۱۳۹۴ فروردین ۲۷, پنجشنبه

مشق می نویسیم، ببخشید نمی نویسیم

1- یک شاخص دوست این است که بعد صد سال بشینی باهاش حرف بزنی و این همه سال فاصله زمانی و مکانی رو حس نکنی. اگه بعدش هوایی که تنفس می کنی سبک تر شد و ریه هات باز شد، شک نکن دیگه.

2- بهار کانادا تا حالا خیلی خوب بوده. باورم نمی شه که می شه بدون کلاه و با کاپشن سبک راه رفت توی شهر. تازه این منم که هنوز از سرما می ترسم، وگرنه مردم تو خیابون دیگه به مرحله تاپ و صندل رسیدن. 

3- با توجه به نزدیک شدن دو تا ددلاین و براساس آمار سال های گذشته، فکر می کنم فعالیت وب لاگ نویسی، همین طور کتاب خونی، بافتنی بافی، حتی پیاده روی به طرز قابل ملاحظه ای زیاد شه. به گیرنده خودتون دست نزنید. اشکال از فرستنده تنبل دقیقه نودی است.

4- یک کتاب پارسال خوندم درمورد " عادت به تعویق انداختن کارها"*. کتاب رو اینجوری شروع کرده بود که اگه در حال خوندن این کتاب هستید یا خودتون فهمیدید که همچین مشکلی دارید و دنبال راه حل هستید. یا می خواید بقیه کارهای مهمتون رو به تعویق بندازید و وقتتون رو به خوندن این کتاب بگذرونید. من اصلا همون. 

5- دیگه این پست رو به پایان می برم چون بیست و سه ثانیه دیگه زمان اپ درختکاری** روی موبایلم تموم می شه و می تونم برم با خیال راحت به کار مهم سر زدن به فیس بوک و گوگل پلاس برسم بدون اینکه نگران خشک شدن درخت هام باشم. 



*: Procrastination
**: اسم اپ Forrest است و بهترین بازی این روزهاست. سلام آسی

۱۳۹۴ فروردین ۲۳, یکشنبه

به زندگی باز می گردیم

هی اینجا عر می زنم از غصه و افسردگی و هوا و اینها، گفتم بیام بنویسم که یک روزهایی هم هست که حال آدم خوب است. که روزش با تلفن مامان و صبحانه عالی شروع می شه، با معاشرت و پیاده روی و هوای عالی ادامه پیدا می کنه. بعد هم آشپزی که منتهی می شه به پیچیدن بوی خوش زندگی تو خونه. اگه می شد بشینم یک دو ساعت درس بخونم که این صدای ونگ ونگ کن اون پشت هم ساکت می شد دیگه دنیا گلستون شده بود. 

۱۳۹۴ فروردین ۲۱, جمعه

باید مافین بپزم. باید خیلی زیاد مافین بپزم. 


سلام نیکی

۱۳۹۴ فروردین ۲۰, پنجشنبه

مرضیه

رو میز بغلی یک دختر و پسر ایرانی نشستن که به نظر می آد دانشجو باشن. کله شون همیشه تو مقاله و لپ تاپ است. از اونجایی که هر روز بعد از ظهر، حتی در تعطیلات آخر هفته و حتی ایستر هم همین ساعت اینجا بودن نشون می ده مثل ما تو شهر کم آشنا و دوست هم هستن. چرا نمی ریم باهاشون حرف بزنیم و  دوست شیم؟ اصلا انگار این من دیگه من نیستم. من یک سال پیش، اینقدر بی کله بود که پا می شد می رفت سر میزشون می نشست و ته اش یا دو تا آدم جالب و عجیب دیده بود یا دو تا دوست پیدا کرده بود. من الان ولی این کار رو نمی کنه. دو دو تا چهار تا می کنه و می بینه که جا واسه دوست جدید نداره. فایده دوست شدن چیه وقتی باید بگذاری و بری؟ 

۱۳۹۴ فروردین ۱۹, چهارشنبه

طعم گس بعد از بیداری

یک رویا بود، یک رویای سه ساله، یک سال اولش سخت بود. دو سال آخرش بهشت. تموم شد. یک روز چمدونم رو بستم و پاسپورتم رو برداشتم و بیدار شدم. حالم حال وقتی است که از یک خواب خیلی خوب و قشنگ و آرامش بخش بیدار شدی. می خوای بخوابی شاید خوابت ادامه داشته باشه. حس و حالش همه روز باهاته. فقط می خوای فرصت پیدا کنی چشمات رو ببندی دوباره بری تو رویات. می خوای اون حس رو دوباره تجربه کنی. تمام روز هی چشمات رو می بندی و اون تصویر رو دوباره واسه خودت تکرار می کنی. لحظه ای که چشمت باز می شه ولی درد داره. درد اینکه رویا بود، تموم شد. باید بلند شی و به کارهای روزت برسی. 
  

۱۳۹۴ فروردین ۱۶, یکشنبه

چرخش روزگار

1- دنیا با همه بزرگی اش، ده کوچیکی بیشتر نیست. برای ما به خصوص. حتی اگه کوله به دوش این ور و اونور کره خاکی زندگی کنیم و بچرخیم. 

2- همه ما در طول زندگی مون هزاران نفر رو می بینیم ولی تعداد انگشت شماری از اونها توی ذهن و زندگی مون موندگار می شن. خیلی وقت ها با کسایی دوست می شیم که فکرش رو هم نمی کردیم. خیلی وقت ها هم دوست داریم با کسانی دوست شیم و فرصتش یا وقتش پیش نمی آد. اینکه چه کسایی رو می بینیم تصادفی است. اینکه چه کسایی می مونن توی زندگی مون ولی، انتخاب ماست. 

3- این چند روز همه جا برنامه های سیزده به در در جریان است. من که هنوز اینقدر در سرما آب دیده نشدم که جرات پیک نیک کردن سیزده به در به خودم بدم. فکرم به سیزده به در آنسوی اقیانوس است. سیزده به در پاییزی دم اقیانوس. با افتابی که هنوز می سوزونه، بارونی که سرتا پات رو تو یک دقیقه خیس می کنه ولی آسمون و ابرهای بازیگوشش دلت رو می برن. 

4- تصویر سیزده به درهای نیمکره جنوبی البته گره خورده به یک دوست خاص. به دختری با آرزوهای رنگارنگ که نون خرمایی تعارفت می کنه، خیلی وقت ها به معنای واقعی کلمه می شه مصداق "دستم بگرفت و پا به پا برد". کسی که خوشحالم از اینکه دوستش شدم، هر چند خودش همیشه می زنه زیرش :) . کسی که خودش و همسرش و بعدها جوجه کوچولوش از بهترین دوستای من و روزبه شدن تو اون بهشت کوچک. کسی که همیشه بود، همیشه پشتت بهش گرم بود و همیشه می دونستی وقتی که نیاز داشته باشی دست کمکش پشتته. 

5-دنیا ده کوچیکی بیشتر نیست. ولی فاصله ها، وقتی معنی پیدا می کنن که بین تو باشن با  کسایی که می شه بی بهانه و برنامه، راه افتاد رفت خونه شون، یک، شایدم دو تا، چایی خورد با ده تا گز. دو کلمه حرف زد و آروم و مطمئن برگشت. من خوشبختم که خیلی جاهای دنیا همچین دوستایی دارم و همزمان غمگینم از اینکه نمی شه همزمان نزدیک همه شون بود.  

۱۳۹۴ فروردین ۱۳, پنجشنبه

به خدا

بدو گویم به جان تو که بی تو ای حیات جان
نه شادم می کند عشرت نه مستم می کند صهبا

مولوي

۱۳۹۴ فروردین ۱۲, چهارشنبه

از کاش ها

کاش زندگی دکمه غلط کردن داشت، یک سال پیش، شش ماه پیش، سه ماه پیش یک تصمیمی گرفتی که الان موندی توش؟ سی دلار بده دکمه سبزه رو بزن. یا نه، اصلا شش ماه دیره؟ حداقل در حد گوگل که می تونست باشه که می شه تا بیست سی ثانیه ایمیل رو پس گرفت و نفرستاد. حداقل تا عواقب تصمیم در نیومده بشه پسش گرفت. یعنی طراح زندگی اندازه طراح سرویس ایمیل گوگل هم بشر رو نمی شناخته؟ 

پینوکیو آدم نمی شود یا باز من ددلاین دارم

هیچ وقت اینقدر با خودم غریبه نبودم. هیچ وقت اینقدر طولانی مدت با خودم متفاوت نبودم. اینقدر طولانی خودم نبودم که دیگه یادم نمی آد خودم چه شکلی بود. باید بشینم پست های "من این شکلی ام" همین وب لاگ رو بخونم. باید خودم رو از اول دوباره کشف کنم.
یک تیکه از خودم ولی هست که هیچ وقت و هیچ کجا عوض نشده. اون هم این موجود دقیقه نودی بی خیال ددلاین هاست که زیر پوست من زندگی می کنه.  حتی اون  موجود صبح ها-دیر-بیدار-شو در درون من هم آدم شد. این دقیقه-نودی آدم نشد. 

۱۳۹۴ فروردین ۱۰, دوشنبه

پراکنده

1- دوست جانی ام یک یکشنبه عصری رفت رو تخته توی آفیس نوشت "عصر یکشنبه خر است". من واقعا دیگه چیزی ندارم که اضافه کنم. 

2- کتاب روانکاوی اروین یالوم می خونم. می خونم که حرف بزرگی است. ورق می زنم و گیج می خورم و تعجب می کنم که چه جوری اینقدر دقیق حال این روزهای من رو، یا حتی یک سال گذشته من رو نوشته. می خونم که بفهمم حالا که چنین و فهمیدم که چنین، چه باید کرد. متاسفانه این اپسیلون خونده های من تو حوزه خودشناسی همه اش درمورد خودشناسی است. هیچی در زمینه اینکه چه جوری دست از سر کچل خودت برداری و چشمات رو ببندی و شل کنی توشون نیست.

3- در همه این کوله به دوشی یا بهتر بگم چمدان به دستی دور دنیا، غیر از آدم های عزیزی که اینور و اونور دنیا جا گذاشتم، همیشه دلم برای دو بخش از زندگی ام که از دست رفته سوخته. کتاب ها، (که البته این بار کتاب های روزبه بودن بیشتر) و لاک ها. چون هر جفتشون عشقن و چون هر جفتشون سنگینن هرچقدر گنجینه ام بزرگتر است نشون می ده حسم چقدر موندن است. چقدر خونه شده، جایی که هستم. این روزها فقط سه تا لاک دارم، که یکی رو از آکلند آوردم، یکی رو روزبه بهم هدیه داد و یکی رو به نشانه جاگیر شدن تو این شهر خریدم. اینقدر قراره اینجا بمونم. اینقدر قراره اینجا خونه بشه. تو مغازه که می رم سمت قفسه لاک ها، صدای خودم رو توی سرم می شنوم که می گم "قانعم کن که چرا ما نباید این رنگ رو بخریم" و هنوز جمله به کلمه سوم نرسیده توی مغزم، با آخرین سرعت از محل دور می شم. 

4- انسان ها موجودات قبیله ای هستن. قویا دارم معتقد می شم که ما باید وسط قبیله مون زندگی کنیم. اونجوری که یک مادربزرگی یک خونه داشته باشه دورش پر از اتاق باشه. دور تا دورش همه زندگی کنن. اینجوری تک افتاده که اینور و اونور  دنیاییم خلاف طبیعتمون است. همه مون هم البته قبیله خودمون رو می سازیم. ولی خوب، وقتی برای اولین بار به امید دو کلمه مشق، دو قرون پول بیشتر، تجربه های باحال تر، زندگی متفاوت تر قبیله ات رو ترک کردی و راه افتادی، خانواده ات رو ترک کردی و راه افتادی، دیگه همیشه تو تصمیم، رفتن به موندن غالب می شه. چون فکر می کنی که هزینه اصلیه رو دادی. خلاصه که خودمون رو کردیم آدم های تنها، که حتی نمی تونن دل ببندن به دوستاشون، چون سیستم خیلی داینامیک تر از این حرف هاست. یا می رن یا می ری. یک سری آدمیم که ریشه هامون رو گرفتیم دستمون و نشستیم زیر آسمون خدا، ترسون و لرزون که کوله بارمون رو بگذاریم زمین یا نه. از خود قبیله ای مون می خوایم که ادای فردگراهای غربی رو دربیاره درحالیکه طبیعتمون نیست. حسمون؟ مثل یوزپلنگی که وگان شده باشه. خود خرش تصمیم گرفته باشه که گوشت نخوره. کسی هم نیست که سرش داد بکشه. 

5- از همه غرها گذشته، دارم کم کم با این شهر دوست می شم. دیگه یک سری خیابون ها رو بلدم، تو سوپرمارکت ها گیج نیستم و رستوران ها و کافه ها و اتوبوس ها و کافه چی ها رو (مسلما که تعداد کمی شون رو) می شناسم. ولی اون  لحظه، اون لحظه طلایی که یک چیزی می بینی و می دونی که عاشق شهر شدی، اون لحظه هنوز برام رخ نداده. تو آکلند اون، زمان، اون مکان، دو هفته ای پیدا شده بود.  

6- آخرش تاکید می کنم که عصر یکشنبه خر است و همچنین کلا تف به روزگار. حرف دیگه ای ندارم. 

۱۳۹۴ فروردین ۴, سه‌شنبه

عادت می کنیم

عادت کردن معنی اش درد نکشیدن نیست. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۸, پنجشنبه

نرم نرمک می رسد اینک بهار یا تویی که کم می شناسمت

1- حسی از رسیدن بهار ندارم. چهار سال گذشته تو نیمکره جنوبی همیشه اومدن بهار رو دور هم جشن گرفتیم. در حالی که شوخی دسته جمعی کوچیکی است. چون همه جشن در روزهای شروع پاییز است. ولی ما هر سال چیزی که جشن گرفتیم با هم بودن و دور هم بودن و امید به شروع جدید داشتن بود. 

2-امسال حس بهار در خرید یک بسته اسفند و یک بسته سنجد از مغازه افعان دو کوچه اون طرف تر خلاصه شده بود. امروز 
گفتیم حداقل به رسم قدیم ها بریم آرایشگاه و سلمونی ایرانی، به قول روزبه، "چی چی جون" که حس کنیم عید شده. 

3- زیر دست چی چی جون، فکرمون از اینکه چرا یک راه بی درد واسه نجات از این موهای مزخرف صورت اختراع نمی شه چرخید و چرخید تا رفت به اون شب، به اون استیصال، به اون ترس رهایم نکن، به اون تیره قیرگون، به  اون سرخی ...

 ذهنم رفت و من دیگر من نبودم. دیگه من تو این دنیا نبودم. 

4-رفتم به اون سرمستی استخر خونه م. . همون حس که انگار از اون روز عصر توم مونده بود جوشید و با هر دونه ابرویی که "چی چی جون" کند اشک شد و اومد بیرون. 

5-مامانم هر وقت صورتش رو بند می انداخت، که کم پیش می اومد. چند تا عطسه می کرد و تا آخرش از چشماش مثل ابر بهار اشک می اومد. می گفت حساسیت دارم. شاید ما اسم درد رو می گذاریم حساسیت. شاید او هم مثل بعضی روزهای من جایی در جانش درد می کرد. نمی دونم امروز من مادرم بودم یا مادرم تو همه این سال ها، امروز من بود. 

6- تو به من خندیدی و نمی دانستی 
من به چه دلهره از باغچه همسایه 
سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلوده به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز
سال ها هست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنن
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان
گرم این پندارم
که چرا باغچه کوچک من سیب نداشت

7-نشسته ام به خوندن وب لاگ های قدیمی. سال های هشتاد دو و سه و پنج و هفت. دلم برای جوانی مون که رفته می سوزه. 

۱۳۹۳ اسفند ۲۲, جمعه

کانادا یا نیوزیلند یا چگونه جزییات کوچک زندگی رو سخت می کنن

روزهای اول رسیدن به کانادا برای من روزهای سختی بودن. تغییر محل و اومدن از وسط تابستون یک سرزمین معتدل به وسط زمستون یک کشور خیلی خیلی سرد از نظر جسمی و روحی اینقدر برای من سخت بود که کوچیک ترین تغییرات جزیی زندگی هم ازم انرژی می گرفت. این پست رو تو همون روزها در مقایسه جزییات زندگی بین نیوزیلند و کانادا نوشتم که دوست خوبم تو سایت Koru shade منتشرش کرد. می گذارمش اینجا که خودم این روزها یادم نره. 


از وب سایت Koru Shade، بهترین و جامع ترین وب سایت در زمینه زندگی در نیوزیلند:

دوست عزیزی بعد از چندسال زندگی و درس خوندن در نیوزلند چند هفته پیش رفت کانادا و فعلا در شهر واترلو مقیم هست. زحمت کشیده و برام پستی نوشته از این هفته های اخیر در مورد مقایسه زندگی در اینجا و اونجا :)‌ .. من حرف هاش رو بدون هیچ تغییری اینجا می ذارم و قضاوت رو میسپرسم به کسانی که می خونن. اگر کسی هست که تجربه زندگی در هر دو کشور رو داره و مخالف هست و یا نکات دیگه ای می خواد اضافه کنه حتما خوشحال می شم حرف هاش رو بشنوم. فکر می کنم خیلی از مهاجران نیوزلندی در گیر و دار تصمیم و یا حتی برنامه ریزی برای سفر و زندگی در کشورهای دیگه هم هستند و خوب این اطلاعات می تونه خیلی کمک کنه. این پست بیشتر در راستای نکات مثبت اوکلند به واترلو هست و مقایسه برعکس شاید بعدا نوشته بشه :)‌ ممنون

چند روز است تو فیس بوک یک مقاله همخوان می شه درمورد دلایلی که به خاطرشون نباید به نیوزیلند سفر کرد. مجموعه ای عکس از زیباترین منظره های نیوزیلند است که می شه تو شهرهای مختلف دید. دیروز هم خبری منتشر شد که آکلند در سال 2015 به عنوان سومین شهر دنیا از نظر کیفیت زندگی شناخته شده.  دیدن این اخبار دقیقا وقتی که من نیوزیلند رو برای زندگی در کانادا ترک کردم همزمانی جالبی بود که من رو به فکر فرو برد که دقیقا با ترک نیوزیلند چه تغییرات کوچیکی توی زندگی ام رخ داده. جزییاتی که خیلی هامون وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند اینقدر درگیر بودیم که بهش توجه نکردیم. برای من ارزش این جزییات الان که از دستشون دادم معلوم شده. 

1- هوا: درمورد هوا البته من نمی تونم خیلی عادل باشم. چون از آکلند اومدم کانادا که خوب سرزمین یخ است. ولی خوب هفته اولی که اینجا بودم فکر کردم که من چند بار از هوا (سرما یا گرما) در آکلند اذیت شدم. تعدادش از انگشتان دست کمتره. یکی دو شب در زمستان سال اولی که اومده بودیم که هنوز بلد نبودیم در رطوبت چه جوری باید زندگی کرد، یکی دو روز در تابستان 2012 که دما از 30 درجه بالاتر رفت و یکی دو روز در تابستان 2014. همین. این رکورد چهارساله رو در هفته اولی که کانادا زندگی کردم زدم. یادم اومد به غرهایی که روزهای بارونی آکلند می زدم از اینکه هوا دلگیره. با عرض معذرت می خوام بگم که خوشی زده بود زیر دلم. تنها مشکل من تو این مدت بارون های افقی بود که با چتر نمی شد جلوشون رو گرفت. اگه این شما رو اذیت می کنه، من صمیمانه آرزو می کنم هیچ وقت نرید جایی که از سرمای هوا حتی نتونید دستتون رو از جیبتون بیارید بیرون. نگه داشتن چتر که پیش کش. خلاصه که این بار که پنجره اتاق رو باز می کنید و نسیم دلنوازی می آد، بدون سرما، بدون خاک، بدون سر و صدا، بدون حشرات موذی یادتون بیاد که این از نعمت هایی است که تو اون کشور دارید.

2- آب نوشیدنی: اینکه می تونید مثل هشت سالگی تون کله تون رو بگیرید زیر شیر آب آشپزخونه و آب بخورید نعمتی است که نمی دونید دارید. آب در نیوزیلند، به خصوص در آکلند، مزه خیلی خوبی داره که البته نشان دهنده کیفیتش هم هست. من البته مزه اب تهران رو هم خیلی دوست داشتم. ولی همیشه نگرانی از آلودگی های آب با ما بوده. نگرانی ای که تو نیوزیلند یادت می ره وجود داره. من الان چند تا برند آب معدنی رو امتحان کردم و هنوز هم مزه آب رو نمی تونم تحمل کنم. درحال حاضر آب نوشیدنی شیر رو با پارچ فیلتردار، فیلتر می کنم برای گرفتن سختی اش. یک بار تو کتری برقی می جوشونم. بعد می گذارم تو یخچال. اگه دماش تا حدود سه درجه بیاد پایین می شه با اندکی اغماض خوردش. همزمان که داری آه می کشی برای روزهایی که تو آکلند آب از شیر می خوردی.

3- آب برای شستشو و زندگی: اصلی ترین کیفیتی که آب نیوزیلند داره که وقتی اونجایی متوجه نمی شی سخت نبودن آب است. یعنی آب املاح زیادی نداره. یک اثر این موضوع روی مزه آب است. ولی اثرات کوچیک ولی مهم دیگه ای هم تو زندگی داره. اول اینکه مثلا ظروفی که توش آب می جوشونید، مثل کتری، کتری برقی و قابلمه ها رسوب نمی بندن. همه لایه رسوب سفید تو کتری و سماورهامون تو ایران رو یادمونه. من یکهو تعجب کردم وقتی یادم اومد هیچ وقت همچین چیزی رو تو نیوزیلند ندیدم. و البته متاسفانه حالا تو کانادا دوباره همون مشکل رو دارم. رسوب بستن ظروف، باقی موندن لکه آب روی ظرف هایی که خود به خود خشک می شن یا توی ماشین ظرفشویی که اگه کدبانو باشی (که البته من نیستم) مجبور می شی ظرف ها رو با دستمال خشک کنی. اثر دیگه لکه های ترکیب آب و صابون است که توی سینک و حموم و دستشویی و روشویی می مونه. در کل داشتن خونه تمیز به اون راحتی نیوزیلند نیست. 

4- کیفیت و مزه غذا: به اعتقاد من مواد غذایی در نیوزیلند از نظر کیفیت از بهترین های جهان است. می دونم که همه ما وقتی از ایران اومدیم نیوزیلند، برخی چیزها به ذائقه مون نمی خورده و طول کشیده تا بهشون عادت کنیم. مثلا من و همسرم کلی سختی کشیدیم تا پنیری پیدا کنیم که با ذائقه ما برای صبحانه همخوانی داشته باشه یا مثلا همه حداقل یک بار ماست، سس، یا خیارشوری خریدیم که بد فهمیدیم شیرین است. ولی کیفیت مواد غذایی تو نیوزیلند به شکلی است که مهم نیست از کجا خرید می کنید. کیفیت موادغذایی مستقل از اینکه از کجا خرید کنید، مغازه های چینی، هندی یا عربی، Pack n save، کانت داون یا نیومارکت. یا حتی مغازه هایی که مواد غذایی ارگانتیک می فروشن. همه و همه حداقل کیفیت رو برای تولید مواد غذایی دارن. غذایی که چربی وحشتناک، هورمون یا انتی بیوتیک بی رویه توش نیست. تو آمریکای شمالی شما اگه بخواهید مواد غذایی سالم و ارزون بخرید، باید یک مساله با چند متغیر و چند مجهول حل کنید. باید برای گوشت و مرغ به یک فروشگاه، سبزیجات فروشگاه دیگه برید و سایر اقلام بسته بندی رو از فروشگاه دیگه ای بخرید.  

5-گرد و خاک و گاهی نمک: یکی از مشکلاتی که بعضی از ما که حداقل یک بازه زمانی ای تهران زندگی کرده بودیم داشتیم گرد و خاک و دوده بوده. در نیوزیلند شاید به دلیل مرطوب بودن خاک و شاید به دلیل کمتر بودن ساخت و ساز یا استفاده از چوب به جای آجر و سیمان تو ساختن ساختمون ها من اصلا مشکلم با گرد و خاک رو فراموش کرده بودم. یعنی غیر از مواقعی که قرار بود مهمون رسمی ای داشته باشیم من به شخصه حس نمی کردم لازمه به عنوان بخشی از کارهای خونه گردگیری، این عذاب بشری، رو انجام بدم. تو کانادا دوباره این مشکل رو دارم. یعنی این کار به لیست کارهای خونه اضافه شده. در کمال تعجب وقتی خونه رو جارو می کنی  یا روی میز و تلویزیون و حتی لپ تاپ رو دستمال می کشی خاک رو می بینی. این هم یک دلیل دیگه که خونه تمیز داشتن تو نیوزیلند خیلی خیلی راحت تر و با صرف وقت کمتری ممکنه. البته ناگفته نمونه که من چون جای سردسیر و برفی ای زندگی می کنم، یک مشکل هم به خاک اضافه می شه و اون هم نمکه. برای آب شدن برف تو پیاده رو و خیابون به مقدار زیاد نمک مصرف می شه. واسه همین توی هوا، باد، کف کفش ها یا حتی روی کت و کاپشن ها همیشه پر از گرد نمک است که به مشکل گرد و خاک روی زمین اضافه می شه. 

6- راحتی در لباس پوشیدن: همه ما یک روزهایی غر زدیم که تو نیوزیلند مردم خوش پوش نیستن یا لباس خریدن سخته. یا کیفیت لباس ها بده. اونورش یادمون نبوده که همین موضوع بهمون راحتی و انتخاب بیشتری تو لباس خریدن و پوشیدن و خلاصه خودمون بودن می ده. هم خیلی رسمی نبودن dress code کشور، قضاوت نکردن نیوزیلندی ها و پذیرفتن مهاجران به همون شکلی که هستن و صد البته آب و هوای معتدل دست آدم رو برای انتخاب لباس باز می گذاره. همه ما مثلا برای کنسرت رفتن لباس رسمی می پوشیم ولی سینما رو همینجوری می رفتیم. ما یک بار اینجا سینما رفتم با یک دانشجوی پسر بیست و پنج ساله. آدمی که مثلا همیشه وقتی می بینی اش با پیرهن اتو نشده است، برای سینما ژاکت رسمی و کروات پوشیده بود. 

7-  حمل و نقل عمومی:  فکر می کنم همه ما داستان های ناامید کننده ای از حمل و نقل عمومی آکلند داریم. اتوبوس هایی که دیر می رسن، یا اصلا نمی آن. آخر هفته ها که فاصله اتوبوس ها زیاد می شه و گاهی اصلا رفت و آمد، به خصوص برای کسانی که ماشین ندارن سخت می شه. اما حداقل در محدوده مرکز شهر، تو آکلند می شه بدون ماشین و با اتوبوس زندگی کرد. مشکل در خیلی از شهرهای بزرگ، یا حتی کوچک دنیا، یا دقیق تر بگم آمریکای شمالی، این است که زندگی رسما براساس ماشین داشتن افراد طراحی شده و اتوبوس معمولا برای دانشجوها و دانش آموزان یا افراد مسن که امکان رانندگی ندارن طراحی شده. بیشتر مراکز خرید برخلاف نیوزیلند که تو پاساژ یا Mall طراحی شدن، معمولا تو plaza هستن. حتی سوپرمارکت های اصلی و بزرگی که معمولا خانواده ها خریدهای روزمره شون رو انجام می دن. این پلازاها معمولا پارکینگ های خیلی بزرگی هم دارن که به تعداد بیشتری مشتری خدمات بدن. ولی همین طراحی دقیقا باعث می شه که وقتی شما از اتوبوس در نزدیک ترین ایستگاه پیاده می شید، مجبور باشید بین پنج تا ده دقیقه در طول پلازا و پارکینگ راه برید تا به فروشگاه مورد نظرتون برسید. حالا دمای منفی و سرد رو هم بهش اضافه کنید تا حالا یکی مثل من رو درک کنید که هر بار برای خرید می ریم بدون استثنا می گم "قربون آکلند خودمون". 

8- زیرساخت جدید و مدرن تر:  اینکه نیوزیلند نسبت به خیلی از کشورها، خیلی پیشرفته محسوب نمی شه و بخشی از سیستم های مدرن رو دیرتر از بقیه کشورها استفاده کرده باعث می شه که زیرساخت های مدرن و جدیدتری داشته باشه که برای ما به عنوان مشتری این سیستم ها دلچسب تر است. مثلا شما هم حتما شنیدید که متروی تهران خیلی خیلی پیشرفته است. خوب درست است. متروی تهران، به خصوص قطارها، طی چند دهه گذشته خریداری و طراحی شدن. اگه این مترو رو با سیستم شهرهایی مثل پاریس و شیکاگو مقایسه کنید که صد سال پیش ساخته شده ان، بسیار تمیز و مدرن و کارآمد به حساب می آد. شبیه این تفاوت در نیوزیلند هم باعث شد که من وقتی می آم کانادا حس کنم که از نظر وجود سیستم های هوشمند عقب گرد کردم. مثلا اتوبوس های شهرداری تو آکلند تقریبا همه نو هستن. سیستم بلیط که شما براساس طول مسیرتون پول می دید و لازم نیست اگه سه  تا ایستگاه می خواید سفر کنید به اندازه ته خط پول بدید و می تونید روی موبایلتون کارتتون رو شارژ کنید، یادتون بیاد که خیلی از این امکانات تو کشورهای پیشرفته دنیا هم، به دلیل قدیمی تر بودن سیستم ها وجود نداره. 

9-امنیت فیزیکی و احساسی: اصلی ترین تاثیری که زندگی تو نیوزیلند روی شخص من داشته، زیاد شدن احساس امنیت و آرامشم بوده. مردمان آرام و امنیت جامعه به خصوص برای خیلی از ما که همه عمر، یا حداقل بخش کوتاهی از زندگی مون رو تو یکی از شهرهای بزرگ ایران زندگی کرده بودیم و یاد گرفتیم که باید کلاهمون رو سفت بچسبیم که باد نبرش، باعث ایجاد حس امنیتی می شه که چند سال بعد از وجودش توی خودتون تعجب می کنید. البته می دونم که مرکز شهر آکلند یا جاهای خاصی مثلا تو جنوب آکلند، محله های  امنی نیستن. ولی در مجموع نیوزیلند کشور خیلی خیلی امنی است. خیلی از کیوی ها که  تو suburb ها زندگی می کنن، غیر از مواقع سفر طولانی، درب خونه هاشون یا ماشین هاشون رو قفل نمی کنن. اگه کسی از کنارتون تو خیابون رد شه، مجبور نیستید هزار جور گارد بگیرید که اگه خانم هستید، بهتون متلک نگه، کیفتون رو نزنه، موبایلتون رو از دستتون نقاپه یا اذیت فیزیکی نکنه. من وقتی فهمیدم که چقدر به امنیت نیوزیلند عادت کردم که روزهای اولی که حساب نداشتم تو کانادا، دست کردم تو چیبم و پول نقد در آوردم و همراهانم یکهو همه با هم داد زدن که بگذارش تو جیبت. اگه مردم بی خانمان ببینن ممکنه برای همون چند ده دلار بهت حمله کنن. من آه کشیدم برای سرزمینی که دوستی برای تقویت زبانش در روزهای اول مهاجرت می رفت تو کویین استریت و با بی خانمان ها و خیابون خواب هاش معاشرت می کرد. 

10- اقیانوس و مناظر زیبا: آخر این نوشته برمی گردم به اول حرف. به مناظر زیبایی که تو اون لینک فیس بوکی دیده بودید. فکر می کنم شهرها، یا کشورهای خیلی کمی تو دنیا باشن که شما بتونید وقتی توشون زندگی می کنید در لحظه لحظه زندگی، از پنجره خونه یا محیط کارتون منظره هایی رو ببینید که اگه حواستون نباشه فکر کنید تو کارت پستال زندگی می کنید. باور کنید که اون سبزی زمین که وصل می شه به انعکاس نقره ای نور از روی اقیانوس و آبی آسمانی و ابرهای سفید رقصان رو هر جای دنیا نمی شه دید. اینکه حداکثر با پنج تا ده دقیقه رانندگی می تونید برسید به یک منظره ای که معمولا پولدارترین مردم کشورهای دیگه آرزوی دیدنش رو دارن نعمتی است که وقتی مثل من دیگه نداشتید، قدرش رو خواهید دونست. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۹, سه‌شنبه



 گر بگویم که به جان آمدم از دوری ی  دوست 

خود محال است، که بی دوست مرا جانی نیست...



سیمین بهبهانی 

۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه

وقتی ترتیب آهنگ های فولدر سلکشن ات رو مثل ترتیب آهنگ های روی نوار کاست های ماکسول ات حفظی. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه

داستان واقعي

يك سري آدم ها هستن دنيا به دو قسمت قبل و بعد از ديدنشون تقسيم مي شه. 
دل و جانم به تو مشغول و نظر بر چپ و راست
تا ندانند حريفان كه تو منظور مني
دگران چون بروند از نظر، از دل بروند
تو چنان در دل من رفته كه جان در بدني 

۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه

گوگل بی رحم

گوگل بی رحم امروز بهم یک ایمیل زده. وسط جدیت روز. برداشته از عکس های یک ماهه اخیرم که تو گوگل پلاس ذخیره کرده، یک داستان ساخته به اسم "سفر به آکلند". همه دو سه هفته آخر آکلند رو جلوی چشمم زنده کرد. وسایلم که فروختم. روزهای کار و دور هم بودن با دوستان، روزهای آخر دانشگاه. آخرین دریاها و حتی اون پروانه زرد مهربون تو اون روز سنگین و دردناک. برداشته از از روی سرچ های نقشه گوگل، سفرهای داخل شهری، به فرودگاه، به خونه دوستان رو نشونم داده که ببین اونجا این عکسها رو هم گرفتی. عکس ماهی خوردن، دریا رفتن، غوره پاک کردن، خداحافظی و سلام کردن. بی رحم به مدت چند دقیقه محدود من رو کند و برد گذاشت اونور بزرگترین اقیانوس دنیا. وقتی برگشتم و پرت شدم دوباره روی این صندلی سیاه، خالی خالی بودم. تنها و خالی. گوگل بی رحم. 
از این تکنولوژی باید ترسید. از من گفتن. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سه‌شنبه

دوست


همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل افتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و ايند و تو همچنان كه هستي 

۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه

تنهایی

تنهایی نمودهای زیادی داره. یکی اش هم وقتی است که فکر می کنی تنها آدمی هستی که با شنیدن آهنگ شش و هشت "آره دل به تو بستم" مرتضی  گریه می کنه. 

۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه

پراکنده های من

1- دلم تیکه تیکه و پراکنده است تو چهار گوشه جهان. هر کدوم پیش یک عزیز. بعضی ها از بعضی های دیگه عزیزتر. خاطرشون عزیز تر. شده ام مثل پرنده های ابراهیم. ابراهیم ولی ندارم، نداریم که صدامون کنه و یک جا جمعمون کن. 

2- صد بار هم که تکرار شه باز یادم می رم که راه آشنا شدن و دوست شدن با شهر جدید، حداقل برای من، این است که بیام بشینم تو یک کافه، وسط یک عالمه آدم اونها هم تنها بشینی. این روشی است که تو دنیای مدرن ایجاد شده برای اینکه عصر شنبه این همه آدم تنها، در عین اینکه هر کدوم تنها با لپ تاپ و کتاب و تبلت خودشون زندگی می کنن، در کنار هم گرمتر بشه. صد بار هم که تکرار بشه من یادم می ره که راه دوست شدن با شهر اینه. چرخیدن توی سوپرمارکت ها و مغازه های سبزیجات تازه چینی، برای من یکی کار نمی کنه. 

3- یک سری غر نوشتم. یک دوست پاش نوشت (نقل به مضمون): دوست همه جای دنیا پیدا می شه. دوست جانی ولی نه. همون. لامصب همون.. 

4- فردا برای اولین بار تو این شهر قرار دارم که دوست ببینم. دوست از قدیم ها. نه آدم جدید. 

5- حتی اگه اسمش لوسی باشه من خوشحالم از اینکه بلدم با احساساتم روبرو شم. بشناسمشون و به قول انگلیسی هاresolve شون کنم. من بلدم با احساساتم زندگی کنم. سرکوبشون نمی کنم و ازشون نمی ترسم. حتی وقتی سخت و پیچیده و گیج کننده ان. ولی امان از وقت هایی که سخت و پیچیده و گیج کننده و غمگینن. 

6- یادداشت های اتاق مشاوره ام رو می خوندم. یک جا دبی بهم گفته بهایی که برای عشق می دیم، غم است. اینها دو روی یک سکه ان. عشق به کشورت، به خانواده ات، دوستات یا پارتنرت. یادت باشه غم که داری تنها حست نیست. در کنارش اون عشق سوزان و گرم کننده هم هست. 

7- هفت نداره. اتوبوس می ره و من اگه تو این سرما نیم ساعت منتظر اتوبوس بمونم، بلیط می خرم برمی گردم آکلند. 

۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه

گزارش یک مهاجرت دوم

امروز در روز ششم مهاجرت به شهر یخ، واقعا تصمیم گرفتم که با شهر دوست شم. راه افتادم تنها برم بیرون این دور و اطراف رو کشف کنم. با خوابیدن، نشستن و زل زدن به پنجره های سفید هیچ تغییری رخ نمی ده. امیدی هم به گرم تر شدن هوا در افق نزدیک نیست که بگم اگه تو خونه قایم شم می تونم طی چند روز آینده با یک شهر دیگه روبرو شم. تنها راهش این است که چشمام رو ببندم و بزنم به دل شهر. می دونم که تصویر آفتاب و سبزی و اقیانوس و پل آکلند رو هنوز اینقدر زنده تو ذهنم دارم که بتونم با نگاه کردن بهشون سردی رو تاب بیارم. 

۱۳۹۳ اسفند ۵, سه‌شنبه

بیمار صفحه اصلی*

1- مهاجرت خر است. کلا خر است. دومین بارش که خیلی بیشتر خر است. این از من.

2- من از ایران که رفتم نیوزیلند اصلا فاز home sick * شدن نداشتم. دلتنگی برای خانواده و دوستان بود. ولی ناراحتی عمیق و زندگی کردن تو غم طاقت فرسا نبود. از دوستانی شنیده بودم که بعد از رفتن از ایران یک سالی درگیر احساسات ناشی از این پدیده بودن. ولی چیزی که الان دارم تجربه می کنم متفاوت و خارج از پیش بینی هام است. تقریبا هر حرکت، صدا، بو، وسیله ای که یک جوری من رو وصل کنه به آکلند احساساتی ام می کنه و گریه ام رو در می آره. دوری کردن ازشون هم فایده نداره. چون نبودنشون هم یکهو بهم احساس جدا افتادگی و گریه می ده. گذاشتن دوستام، به خصوص یک دوست خاص، اون گوشه دنیا و نقل مکان کردن به این سردستان بعد از تحمل مهاجرت روزبه، سخت ترین کاری است که تو زندگی ام کردم تا حالا. احساسی که به اون سرزمین دارم برای خودم غیر قابل پیش بینی و غیر قابل درک است. اسمش رو گذاشتم "بیماری صفحه اصلی" تا بتونم یک جوری صداش کنم. چون اگه بهش دست بزنم درد می آد.

3- فاصله اونور خیابون تا ایستگاه اتوبوس آنچنان بادی اومد که من پیچیده در کاپشن و سه تا جوراب و دو تا شال و سه لایه لباس و دستکش و کلاه پشم نیوزیلندی رو تو یک ثانیه خشک کرد. واسه زمانی که ظاهرا فقط چند ثانیه طول کشیده بود چشمام رو بستم و از وسط اون سرما رفتم ساحل برونزبی تو آکلند.  آفتاب اشعه زده و صدای آب و گرمای آب اقیانوس رو روی پام حس کردم. نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سعی کردم تمرکز کنم روی صدای روزبه که باهام حرف می زد تا برگردم. تنها راهش همین بود. وگرنه هیچ چیز دیگه ای اینجا من رو نمی خوند.

4- گیج ترین لحظه هام در طول روز وقتی نیست که تو شهری که هیچی هنوز ازش بلد نیستم اینور اونور می رم. لحظه ای است که از خواب بیدار می شم و باید بفهمم چرا پنجره روبروم سفیده، سبز نیست.



*: ترجمه گوگل برای عبارت home sick، "بیمار صفحه اصلی" است. 

۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه

1- وسط مهاجرت دوم، سفر این قاره به اون قاره، از سرزمین گرم و آفتابی نیوزیلند به سرزمین های یخ زده کانادا هستم. سه مدل لباس مختلف برای سه هوای مختلف تو کوله ام دارم. تو هر سالن فرودگاه که می رم تو دستشویی، یک آدم دیگه مربوط به یک اقلیم دیگه می آد بیرون. با تیپ تاپ شلوارک نیوزیلندی می رم تو، با لباس مناسب مناطق کمی تا قسمتی سرد برمی گردم بیرون. سالن ترمینال بعدی، شلوار جین و کت اضافه می شه. منتظر پرواز آخر نشستم و در کنارم یک پلاستیک دارم که توش چکمه و کاپشن منفی چهل و کلاه دارم. تازه یادم افتاده که اینقدر ذهنم تابستونی است دستکش و شال گردن ندارم. حتی راستش جوراب هم ندارم که توی چکمه بپوشم. معلومه که چقدر آماده نیستم برای زیستن در سرزمین خرس های قطبی. 

2- فرودگاه ها پر از داستان هستن. ایده برای کتاب و فیلمنامه. به نظرم اینکه یک دونه فیلم ترمینال تو فرودگاه ساخته شده حروم کردن این منبع سرشار ایده است. 

3- اینترنت فرودگاه ونکور اینقدر خوبه که می شه باهاش رو یوتیوب سریال ترکی دید. 

4- چند ساعت ونکور رو با یک دوست و همسرش بودم. "خدای زمان بندی" تمام قد توی ماشینشون حضور داشت. من هی سعی می کردم به کشوری که گذاشتم و اومدم، خونه ام، دوستام، زندگی ام فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. با شهر دوست شم. هی آهنگ بعدی که تو ضبط ماشین می خوند از آهنگ هایی بود که باهاش خیابون های آکلند رو دور زده بودیم. بس که بغض کردم آخرش نتونستم یک مکالمه کامل با این زن و شوهر داشته باشم. 

5- روزی که می رفتم نیوزیلند می دونستم که در نهایت قراره برم کانادا. رفته بودم برای یک دوره ای موقت، یک جای دوری درس بخونم. سیب همچین در هوا چرخید که اونجا شد خونه. رفتم یک چیز موقت ببینم، یک چیز دائمی، یک خونه دائمی، دوستای دائمی پیدا کردم. حتی مامانم هم می گفت که رفتن من از نیوزیلند براش سخت تر از رفتن من از ایران بوده. شاید جون روزبه نبود و من خیلی احساساتی بودم. ولی فکر کردن به ذره ذره اون شهر دردم می آره. اشک ها هم که مستقل از من کار خودشون رو می کنن. 

6- خداهای چوبی نمادین نیوزیلند خیلی خیلی خیلی باحالتر از خداهای کانادا بودن. حداقل زبونشون بیرون بود آدم از دیدنشون لبخند به لبش می نشست. دلم برای قیاقه خر تیکی* هم تنگ می شه حتی. 

۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه

آدم ها

آدم ها می تونن منبع آرامش و امن شدن هم دیگه بشن. درواقع ارتباط با آدم ها، حداقل برای من، می تونه منبع آرامش و امن شدن من بشه. همین قدرت رو هم البته خود آدم ها دارن در اینکه بتونن همدیگه رو بزنن. ای کاش آدم ها بدونن که چقدر قدرت دارن. کاش بدونن که کلماتشون چقدر قدرت داره. کلمه هایی که می گن و کلمه هایی که نمی گن. دوستت دارم ها، دلم برایت تنگ می شود ها، یادم نمی روی ها. ای کاش آدم ها بدونن که همین جمله های ساده چه جوری می تونن روح بقیه رو پر و خالی کنن.
اگر آدم ها به قدرت کلماتشون، مثبت و منفی، حتی کلماتی که نمی گن اعتقاد پیدا می کردن، دنیا جای بهتری می شد، البته به نظر من. 


۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه

سرنوشت

1-تو سریال لاست یک عموی کچلی بود به اسم جان لاک که آخرش زد پدر همه رو درآورد. این بنده خدا هر کاری می کرد معتقد بود که "سرنوشت" اش. اصلا معتقد بود که تو جزیره گیر افتاده و تو این موقعیت قرار گرفته چون باید می رفته/می اومده دنبال سرنوشتش. 
2- برای دومین بار یک کتابخونه نازنین رو خالی کردم توی چند تا کارتن. بردم که بفروشم. دلم برای غربت و تنهایی کتابهای خودم و روزبه تو شلوغی مغازه کتاب دست دوم فروشی سوخت. نمی تونستم برگردم نگاهشون کنم. جعبه ها رو گذاشتم زمین، شماره تلفنم رو برای خانمه نوشتم و از مغازه زدم بیرون. حسم حس اون مادر توی داستان ها و فیلم های دو زاری بود که می رفت بچه  اش رو می گذاشت سر راه و نمی تونست برگرده نگاهشون کنه. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد گفت که برای کتاب ها ایکس دلار می دم. فکر کردم که پول فروختن بچه هام/هامون رو نمی خوام. بهش گفتم لطفا از طرف ما بدید به خیریه. 
3- موبایلم مرده. روزهای آخر که این همه کار دارم موبایلم مرده. نه شماره تلفن کسی رو دارم. نه می تونم فیس بوک چک کنم. نه درست و حسابی با کسی حرف بزنم. دقیقا لعنت. 
4- امروز به انگلیسی با یک آقای هندی که لهجه هندی/ نیوزیلندی غلیط داشت پشت تلفن دعوا کردم. دیدم چقدر دیگه راحت دارم به زبان دوم زندگی می کنم. یک موقعی  انگلیسی حرف زدن در هر کدوم این موقعیت ها، لهجه هندی، تند و غلیط حرف زدن نیوزیلندی، دعوا کردن، تلفنی حرف زدن بدون دیدن چهره طرف مقابل برام عذاب الیم بود.  
5- بزرگ شدم. این چند ماه بزرگ شدم بدون اینکه بفهمم چرا. یکهو دیدم می تونم سوسک و عنکبوت بکشم. نه با اسپری و دمپایی ها، با دست. اصلا شبیه من نیست و من نفهمیدم چی شد که پرستوی آگوست شد پرستوی الان.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.

احساسات متناقض

اگه بخوان مهاجرت رو با یک کلمه توصیف کنن پیشنهاد من "احساسات متناقض" است. روزهام پر از احساسات متناقض است. می خوام فرصت تجربه زندگی چندین ساله رو که دارم می گذارم و می رم رو توی لحظه های پنج تا بیست وچهار ساعت باقیمانده جا کنم که نمی شه. می دونم که می رم. می دونم که زندگی بعد من اینجا جریان داره. می دونم که زندگی برای من تو محیط جدید و بین دوستای جدید جریان خواهد داشت. می دونم که زندگی آروم و امن خواهد شد در کنار روزبه. ولی بخش بزرگی از دلم داره می مونه. بخش بزرگی که توی پنج روز تا بیست و چهار ساعت نتونستم جاش کنم. بخش بزرگی. 
مهاجرت پر از احساسات متناقض است. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه

از عشق

تا نوزده سالگی فهمیده بودم رنج و درد بخش بزرگی از زندگی است. اون موقع فکر می کردم درد می کشی و طی درد کشیدن بزرگ می شی. این من رو می رسوند به جمله عزیز "که چی" و"اصلا نمی خوام بزرگ شم.".  تو سی و پنج سالگی ولی به یک شهود متفاوتی رسیدم. هنوز می دونم رنج هست. بزرگ شدن رو هم می بینم. نه دردها رو هم یادم نرفته نه لحظه های رنج هنوز تموم شدن. ولی فکر می کنم فقط رنج نیست که انسان رو بزرگ می کنه و قلب رو وسیع می کنه. عشق است. دوست داشتن است. انسان بودن و عاشق انسان ها بودن است. عشق  و درد البته دو روی یک سکه ان، پس با عشق رنج هم می آد. ولی حالا بزرگ شدن و درد کشیدن باهاش می ارزه. البته به نظر من. 

۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه

عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من *

نمی دونم این چه خصوصیتی از نیوزیلند و آکلند است که تا تصمیم می گیری که ترکش کنی شروع می کنه واست دلبری کردن. این روزها دوستانی که مدتی طولانی اصلا نمی دیدنت همه به این نتیجه رسیدن که باهات معاشرت رو از سر بگیرن. استاد دومت بعد از گرفتن ایمیل خداحافظی ات صدات می کنه و بهت می گه که چرا زودتر ازش کمک نخواستی. یکهو به این نتیجه می رسه که باید به تو و خانواده ات کمک می کرده. یادش می افته که زندگی دانشجوی بدون بورس چقدر سخته. یادش می افته که اکلند خیلی شهر گرونی است. یادش می افته که تو همه این سه سال و خرده ای ازت نپرسیده خرت به چند. 
 هوا ی شهر پاییزی شده و از اون گرمای شدید تابستونی دراومده. البته از طرف دیگه، دقیقا تو روزی که من به روزبه گفتم دلم نمی خواد تورنتو یا هیچ شهر شلوغ و پرترافیک دیگه ای زندگی کنم، برای راه یک ربعه حدود دو ساعت تو ترافیک می مونم. سردی هوا و بارون ولی به جانم می چسبه. داغی روزهای گذشته رو پاک می کنه و امید و استرس روزهای آتی رو یادت می آره. سرد شدن هوا باعث شده خونه هم منقبض و منبسط بشه و به صدا در بیاد. خونه ای که چهار پنج روزه در سکوت و آرامش و تنهایی نگات کرده، امشب داره باهات حرف می زنه. صداهای روی سقف آهنی و دیوارهای چوبی باهات حرف می زنن و داستان تنها بودگی و تنها نبودگی و دوستی برات می گن. چمدان ها و کمدها و جعبه ها جمع می شن و با هر کدومشون یک سری خاطره بسته بندی می شن. خاطره هایی که می دونم قراره تو یکی دو ماه آینده همه شون رو دونه دونه گریه کنم. مشاور دانشگاه یک جزوه بهم می ده در مورد عزاداری*. می گه داری پیش پیش رفتنت از آکلند رو عزاداری می کنی. جزوه رو سه شب به امید اینکه کار کنه و حالم خوب شه گذاشتم بالای سرم. هنوز که افاقه نکرده. یادم باشه فردا صبح چک کنم ببینم غنچه ارکیدهای نارنجی، سفیدن یا نارنجی. کله ام پر از آهنگ و ترانه است. باید یک دکمه ای پیدا کنم بهشون بگم صبر  کنن، یکی یکی صدا بدن تا بتونم بفهمم چی می گن. 

عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من
بازآ که بسازد دست وفا قلب تو را مایل من *


*: بخشی از ترانه ملکه گل ها از داریوش رفیعی و الهه

۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سه‌شنبه

قرار نبود

مهم است که آدم همیشه توی شرایط سخت زندگی یکی رو داشته باشه که باهاش دعوا کنه. یکی که تقصیر سختی گردنش باشه. وقتی شرایط سخته و هیچ کس نیست که شرایط رو بندازی گردنش زندگی خیلی سخت می شه. هیچ کس نیست که باهاش دعوا کنی. فقط باید خودت رو جمع کنی و سختی ها رو نفس بکشی و رد شی. تمرکز کنی روی لحظه های خوب، لحظه های پر، لحظه های شاد. 

۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه

حافظ

اين يك دو دم كه مهلت ديدار ممكن است
درياب كار ما كه نه پيداست كار عمر 

۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه

داستان دختری با موهای زیبا که اضطراب دارد

گاهی باید بپذیری که شرایط همینه که هست. مبارزه و تلاش فایده نداره. باید بشینی تا آروم آروم زمان بگذره. امید داشته باشی که زمان کاری در راستای حل گره ات بکنه. گاهی باید بپذیری که تنها کاری که می تونی بکنی این است که دراز بکشی و خودت رو توی اون موقعیت نگاه کنی. سوال اینه که آیا با پذیرفتن دردش کم می شه؟ نه نمی شه. درد هست. ولی وقتی نمی جنگی حداقل خسته نمی شی. موج می آد و می ره و فردا و فرداها دوباره برمی گرده. ولی خوبی  اش این است که نشستی نگاه کردی و می بینی که موج ها همونطور که می آن، می رن. همونطور که لحظه های بد هستن، لحظه های خوب هم هستن. تو لحظه های خوب انرژی جمع می کنی و تو لحظه های بعد خودت رو ناز می کنی. گاهی تنها کاری که از دستت برمی آد همینه. حالا این وسط برای خالی نبودن عریضه می تونی بری موهات رو کوتاه کنی که یک چیزی داشته باشی که تو آینه بهش زل بزنی. 

۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه

من چه شكلي ام

من از آن كله خراب هايي هستم كه خيلي فكر مي كنم. هزار و هفتصد بار به هر حركتم يا اعتقادم فكر مي كنم و هزار و دويست بارش رو هم با اطرافيانم درموردش حرف مي زنم ونظر مي پرسم. ولي وقتي به درستي تصميم يا حركت يا ارتباط مي رسم و معتقد مي شم، ديگه نظر و نيشخند و غر زيرزيركي بقيه پام رو سست نمي كنه. نه كه انتقاد پذير نباشم ها. اتفاقا وقتي كسي بهم نظر منطقي مي ده رو ترجيح مي دم به به به و چه چه الكي. ولي عمدتا ترس از قضاوت ديگران ندارم. چون همه ما در قضاوت خودمون رو تو موقعيت طرف مقابل فرض مي كنيم نه خودش رو كه خوب انحراف زيادي در به درد بخور بودن پيشنهادتمون داره.

پي نوشت ١: بديهيه كه عددها رو درضريب پرستو بايد ضرب كرد.
پي نوشت ٢: يك دسته كامنت جالبي كه من بعد از رفتن روزبه به كانادا مي گيرم اين است كه دوستي با لحني شبيه "يافتم يافتم" بهم مي گه "نمي شد تو هم با روزبه بري؟". معمولا دلم مي خواد جواب بدم كه "خوب شد يادآوري كرديد، وگرنه به عقل خودم كه نمي رسيد" ولي معمولا خانمي پيشه كرده با يك لبخند مليح مي گم "نه متاسفانه"

با حافظ

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزیر
سرخوش از میکده با دوست به کاشانه روم

۱۳۹۳ دی ۳۰, سه‌شنبه

غرغرهای یک دانشجوی تنبل که سالی ماهی یکی از کارهاش جواب می ده

بعد از کلی وقت، امروز مدلم داره جواب می ده و مغزم داره کار می کنه. تونستم یک سری چیزهایی رو که خیلی وقت بود نمی فهمیدم می خونم و می فهمم و فکر می کنم موفق شدم تفسیر کنم. بعد دقیقا در همین لحظه، دقیقا همین لحظه، به طرز غیر قابل باوری دلم می خواد از روی این صندلی بکنم. بلند شم و برم. نشینم پشت این کامپیوتر و این صفحه پر از عدد. انگار تحمل مسوولیت وقتی چیزی رو می  دونی، از وقتی که نمی دونی یا نمی تونی سخت تر است. وب لاگ می نویسم که فقط خودم رو به این صندلی و این کامپیوتر بچسبونم و از جام بلند نشم. می دونم که بلند شم زودترین زمانی که برگردم دو هفته دیگه است. 

از این روزها

این روزهای روزهای آماده شدن برای مهاجرت دومه. برعکس دفعه قبل که انگیزه داشتم و هیجان، این بار فقط سختی دارم. تنها انگیزه ام پیوستن به روزبه است. یعنی اگه همین الان برمی گشتم به شش ماه قبل و روزبه اینجا بود یک وردی (به کسر و و سکون ر) می خوندم از سری ورد های هری پاتر که زمان متوقف شه و از اینجا نرم. نمی دونم چه چیز این شهر و این کشور و این خونه من رو اینجور پاگیر کرده. شاید هم تصور دوباره کوله به دوش و چمدان به دست گرفتن و دوباره از فضای امن دوستان جانی خارج شدن و رفتن تو یک خالی ترسناکه. پیوستن به یک جامعه جدید که تو براشون با درخت و میله اتوبوس و گربه همسایه فرقی نداری. بی خیال. این نیز بگذرد. 

حالا هری پاتر همچین وردی هم داشت؟ حتما نداشت. وگرنه حتما هری تو یکی از لحظه هایی که مامان باباش رو دیده بود، یا روزهای خوش با سیریوس بودن ورد رو می خوند و همونجا می موند. من ولی اگه جاش بودم، اگه اون ورد رو بلد بودم تو یکی از لحظه هایی که سه تایی با رون و هرمایونی حرف می زدن و راه می رفتن و زندگی نرمال دوستانه داشتن، با خنده ها و گریه هاش، تو یکی از اون لحظه هایی که هری امن بود با دوستان جانی اش ورد رو می خوندم. 


۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه

پايان خر است

يك نفر ديشب مرد و هنوز،
نان گندم خوب است.

۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه

غر

روزهای کار، روزهای درد، روزهای بستن چمدون، روزهای احساسات متناقص، روزهای ترس. چند بار دیگه؟ لعنت به چمدان ها و رفتن ها و نبودن ها

۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه

روزهای تعطیلات دیگه تموم شد. دو سه ساعت مونده تا پایان آخرین روز. هوای خوب و تابستونی، دوستان جانی در بر و زندگی کردن در شهر زیبای من فرصت عالی ای بود برای آروم شدن، لذت بردن، مستفیض شدن از معاشرت و خستگی یک سال سخت فیزیکی و کاری و حسی و پنج ماه پدر در بیار رو برطرف کردن. دیگه بهانه ای نمونده برای جدی کار نکردن تو سال جدید. خلاصه که از فردا قرار شده من باشم و گرز و اسفندیار. تا چه پیش آید. 

۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه

سه سال

امروز شد سه سال که ما خونه و خانواده مون رو تو ایران گذاشتیم  و اومدیم نیوزیلند. تو این سه سال هزار بار چرخیدیم و بالا و پایین شدیم. در مجموع همه این بالا پایین ها کلی چیز یاد گرفتم. کلی درد کشیدم. کلی بزرگ شدم. کلی آدم و دوست ارزشمند پیدا کردم و کلی به خودم اعتماد پیدا کردم. 
تو این سه سال هیچ وقت نشد که من و روزبه با هم شب سال نو رو تو آکلند باشیم. درواقع من هیچ وقت شروع سال نو رو تو آکلند نبودم. امسال اولین بارو به طرز غم آلودی آخرین باری است که سال نو رو اکلند بودم . با دوستان شام خوردم و رفتیم دوست داشتنی ترین نقطه این شهر برای من، جایی که من و روزبه با هم می رفتیم، جایی که مهمون شادی و غم، تنهایی و دلتنگی ام بوده.
امسال دومین سالی است که سال جدید رو از روزبه هم جدا هستم. پارسال من نیمکره شمالی بودم اون جنوبی، امسال برعکس. پارسال من در برف و سرما بودم اون تو آفتاب و بر اقیانوس. امیدوارم دیگه بازی کائنات تموم شده باشه باهامون. 
سال جدید میلادی سال سختی خواهد بود. سال کندن از شهری که الان دیگه خونه ام شده، نوشتن تز و مهاجرت دوباره. همه به امید بودن در کنارش قابل انجام می آد. یعنی راستش بعد از این دوره جدایی، فکر می کنم دیگه می تونم هر کاری رو بکنم. امسال سال بستن پروژه های در دست و باز کردن پروژه های جدیده. فقط کاش دلم تو این شهر نمی موند.