۱۳۹۲ خرداد ۹, پنجشنبه

از نبودن

این پست غمگینه. ممکنه روزتون رو به گند بکشه. همین  الان خودتون رو نجات بدید و ادامه ندید. مخصوصا جوجه داران عزیز. 




یک انسان دوست داشتنی دیگه هم پر کشید و رفت. یک عموی درجه دو که بیشتر تصویرهای من ازش تصویرهای بچگی ام است. تو سال های اخیر به اندازه انگشت های دست دیدمش و شاید یک دلیلش هم این بوده که همیشه دوست داشتم توی ذهنم مثل همون آدم شاد و سرحالی باقی بمونه که توی بچگی های من بود. اینقدر به به شوخی بهش می گفتن "چل چلی" یعنی اینقدر که سردماغ و شاد بوده. همیشه برادر من رو که تا وقتی مدرسه نرفته بود نصف حروف الفبا رو "د" تلفظ می کرد، مسخره می کرد. می گفت "آداندور کجا دفته؟" یا بهش می گفت بگو "دیب دمینی" بعد خودش غش می کرد از خنده. تصویرهام ازش یکی یک باری است که وسط روز اومد خونه مون. نشست تو آشپزخونه با مامانم که اتفاقا مرخصی بود و داشت سبزی پاک می کرد حرف زد. حس خوب مامانم از اینکه عموی بزرگش سرزده اومده پیشش اینقدر خوب بود که حس خوب اون لحظه رو من هنوز با خودم دارم. بقیه تصویرهام مال موقع موشک باران تهرانه که اونها یک پارکینگ داشتن که می شد توش پناه گرفت و چون من خیلی می ترسیدم شب ها می رفتیم پهلوشون اونجا می خوابیدیم. 
از وقتی دیگه پیش خانواده ام نیستم مامانم دو تا عمه هم از دست داده که یکی شون تقریبا نقش مادربزرگ هم برای ما داشت. برای خیلی ها داشت. ولی نمی دونم چرا این یکی اینجوری من رو خراب کرد. 
به هر حال اون رفت. ولی این حس های خوب توی من و توی خیلی های دیگه مونده. مامانم خیلی غصه خورده بود و من برای ناراحتی مامانم ناراحتم و برای پدربزرگم که سه تا خواهر و برادر از دست داده این مدت. دلم می خواست بودم و بغلش می کردم و این نتونستش خیلی غمگین و دردناکه. ولی خوب مرگ هم مثل مهاجرت یک تیکه ای از زندگی است که نمی شه کاری اش کرد. باید باهاش کنار اومد و من اصلا آماده نیستیم برای اینکه باهاش کنار بیام. شاید هم آمادگی اش از پیش به دست نمی آد. باید پیش بیاد تا بپذیری. خلاصه که "هوای حوصله ابری است"


۱۳۹۲ اردیبهشت ۳۰, دوشنبه

چرخه مفید بودن- نبودن

امروز از خونه کار کردم. علی رغم دو تا ایمیل غرآلودی که استادم فرستاد. نمی تونم بگم خیلی مفید بودم. ولی پیشرفت کردم. یعنی کارم باز بود جلوم و می دونستم که دارم به چه سمتی می رم. ولی هنوز تمرکزم اینقدر برنگشته که یک فعالیت روبه ته برسونم. چند تا کار باز جلوم می گذارم و هی از یکی به یکی دیگه می پرم. من می دونم که همه چیز در نگاه آدمه. در اینکه اون والد بدجنس کمال طلب رو خاموش کنی و خیلی بالغانه برای کارهایی که کردی خودش رو نوازش کنی و برای کارهایی که نکردی برنامه بریزی. می دونم که باید این کار رو کرد و تمام تلاشم رو می کنم. فکر می کنم نوسانی که توی سینوسی کار کردن و نکردنم می بینم واسه همینه. دوره هایی که کار نمی کنم انگار خروش کودکم در مقابل دعواهای والدم است. وقتی هم که بالغم می آد بالا، معمولا اینقدر از لیست کارها اینقدر عقبم که والد قشنگ یک سری بهانه داره که یک سره بزنه تو "سر بی عرضه ام". امیدوارم آگاهی به این چرخه غلبه کردن بهش رو راحت تر کنه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۹, یکشنبه

مزایا و معایب

سوپ های خوشمره با اینکه روح رو به زندگی آدم بر می گردونن، یک مشکلی هم دارن. اینکه اینقدر آدم رو نگاه می کنن تا آدم تمومشون کنه. ناهار سوپ می خورم یا شام نداریم. هر یک ساعت یک بار سوپ می خورم تا تمام شود داریم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۷, جمعه

صابون نخل زیتون

مامانم می گه محمد می گه بابا بوی پرستو رو می ده. ولی خودش موافق نبود. می گفت به نظر من محمد بوی پرستو رو می ده. فکر می کنم که خوش به حالشون که هم رو دارن که حداقل توش دنبال بوی من بگردن. من توی کی بوی اونها رو پیدا کنم؟ می خوام برم صابون نخل زیتون بخرم که از روزی که خودم رو شناختم توی حموم خونه مون بود بلکه بوی اونها رو پیدا کنم. 


عنوان این پست اول بود، پستش نکن. بعد فکر کردم وقتی می شه که دلتنگی رو فقط با یک خط طنز یک کم آرومتر کرد، چرا نکنم. اصلا رفتم تو کار صابون نخل زیتون. :))))

دلتنگ

دو روز گذشته از روزهایی بود که کلاس داشتم و کار و اومدم از تخت و از خونه بیرون. روزهای خوبی بودن. پیشرفت داشتم توی کارم و کلی انرژی گرفتم. کلی از دوستام انرژی گرفتم. سرما خورده ام و هجوم هورمون های لعنتی هم هستن. سعی می کنم افسرده نباشم ولی نمی تونم کاری کنم که دلتنگ نباشم. من، من که آدم اهل دلتنگی ای نبودم، من که هفته به هفته می رفتم خونه دوستام می موندم و ککم هم از دلتنگی برای خانواده نمی گزید، الان یک جوری شدم که اگه یک لحظه چشمام رو ببندم و تصور کنم که یکی شون رو بغل کردم، اشکام رو نمی تونم جمع کنم. لحظه های خوب دارم. خیلی زیاد. همه اون لحظه هایی که نمی رم توی پیله خودم و می آم بیرون و حرف می زنم و می گردم و کار مفید می کنم. ولی دلتنگم و نمی دونم با این هجم دلتنگی چه کنم. راهی بلد نیستم که درمانش کنم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۵, چهارشنبه

گزارش یک افسردگی

افسردگی هنوز جریان داره. هر روز صبح از زمان باز کردن چشمم شروع می شه و تا لحظه خوابیدن هست. یک روزهایی خوش شانسم و کار بیرون از خونه ندارم. می مونم توی تخت. کتاب می خونم. یک روزهایی هم کلاس و کار و جلسه دارم. می  رم بیرون و در تمام روز با خودم حملش می کنم. زور می زنم که ازش بیام بیرون. زور می زنم که امید تو خودم ایجاد کنم. زور می زنم که انگیزه پیدا کنم در حد درست کردن یک سوپ خوشمزه. می آم وب لاگ بخونم می بینم نویسنده وب لاگ مورد علاقه ام (یکی شون) ، یک شخصیتی که بهش افتخار می کنم و دوستش دارم، داستان نوشته از رانندگی مستش تو خیابون های تهران. یک جور با افتخار خوبی. بعد ازش نتایج  اخلاقی هم گرفته. حرفش رو دوست دارم ولی اینکه واقعا قایم نمی کنیم کار بدی رو که می کنیم، حالم رو بدتر می کنه. صفحه رو می بندم می رم فیس بوک. تو صفحه دانشجوهای ایرانی آکلند، آدم ها دارن همدیگه رو کتک می زنن. یکی به یکی می گه ساندیس خور، مفتش. ناامیدی بر می گرده. صفحه ها رو می بندم. می آم ا ینجا غر می زنم. دوباره سوپ یادم می آد. فکر می کنم شاید خوردن یک سوپ خوشمزه دوباره امید رو برگردونه. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۴, سه‌شنبه

بی ربط

اول: اول دفتر به نام ایزد دانا که شاید زورش برسه من این دو ساعتی که اینجا نشستم به جای وب لاگ نوشتن کار مفید کنم. 

دوم: نشسته ام توی کافی شاپ معمولم. ساعت تقریبا نه شبه. روزبه کلاس داره و من منتظرم کلاسش با اون سه تا شاگرد ناهمگون تموم شه. می گن ناهمگون چون نشستم نیم ساعت برای هر کدومشون توی مغزم قصه بافتم و هر کدوم از قصه ها رفتن یک ور. قصه ام واسه هر کدومشون گذشته و آینده داره. آینده یکی شون که موهای بلند فرفری داره، یک ستاره موسیقی راک شده. که عربی و انگلیسی می خونه. موسیقی اش علاوه بر اینکه مایه عربی و اسپانیایی داره، راک است و صداش خیلی بم و گرمه. دومی برمی گرده کشور خودش و با این مدرکی که تو نیوزیلند گرفته یک مدیر رده میانی می شه. چهار تا زن می گیره و یک خونه درست می کنه مثل سریال big love . خیلی مدرن طوری زندگی می کنه. یعنی هر چهار تا زنش رانندگی می کنن، دانشگاه می رن، رای می دن و حتی سفر خارجی می رن. ولی نمی دونم با هم خوبن یا بد. این تیکه قصه ام برای اینکه شکل بگیره نیاز داره که کلاس اینها تموم شه و من برم با روزبه همین اطراف یک جایی پیدا کنم بشینم دو لقمه شام بخورم تا مغزم کار کنه. شاگرد سومی؟ ریش و سبیل بلند داره. از اینها که قیچی شون هم نکرده حتی. جرات نمی کنم براش قصه بسازم. می ترسم قصه ام زیادی نژادپرستانه بشه. یا اینوری که بره تروریست شه یا اون وری که بره رقصنده بشه که بهش نمی آد. خلاصه که قصه اون توش پره از آرزوها و ترس ها و سانسورهای من. قصه اون نمی شه. 

سوم: نخیر. هنوز هم نه کلاس اونها تموم شده. نه من شروع کردم به درس خوندن. فقط باتری موبایلم و شارژ یک ساعته اینترنتم داره تموم می شه. بدون هیچ فرجی. کی اصلا گفته بود از این ستون به اون ستون فرجه؟؟؟؟؟

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۳, دوشنبه

افسردگی؟

افسرده ام شاید. از علائمش هم توان بیرون اومدن از تخت و وب لاگ نخوندن. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۲۲, یکشنبه

خبر خوش

پروانه ای در دلم هست. جوجه ای هست که خواهد آمد. روزی. می دانم.



پی نوشت: این جمله هیچ ربطی به من نداره. توهم نزنید.

خود درگیر

یک هفته مثل بلا نسبت شما یک حیوان چهارپای گوش مخملی کار کردم و هر لحظه اش به خودم گفتم که چی شد که من گذاشتم اینقدر کار روی هم جمع شه و کاشکی فقط دو روز یا پنچ روز بیشتر وقت داشتم. بعد هفته بلافاصله بعدش، اینقدر زمان رو دود کردم و فرستادم هوا، انگار نه انگار که هفته قبل به خودم قول داده بودم دیگه اینجوری وقت تلف نکنم. نمی تونم بپذیرم که این منم. کسی که به صورت سینوسی کار می کنه. روزهایی خیلی زیاد و روزهایی خیلی کم. احساس می کنم پذیرفتنش یعنی پذیرفتن اینکه ناتوان بودم در درست کردنش. و آدم در آستانه سی و سه سالگی آخرین چیزی که احتیاج داره، داشتن تصویر ناتوان از خودشه. مثلا درمورد قضیه صبح به موقع بیدار شدن، یا حداقل دیر بیدار نشدن هم همین دعوا رو از روز اول زندگی ام با خودم داشتم. ولی اونجا خودم پذیرفتم که من آدم صبح بخواب و شب بیدار بمونی هستم. اگه فشار روزگار مجبورم کنه که روزهایی بیدار شم، تحملش می کنم. بهش افتخار نمی کنم. تلاش می کنم و هنوز نتونستم با این قضیه کار کردن سینوسی به اندازه این دیر بیدار شدن به صلح برسم. 


۱۳۹۲ اردیبهشت ۱۲, پنجشنبه

جمعه به مکتب آورد طفل گریزپا را

1- اون چون معلم که می گن گله، هر کی نخوره خله، همون است که "جمعه به مکتب آورد طفل گریز پا را" آیا؟ 

2- از چهارشبی که از اول این هفته گذشته، دو شب رو اصلا نخوابیدم، یعنی به معنای واقعی کلمه حتی یک دقیقه، یک شب میانی رو مطلقا بیهوش بودم اینقدر که حتی یادم نیست که کی و کجا خوابم برد. یک چیزهای محوی از شامی که خوردم و قرصی که اون وسطهای خواب از فرط سردرد خوردم یادم هست. حالا نه که مثل روال همیشه خودم بیدار بمونم تا صبح وب لاگ بخونم  یا بازی کنم یا سریال ببینم ها، نشستم مثل بچه آدم، دختر خوب و محصل مدل آماری ساختم. هی نفهمیدم، هی کتاب و مقاله پیدا کردم (و البته خدا پدر گوگل را بیامرزد)، خلاصه... مشق نوشتم. بعد مثلا الان خوشحال باشم؟؟؟ چرا؟ مگه به نتیجه رسیدیم؟ یعنی رسیدیم ها. مدل آماری درست شده و کار می کنه. منتهای مراتب استاد محترم نه ساعت مونده به ددلاین می گه که یک متغیر رو عوض کن. بعد عوض کردن یک متغیر اینقدر بنیادی تقریبا معنی اش این است که الان که دوازده ظهر فردا است (به وقت دیروز البته) من برگردم به جایی که ساعت شش عصر دیشب بودم. از اول شروع کنم. بعد من نه خوابیدم نه همبرگر خوردم نه یک سریال درست و حسابی دیدم، نه حتی معاشرت دوستانه زیادی کردم، آخه به چه امیدی باید مدل بسازم آخه. 

3- می گن چند تا چیز است که بالاخره دامن آدم رو می گیره. یکی اش همین ریاضی و آمار بلد نبودن است. سر پیری هم که شده باید بشینی بخونی و بنویسی و حل کنی. راه نداره ظاهرا. یعنی من واقعا تمام تلاشم رو از هیجده سالگی تا این لحظه که پا به سی و سه هستم کردم ولی نشد. همه راه ها با رم ختم می شود. 

4- اصلا کی گفته که من باید درس بخونم یا خوشم می آد درس بخونم؟ من که از ددلاین متنفرم و از حفظ کردن و جواب پس دادن و امتحان و اینها؟ چند روزه که به این فکر می کنم و امروز صبح به این نتیجه رسیدم که همه اش فقط به خاطر اون رضایتی است که وقتی داری که آخرش مدلت جواب می ده. واسه اون موقعی که می تونی بگی، "درستش کردم". نمی دونم شاید راه ساده تری هم باشه برای پیدا کردن این حس. چه می دونم. یکی به ترسویی من شاید اگه بره شنا کنه تو دریای مواج شاید به همین حس برسه. ولی من رو وقتی از سه سالگی به خاطر حفظ بودن کتاب حلوا حلوا کردن، اینجوری بار آوردن. که هی درسم تموم شه. هی فکر کنم آخرین امتحان عمرم رو دادم. سه ماه بعد فیلم یاد هندستون کنه. یک سال بعد در حال غلط کردن باشم. چند سال بعد فارغ شم و دوباره از اول. 

5- اصلا می دونی کی باید می فهمیدم. اون روزی که برای نوشتن پروپوزال دو صفحه ای که جزو مدارک اپلای بود دو شب بیدار موندم باید می فهمیدم این "ره که تو می روی به ترکستان است". یا اون موقعی که لاله گفت "دکترا فرصت خوبی است که کتاب بخونی و ساز بزنی و بگردی"، همون موقع باید شک می کردم که نمی شه که زندگی اینقدر شیرین باشه. یک جای کار می لنگید. همین جاش که الان من هستم. الان در مرکز لنگش یا لنگیدگی هستم. خدایی این لنگیدگی شبیه گندیدگی نشد؟


6-گفته بودم خوابم که می آد پرچونه می شم؟ نگفته بودم؟؟؟ اگه نگفتم پس این رو هم نگفتم که وقتی خوابم می آد حسابی بی ادب می شم. بهتره الان سر و ته این مزخرفات رو یک جوری هم بیارم و برم دو ساعت بخوابم. بعد پاشم این همه مدلی رو که ساختم بنویسم تا فردا صبح که ددلاینه. 

این بود انشای خیلی خیلی منسجم من. یک دانشمندی که مدل داره. ولی اینقدر خسته است که حال نداره دیگه خود مقاله رو درست کنه تا ددلاین. قدم از قدم بر نمی دارد مگر به سمت ترکستان 


۱۳۹۲ اردیبهشت ۸, یکشنبه

مدل های خندان

برای اولین بار طی یک سال و نیم، دارم مدل می سازم و خوشحالم. انگار که خوندن و نخوندن و فهمیدن و نفهمیدن های این یک سال و نیم داره یک جایی یک نتیجه کوچولو می ده. امیدوار نیستم که به ددلاین کنفرانسی برسم. فقط خوشحالم که دارم قدم بر می دارم. به فرمول ها و مدل ها که نگاه می کنم برای اولین بار در چهارده سال، از روزی که از دبیرستان دراومدم حس کردم که ریاضی رو دوست دارم. حس کردم می تونم. 

۱۳۹۲ اردیبهشت ۴, چهارشنبه

این روزها

آمار می خونم، ورقه صحیح می کنم، مدل می سازم و صدای پشت کله ام را خفه می کنم که هی می گه، دلم برای برادرم تنگه. این همه دلتنگی ارزشش رو داشت؟ ارزشش رو داره؟

۱۳۹۲ فروردین ۲۹, پنجشنبه

به گیرنده های خود دست نزنید **

گاهی وقت ها آدم آرزو کردن یادش می ره. یعنی آرزوهاش یادشه ها. اون مدلی که قبلا با شور و هیجان بهشون فکر می کرد یادش می ره. به خصوص که "روحانیتش هم اهل دروازه غار باشه"*.

می گفتم. به خصوص که آدم از اونور بوم افتاده ای باشه که به طور نرمال هم جفت پا بره تو شکم فانتزی های خودش و بقیه. دیگه چیزی از رویاها باقی نمی مونه که داشتنش رو آرزو کنه. 

اصلا فکر می کنم تو ایران آدم کمتر افسرده می شد از نرسیده هاش. چون فکر می کردی که فاصله ات با رسیدن به بعضی آرزوها خیلی زیاده.  واسه رسیدن به خیلی چیزهای ساده باید دروغ بگی، چاپلوسی کنی، دلالی کنی. ولی اینجا فکر نمی کنی که خیلی فاصله ات زیاده. فکر می کنی فاصله ات فقط دو وجب است. ولی دو وجبش دو وجب صفر و یکی است. یا یک قدم بر می داری و بهش می رسی یا نمی رسی. برسی هزار تا آرزو با هم است. نرسی ... خوب نرسیدی. 

بدیش وقتی است که می دونی که داری قدم بر نمی داری. می دونی که چیزی نیست که براش آرزو کنی. مثل وقتی که آدم ها دعا می کنن که "همه شفا پیدا کنن" و "هیچ کس عزیز از دست نده". من هیچ وقت نمی تونم این دعا رو بکنم چون از نظر منطقی همچین آرزویی غلطه. هیچ وقت موقعیتی پیش نمی آد که هیچ کس مریض نشه و هیچ کس از دنیا نره. تو مغز من این دعا معادل این است که بگی "رفتار لوپ مثبت هدفگرا نشه". غیرممکن است بنابراین دلیلی هم برای آرزو کردنش وجود نداره. 

آرزوهای کوچیک و بزرگ این روزهای خودم هم همین. بلیطش رو نخریدم که بخت آزمایی اش رو برنده شم. دعا و آرزو و رویا معنی نداره. 



*همینجوری بی ربط از مارمولک
** دیشب فقط دو ساعت خوابیدم. ایراد از منه. دو روز که تا لنگ ظهر بخوابم دوباره جهان قشنگ می شه. یعنی امیدوارم. 


۱۳۹۲ فروردین ۲۷, سه‌شنبه

مخاطب خاص

اصلا آدم ها باید همینجوری بی بهانه به هم کادو بدن. یا با بهانه هایی که معمولا کادو توشون تعریف نشده. باید بیای صبح بعد از طوفان پشت میزت و یک عروسک صورتی بنفس خندان جلوی چشمت باشه تا همینجوری نیشت باز باشه تا کلی وقت. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۵, یکشنبه

جهان سومی

من هنوز عادت ندارم که تلویزین و یوتیوب تبلیغ ویندوز پخش کنن. یا مثلا تبلیغ لپ تاپ دل یا مثلا بازی سیمز. هر بار یک جوری که انگار یک اتفاق خاصی داره می افته برمی گردم روزبه رو صدا کنم که یادم می افته باز رو دست خوردم. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۱, چهارشنبه

کمربند ایمنی

نوشته ای خوندنی . البته خوندن کامنت هاش هم خالی از لطف نیست. 

۱۳۹۲ فروردین ۲۰, سه‌شنبه

فولدر می سازیم

هی برای روزهای موازی زندگی مون، که یک جای دیگه جریان دارن، نه جلوی چشممون، فولدر می سازیم. هی عکس آدم هایی رو که دوستشون داریم و پیششون نیستیم می ریزیم توی فولدرهاشون. برای بعداز ظهرهایی که دلت هواشون رو می کنه و دستت بهشون نمی رسه. زندگی هامون مجازی است. برای بچه های کوچیک و عزیزی که به دنیا اومدن و دارن بزرگ می شن و دست ما بهشون نمی رسه و ما رو نمی شناسن فولدر جدید می سازیم. به دنیا اومدن و بزرگ شدن و عروسی و تولد و شادی و غم و همه چیزمون شده فولدری. زندگی مون شده فولدری. یک فولدر جدید می سازم برای آوش. برای اینکه برم توی فولدرش و عکسهاش از روز اول رو نگاه کنم  و هی دنبال مریم و ارس بگردم توی صورتش و حس کنم که می بینمش. دوستم باهاش. می شناسه من رو. آوش، اولین از نسل دوم ما است. فقط حیف که توی فولدر است. 

روندگان و مانندگان








من چقدر همه این کار رو کرده بودم با روندگان. اینکه از وقتی مطمئن شدم که می رن دیگه کم کم و روز به روز حذفشون کنم از مغزم. از دل که نرود. ولی بعد که آدم ها همین کار رو دم رفتن با من می کردن، چقدر سخت بود. چقدر درد داشت. اینکه حس کنی فقط دو هفته وقت داری و می خوای همه ریه هات رو پر کنی از بوی آدم هایی که این همه دوستشون داری، بعد اونها تصمیم گرفته باشن که تو رو زودتر از وقتت رفته حساب کنن.
من ده سالی غر زدم از درد رفتن عزیزان. خیلی هم سخته. زندگی کردن دوباره توی همون فضا بدون حضور کسی که دوستش داشتی خیلی سخته. ولی بعد از ده سال، دیدم که سخت تر، خیلی سخت تر از اون کندن است از فضا و رفتن به جایی که هیچ چیز و هیچ کس رو نمی شناسی. به خصوص که بعد از یک سال فکر می کنی که اصلا حضورت مهم بود اونجا؟ وقتی دوره دلتنگی ها می گذره و هیچ کس دیگه یادت نمی کنه.
بی خیال. اگه قرار باشه فلسفه زندگی لذت بردن باشه از  این لحظه ای که توشیم، من می رم لذت ببرم از پروپوزال درست کردن دقیقه نود. ارائه ساختن و جواب دادن به سوال های یک استادی که اینقدر خشن سوالش رو مطرح کرده که انگار همین الان دلش می خواد مهر "رد شد" رو بزنه پای پروپوزالت. 

۱۳۹۲ فروردین ۱۹, دوشنبه

فلسفه بازی دختری در دلتنگی ولی خوشحال

- اون ایمیل رو دیدید که نوشته راه جدید برای ارسال ایمیل بدون فیلترینگ در ایران پیدا شده. که ایمیلتون رو بنویسید بریزید روی دیسکت بفرستیم بندر دست جاسم، می بره اون ور آب براتون می فرسته؟ شده حکایت ما. یکی دو هفته بعد از عروسی برادرم  داشتم پرپر می شدم که چند تا عکس و فیلم ببینم از قیافه و لباس خانواده ام.  با توجه به عدم امکان ارسال یا اشتراک عکس و فیلم ها روی اینترنت زغالی و وی پی ان ها و اسکایپ و اوووی بسته، آخرش یک سری عکس برام ریختن روی یک فلش دادن یکی از دوستان که می اومد آکلند برام آورد. خیلی هم جاسم وار. حالا اون یک فولدر شده همدم روزهای وصل نشدن اسکایپ. می رم یک تیکه فیلم سر عقد رو نگاه می کنم. همه خوشحال و خندان. با لباس ها ی خوشگل.

- دوستام اینجا بودن. بعد از هشت نه سال، هشت روز با هم زندگی کردیم. حال داد.

- درست شش روز دیگه باید از پروپوزالم دفاع کنم. نمی دونم چرا استرسم کمتر از حدی است که باید باشه. اینقدر که وب لاگ می خونم و می نویسم و خورش کرفس می پزم. یعنی امید دارم که امشب بپزم.

۱۳۹۲ فروردین ۱۸, یکشنبه

از یادداشت های روزهای استرس زده

شب با دل درد خوابیدم. بعد خواب دیدم که پیش بابام هستم و ازش می پرسم که اگه آدم اینجای دلش درد بگیره چیز نگران کننده ای است؟ بعد اون هم گفت نه. بعد من با خیال راحت رفتم پی بقیه زندگی ام (یعنی بقیه خوابم). صبح که بیدار شدم فکر کردم به حرف یکی از روانشناس هایی که پیشش می رفتم که می گفتم این مکانیزم کنترل استرس است که باعث می شه تحمل بدن نسبت به استرس بالا نره. می گفت به جای اینکه یک روش پیدا کنی که مطمئن شی که استرست بی خود است، اصلا یک بار باهاش روبرو شو. از هیچ کس چیزی نپرس یا از هیچ جا چیزی نخون که بفهمی نگرانی ات بی مورده. بگذار بدن ات استرس بیشتر رو تحمل کنه و ببینه که نمی میره آخرش. در همین راستا، امروز صبح داشتم با خودم دعوا می کردم که چرا تو خواب رفتم از بابام پرسیدم و تایید گرفتم که دل دردم عیب نداره. این همه دغدغه امروزم. بعد از کلی بحث درونی آخرش به این نتیجه رسیدم که بابا این نیاز به اطمینان داشتن یا این تایید از اینکه یکی یک جایی هست که مواظبته، اصلا یک نیاز درونی همه انسان ها است. شاید به همین دلیل است که اصلا اقوام مختلف نمادهای نگهبان یا Warrior دارن. یک خدا یا شبه خدایی که مواظبشون است. روز و شب. شاید حتی می دونستن که کاری از اون بر نمی آد وقتی خطری پیش بیاد. ولی ترس از ناشناخته ها اینقدر توشون بوده و ریشه داشته که نیاز داشتن شب که می خوابن فکر کنن یکی یک جایی هست که مواظب اینها است. 
منم اصلا همون. 
به خودم اجازه دادم که نگران باشم برای خودم و احتیاج داشته باشم که دنبال تایید ها بگردم. حتی وقتی دستم به پدر و مادرم نمی رسه حداقل از فکر کردن به اینکه توی ذهنشون برای من دعا می کنن و نگرانم هستن و دوست دارن ازم مواظبت کنن لذت ببرم. امروز رو حداقل، به خودم اجازه می دم که لوس باشم. 
بابا جونم. دلم امروز درد می کنه. 

۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

دلتنگی

اینکه آدم به مدت یک ماه با مادرش صحبت نکنه، حتی شده پنج دقیقه در روز، رو در رو یا حداقل پشت مانیتورها، باید در رده جنایات علیه بشریت دسته بندی بشه. 

فرسوده

این روزها دلم می خواد که یکی مثل خودم بود پیش خودم از خودم مواظبت می کرد. به همین پیچیدگی.

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

عطر تو

و بوی  این عطر من را دیوانه می کند. رفته ام به کوچه پس کوچه های هجده سالگی. با دلی عاشق و شکسته. این عطر من را دیوانه می کند. 

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

کلی چیز بی ربط

1- تیکه های خاطرات و لحظه های شاد و غمگین زندگی زیاد این روزها خفتم می کنن. شب ها معمولا خواب یکی از آدم هایی رو که یک دوره با احساس رو باهاشون گذروندم می بینم. صبح ها که از خواب بیدار می شم معمولا پر از حس هستم. حس های زیاد و عمیقی که همه روز باهام اینور و اونور می آن. نگرانی ها و دوری ها و دلتنگی ها رو فکر کنم اینجوری برای خودم شبیه سازی و حل و فصل می کنم. 

2-خوب کار نمی کنم. اینقدر که دیگه در جواب دوستام که از اوضاع می پرسن روم نمی شه بگم که خوب کار نمی کنم. دیگه شکل غر پیدا کرده. یک جور سکون وار پر اینرسی ای شدم نسبت به تحقیقم درحالیکه خیلی هم جای هیجان  انگیزی هست. جای درو کردن و اینها است. ولی نمی کشه لامصب. 

3- امروز رفتم آرایشگاه. بعد از دقیقا چهار ماه. الان انگار تو آینه یک آدم دیگه بهم نگاه می کنه. 

4- در راستای همون آدم های بند اول، دارم تو دنیای مجازی دنبال دوستان بچگی ام می گردم. آدم هایی که خیلی از نظر احساسی برام مهم بودن. قیافه بعضی هاشون اصلا یادم نیست الان ولی تک تک لحظه هایی که باهاشون گذروندم یادم هست.

5- هنوز مثل هشت سالگی و هیجده سالگی ام، تو سی و دو سالگی آرزوم این است که کاش آدم ها بینشون مصلحت و سیاست، توقع و تعارف نبود. کاش می شد اگه دلت می خواد کسی رو ببینی همون موقع بپری بری پیشش. اگه فقط  با در کنارشون بودن آرامش پیدا می کنی بتونی بری و پیششون وقت بگذرونی. خوشحالم از اینکه دوستانی با این مشخصات دارم. که می شه توی محبتشون و صداقتشون غرق شد. ولی آرزو می کردم که همه آدم ها همینجوری باشن. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

از بلوط

دنیای در هم و برهمی است. دیگر رابطه‌ای بین فرستنده و گیرنده برقرار نیست. فرستنده یک پیغام می‌فرستد، گیرنده یک پیغام دیگر می‌گیرد. ایراد ها هم از هیچ دستگاهی نیست. کدهای فرستنده‌ها و گیرنده‌ها فرق می‌کند. دنیای کدهای یک‌ نفره است. یعنی آدم‌ها در سن و سال ماها، دیگر هر کدام برای خودشان کد خودشان را داند. یک آدم‌هایی دور و برشان این کدها را می‌فهمند. اصلا آنها در تاسیس این کدها کمک کرده‌اند. اما وقتی می‌روند یک جا با آدم‌های تازه، دیگر کسی آن کد‌ها را نمی‌گیرد. یعنی می‌گیرند، با معنای دیگر می‌گیرند. این می‌شود که کدهای زیادی در هم گم می‌شوند و از این سر میز به آن سر میز تنها چیزی که می‌رسد، صدای خش خش کدهای ناشناخته است.

برای من به خصوص وقتی خیلی سختی ایجاد کرد این مساله که اومدم تو یک جامعه جدید و توی تعریف کردن خودم توی محیط اجتماع یکهو فهمیدم که چقدر تصویرهایی که از خودم می سازم، براساس کدهایی است که اطرافیان و معاشرین و دوستانم اصلا نمی شناسنش. من هم متقابلا همین. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

ما انسان های Logophile



آقای چال‌دار دومین معاشر جدی غیر وبلاگی‌مه. برعکس ما آدم‌های کلمه-آبسسد، که عات کرده‌یم به کنایه و مَجاز و غیر مُجاز و چلنج‌های کلامی و پیچیدگی‌های گفتاری و نوشتاری، این دوست‌مون موجودی‌ست "آن‌گاه و برعکس". خیلی اکسپرسیو، رک و سرراست، بدون پیچ، خیلی هم مهربون و قربون‌صدقه‌رو. بعد؟ بعد من به عنوان یه زامبی که هزار سال داره لابه‌لای کلمه‌ها و بدتر از اون بیتوین د لاینز زندگی می‌کنه، قشنگ در مواجهه با هم‌چین آدمِ کول و اکسپرسیوی بلد نیست چی‌کار کنه. 

یعنی می‌خوام بگم وبلاگ این بلاهه رو سر من آورده که - اصلن مایل نیستم ساختار جمله‌مو عوض کنم که فعل و فاعل و اینام مرتب بشینن سر جاهاشون، این وقت شبی- دیدی آدم چه نچرالی انتظار داره قبل از سکس فورپلی داشته باشه؟خیلی طولانی و سر فرصت و شراب و پنیرطور؟ وارد رابطه شدن هم این‌جوری برای من جا افتاده طی این سال‌های زندگی وبلاگی، که از لحاظ روانی احتیاج به فورپلی دارم، فورپلی کلمه- بیس. کلام نه، تکست، دقیقن تکست. از جنس پست وبلاگ و ای‌میل و کامنت و استتوس و اس‌ام‌اس و الخ. احساس می‌کنم با آقای اکسپرسیو اما همه‌چی رو دور تنده، همه‌چی فست فوروارده، دارم سُر می‌خورم بس که همه‌چی قائل به حضور و قائل به کلامه. خبری از اون مکث‌های بین دو ای‌میل، بین پابلیش یه پست تا فیدبک و کامنت، بین یه استتوس برای مخاطب خاص تا بیاد و ببینه ولایک و الخ، خبری از این بازی‌های دنیای متن نیست که نیست.

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

اینرسی

از مشکلات عظیم اینجانب با خودم، یکی اش هم اینرسی است. یعنی هر جا که هستم دوست دارم همونجا بمونم. نمود بیرونی اش هم گاهی حتی این می شه که خیلی جایی که هستم بند نمی شم. یعنی از ترس اینکه یک موقع توی چرخه اینرسی نیفتم، هی به زور خودم رو ازش می آرم بیرون. 
بگذارید بیشتر توضیح بدم. مثلا صبح تصمیم می گیرم بمونم خونه درس بخونم. دلیلش نه این است که توی خونه بهتر درس می خونم یا حتی توی خونه کاری دارم. دلیلش فقط این است که اینترسی دارم که از خونه بیام بیرون. بعد وقتی که می آم دانشگاه دلم نمی خواد دیگه از اینجا برم بیرون. شده گاهی که یکی دو ساعت بعد از وقتی که می تونم برم خونه، هنوز می بینم که نشستم و راه نیفتادم برم. تو دوره لیسانس خیلی وقت ها  می شد که ساعت سه می خواستم برم خونه یکهو به خودم می اومدم می دیدم ساعت هفت و نیمه و من هنوز  دارم تو مجله صنایع می گردم و معاشرت می کنم. فقط به این خاطر که حال نداشتم برم خونه. اون موقع فکر می کردم که چون راهم خیلی دوره سختمه که راه بیفتم و برم یک ساعت و نیم آویزون اتوبوس و مینی بوس باشم. الان چی؟ الان که فاصله خونه تا دانشگاه از میز به میز، با حساب اینکه کتاب صوتی گوش کنم و با همه گل و درختهای توی راه حال و احوال کنم 12 دقیقه است. 
بعد مثلا مهمونی که می ریم، معمولا ما آخرین نفرهایی هستیم که می آیم بیرون. یعنی اصلا اگه مهمونی برپا باشه ما مجبور شیم بریم یک بغضی می شینه تو گلوم. بعد ولی وقتی از خونه می خوام راه بیفتم برم مهمونی حاضرم همه بهانه های عالم رو بیارم که کنسلش کنم و نرم بیرون. 
خلاصه این هم از مشکلات لاینحل ما. 

پی نوشت: راستی عروسی داداش کوچیکه خیلی خوب بود. در حالیکه خودم رو آماده کرده بودم که فقط چند بار باهاشون تلفنی حرف بزنم و حتی آمادگی داشتم که صدای موبایلشون رو نشنون، یکهو یک فرشته ای پیدا شد که روی موبایلش oovoo داشت و من مراسم عقد رو بخشی از عروسی رو دیدم. قیافه و لباس و خنده های خانواده عزیزم رو. این هم تجربه ای بود واسه خودش. 

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

عروسی محمد

امروز عروسی برادر کوچیک مهربون و شیطونم است. پانزده هزار کیلومتر دورتر از جایی که من هستم. دو تا قاره و اقیانوس اونورتر. تو یک نیمکره دیگه. ذوق زده ام از اینکه عکس هاشون رو می بینم و باهاشون حرف می زنم. کمی غمگینم از اینکه اونجا نیستم. باید نباشی تا بفهمی که وقتی هستی چقدر خوشبختی. از نظر کاری امروز هم از اون روزهای گند هست که هیچ خروجی ای که آدم رو خوشحال کنه به وجود نمی آد. نشستم پشت میزم توی دانشگاه و سعی می کنم به لیست هزار تایی کارهای انجام نشده و چیزهای خونده نشده نگاه کنم و یک چیز هیجان انگیز پیدا کنم. 
به این فکر می کنم که آخر دنیا نیست. دوستی دارم تو همین آکلند که موقع عروسی خواهرش نبوده و همین الان پیش خواهرش است. این مشاهده این نظریه رو تقویت می کنه که این آخر دنیا نیست و من می تونم بعدا با محمد و مهدخت باشم و سعی کنم جبران این یک روز رو برای خودم حداقل بکنم. 
جوجه کوچولوی من دیگه بزرگ شده. از امشب می شه مرد یک خونه. نمی تونم بگم که چقدر بهش افتخار می کنم. جوجه کوچولوی من. 

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

ذکر

بعضی روزها هست که آدم باید از صبح اول وقت که بیدار می شه هی به خودش بگه،  امروز می گذره. خوبی روزهای بد این است که می گذرن، مثل روزهای خوب. که ما زنده می مونیم و دوباره از نو شروع می کنیم. که باید در کمال همه فشار ها و استرس ها منطقی بود و تصمیم های منطقی گرفت و هر دو طرف مثبت و منفی قضیه رو دید. 
بعضی روزها، باید همه اینها رو مثل ذکر از ده ثانیه تکرار کرد تا بشه زنده موند. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

از من به شما نصیحت

بروید آب دستتان است بگذارید زمین و بعدش به بچه های خود یاد بدهید که شکست معنی ندارد. که موفقیتی که گوشه اش کنده شده باشد، ارزشش صفر نیست. یادشان بدهید که مهم این است که تلاش کرده اند. نه اصلا حتی این هم مهم نیست. یادشان بدهید حتی اینکه "همه" تلاشش را کرده است هم مهم نیست. فقط اینکه تلاش امروزش از دیروزش بیشتر است باید کافی باشد برای اینکه خوشحال و خندان و راضی از خود باشد. که خودش با خودش دعوا نداشته باشد. 
بروید تا شما سی و چند ساله اید و آنها هنوز اینقدر کوچک هستند که حرفتان را باور کنند، اینها رو یادشان دهید. نگذارید بماند برای وقتی که شما شصت ساله شدید و اونها سی ساله. دیر است و حرفتان را باور نمی کنند. ولی تو رو جدتان در شصت سالگی به بچه سی و دو ساله تان نگویید چرا شنبه یکشنبه رفتی مهمانی، درس نخواندی. 

بگذارید این والدهای گنده دست از سر بچه هایتان بردارند. 

نایستید اینجا با آن آب در دستتان. بروید به بچه هایتان بگویید. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرامش یا افسردگی

این روزها که می گذرن روزهای آرومی هستن. البته در درون من. وگرنه دنیای بیرونی پر از استرس و اضطراب است. شانزده روز مونده به تاریخی که برای دفاع پروپوزالم تعیین شده و فکر کنم که دیگه بهش نمی رسم. فکر می کنم که باید تا فرصت هست یک فرمی پر کنم و درخواست وقت اضافه کنم. این تا حد مرگ عصبانی و در مرحله بعد غمگین و افسرده ام می کنه. اینکه تصمیمی که یک سال و دو ماه پیش گرفتم که بیا بچه جان و به همه ددلاین ها احترام بگذار، تاثیر فاحشی توی خروجی من ایجاد نکرده. اینکه نمی تونم، یا  حداقل هنوز نتونستم، خودم رو تغییر بدم یا یکی از خصوصیات بد خودم رو تحت کنترل در بیارم. فکر می کنم باید این مرحله عصبانیت و بعد افسردگی رو درموردش طی کنم تا برسم به مرحله پذیرشش و شاید بعد از پذیرشش بشه یک فکری براش کرد. 
می گفتم که این روزها روزهای آروم ولی غمگینی هستن. می رم مشخصات افسردگی رو می خونم می بینم که افسرده نیستم ولی غمگینم. غمی که انگار تا نشینم روی یک کاغذ و حساب خودم رو با خودم صاف نکنم درست نمی شه. 
کاش این والد گنده ام دست از سرم بر می داشت. یا شاید حداقل اون کودک شیطون و حرف گوش نکن درونم یاد می گرفت به حرفای اون والد غرغروی ستمگر گوش کنه. یا حداقل کاش می رفتم خونه در رو باز می کردم بوی قورمه سبزی می اومد.

ولی من ته اش، بیشتر از هر چیزی، این روزها دلم هوای رانندگی رو کرده. راستش مهم نیست که کجا. یعنی دلم هوای رانندگی در تهران رو نکرده. فقط دلم هوای این رو داره که بشینی توی ماشین، آهنگ مناسب حالت رو بگذاری و راه بیفتی دور خودت بچرخی. با غمت نفس بکشی، بخونی و بگذری و بری. دلم برای روزهای رانندگی خودم تنگ شده.


۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

امنیت

امروز به روزبه می گفتم که بچه که بودم خیلی آدم شجاعی بودم. حتی در نوجوانی و جوانی. نمی دونم چی شد که هرچی گذشت هی ترسوتر شدم. هی از چیزهای بیشتری ترسیدم. از تنهایی. از مریضی. از ناموفق ماندگی. از عقب ماندگی. از گنده ترین این ترس ها هم، اصلا بگو، لرز به تن اندازه تر از همه، ترس از تنها موندن. فکر که می کنم به نظرم می آد حتی که توی بچگی و نوجوانی شاید حتی بیشتر از الان هم تنها مونده بودم. اصلا از وقتی حرف زدن رو یاد گرفتم و یاد گرفتم که با حرف زدن از فکرها و دردها و حس ها و آرزوهام باعث نزدیک شدنم به آدم ها می شه، باعث تنها نموندن، پیدا کردن یاران جانی، ... اصلا چی داشتم می گفتم؟ خلاصه اینکه از یک موقعی یاد گرفتم که می شه از با هم بودن ها انرژی گرفت و آرامش. 

حالا من ترسنده از تنهایی، از جداموندگی، یک روزی پاشدم اومدم به معنای واقعی کلمه ته دنیا. الان که فکر می کنم می بینم شاید همون یک سال پیش هم شجاع بودم. شاید خیلی ها جرات نکنن اینجوری کوله بارشون رو بندازن روی دوششون. خیلی ها هم هستن که از من شجاع ترن. که با یک کوله و کیسه خواب راه می افتن می رن آفریقا و آمریکا و اروپا رو می گردن. خودم واقعا وقتی داشت جدی می شد که دوباره برم کانادا زندگی کنم ترسیده بودم. هنوز می ترسم. این همه آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از یک سال برسم به جایی که بتونم بشینم بین، یا حتی کنار یک سری دوست، چای بخورم، مشقام رو بنویسم و آهنگم رو گوش کنم و حس امنیت و آرامش کنم. دور بود و سخت بود. هنوز هم خیلی از دوری ها و سختی ها مونده. هنوز دلم پر می زنه برای اون همه خانواده و دوستی که گذاشتم پشت سرم و رفتم. همه اونهایی که دلم پر می زنه از هوای بغل کردن، بوسیدن و بو کردنشون. ولی جایی که الان هستم رو دوست دارم. در یک شب تعطیلی، خونه دوستایی بودن. خوردن و آشامیدن و بازی کردن (البته بازی اونها رو تماشا کردن)، چای خوردن و مشق نوشتن و خدا رو چه دیدی شاید حتی یک چرت روی مبل زدن (سلام مونا جون جون)، وقتی در عشق و آسایش و امنیت غوطه وری. 

راستی چرا اصلا من اینقدر شجاع نیستم که فکر کنم که اگه یک روزی روی کره زمین خودم تنها باقی بمونم، بتونم زنده بمونم؟

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

گوشواره

من آدم زیورآلات نیستم. حتی حلقه ام رو هم نمی تونم دستم کنم. همیشه یک رینگ دارم و یک گردنبند ساده تیفانی. جفتشون رو هم یک روزی که با روزبه قرار دوست دختر-پسری داشتیم خریده بودیم باهم. غیر از این دو تا که همیشه دارم کم پیش می اومد که به خودم زیورآلاتی وصل کنم. از یک سال پیش هم با خودم به صورت مبارزه روز به روز مذاکره می کنم و یک مواقعی یک دستبند دستم می کنم. حالا من با این روحیه، امروز از صبح ویار گوشواره کردم. اصلا یک جور عجیبی دلم گوشواره های خوشگل می خواد. هر چی هم به گوشواره های خودم یا اونهایی که تو مغازه های نیوزیلند دیدم فکر می کنم راضی نمی شم. رفتم توی pinterest زدم گوشواره، نیم ساعته دارم دنبال اون گوشواره ای می گردم که دلم می خوادش ولی نمی دونم چه شکلی است. این از مریضی امروزم. 


این هم دوست امروز من، منصفانه. بله. ددلاین هم دارم. ولی معتادتر از اینهام. 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

من؟؟

من؟؟؟؟؟
من خوشم می آد که سایت هایی می بینم که فونت نوشته هاشون درست است. یعنی Arial نیست. حداقل نازنین کردنش. حرص می خورم وقتی زیرنویس یک شبکه فارسی از فونت عربی استفاده می کنه. 
فونت وب لاگم؟؟؟؟
خرابه. یعنی همون فونت درست نشده عربی است. انگار لج کرده ام. لج کرده ام با اینکه بلاگر فونت فارسی نداره. حداقل Tahoma

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

تکرار مکررات

یک جمله دو خطی رو به زور از تو مغزم می کشم بیرون و تایپ می کنم. می بینم کلمه دوم خط اول اشتباه تایپ شده. به جای اینکه برم اون رو درست کنم. کل جمله رو پاک می کنم تا برسم بهش. درستش رو که تایپ می کنم یادم می آد که حالا بقیه جمله رو بلد نیستم. خداوند کنترل-زد (به کسر ز) را البته برای همین موقع ها آفریده. ولی من پرت می شم به درست چهارده سال پیش. وقتی که جوجه دانشجویی بودم تو مجله صنایع. مقاله های مردم ها رو تایپ می کردم (سلام آیدین). دقیقا همین کار رو می کردم. وقتی یک کلمه غلط بود همه خط رو پاک می کردم تا برسم بهش و درستش کنم. دوستم می خندید. انگار مغزم هنوز دسترسی تصادفی رو نفهمیده. هنوز بعد از چهارده سال روی حالت دسترسی ترتیبی ام. 

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

جوجه کوچک من

جوجه کوچیک من، کسی که از وقتی توی شکم مامانش بود من اونجا بودم و با شکم مامانش بازی می کردم و هر روز اندازه اش می گرفتم. کسی که یک نصفه شبی به دنیا اومد که من یادمه که از خواب بیدارم کردن و گذاشتنم پیش همسایه. کسی که همه وسایل من رو همیشه به دوستاش قرض می داد ودیگه پس نمی گرفت. کسی که بدترین دعواهای زندگی ام رو باهاش کردم و هنوز بیشتر از همه مردم دنیا دوستش دارم. بیست و یک روز دیگه داماد می شه. مهمونی می گیره. می ره سر خونه و زندگی خودش. همه این بیست و هشت سال رو باور نکردم که بزرگ شده. بیست و یک روز دیگه مجبورم که باور کنم که بزرگ شده. بزرگ می شه و من نیستم که باهاش برقصم و پیش خودم فکر کنم که چقدر با مزه می رقصه. که چقدر بزرگ شده که قراره تکیه گاه یک آدم دیگه باشه. فقط بیست و یک روز دیگه مونده و من سعی می کنم تاریخ ها و روزها رو نشمرم. 
جوجه کوچیک من

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بازگشت

خوب تقریبا ده روزی شده که برگشتیم نیوزیلند. نمی دونم تاثیر برگشتن به گرمی و سبزی و تابستون بود که این اثر رو داشت یا واقعا من اینقدر آکلند رو دوست دارم. قشنگ مثل برگشتن به خونه بود. یکی دو روز که واقعا مست بودم از خوشی. بعد هم که کم کم برگشتیم سر خونه و زندگی مون و دوباره به روتین زندگی معمول برگشتیم. من هنوز هم خوشحالم. هرچند که هنوز خسته ام. موفق شدیم خونه خودمون رو دوباره اجاره کنیم که خیلی تاثیر خوبی داشت در اینکه دوباره به حالت پایدار برگردیم. 
به درس و دانشگاه هنوز دوباره عادت نکردم. ولی واقعا دارم تلاشم رو می کنم. اگه موفق شم از شر این سرماخوردگی و گلودرد که الان دقیقا یک ماهه که شروع شده و تموم نمی شه خلاصه شم، امیدوارم که بهتر هم تلاش کنم. 

بهترین دستاوردی که سفر کانادا ولی برای من داشت این بود که با فراغ بال کتاب خوندم و چون وقت و کتاب هیجان انگیز دم دست داشتم موفق شدم که به جایی برسم که به انگلیسی رمان بخونم. قبلا همه تجربیاتم پراکنده خوانی هری پاتر و بچه های بدشانس و خلاصه داستان های نوجوانان بود. 

فعلا این خلاصه زندگی. تا بعد ببینیم چی می شه. 

پی نوشت: نخیر، هنوز پیچک قرمز آکلندم رو ندیدم. هر روز دارم دیدار رو به تاخیر می اندازم. می ترسم نباشه یا خشک شده باشه یا به اندازه پارسال همین موقع ها که کشفش کرده بودم زیبا نباشه. 

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

چرندیات

امروز شد یک ماه و شش روز که تو کانادا هستیم. شش روز دیگه هم مونده تا بار و بندیلمون رو جمع کنیم و برگردیم نیوزیلند. امروز اتاوا رو گشتیم. شهر با مزه و زیبایی بود. به وضوح معلوم بود که شهر دقیقا برای شهر شدن، شاید هم پایتخت شدن ساخته شده. خیابان های مرتب عمود به هم و بزرگ و گشاد. با ساختمون های بزرگ که قراره پارلمان و دادگاه و  خلاصه ساختمون های کله گنده مملکتی بشن. برف شدیدی که تمام روز می بارید ولی به آدم بیشتر احساس شمال شصت می داد. برف و باد و بوران با دمای منفی ده درجه. راستش خیلی ها این روزها بهم گفتن که غر می زنم. ولی من واقعا غر نمی زنم. واقعا تعجب می کنم هر بار از سرمای هوا یا میزان برف و اینکه مردم مثل روال عادی به زندگیشون ادامه می دن. مثلا همه امروز که ما توی شهر می چرخیدیم، با سرعت چهل کیلومتر توی شهر رانندگی کردیم و هر بار که ترمز کردیم ماشینمون سر (به ضم س) خورد. بعد خیلی عادی به لبخندمون و گردشمون و معاشرتمون ادامه دادیم. برای هر کدوم از این سرها (به ضم س) اگه تو جاده هراز اتفاق می افتاد، سه چهار بار قسم و آیه خورده بودیم و "خدا جون غلط کردم" گفته بودیم و قول داده بودیم که "اگه این بار جون سالم به در ببرم دیگه نمازم رو مرتب می خونم."

ولی امروز یک سال هم شد که ما از ایران اومدیم بیرون. البته چون امسال کبیسه است، به تاریخ شمسی امروز یک سال شد و به تاریخ میلادی فردا. این هم از عجایب روزگاره. مامانم توی فیس بوک ابراز دلتنگی کرده بود و من دقیقا در همین روزی که اون دلتنگ من بود حتی نتونستم بهش تلفن هم بکنم. چه برسه به حرف زدن. تقریبا می تونم بگم بعد از روز تولدم، امروز دلگیرترین روز مهاجرت کردن از ایران بوده واسم. برخلاف تجربه خیلی ها، روزها یا هفته های اول برای من خیلی سخت نبود. ولی امان از روز تولدم و از امروز. فکر کنم روز سخت بدی حدود یک ماه و یک هفته دیگه است که عروسی برادر کوچیکمه و من نمی تونم اونجا باشم. :(
این بود انشای من از اتاوا. فردا می رم به سمت مونترال تا این شهر رویایی کانادا رو ببینم. امیدوارم البته که برف باهامون کنار بیاد و سفر راحتی باشه. 

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

شترگاوپلنگ های سی و دو ساله

1- نوید یک بار تو یکی از پست هاش اشاره کرده بود که کسی بهش پیشنهاد کرده که تو آلبانی بمونه و دنبال کار بهتر دور نیفته توی شهرهای دیگه. یادمه که بهش جواب داده بود که اگه می خواست اینجوری زندگی کنه که هر جا هست بهش راضی بشه و دنبال جای بهتر نگرده، همون ایران می موند و به آلبانی هم نمی رسید. حکایت همه ماست. انسان های در چمدان زندگی کننده. البته من خودم هنوز جوجه ام و تازه پنج روز  دیگه می شه یک سال که تو چمدون زندگی کردم. ولی دقیقا همین موقعیت در تصمیم های هر روزه ام وجود داره. 

2- این روزها ما، یعنی خانواده دو نفره من و روزبه، یک شترگاوپلنگی هستیم در نوع خودمون بی نظیر. نه ایرانی هستیم به معنای اینکه پا و دست و زور و پولمون برسه که هر تعطیلات راهمون رو بکشیم بریم ایران یا دلمون رو خوش کنیم به اینکه اگه دلمون بخواد یا وقت و مرخصی داشته باشیم می تونیم به عروسی داداش کوچیکه تو ایران برسیم. نه اینقدر نیوزیلندی هستیم که دلمون خیلی قرص باشه به اینکه برمی گردیم اونجا و یک زندگی می سازیم و می مونیم. . نه اینقدر اصلا ریشه و ریسمانی توی کانادا پیدا کردیم که بهش بیاویزیم و بمونیم. برای بیمه شدن تو کانادا نیاز داشتیم که ثابت کنیم اینجا خونه مون است. خودمون بعد سه چهار روز فکر کردن بهش شرمنده و بی خیال شدیم.

2 و نیم-  خونه و زندگی مون  الان تو سیزده تا کارتن است خونه یک دوست تو نیوزیلند، پنج تا پلاستیک تو خونه یک  دوست دیگه، چند تا کارتن کتاب تو یک انباری تو آمل در حال نم کشیدن و یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله تو کینگستون کانادا. هان یک فرش یک متر در دو متر هم داریم تو یک انباری که امیدواریم  یک روزی اینقدر تو یک شهری موندگار بشیم که بگیم برامون بفرستنش. بشینیم روش، جلوی تلویزیون فیلم ببینیم و انار و نارنگی بخوریم. 

3- دارایی مون؟ دو تا بلیط برگشت از اینجا به نیوزیلند. یک سره بی بازگشت.سه تا هارد اکسترنال پر از آهنگ، پر از عکس پر از خاطره. کتابها هم که الحمدلله همه الکترونیک شدن و تو دو تا فلش جا می شن. 

3- حالمون؟ گیچ، منگ، ترسیده، دلتنگ، حسرت زده، کورسویی هم از امید اون دورها. 

4- چشم انداز؟ نامعلوم. نه تا امروز و فردا و سال دیگه و ده سال دیگه ها. تا اون دورها نامعلوم. امید من یکی که به این بود که برنامه می ریزیم بعد دو سه سال که من درسم نیوزیلند تموم شد می آیم کانادا، درس می خونیم و کار می کنیم. جاگیر می شیم. یک جایی دوباره چمدون ها رو باز می کنیم و کاسه و کوزه می خریم. ولی  این سفر کانادا و دیدن دوستای قدیمی و جدید و شنیدن داستان زندگی آدم ها حداقل چیزی رو که بهمون نشون داد اینه که خبری از آسایش نیست ظاهرا. بس که آدم ها مجبورن راه بیفتن دنبال یک لقمه نون، برن هر جایی که یک شغل پیدا می شه. از کانادا به آمریکا یا برعکس. بنابراین چشم انداز فعلا در بهترین حالت شامل دور تکراری خریدن وسایل زندگی از آیکیا و فروختن دست دومشون موقع نقل مکان به یک شهر دیگه تو یکی از همین سایت های دست دوم فروشی است. 

5- ایراد؟ به نظرم در این است که تو این سن و سالی که ما داریم، سلام آیدین، دیگه وقت بار به دوش گرفتن  و راه افتادن دور دنیامون نیست. وقت ثابت شدن و خانواده درست کردن و معاشرت با پدر و مادر و خانواده است. هرچند که من دوباره هم اگه سی و یک سالم باشه، همین کار رو می کنم. یعنی بارم رو برمی دارم و راه می افتم دور دنیا، از دورترین نقطه اونور اقیانوس ها  تو نیوزیلند بگیر، تا همین شهرهای بزرگ و رنگی و نورانی آمریکای شمالی. ولی این بار شاید حتی زودتر این کار رو بکنم. یک جوری که سر پیری اینقدر قرار باشه تو یک شهر بمونم که بتونم اگه دلم خواست قلمه یک گیاه رو بگذارم تو آب به امید کاشتنش تو گلدون. کف مطالبات هم اطمینان از موندن تو یک شهر به اندازه است که بشه یک شیشه خیارشور درست کرد. 

6-  اینقدر این احساسات پیچیده و سخت هستن که واسه بهترین راه برای کنار اومدن باهاشون استفاده از مخدرهایی مثل کتاب و سریال است. (مثل همیشه البته) یک سریال از اول تا آخر دیدن و تند و تند و پشت سر هم کتاب خوندن. کاری که مدت ها بود نمی تونستم بکنم. حالش رو می برم این روزها.