفت خیلی چیزها رو ندیدی یا می گفت هنوز خیلی راه داره. اوایل خیلی اذیت می شدم. بعد یاد گرفتم که اینکه کارم رو چه جوری ارزیابی کنه بستگی به حال خودش هم داره. یعنی همه چیز کار من نیست. مثلا یک تیکه نوشته رو یک زمانی می گفت خیلی خوبه و همون کار رو هفته دیگه می گفت که خیلی هنوز کار داره. خلاصه دارم باهاش تمرین می کنم که نه از رضایتش خیلی ذوق زده شم نه وقت هایی که خیلی خشن عیب کار رو توی چشمم می گه خیلی ناراحت شم. همیشه فقط لیست کارهایی که باید بعد از این بکنم به روز می کنم. این درسی است که از هومن یاد گرفتم برای مدیریت کردن یک سری موقعیت ها که این روزها سعی می کنم درستش کنم. 
کلی هم وقت صرف کردم که تخمین بزنم تو ترم آینده برای دو تا درسی که می رم سر کلاسشون چند ساعت قراره وقت بگذارم. اولین باره که برای قراردادم از خودم می پرسن که تخمینم چقدره. مجبور شدم تعادل برقرار کنم بین اینکه دلم می خواست ساعت بیشتری داشته باشم که پول بیشتری بگیرم با اینکه اینقدر کار نداشته باشم که همه هفته ام فقط بشه کلاس. خوب سخت بود. به خصوص اگه پول اضافه ای که ممکنه بگیری رو تبدیل کنی به تعداد سینماهایی که می تونی بری. البته بهتره که تبدیل کنی به تعداد مسافرت هایی که می تونی بری ولی خوب متاسفانه اینقدر پول نمی دن که مسافرت از توش در بیاد. همون به شمردن پیتزاها بسنده می کنم. 
هان
یک مقاله هم دارم که باید 14 روز دیگه نسخه کاملش رو بدم به استادم. این بار واقعا می خوام مرتب و منظم کار کنم و سر زمانش تمومش کنم. لیست کارهاش رو نوشتم و نه تا کار شد که به نظر من هر کدوم بین دو تا سه روز طول می کشن. که می شه بین 18 تا 27 روز. خوب از الان معلومه که آخرش چی می شه. این هم اصلا نتیجه ای که از کار کردن خودم گرفتم. معمولا ددلاین هام رو یکی جوری می گذارم که از اولش با دو دو تا چهار تا معلومه بهش نمی رسم. بعد هی خودم رو دعوا می کنم که چرا به ددلاین ها نمی رسم. بعد اینقدر در این خوددرگیری درونی انرژی مصرف می کنم که عملا با کارایی کمتری هم کار می کنم. 

خوب این همه امروز من بود. با اینکه خروجی هاش زیاد نبود ولی روز طولانی و سختی بود. البته یک سری معاشرت خوب داشت و یک سری معاشرت هم هنوز قراره موقع شام داشته باشه. گاهی فکر می کنم این وقت گذروندن با دوستان و معاشرت ها در نهایت اون چیزی است که من از زندگی می خوام. یعنی یک روزی که تنها باشم توی خونه ولی خیلی کار کنم اینقدر راضی و آروم نیستم تا روزی که یک حدودی کار کردم ولی معاشرت خوب و لذت بخش داشتم. 


۱۳۹۲ تیر ۵, چهارشنبه

خداحافظ

یک وب لاگ نویس خیلی محبوب ولی خیلی بی سر و صدا می شناسم که هر بار که می بینم یک چیز جدید نوشته باید دو تا نفس عمیق بکشم و خودم رو آماده کنم که یک بالا پایین حسی داشته باشم تا بتونم نوشته اش رو بخونم. مادوکس. امروز تصمیم گرفته دیگه ننویسه. واسه من که دو هزار تا وب لاگ می شناسم و می خونم، تو ده دوازده سال گذشته فقط چند بار محدود شده که دلم گرفته از ننوشتن یکی و حس کردم که از فردا زندگی یک چیزی کم داره. یکی اش هم امروز بوده. حسی که از خوندن وب لاگش داشتم بازنوازی حسم بود وقتی که ناتوردشت سلینجر رو می خوندم. همونقدر انگار که راه افتادم و دارم با شخصیت داستان زندگی می کنم. همونقدر از همذات پنداری خودم باهاش نفسم حبس می شد. 

اگر یک موقع رفتید سراغش، حتما نوشته هاش رو، داستان های صد و یک شبش رو، به ترتیب از اول بخونید. لذتش کمتر از خوندن یک کتاب نیست. 

خداحافظ مادوکس از مالزی

۱۳۹۲ تیر ۳, دوشنبه

بی تو تنها

خوب فکر کنم الان حدود دو سال از آخرین باری گذشته که من و روزبه از هم  اصلا جدا نشدیم. قبل از این، ماموریت های گاه و بیگاهش بود که یک موقع هایی چند روزه بود و من بهش عادت کرده بودم. حتی می تونم یواشکی به شما بگم که خوشم هم می اومد ازشون. یک جوری تمرین تنها بودن و مزه مزه کردن لحظه هایی که فقط خودت تعیین می کنی که توشون چه کار کنی. این یکی از لذت های بزرگ مرخصی گرفتن هم بود وقتی که سرکار می رفتم. خوب هر چقدر مزایا که ازدواج داره، این یک بدی رو هم داره که تو همه چیزت رو، همه زندگی، کتاب ها، اتاق، خونه، حتی تخت خوابت رو مشترک می کنی. پیدا کردن فضایی که توش خودت باشی و مال خودت باشه. خوب الان دو سال از اون روزها گذشته و تو یک سال و نیم گذشته ما حتی یک سفر هم تنهایی نرفتیم. امروز اولین روز از یک دوره سه روزه است که من اومدم بیرون از خونه. دیروز غمگین و عصبانی بودم. مثل قدیمها دم عید که روزبه می خواست دو هفته بره آمل و من می موندم تهران. حس تلخی داشتم که می تونه تبدیل به همون رفتار معروف "پات رو بکوبی زمین، بگی نمی خوام" است. بعد هی با خودم دعوا کردم که این چه وضعشه و چقدر لوسی و چقدر این حست ضد فمینیستی است و چقدر شبیه تصویر زنهایی است که می چسبن به شوهرشون و اینها. خوب ولی راستش آخرش خسته شدم از دعوا کردن با خودم. می دونم که لوسم و می دونم که سه روز که چیزی نیست و می دونم که این همه آدم هستن که سالها جدا از هم زندگی می کنن و ارتباط از راه دور دارن و اینها. حتی می دونم هم که شاید من هم مجبور شم برای یک سال جدا از روزبه زندگی کنم و می دونم که می تونم و می دونم که اتفاقا این دوری ها خیلی هم برای روابط طولانی مدت خوبه. ولی یک امشب رو می خوام لوس باشم و دلتنگ باشم و سختم باشه نبودنش. نبودن بهترین دوست ده دوازده سال اخیرم که امروز نیست و یک پنجاه کیلومتر دورتر از من کتاب می خونه و فیلم می بینه و می خوابه. 

۱۳۹۲ خرداد ۲۹, چهارشنبه

روزهای شادی

این روزها ایرانی ها که همه روی ابرها سیر می کنن. هر چقدر هم ادم ها سیستم دفاعی شون رو بسته بوده باشن که خبر نخونن و حرص نخورن و زندگی شون رو بکنن، این روزها دیگه سپرهاشون رو انداختن و یک کم نفس می کشن. البته یک عده زیادی هم هستن که اینقدر اون سپر دفاعی رو محکم دور خودشون بسته بودن الان همه اش دنبال دلیل می گردن که امیدوار نشن به آقای رئیس جمهور جدید و غرها از اولین دقیقه مصاحبه با خبرنگارها شروع شده. ولی فوتبال و جام جهانی دیگه از این حرف ها نداره. یک جوونه کوچیک افتخاری توی دل آدم می زنه که وقتی داری تو یک شهری مثل اکلند راه می ری بین آدم هایی که هیچ ایده ای ندارن که تودل تو چی داره می گذره، یک لبخند عمیقی می آره روی لبت. این ترکیب لبخند عمیق رو باید برم ثبت کنم برای خودم. منظورم یک لبخندی است که از یک جای عمیقی توی دل آدمیزاد می آد. نه از ماهیچه های صورت. خلاصه اینکه همه شادن و سرخوش. 
این شادی و سرخوشی برای من دو برابر است. چندین تا چیز کوچیک و بزرگ توی کارهای خودم دارم که کلی جا دارن واسه خوشحالی. یعنی هر یک کدومشون می تونستن یکی دو هفته من رو شاد و خوشحال کنن. حالا همه با هم پیش اومدن و به من فرصت نمی دن که مزه هر کدوم رو بچشم و شادی در خورشون رو داشته باشم. به قول فیس بوکی ها، انگار که ما مرده باشیم و همه با هم رفته باشیم بهشت. نوشتم لطفا یکی برود اردبیل تا می تونه آش دوغ بخوره. اگه نه سیر شد نه آش تموم شد، یعنی واقعا رفتیم بهشت. علی الحساب خودم هم امروز نرفتم دانشگاه، اگه ایمیل اعتراضی استاد نیاد شاید بهشت همگانی مون تا آکلند هم اومده باشه. 

۱۳۹۲ خرداد ۱۴, سه‌شنبه

سبک و شاد

از بدجنسی ها و بی انصافی ها یکی هم باید این باشد که آدمیزاد وقتی هوای دلش ابری است و اوضاعش قمر در عقرب است اینجا در وب لاگ چیز بنویسد و دل دوستانش را با خون کند و گوششان را پر از غر (یا قر؟). بعد روزهایی که خوب است، خوشی در دلش از این طرف غلت می خورد می رود آن طرف اینجا چیزی ننویسد. از روزهایی که برای آخرین بار رفته سر کلاس Time-Series و غصه خورده از تمام شدن کلاس با یک استاد فوق العاده با حال و ساده کلاس. که دلش غنج رفته برای همه بقیه معلم هایی که هر چند انگشت شمار، از کلاس هاشون غرق لذت شده. که یک عکس یادگاری گرفته است از کلاس اونجوری که مایک هر روز توش بوده و کپی عکس رو از ترس گم شدن تو هزار تا ابر و فولدر کپی کرده.
یا مثلا نیاید بنویسد که یک جمله یک جا خوانده که گفت تصمیم غلط گرفتن بهتر از تصمیم نگرفتن است. تصمیم گرفته و سعی کرده بعد از اون تصمیم به کودک و والد خودش استراحت بده. که چقدر این روزها خودش رو بیشتر دوست داره و چقدر دنیا رو بیشتر دوست داره و یاد گرفته با اینکه دلتنگه و کلی آرزو داره، باهاشون زندگی کنه. با دلتنگی و با آرزو. یعنی حال رو زندگی کنه بدون اینکه  دلتنگی گذشته ها یا آرزوی آینده ها اذیتش کنه. باید اومد و نوشت که چند روز است جلوی هر آینه ای که می ره چقدر چشم های خودش رو دوست داره و چقدر تمرین می کنه بلند بلند خودش رو نوازش کنه. 

*: Cloud

۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

از نبودن

این پست غمگینه. ممکنه روزتون رو به گند بکشه. همین  الان خودتون رو نجات بدید و ادامه ندید. مخصوصا جوجه داران عزیز. 




یک انسان دوست داشتنی دیگه هم پر کشید و رفت. یک عموی درجه دو که بیشتر تصویرهای من ازش تصویرهای بچگی ام است. تو سال های اخیر به اندازه انگشت های دست دیدمش و شاید یک دلیلش هم این بوده که همیشه دوست داشتم توی ذهنم مثل همون آدم شاد و سرحالی باقی بمونه که توی بچگی های من بود. اینقدر به به شوخی بهش می گفتن "چل چلی" یعنی اینقدر که سردماغ و شاد بوده. همیشه برادر من رو که تا وقتی مدرسه نرفته بود نصف حروف الفبا رو "د" تلفظ می کرد، مسخره می کرد. می گفت "آداندور کجا دفته؟" یا بهش می گفت بگو "دیب دمینی" بعد خودش غش می کرد از خنده. تصویرهام ازش یکی یک باری است که وسط روز اومد خونه مون. نشست تو آشپزخونه با مامانم که اتفاقا مرخصی بود و داشت سبزی پاک می کرد حرف زد. حس خوب مامانم از اینکه عموی بزرگش سرزده اومده پیشش اینقدر خوب بود که حس خوب اون لحظه رو من هنوز با خودم دارم. بقیه تصویرهام مال موقع موشک باران تهرانه که اونها یک پارکینگ داشتن که می شد توش پناه گرفت و چون من خیلی می ترسیدم شب ها می رفتیم پهلوشون اونجا می خوابیدیم. 
از وقتی دیگه پیش خانواده ام نیستم مامانم دو تا عمه هم از دست داده که یکی شون تقریبا نقش مادربزرگ هم برای ما داشت. برای خیلی ها داشت. ولی نمی دونم چرا این یکی اینجوری من رو خراب کرد. 
به هر حال اون رفت. ولی این حس های خوب توی من و توی خیلی های دیگه مونده. مامانم خیلی غصه خورده بود و من برای ناراحتی مامانم ناراحتم و برای پدربزرگم که سه تا خواهر و برادر از دست داده این مدت. دلم می خواست بودم و بغلش می کردم و این نتونستش خیلی غمگین و دردناکه. ولی خوب مرگ هم مثل مهاجرت یک تیکه ای از زندگی است که نمی شه کاری اش کرد. باید باهاش کنار اومد و من اصلا آماده نیستیم برای اینکه باهاش کنار بیام. شاید هم آمادگی اش از پیش به دست نمی آد. باید پیش بیاد تا بپذیری. خلاصه که "هوای حوصله ابری است"


۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چرخه مفید بودن- نبودن

امروز از خونه کار کردم. علی رغم دو تا ایمیل غرآلودی که استادم فرستاد. نمی تونم بگم خیلی مفید بودم. ولی پیشرفت کردم. یعنی کارم باز بود جلوم و می دونستم که دارم به چه سمتی می رم. ولی هنوز تمرکزم اینقدر برنگشته که یک فعالیت روبه ته برسونم. چند تا کار باز جلوم می گذارم و هی از یکی به یکی دیگه می پرم. من می دونم که همه چیز در نگاه آدمه. در اینکه اون والد بدجنس کمال طلب رو خاموش کنی و خیلی بالغانه برای کارهایی که کردی خودش رو نوازش کنی و برای کارهایی که نکردی برنامه بریزی. می دونم که باید این کار رو کرد و تمام تلاشم رو می کنم. فکر می کنم نوسانی که توی سینوسی کار کردن و نکردنم می بینم واسه همینه. دوره هایی که کار نمی کنم انگار خروش کودکم در مقابل دعواهای والدم است. وقتی هم که بالغم می آد بالا، معمولا اینقدر از لیست کارها اینقدر عقبم که والد قشنگ یک سری بهانه داره که یک سره بزنه تو "سر بی عرضه ام". امیدوارم آگاهی به این چرخه غلبه کردن بهش رو راحت تر کنه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

مزایا و معایب

سوپ های خوشمره با اینکه روح رو به زندگی آدم بر می گردونن، یک مشکلی هم دارن. اینکه اینقدر آدم رو نگاه می کنن تا آدم تمومشون کنه. ناهار سوپ می خورم یا شام نداریم. هر یک ساعت یک بار سوپ می خورم تا تمام شود داریم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

صابون نخل زیتون

مامانم می گه محمد می گه بابا بوی پرستو رو می ده. ولی خودش موافق نبود. می گفت به نظر من محمد بوی پرستو رو می ده. فکر می کنم که خوش به حالشون که هم رو دارن که حداقل توش دنبال بوی من بگردن. من توی کی بوی اونها رو پیدا کنم؟ می خوام برم صابون نخل زیتون بخرم که از روزی که خودم رو شناختم توی حموم خونه مون بود بلکه بوی اونها رو پیدا کنم. 


عنوان این پست اول بود، پستش نکن. بعد فکر کردم وقتی می شه که دلتنگی رو فقط با یک خط طنز یک کم آرومتر کرد، چرا نکنم. اصلا رفتم تو کار صابون نخل زیتون. :))))

دلتنگ

دو روز گذشته از روزهایی بود که کلاس داشتم و کار و اومدم از تخت و از خونه بیرون. روزهای خوبی بودن. پیشرفت داشتم توی کارم و کلی انرژی گرفتم. کلی از دوستام انرژی گرفتم. سرما خورده ام و هجوم هورمون های لعنتی هم هستن. سعی می کنم افسرده نباشم ولی نمی تونم کاری کنم که دلتنگ نباشم. من، من که آدم اهل دلتنگی ای نبودم، من که هفته به هفته می رفتم خونه دوستام می موندم و ککم هم از دلتنگی برای خانواده نمی گزید، الان یک جوری شدم که اگه یک لحظه چشمام رو ببندم و تصور کنم که یکی شون رو بغل کردم، اشکام رو نمی تونم جمع کنم. لحظه های خوب دارم. خیلی زیاد. همه اون لحظه هایی که نمی رم توی پیله خودم و می آم بیرون و حرف می زنم و می گردم و کار مفید می کنم. ولی دلتنگم و نمی دونم با این هجم دلتنگی چه کنم. راهی بلد نیستم که درمانش کنم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

گزارش یک افسردگی

افسردگی هنوز جریان داره. هر روز صبح از زمان باز کردن چشمم شروع می شه و تا لحظه خوابیدن هست. یک روزهایی خوش شانسم و کار بیرون از خونه ندارم. می مونم توی تخت. کتاب می خونم. یک روزهایی هم کلاس و کار و جلسه دارم. می  رم بیرون و در تمام روز با خودم حملش می کنم. زور می زنم که ازش بیام بیرون. زور می زنم که امید تو خودم ایجاد کنم. زور می زنم که انگیزه پیدا کنم در حد درست کردن یک سوپ خوشمزه. می آم وب لاگ بخونم می بینم نویسنده وب لاگ مورد علاقه ام (یکی شون) ، یک شخصیتی که بهش افتخار می کنم و دوستش دارم، داستان نوشته از رانندگی مستش تو خیابون های تهران. یک جور با افتخار خوبی. بعد ازش نتایج  اخلاقی هم گرفته. حرفش رو دوست دارم ولی اینکه واقعا قایم نمی کنیم کار بدی رو که می کنیم، حالم رو بدتر می کنه. صفحه رو می بندم می رم فیس بوک. تو صفحه دانشجوهای ایرانی آکلند، آدم ها دارن همدیگه رو کتک می زنن. یکی به یکی می گه ساندیس خور، مفتش. ناامیدی بر می گرده. صفحه ها رو می بندم. می آم ا ینجا غر می زنم. دوباره سوپ یادم می آد. فکر می کنم شاید خوردن یک سوپ خوشمزه دوباره امید رو برگردونه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

بی ربط

اول: اول دفتر به نام ایزد دانا که شاید زورش برسه من این دو ساعتی که اینجا نشستم به جای وب لاگ نوشتن کار مفید کنم. 

دوم: نشسته ام توی کافی شاپ معمولم. ساعت تقریبا نه شبه. روزبه کلاس داره و من منتظرم کلاسش با اون سه تا شاگرد ناهمگون تموم شه. می گن ناهمگون چون نشستم نیم ساعت برای هر کدومشون توی مغزم قصه بافتم و هر کدوم از قصه ها رفتن یک ور. قصه ام واسه هر کدومشون گذشته و آینده داره. آینده یکی شون که موهای بلند فرفری داره، یک ستاره موسیقی راک شده. که عربی و انگلیسی می خونه. موسیقی اش علاوه بر اینکه مایه عربی و اسپانیایی داره، راک است و صداش خیلی بم و گرمه. دومی برمی گرده کشور خودش و با این مدرکی که تو نیوزیلند گرفته یک مدیر رده میانی می شه. چهار تا زن می گیره و یک خونه درست می کنه مثل سریال big love . خیلی مدرن طوری زندگی می کنه. یعنی هر چهار تا زنش رانندگی می کنن، دانشگاه می رن، رای می دن و حتی سفر خارجی می رن. ولی نمی دونم با هم خوبن یا بد. این تیکه قصه ام برای اینکه شکل بگیره نیاز داره که کلاس اینها تموم شه و من برم با روزبه همین اطراف یک جایی پیدا کنم بشینم دو لقمه شام بخورم تا مغزم کار کنه. شاگرد سومی؟ ریش و سبیل بلند داره. از اینها که قیچی شون هم نکرده حتی. جرات نمی کنم براش قصه بسازم. می ترسم قصه ام زیادی نژادپرستانه بشه. یا اینوری که بره تروریست شه یا اون وری که بره رقصنده بشه که بهش نمی آد. خلاصه که قصه اون توش پره از آرزوها و ترس ها و سانسورهای من. قصه اون نمی شه. 

سوم: نخیر. هنوز هم نه کلاس اونها تموم شده. نه من شروع کردم به درس خوندن. فقط باتری موبایلم و شارژ یک ساعته اینترنتم داره تموم می شه. بدون هیچ فرجی. کی اصلا گفته بود از این ستون به اون ستون فرجه؟؟؟؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

افسردگی؟

افسرده ام شاید. از علائمش هم توان بیرون اومدن از تخت و وب لاگ نخوندن. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

خبر خوش

پروانه ای در دلم هست. جوجه ای هست که خواهد آمد. روزی. می دانم.



پی نوشت: این جمله هیچ ربطی به من نداره. توهم نزنید.

خود درگیر

یک هفته مثل بلا نسبت شما یک حیوان چهارپای گوش مخملی کار کردم و هر لحظه اش به خودم گفتم که چی شد که من گذاشتم اینقدر کار روی هم جمع شه و کاشکی فقط دو روز یا پنچ روز بیشتر وقت داشتم. بعد هفته بلافاصله بعدش، اینقدر زمان رو دود کردم و فرستادم هوا، انگار نه انگار که هفته قبل به خودم قول داده بودم دیگه اینجوری وقت تلف نکنم. نمی تونم بپذیرم که این منم. کسی که به صورت سینوسی کار می کنه. روزهایی خیلی زیاد و روزهایی خیلی کم. احساس می کنم پذیرفتنش یعنی پذیرفتن اینکه ناتوان بودم در درست کردنش. و آدم در آستانه سی و سه سالگی آخرین چیزی که احتیاج داره، داشتن تصویر ناتوان از خودشه. مثلا درمورد قضیه صبح به موقع بیدار شدن، یا حداقل دیر بیدار نشدن هم همین دعوا رو از روز اول زندگی ام با خودم داشتم. ولی اونجا خودم پذیرفتم که من آدم صبح بخواب و شب بیدار بمونی هستم. اگه فشار روزگار مجبورم کنه که روزهایی بیدار شم، تحملش می کنم. بهش افتخار نمی کنم. تلاش می کنم و هنوز نتونستم با این قضیه کار کردن سینوسی به اندازه این دیر بیدار شدن به صلح برسم.