وقتی ترتیب آهنگ های فولدر سلکشن ات رو مثل ترتیب آهنگ های روی نوار کاست های ماکسول ات حفظی.
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۳ اسفند ۱۸, دوشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۱۴, پنجشنبه
۱۳۹۳ اسفند ۱۳, چهارشنبه
گوگل بی رحم
گوگل بی رحم امروز بهم یک ایمیل زده. وسط جدیت روز. برداشته از عکس های یک ماهه اخیرم که تو گوگل پلاس ذخیره کرده، یک داستان ساخته به اسم "سفر به آکلند". همه دو سه هفته آخر آکلند رو جلوی چشمم زنده کرد. وسایلم که فروختم. روزهای کار و دور هم بودن با دوستان، روزهای آخر دانشگاه. آخرین دریاها و حتی اون پروانه زرد مهربون تو اون روز سنگین و دردناک. برداشته از از روی سرچ های نقشه گوگل، سفرهای داخل شهری، به فرودگاه، به خونه دوستان رو نشونم داده که ببین اونجا این عکسها رو هم گرفتی. عکس ماهی خوردن، دریا رفتن، غوره پاک کردن، خداحافظی و سلام کردن. بی رحم به مدت چند دقیقه محدود من رو کند و برد گذاشت اونور بزرگترین اقیانوس دنیا. وقتی برگشتم و پرت شدم دوباره روی این صندلی سیاه، خالی خالی بودم. تنها و خالی. گوگل بی رحم.
از این تکنولوژی باید ترسید. از من گفتن.
۱۳۹۳ اسفند ۱۲, سهشنبه
دوست
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستي
كه هنوز من نبودم كه تو در دلم نشستي
تو نه مثل افتابي كه حضور و غيبت افتد
دگران روند و ايند و تو همچنان كه هستي
۱۳۹۳ اسفند ۱۱, دوشنبه
تنهایی
تنهایی نمودهای زیادی داره. یکی اش هم وقتی است که فکر می کنی تنها آدمی هستی که با شنیدن آهنگ شش و هشت "آره دل به تو بستم" مرتضی گریه می کنه.
۱۳۹۳ اسفند ۱۰, یکشنبه
پراکنده های من
1- دلم تیکه تیکه و پراکنده است تو چهار گوشه جهان. هر کدوم پیش یک عزیز. بعضی ها از بعضی های دیگه عزیزتر. خاطرشون عزیز تر. شده ام مثل پرنده های ابراهیم. ابراهیم ولی ندارم، نداریم که صدامون کنه و یک جا جمعمون کن.
2- صد بار هم که تکرار شه باز یادم می رم که راه آشنا شدن و دوست شدن با شهر جدید، حداقل برای من، این است که بیام بشینم تو یک کافه، وسط یک عالمه آدم اونها هم تنها بشینی. این روشی است که تو دنیای مدرن ایجاد شده برای اینکه عصر شنبه این همه آدم تنها، در عین اینکه هر کدوم تنها با لپ تاپ و کتاب و تبلت خودشون زندگی می کنن، در کنار هم گرمتر بشه. صد بار هم که تکرار بشه من یادم می ره که راه دوست شدن با شهر اینه. چرخیدن توی سوپرمارکت ها و مغازه های سبزیجات تازه چینی، برای من یکی کار نمی کنه.
3- یک سری غر نوشتم. یک دوست پاش نوشت (نقل به مضمون): دوست همه جای دنیا پیدا می شه. دوست جانی ولی نه. همون. لامصب همون..
4- فردا برای اولین بار تو این شهر قرار دارم که دوست ببینم. دوست از قدیم ها. نه آدم جدید.
5- حتی اگه اسمش لوسی باشه من خوشحالم از اینکه بلدم با احساساتم روبرو شم. بشناسمشون و به قول انگلیسی هاresolve شون کنم. من بلدم با احساساتم زندگی کنم. سرکوبشون نمی کنم و ازشون نمی ترسم. حتی وقتی سخت و پیچیده و گیج کننده ان. ولی امان از وقت هایی که سخت و پیچیده و گیج کننده و غمگینن.
6- یادداشت های اتاق مشاوره ام رو می خوندم. یک جا دبی بهم گفته بهایی که برای عشق می دیم، غم است. اینها دو روی یک سکه ان. عشق به کشورت، به خانواده ات، دوستات یا پارتنرت. یادت باشه غم که داری تنها حست نیست. در کنارش اون عشق سوزان و گرم کننده هم هست.
7- هفت نداره. اتوبوس می ره و من اگه تو این سرما نیم ساعت منتظر اتوبوس بمونم، بلیط می خرم برمی گردم آکلند.
۱۳۹۳ اسفند ۷, پنجشنبه
گزارش یک مهاجرت دوم
امروز در روز ششم مهاجرت به شهر یخ، واقعا تصمیم گرفتم که با شهر دوست شم. راه افتادم تنها برم بیرون این دور و اطراف رو کشف کنم. با خوابیدن، نشستن و زل زدن به پنجره های سفید هیچ تغییری رخ نمی ده. امیدی هم به گرم تر شدن هوا در افق نزدیک نیست که بگم اگه تو خونه قایم شم می تونم طی چند روز آینده با یک شهر دیگه روبرو شم. تنها راهش این است که چشمام رو ببندم و بزنم به دل شهر. می دونم که تصویر آفتاب و سبزی و اقیانوس و پل آکلند رو هنوز اینقدر زنده تو ذهنم دارم که بتونم با نگاه کردن بهشون سردی رو تاب بیارم.
۱۳۹۳ اسفند ۵, سهشنبه
بیمار صفحه اصلی*
1- مهاجرت خر است. کلا خر است. دومین بارش که خیلی بیشتر خر است. این از من.
2- من از ایران که رفتم نیوزیلند اصلا فاز home sick * شدن نداشتم. دلتنگی برای خانواده و دوستان بود. ولی ناراحتی عمیق و زندگی کردن تو غم طاقت فرسا نبود. از دوستانی شنیده بودم که بعد از رفتن از ایران یک سالی درگیر احساسات ناشی از این پدیده بودن. ولی چیزی که الان دارم تجربه می کنم متفاوت و خارج از پیش بینی هام است. تقریبا هر حرکت، صدا، بو، وسیله ای که یک جوری من رو وصل کنه به آکلند احساساتی ام می کنه و گریه ام رو در می آره. دوری کردن ازشون هم فایده نداره. چون نبودنشون هم یکهو بهم احساس جدا افتادگی و گریه می ده. گذاشتن دوستام، به خصوص یک دوست خاص، اون گوشه دنیا و نقل مکان کردن به این سردستان بعد از تحمل مهاجرت روزبه، سخت ترین کاری است که تو زندگی ام کردم تا حالا. احساسی که به اون سرزمین دارم برای خودم غیر قابل پیش بینی و غیر قابل درک است. اسمش رو گذاشتم "بیماری صفحه اصلی" تا بتونم یک جوری صداش کنم. چون اگه بهش دست بزنم درد می آد.
3- فاصله اونور خیابون تا ایستگاه اتوبوس آنچنان بادی اومد که من پیچیده در کاپشن و سه تا جوراب و دو تا شال و سه لایه لباس و دستکش و کلاه پشم نیوزیلندی رو تو یک ثانیه خشک کرد. واسه زمانی که ظاهرا فقط چند ثانیه طول کشیده بود چشمام رو بستم و از وسط اون سرما رفتم ساحل برونزبی تو آکلند. آفتاب اشعه زده و صدای آب و گرمای آب اقیانوس رو روی پام حس کردم. نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سعی کردم تمرکز کنم روی صدای روزبه که باهام حرف می زد تا برگردم. تنها راهش همین بود. وگرنه هیچ چیز دیگه ای اینجا من رو نمی خوند.
4- گیج ترین لحظه هام در طول روز وقتی نیست که تو شهری که هیچی هنوز ازش بلد نیستم اینور اونور می رم. لحظه ای است که از خواب بیدار می شم و باید بفهمم چرا پنجره روبروم سفیده، سبز نیست.
*: ترجمه گوگل برای عبارت home sick، "بیمار صفحه اصلی" است.
2- من از ایران که رفتم نیوزیلند اصلا فاز home sick * شدن نداشتم. دلتنگی برای خانواده و دوستان بود. ولی ناراحتی عمیق و زندگی کردن تو غم طاقت فرسا نبود. از دوستانی شنیده بودم که بعد از رفتن از ایران یک سالی درگیر احساسات ناشی از این پدیده بودن. ولی چیزی که الان دارم تجربه می کنم متفاوت و خارج از پیش بینی هام است. تقریبا هر حرکت، صدا، بو، وسیله ای که یک جوری من رو وصل کنه به آکلند احساساتی ام می کنه و گریه ام رو در می آره. دوری کردن ازشون هم فایده نداره. چون نبودنشون هم یکهو بهم احساس جدا افتادگی و گریه می ده. گذاشتن دوستام، به خصوص یک دوست خاص، اون گوشه دنیا و نقل مکان کردن به این سردستان بعد از تحمل مهاجرت روزبه، سخت ترین کاری است که تو زندگی ام کردم تا حالا. احساسی که به اون سرزمین دارم برای خودم غیر قابل پیش بینی و غیر قابل درک است. اسمش رو گذاشتم "بیماری صفحه اصلی" تا بتونم یک جوری صداش کنم. چون اگه بهش دست بزنم درد می آد.
3- فاصله اونور خیابون تا ایستگاه اتوبوس آنچنان بادی اومد که من پیچیده در کاپشن و سه تا جوراب و دو تا شال و سه لایه لباس و دستکش و کلاه پشم نیوزیلندی رو تو یک ثانیه خشک کرد. واسه زمانی که ظاهرا فقط چند ثانیه طول کشیده بود چشمام رو بستم و از وسط اون سرما رفتم ساحل برونزبی تو آکلند. آفتاب اشعه زده و صدای آب و گرمای آب اقیانوس رو روی پام حس کردم. نفس عمیق کشیدم و برگشتم. سعی کردم تمرکز کنم روی صدای روزبه که باهام حرف می زد تا برگردم. تنها راهش همین بود. وگرنه هیچ چیز دیگه ای اینجا من رو نمی خوند.
4- گیج ترین لحظه هام در طول روز وقتی نیست که تو شهری که هیچی هنوز ازش بلد نیستم اینور اونور می رم. لحظه ای است که از خواب بیدار می شم و باید بفهمم چرا پنجره روبروم سفیده، سبز نیست.
*: ترجمه گوگل برای عبارت home sick، "بیمار صفحه اصلی" است.
۱۳۹۳ اسفند ۱, جمعه
1- وسط مهاجرت دوم، سفر این قاره به اون قاره، از سرزمین گرم و آفتابی نیوزیلند به سرزمین های یخ زده کانادا هستم. سه مدل لباس مختلف برای سه هوای مختلف تو کوله ام دارم. تو هر سالن فرودگاه که می رم تو دستشویی، یک آدم دیگه مربوط به یک اقلیم دیگه می آد بیرون. با تیپ تاپ شلوارک نیوزیلندی می رم تو، با لباس مناسب مناطق کمی تا قسمتی سرد برمی گردم بیرون. سالن ترمینال بعدی، شلوار جین و کت اضافه می شه. منتظر پرواز آخر نشستم و در کنارم یک پلاستیک دارم که توش چکمه و کاپشن منفی چهل و کلاه دارم. تازه یادم افتاده که اینقدر ذهنم تابستونی است دستکش و شال گردن ندارم. حتی راستش جوراب هم ندارم که توی چکمه بپوشم. معلومه که چقدر آماده نیستم برای زیستن در سرزمین خرس های قطبی.
2- فرودگاه ها پر از داستان هستن. ایده برای کتاب و فیلمنامه. به نظرم اینکه یک دونه فیلم ترمینال تو فرودگاه ساخته شده حروم کردن این منبع سرشار ایده است.
3- اینترنت فرودگاه ونکور اینقدر خوبه که می شه باهاش رو یوتیوب سریال ترکی دید.
4- چند ساعت ونکور رو با یک دوست و همسرش بودم. "خدای زمان بندی" تمام قد توی ماشینشون حضور داشت. من هی سعی می کردم به کشوری که گذاشتم و اومدم، خونه ام، دوستام، زندگی ام فکر نکنم. به جلو نگاه کنم. با شهر دوست شم. هی آهنگ بعدی که تو ضبط ماشین می خوند از آهنگ هایی بود که باهاش خیابون های آکلند رو دور زده بودیم. بس که بغض کردم آخرش نتونستم یک مکالمه کامل با این زن و شوهر داشته باشم.
5- روزی که می رفتم نیوزیلند می دونستم که در نهایت قراره برم کانادا. رفته بودم برای یک دوره ای موقت، یک جای دوری درس بخونم. سیب همچین در هوا چرخید که اونجا شد خونه. رفتم یک چیز موقت ببینم، یک چیز دائمی، یک خونه دائمی، دوستای دائمی پیدا کردم. حتی مامانم هم می گفت که رفتن من از نیوزیلند براش سخت تر از رفتن من از ایران بوده. شاید جون روزبه نبود و من خیلی احساساتی بودم. ولی فکر کردن به ذره ذره اون شهر دردم می آره. اشک ها هم که مستقل از من کار خودشون رو می کنن.
6- خداهای چوبی نمادین نیوزیلند خیلی خیلی خیلی باحالتر از خداهای کانادا بودن. حداقل زبونشون بیرون بود آدم از دیدنشون لبخند به لبش می نشست. دلم برای قیاقه خر تیکی* هم تنگ می شه حتی.
۱۳۹۳ بهمن ۲۹, چهارشنبه
آدم ها
آدم ها می تونن منبع آرامش و امن شدن هم دیگه بشن. درواقع ارتباط با آدم ها، حداقل برای من، می تونه منبع آرامش و امن شدن من بشه. همین قدرت رو هم البته خود آدم ها دارن در اینکه بتونن همدیگه رو بزنن. ای کاش آدم ها بدونن که چقدر قدرت دارن. کاش بدونن که کلماتشون چقدر قدرت داره. کلمه هایی که می گن و کلمه هایی که نمی گن. دوستت دارم ها، دلم برایت تنگ می شود ها، یادم نمی روی ها. ای کاش آدم ها بدونن که همین جمله های ساده چه جوری می تونن روح بقیه رو پر و خالی کنن.
اگر آدم ها به قدرت کلماتشون، مثبت و منفی، حتی کلماتی که نمی گن اعتقاد پیدا می کردن، دنیا جای بهتری می شد، البته به نظر من.
۱۳۹۳ بهمن ۲۵, شنبه
سرنوشت
1-تو سریال لاست یک عموی کچلی بود به اسم جان لاک که آخرش زد پدر همه رو درآورد. این بنده خدا هر کاری می کرد معتقد بود که "سرنوشت" اش. اصلا معتقد بود که تو جزیره گیر افتاده و تو این موقعیت قرار گرفته چون باید می رفته/می اومده دنبال سرنوشتش.
2- برای دومین بار یک کتابخونه نازنین رو خالی کردم توی چند تا کارتن. بردم که بفروشم. دلم برای غربت و تنهایی کتابهای خودم و روزبه تو شلوغی مغازه کتاب دست دوم فروشی سوخت. نمی تونستم برگردم نگاهشون کنم. جعبه ها رو گذاشتم زمین، شماره تلفنم رو برای خانمه نوشتم و از مغازه زدم بیرون. حسم حس اون مادر توی داستان ها و فیلم های دو زاری بود که می رفت بچه اش رو می گذاشت سر راه و نمی تونست برگرده نگاهشون کنه. نیم ساعت بعد خانمه زنگ زد گفت که برای کتاب ها ایکس دلار می دم. فکر کردم که پول فروختن بچه هام/هامون رو نمی خوام. بهش گفتم لطفا از طرف ما بدید به خیریه.
3- موبایلم مرده. روزهای آخر که این همه کار دارم موبایلم مرده. نه شماره تلفن کسی رو دارم. نه می تونم فیس بوک چک کنم. نه درست و حسابی با کسی حرف بزنم. دقیقا لعنت.
4- امروز به انگلیسی با یک آقای هندی که لهجه هندی/ نیوزیلندی غلیط داشت پشت تلفن دعوا کردم. دیدم چقدر دیگه راحت دارم به زبان دوم زندگی می کنم. یک موقعی انگلیسی حرف زدن در هر کدوم این موقعیت ها، لهجه هندی، تند و غلیط حرف زدن نیوزیلندی، دعوا کردن، تلفنی حرف زدن بدون دیدن چهره طرف مقابل برام عذاب الیم بود.
5- بزرگ شدم. این چند ماه بزرگ شدم بدون اینکه بفهمم چرا. یکهو دیدم می تونم سوسک و عنکبوت بکشم. نه با اسپری و دمپایی ها، با دست. اصلا شبیه من نیست و من نفهمیدم چی شد که پرستوی آگوست شد پرستوی الان.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.
6- لعنت به مهاجرت، لعنت به گذاشتن دوستان و رفتن. لعنت.
7- خیلی سعی کردم بند شش رو بین بقیه بندها قایم کنم و نگم. نشد.
احساسات متناقض
اگه بخوان مهاجرت رو با یک کلمه توصیف کنن پیشنهاد من "احساسات متناقض" است. روزهام پر از احساسات متناقض است. می خوام فرصت تجربه زندگی چندین ساله رو که دارم می گذارم و می رم رو توی لحظه های پنج تا بیست وچهار ساعت باقیمانده جا کنم که نمی شه. می دونم که می رم. می دونم که زندگی بعد من اینجا جریان داره. می دونم که زندگی برای من تو محیط جدید و بین دوستای جدید جریان خواهد داشت. می دونم که زندگی آروم و امن خواهد شد در کنار روزبه. ولی بخش بزرگی از دلم داره می مونه. بخش بزرگی که توی پنج روز تا بیست و چهار ساعت نتونستم جاش کنم. بخش بزرگی.
مهاجرت پر از احساسات متناقض است.
۱۳۹۳ بهمن ۱۹, یکشنبه
از عشق
تا نوزده سالگی فهمیده بودم رنج و درد بخش بزرگی از زندگی است. اون موقع فکر می کردم درد می کشی و طی درد کشیدن بزرگ می شی. این من رو می رسوند به جمله عزیز "که چی" و"اصلا نمی خوام بزرگ شم.". تو سی و پنج سالگی ولی به یک شهود متفاوتی رسیدم. هنوز می دونم رنج هست. بزرگ شدن رو هم می بینم. نه دردها رو هم یادم نرفته نه لحظه های رنج هنوز تموم شدن. ولی فکر می کنم فقط رنج نیست که انسان رو بزرگ می کنه و قلب رو وسیع می کنه. عشق است. دوست داشتن است. انسان بودن و عاشق انسان ها بودن است. عشق و درد البته دو روی یک سکه ان، پس با عشق رنج هم می آد. ولی حالا بزرگ شدن و درد کشیدن باهاش می ارزه. البته به نظر من.
۱۳۹۳ بهمن ۱۵, چهارشنبه
عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من *
نمی دونم این چه خصوصیتی از نیوزیلند و آکلند است که تا تصمیم می گیری که ترکش کنی شروع می کنه واست دلبری کردن. این روزها دوستانی که مدتی طولانی اصلا نمی دیدنت همه به این نتیجه رسیدن که باهات معاشرت رو از سر بگیرن. استاد دومت بعد از گرفتن ایمیل خداحافظی ات صدات می کنه و بهت می گه که چرا زودتر ازش کمک نخواستی. یکهو به این نتیجه می رسه که باید به تو و خانواده ات کمک می کرده. یادش می افته که زندگی دانشجوی بدون بورس چقدر سخته. یادش می افته که اکلند خیلی شهر گرونی است. یادش می افته که تو همه این سه سال و خرده ای ازت نپرسیده خرت به چند.
هوا ی شهر پاییزی شده و از اون گرمای شدید تابستونی دراومده. البته از طرف دیگه، دقیقا تو روزی که من به روزبه گفتم دلم نمی خواد تورنتو یا هیچ شهر شلوغ و پرترافیک دیگه ای زندگی کنم، برای راه یک ربعه حدود دو ساعت تو ترافیک می مونم. سردی هوا و بارون ولی به جانم می چسبه. داغی روزهای گذشته رو پاک می کنه و امید و استرس روزهای آتی رو یادت می آره. سرد شدن هوا باعث شده خونه هم منقبض و منبسط بشه و به صدا در بیاد. خونه ای که چهار پنج روزه در سکوت و آرامش و تنهایی نگات کرده، امشب داره باهات حرف می زنه. صداهای روی سقف آهنی و دیوارهای چوبی باهات حرف می زنن و داستان تنها بودگی و تنها نبودگی و دوستی برات می گن. چمدان ها و کمدها و جعبه ها جمع می شن و با هر کدومشون یک سری خاطره بسته بندی می شن. خاطره هایی که می دونم قراره تو یکی دو ماه آینده همه شون رو دونه دونه گریه کنم. مشاور دانشگاه یک جزوه بهم می ده در مورد عزاداری*. می گه داری پیش پیش رفتنت از آکلند رو عزاداری می کنی. جزوه رو سه شب به امید اینکه کار کنه و حالم خوب شه گذاشتم بالای سرم. هنوز که افاقه نکرده. یادم باشه فردا صبح چک کنم ببینم غنچه ارکیدهای نارنجی، سفیدن یا نارنجی. کله ام پر از آهنگ و ترانه است. باید یک دکمه ای پیدا کنم بهشون بگم صبر کنن، یکی یکی صدا بدن تا بتونم بفهمم چی می گن.
عشقت ای گل خندان کرده به پا شور و نوا در دل من
بازآ که بسازد دست وفا قلب تو را مایل من *
*: بخشی از ترانه ملکه گل ها از داریوش رفیعی و الهه
۱۳۹۳ بهمن ۱۴, سهشنبه
قرار نبود
مهم است که آدم همیشه توی شرایط سخت زندگی یکی رو داشته باشه که باهاش دعوا کنه. یکی که تقصیر سختی گردنش باشه. وقتی شرایط سخته و هیچ کس نیست که شرایط رو بندازی گردنش زندگی خیلی سخت می شه. هیچ کس نیست که باهاش دعوا کنی. فقط باید خودت رو جمع کنی و سختی ها رو نفس بکشی و رد شی. تمرکز کنی روی لحظه های خوب، لحظه های پر، لحظه های شاد.
۱۳۹۳ بهمن ۹, پنجشنبه
۱۳۹۳ بهمن ۵, یکشنبه
داستان دختری با موهای زیبا که اضطراب دارد
گاهی باید بپذیری که شرایط همینه که هست. مبارزه و تلاش فایده نداره. باید بشینی تا آروم آروم زمان بگذره. امید داشته باشی که زمان کاری در راستای حل گره ات بکنه. گاهی باید بپذیری که تنها کاری که می تونی بکنی این است که دراز بکشی و خودت رو توی اون موقعیت نگاه کنی. سوال اینه که آیا با پذیرفتن دردش کم می شه؟ نه نمی شه. درد هست. ولی وقتی نمی جنگی حداقل خسته نمی شی. موج می آد و می ره و فردا و فرداها دوباره برمی گرده. ولی خوبی اش این است که نشستی نگاه کردی و می بینی که موج ها همونطور که می آن، می رن. همونطور که لحظه های بد هستن، لحظه های خوب هم هستن. تو لحظه های خوب انرژی جمع می کنی و تو لحظه های بعد خودت رو ناز می کنی. گاهی تنها کاری که از دستت برمی آد همینه. حالا این وسط برای خالی نبودن عریضه می تونی بری موهات رو کوتاه کنی که یک چیزی داشته باشی که تو آینه بهش زل بزنی.
۱۳۹۳ بهمن ۲, پنجشنبه
من چه شكلي ام
من از آن كله خراب هايي هستم كه خيلي فكر مي كنم. هزار و هفتصد بار به هر حركتم يا اعتقادم فكر مي كنم و هزار و دويست بارش رو هم با اطرافيانم درموردش حرف مي زنم ونظر مي پرسم. ولي وقتي به درستي تصميم يا حركت يا ارتباط مي رسم و معتقد مي شم، ديگه نظر و نيشخند و غر زيرزيركي بقيه پام رو سست نمي كنه. نه كه انتقاد پذير نباشم ها. اتفاقا وقتي كسي بهم نظر منطقي مي ده رو ترجيح مي دم به به به و چه چه الكي. ولي عمدتا ترس از قضاوت ديگران ندارم. چون همه ما در قضاوت خودمون رو تو موقعيت طرف مقابل فرض مي كنيم نه خودش رو كه خوب انحراف زيادي در به درد بخور بودن پيشنهادتمون داره.
پي نوشت ١: بديهيه كه عددها رو درضريب پرستو بايد ضرب كرد.
پي نوشت ٢: يك دسته كامنت جالبي كه من بعد از رفتن روزبه به كانادا مي گيرم اين است كه دوستي با لحني شبيه "يافتم يافتم" بهم مي گه "نمي شد تو هم با روزبه بري؟". معمولا دلم مي خواد جواب بدم كه "خوب شد يادآوري كرديد، وگرنه به عقل خودم كه نمي رسيد" ولي معمولا خانمي پيشه كرده با يك لبخند مليح مي گم "نه متاسفانه"
۱۳۹۳ دی ۳۰, سهشنبه
غرغرهای یک دانشجوی تنبل که سالی ماهی یکی از کارهاش جواب می ده
بعد از کلی وقت، امروز مدلم داره جواب می ده و مغزم داره کار می کنه. تونستم یک سری چیزهایی رو که خیلی وقت بود نمی فهمیدم می خونم و می فهمم و فکر می کنم موفق شدم تفسیر کنم. بعد دقیقا در همین لحظه، دقیقا همین لحظه، به طرز غیر قابل باوری دلم می خواد از روی این صندلی بکنم. بلند شم و برم. نشینم پشت این کامپیوتر و این صفحه پر از عدد. انگار تحمل مسوولیت وقتی چیزی رو می دونی، از وقتی که نمی دونی یا نمی تونی سخت تر است. وب لاگ می نویسم که فقط خودم رو به این صندلی و این کامپیوتر بچسبونم و از جام بلند نشم. می دونم که بلند شم زودترین زمانی که برگردم دو هفته دیگه است.
از این روزها
این روزهای روزهای آماده شدن برای مهاجرت دومه. برعکس دفعه قبل که انگیزه داشتم و هیجان، این بار فقط سختی دارم. تنها انگیزه ام پیوستن به روزبه است. یعنی اگه همین الان برمی گشتم به شش ماه قبل و روزبه اینجا بود یک وردی (به کسر و و سکون ر) می خوندم از سری ورد های هری پاتر که زمان متوقف شه و از اینجا نرم. نمی دونم چه چیز این شهر و این کشور و این خونه من رو اینجور پاگیر کرده. شاید هم تصور دوباره کوله به دوش و چمدان به دست گرفتن و دوباره از فضای امن دوستان جانی خارج شدن و رفتن تو یک خالی ترسناکه. پیوستن به یک جامعه جدید که تو براشون با درخت و میله اتوبوس و گربه همسایه فرقی نداری. بی خیال. این نیز بگذرد.
حالا هری پاتر همچین وردی هم داشت؟ حتما نداشت. وگرنه حتما هری تو یکی از لحظه هایی که مامان باباش رو دیده بود، یا روزهای خوش با سیریوس بودن ورد رو می خوند و همونجا می موند. من ولی اگه جاش بودم، اگه اون ورد رو بلد بودم تو یکی از لحظه هایی که سه تایی با رون و هرمایونی حرف می زدن و راه می رفتن و زندگی نرمال دوستانه داشتن، با خنده ها و گریه هاش، تو یکی از اون لحظه هایی که هری امن بود با دوستان جانی اش ورد رو می خوندم.
۱۳۹۳ دی ۲۲, دوشنبه
۱۳۹۳ دی ۱۹, جمعه
غر
روزهای کار، روزهای درد، روزهای بستن چمدون، روزهای احساسات متناقص، روزهای ترس. چند بار دیگه؟ لعنت به چمدان ها و رفتن ها و نبودن ها
۱۳۹۳ دی ۱۴, یکشنبه
روزهای تعطیلات دیگه تموم شد. دو سه ساعت مونده تا پایان آخرین روز. هوای خوب و تابستونی، دوستان جانی در بر و زندگی کردن در شهر زیبای من فرصت عالی ای بود برای آروم شدن، لذت بردن، مستفیض شدن از معاشرت و خستگی یک سال سخت فیزیکی و کاری و حسی و پنج ماه پدر در بیار رو برطرف کردن. دیگه بهانه ای نمونده برای جدی کار نکردن تو سال جدید. خلاصه که از فردا قرار شده من باشم و گرز و اسفندیار. تا چه پیش آید.
۱۳۹۳ دی ۱۱, پنجشنبه
سه سال
امروز شد سه سال که ما خونه و خانواده مون رو تو ایران گذاشتیم و اومدیم نیوزیلند. تو این سه سال هزار بار چرخیدیم و بالا و پایین شدیم. در مجموع همه این بالا پایین ها کلی چیز یاد گرفتم. کلی درد کشیدم. کلی بزرگ شدم. کلی آدم و دوست ارزشمند پیدا کردم و کلی به خودم اعتماد پیدا کردم.
تو این سه سال هیچ وقت نشد که من و روزبه با هم شب سال نو رو تو آکلند باشیم. درواقع من هیچ وقت شروع سال نو رو تو آکلند نبودم. امسال اولین بارو به طرز غم آلودی آخرین باری است که سال نو رو اکلند بودم . با دوستان شام خوردم و رفتیم دوست داشتنی ترین نقطه این شهر برای من، جایی که من و روزبه با هم می رفتیم، جایی که مهمون شادی و غم، تنهایی و دلتنگی ام بوده.
امسال دومین سالی است که سال جدید رو از روزبه هم جدا هستم. پارسال من نیمکره شمالی بودم اون جنوبی، امسال برعکس. پارسال من در برف و سرما بودم اون تو آفتاب و بر اقیانوس. امیدوارم دیگه بازی کائنات تموم شده باشه باهامون.
سال جدید میلادی سال سختی خواهد بود. سال کندن از شهری که الان دیگه خونه ام شده، نوشتن تز و مهاجرت دوباره. همه به امید بودن در کنارش قابل انجام می آد. یعنی راستش بعد از این دوره جدایی، فکر می کنم دیگه می تونم هر کاری رو بکنم. امسال سال بستن پروژه های در دست و باز کردن پروژه های جدیده. فقط کاش دلم تو این شهر نمی موند.
۱۳۹۳ دی ۶, شنبه
تولدت مبارک الیزه خانم
زندگی ام تیکه و پاره شده بین هزار نقطه جغرافیایی تو این کره خاکی. من نشستم اینجا اما و محکم و دو دستی چسبیدم به تیکه هایی از زندگی که در فاصله در دسترس جغرافیایی ام هستن و هر روز می لرزم از اینکه یک روزی سهمم از این بخش زندگی هم بغضم موقع تماس گرفتن برای تبریک یک اتفاق خوب یا همدردی برای یک اتفاق بد باشه. زندگی ام هزار پاره شده و اسکایپ فقط پنجره ای بی روح است که از توش می شه تصویری از چیزی که از جانت کنده شده رو دید. و من سخت می ترسم از تیکه هایی که هنوز قراره ازم کنده بشه.
*: به بهانه تولد الیزه و بغضی صدای بهمن و گریه تو گلوی من وقتی برای تبریک بهش زنگ زدم.
تعطیلات
1- دوستم می گفت تو اون کسی هستی که توی تنهایی ات هستی. اون کاری که تو تنهایی می کنی تعیین می کنه تو کی هستی. براین اساس من یک معتاد به سریال و فیلم (مدیا) هستم که از تنبلی از تخت بیرون نمی آد. کسی که می شینه گذر روزها رو نگاه می کنه و ماکزیمم یک شال گردنی، کوبلنی چیزی می بافه.
2- یک بسته دارم که پست کنم برای روزبه. شال گردن و لواشک کیوی پری پز و یک سری مدارک. نمی دونم دلیلش چی است. ولی یک نیروی عظیمی در درونم باعث می شه نتونم بفرستمش. حس می کنم اینکه این بسته لواشک از روی میز من بره اونور دنیا، تایید کننده فاصله بینمون است و این من رو می ترسونه. بیشتر از یک ماهه که هر روز می گم امروز می رم پستش می کنم و هنوز که هنوزه نرفتم.
3-تعطیلات طولانی سال نو خیلی دیگه طولانی و حوصله سربر شده. دلم می خواد بشه الان بگم برگردیم سرکار و زندگی. بعد این چهار روز باقیمونده رو بعدا وسط سال وقتی خسته بودیم بهمون پس بدن. نمی شه؟ تعطیلات طولانی به درد آمل رفتن می خوره. روزبه که نباشه، آمل که نشه رفت، تعطیلات به چه درد می خوره؟
4-اینم بگم البته که این روزهای زندگی تو فضای تعطیلات به من mindfulness یاد داده. زندگی کردن، معاشرت کردن، بودن تو این خونه که مثل بهشته، که به جرات زیباترین جایی است که من تاحالا توش زندگی کردم و بودن با آدم هایی که دوستت دارن و گذروندن زمان در آرامش چیزهایی است که باهاش روزها رو می گذرونم و اتفاقا این آرامشی است که می دونم بعدها، توی روزها و ماه های بعد کم خواهم آورد. فقط یک چیز کم است. اون که نشسته باشه روی میز نهار خوری با لپ تاپ اش و هدفون توی گوشش. در حالیکه یک ظرف آب کنار دستشه و داره اینترنت رو دانلود می کنه و همزمان یک مقاله می خونه و یک سریال می بینه. درمورد سریالی که ما می بینیم هم نظر می ده. گاهی وسط همه لحظه های آروم من و هم خونه ایم به هم نگاه می کنیم و لازم نیست که بگیم که چقدر جاش روی اون میز خالیه.
۱۳۹۳ آذر ۲۷, پنجشنبه
مهربونی
مهربونی یک بیماری یا یک مشخصه غیر قابل عوض کردن نیست. مهربونی مثل رنگ چشم نیست. مهربونی یک وضعیت نیست که آدم ها داشته باشن یا نداشته باشن. اگه کسی بهتون محبت می کنه به خاطر این نیست که آدم مهربونی است. اینجور نگاه کردن یک جور اجبار توش داره. اگه مورد محبت واقع شدیم فرض نکنیم دلیلش مهربونی اون آدم بوده. یک جوری که انگار بنده خدا مجبوره. اگه مورد محبت واقع شدیم شاید دوست داشته شدیم. شاید کسی دوست داشت و انتخاب کرده که ما رو دوست داشته باشه. و روی کلمه انتخاب سه بار تاکید می کنم.
میانگین خر است یا اورج-علی* باش تا کامروا باشی
میانگین خر است. یعنی یک جوری خر است که اگه نزدیکش باشی نرمال حساب می شی. از هر طرفی که ازش دور شی، چه مثبت، چه منفی، تنها می شی. یعنی احتمال تنهایی ات بیشتره. مثلا تو یک کلاس اگه معدلت از میانگین کلاس خیلی بالاتر باشه می شی "خرخون خودشیرین". اگه خیلی پایین تر باشی می شی "تنبل رفوزه". با یک درجه تخفیف حتی "تنبل تجدیدی".
بحث این است که از هر طرفی که بری تنهایی. اگه پایین تر از میانگینی و تلاش کنی تا بهش برسه یکهو درهای جدیدی به روت باز می شه. آدم های جدیدی که حالا تو رو در سطح خودشون می بینن و دوست دارن. بلدن باهات معاشرت کنن. باعث می شه خوشحال تر بشی در مجموع. از اون که بالاتر که بری، متفاوت تر که بشی ** اون وقت باز جماعت شروع می کنن یک جور دیگه نفهمنت. چون بهشون حس بدی می ده. حالا یا خودت از اون بالا نگاشون می کنی و اونها تو چشمت پوزخندت رو می بینن. یا اونها تو ذهنشون تو رو می برن می گذارن بالا و نگاه عصبانی شون رو پرتاب می کنن سمتت. مهم نیست چی می شه. بالا که بری تنهاتر می شی و شادی ات کمتر. اونجاست که باید بدونی که چرا این کسی هستی که هستی. باید بدونی که چرا اینجایی تا بتونی تنهایی رو تاب بیاری. بگذارید مثال بزنم.
مثلا تو جامعه ای زندگی می کنی که زرنگی کردن و دروغ گفتن ارزشه. اگه دروغ نگی و در نتیجه سرت کلاه های گشاد بره، خوب تنهایی. بقیه جامعه هم از حول و حوش میانگین نگات می کنن و سر تکون می دن که "بیچاره ساده، باز وایسادی سرت رو کلاه گذاشتن؟ کی پس یاد می گیری؟". اگه هم از اونور بوم بیفتی و بشی دروغگوی حرفه ای، خوب دیگه می دونی که نگاه اورج-علی ها مهم نیست. تو هدفت رسیدن به سود-پول یا هر منفعتی است که می دونی. نگاه اورج-علی ها اذیتت نمی کنه. ممکنه راحت تر باشی. ولی خوشحال تر نیستی چون تنهایی.
یک مثال ساده ترش وقتی است که به آدم ها محبت می کنی. معمولا آدم ها جز به خانواده درجه اول، یا نهایتا دوستان خیلی خیلی نزدیکشون محبت نمی کنن. اورج-علی ها هم معمولا به صورت کاملا اقتصادی سود و زیان، یا هزینه درآمد محبتشون رو می سنجن و بعدش تصمیم می گیرن. میزان دگردوستی یا خدمت رسانی ات به خلق اگه کمتر از میانگین باشه می شی آدمی که توی یک خانواده هم صبح به صبح غذای خودش رو درست می کنه و می شینه می خوره و می ره سرکارش و به بقیه فکر نمی کنه. خوب این آدم می دونه که نتیجه مستقیم رفتارش این است که وقتی هم که کمک بخواد ممکنه کسی کمکش نکنه. این آدم تنهاست و این نتیچه انتخاب خودشه. از اون یکی ور میانگین ولی اگه بیفته، می شه یک مامان کلاسیک. معمولا همه فکر و ذکر و کار و بارش این است که بهترین خدمات رو بده به بقیه. بدون در نظر گرفتن خودش. بدون بهینه کردن خودش. انتظار نداری دیگه آدمی که اینجور مایه می گذاره از خودش تنها بمونه. درسته؟ ولی معمولا تنها می مونه. از میانگین که فاصله می گیره مهربون ترین آدم دنیا هم که باشه، می شه بار خاطر. می شه کسی که می خواد با محبتش آدم رو خفه کنه. همه مون برمی گردیم یک جایی تو سی سالگی مون بهش می گیم "آخه مادر من، اشتباه کردی. نباید همه وقت و انرژی ات رو می گذاشتی واسه ما. باید واسه خودت هم کاری می کردی". ما اورج-علی ها می شینیم حتی براش سخنرانی هم می کنیم. براش توضیح می دیم که از نظر اقتصادی کجای کارش غلط بوده و چرا ما الان بهتر می فهمیم که اون باید می اومده قاطی ما. اینجاست که که لازمه آدمی که اورج-علی نیست بدونه که چرا اون تصمیم رو گرفته. ارزشهای شخصی خودش رو بشناسه و بدونه که اگه محبت می کنه، اگه آغوشش برای همه، یا برای کس خاصی بازه، به خاطر این نیست که انتظار جواب یا جبران داشته که حالا که نمی گیره اذیت بشه. که حالا بشینه بگه اگه می دونستم که محبتم برنمی گرده از اول این کار رو نمی کردم. (که البته اشکال نداره، اگه اینجایید خوشبخت هایی هستی که زیاد از میانگین دور نیستید، بنابراین تنها نیستید). باید بدونه که آغوشش رو باز کرده به خاطر انتخاب خودش و به خاطر عشق. هر چقدر هم همه دنیا بشینن و بگن که قصدش کنترل کردن بچه هاش بوده***، که اشتباه کرده، که دور از جون شما خریت کرده اون می دونه که توی خودش چی گذشته و می گذره.
چه نتیجه ای می خوام بگیرم؟ اینکه به نظر نمی رسه که اون مامان محبت کننده سفره و دل و آغوش باز تنها باشه. ولی متاسفانه تنهاست. تنهاست چون همه اورج-علی های عالم با خط کش خودشون می سنجنش و براش خطابه "چرا اشتباه فکر می کنی" ایراد می کنن. می خوام بگم بدونیم که اگه تو هر مساله ای انتخاب کردیم که اورج-علی نباشیم بپذیریم که نتیجه این انتخابمون تنهایی است. بپذیریم و خوشحال باشیم باهاش. دل شکسته نباشی.
همین.
*: در یک جمع دوستی ای درمورد میانگین جامعه ایران صحبت شده بود، این که فردی باشه که مشخصات و انتخاب هایی معادل مشخصات میانگین جامعه داشته باشه. اسمش رو گذاشتیم average Ali که همین علی-میانگین می شه. دیگه موند توی حرفامون.
**: نمی گم بهتر بشی. فقط می گم متفاوت تر بشی.
***: مسلمه که دروغگویی و مادری مثاله دیگه. توش دنبال داستان نگردید.
۱۳۹۳ آذر ۱۹, چهارشنبه
آرشیو خوانی
1- دلتون اگه برای کسی تنگ شده و اینقدر خوش شانس هستید که وب لاگ داره بشینید آرشیو وب لاگش رو بخونید. انگار اون آدم رو از اول پیدا می کنید. همونقدر به اندازه روزهای اول آشنایی با یک دوست جدید هیجان انگیزه. ولی باید خوش شانس باشید وب لاگ داشته باشه. وگرنه می شه همین روزبه که می ره اونور کره زمین و هیچ راهی برای تسکین دلتنگی تون بهش نمی تونید پیدا کنید.
2- همین چند روز پیش دوازدهمین سالگرد شروع وب لاگ نویسی ام بود. بیست و پنج نوامبر. یعنی من دوازده سال آرشیو دارم که با جزییات از فکرا و حس هام نوشتم. شاید اصلا بشینم آرشیو خودم رو بخونم.
3- خدا نصیبتون نکنه با سی و نه نفر دیگه برید برای کنفرانس تو یک هتلی جایی، دور از شهر. حالا این رو اگه نصیبتون کرد تو این موقعیت نندازتون که همه اون سی و نفر از اقصی نقاط دنیا دیشب پرواز کرده باشن به کشور شما. یعنی با سی و نه نفر آدم گیج، خوابالوی جت لگ تو یک هتل زندانی نشید. از کیوی ها* بدتر، ساعت شش همه رفتن خوابیدن. به نور همین یک چراغ خواب کوچیک قسم از ساعت شش عصر تا الان که یازده شبه هر کاری بلد بودم برای سرگرم شدن کردم. همه شبکه های اجتماعی به روز هستن. همه قرارهای دو سه هفته آینده هماهنگ شدن. کارهای ارائه فردا تموم شده. با هر کی هر جای دنیا بیداره سلام و احوالپرسی شده. دیگه کاری نمونده. ظاهرا باید برم لالایی بخونم خودم رو خواب کنم.
*: نیوزیلندی ها خودشون رو کیوی صدا می کنن که اسم پرونده بومی نیوزیلند است. و بلکه، اون میوه ای رو که ما می شناسیم به همین دلیل اسم گذاری کردن. فکر کنم بهش می گن kiwi fruit
۱۳۹۳ آذر ۱۳, پنجشنبه
شماره دار
١- غمش در نهان خانه دل نشيند
٢- همه چيز در مورد تو نيست
٣- بودن و ديده نشدن يا نبودن و ديده شدن. مساله اين است.
٤- مي ترسم راه رفتن خودم يادم بره
٥- براي هر كدوم از ارزش ها اگه يك دليلي داشته باشم، الان مي دونم چرا با نژادپرستي مخالفم.
٦- امروز رفتيم حبيبي.
٧- اگر اميرحسين نبود
٨- تيمت رو براي شكست نبند
۱۳۹۳ آذر ۱۱, سهشنبه
کلمه
گاهی کلمات کم می آرن برای بیان حس. برای بیان دوست داشتن، محبت، دلگرم بودن به وجود آدم ها. فقط باید نشست و نگاه کرد و لبخند زد. باید بغل کرد که یک بغل کردن به اندازه یک مثنوی هفتاد من حرف می زنه. از من ا مروز فقط همین برمی آد. خوشحالم و به خودم می بالم برای داشتن دوستان این چنینی.
۱۳۹۳ آذر ۹, یکشنبه
واگویه های اگزیستانسیالیست یک ترسیده
1- کتاب روانشناسی اگزیستانسیال اروین یالوم یکی از دو سه تا کتابی است که با خودم مهاجرت دادم. یک جور خوبی داشتنش بهم آرامش می ده. تو سه چهار ماه گذشته سه تا دغدغه اصلی انسان که تو این کتاب یالوم ازش حرف می زنه از اصلی ترین دغدغه هام بوده. بیشتر از همه تنهایی و آزادی، بعد مرگ، و آخر پوچی.
2- آ...ی یک بار گفته بود که شاید زندگی ما در نهایت شبیه وب لاگ هایی که می خونیم می شه. من همیشه از این ترسیدم. نمی دونم چرا. هر وقت به تصمیمی فکر می کردم که می تونست یک آلترناتیو به سمت داستان زندگی یکی از وب لاگ هایی که می خوندم داشته باشه، دوبار فکر کردم. تنها نقطه عطف، زهرا جدا بود. اون همیشه مدلم بوده. جایی شده تو زندگی که به این فکر کردم که تصمیمم شبیه نقطه عطف اون هست و این بهم دلگرمی داده که تصمیمم رو بگیرم.
3- می ارزید واقعا؟ به این دوری و این سختی می ارزید؟ وقتی می خنده و با شادی ای که سال ها بود توش ندیده بودم برام از درس و مشق و زندگی تعریف می کنه می گم می ارزید. شب هایی که بیدار می مونم و وقت هایی که ترسیدم شک می کنم به اینکه اگه دوباره برگردم پنج ماه عقب تر باز همین تصمیم رو می گیرم.
4- بزرگترین ریسک زندگی تون چی بوده؟ بهتر بگم، بزرگترین ریسک زندگی که کردیدش چی بوده؟ زندگی مون پر از ریسک هایی است که نکردیم. از محافظه کاری، از ترس، از آینده نگری، از روی اخلاق، از عشق. خلاصه هر تصمیم یک دلیلی داره واسه خودش. گاهی یکی دیگه درد می کشه تا ما یک ریسک رو نکنیم. گاهی درد می کشیم و ریسک می کنیم. گاهی ریسک نمی کنیم و درد می کشیم. گاهی دو طرف با هم درد می کشن که ریسک بکنیم یا نکنیم. کلی موقعیت احتمالی دیگه هم با همین ریسک و درد می تونم تصور کنم. ولی دیگه مغز نصفه شبم نمی کشه. فقط می دونم که "دوستانی بهتر از آب روان".
5- دارم کم کم شخصیت مجزا و مستقلی پیدا می کنم. بزرگترین دستاورد این چند ماه تنها زندگی کردن همین بوده. البته اگه بشه بودن من رو تو حلقه دوستای ساپورت کننده مهربون که یک لحظه هم در طول شبانه روز تنهام نگذاشتن "تنها زندگی کردن" گذاشت. اول می ترسیدم از حسش. از اینکه اگه نیاز به روزبه نداشته باشم برای زندگی چی؟ حالا یاد گرفتم که نیاز نداشتن و هنوز عاشق بودن، نیاز نداشتن و هنوز خواستن قشنگ تر است.
6- فکر می کنید حسش وقتی بلیطت رو خریدی و دستته با قبلش فرق کنه؟
7- من چه جوری می خوام این شهر و آدم ها رو بگذارم برم؟ من ضعیف تر شدم از سه سال پیشم؟ آکلند خونه تر از تهرانه؟ از بس که کندن از تهران و عزیزانم سخت بوده الان از انجام دوباره اش می ترسم؟ نمی دونم. فقط می دونم که دوست دارم همه روزها رو به چرخیدن توی شهر و بودن با آدم هام بگذرونم.
8-دارم می خونم و کم کم یاد می گیرم که چه جوری باید با غولی به نام اضطراب زندگی کرد. دوست شد و پذیرفتش. هدف این است که دیگه باهاش نجنگم. یک بار باید بیام اینجا داستان های من و اضطرابم رو بنویسم.
۱۳۹۳ آبان ۳۰, جمعه
رقصي چنين ميانه ميدانم آرزوست
امروز بعد از سال ها رقصيدم. آزاد و رها و براي خودم. خونه دوستان بودم ولي اينقدر آروم و صميمي بوديم كه حس نكردم قضاوت مي شم. من خودم بودم و مي تونستم با وجود همه غم ها و استرس ها، ذره هاي شادي رو بكشم بالا و برقصمشون.
از رقص كه حرف مي زنم از چي حرف مي زنم؟ مدل محمد خردادياني شوي شصت و نه اي. مدل موهاي مصري ليلا فروهر و جووني شهرام شب پره و سبيل دار بودن داوود بهبودي.
امشب خودم بودم. زن سي و چهار ساله غمگين دست در دست نوجوون پونزده ساله درونم با هم رقصيديم.
جاي خالي روزبه كه التماسش كنم و يك قركي بده و فرار كنه بره بشينه سر آهنگ اندي و كوروس با اون منهاي چرم قهوه اي خالي بود. با خيالش و حتي خاطره دايي خسرو كه با همين آهنگ مي رقصيد، رقصيدم.
غصه و شادي، اضطراب و آرامش دو روي يك سكه ان.
۱۳۹۳ آبان ۲۱, چهارشنبه
سراب
دیدن سراب مکانیزمی است که طبیعت طراحی کرده برای اینکه پیاده در بیابان مونده انگیزه داشته باشه برای راه رفتن. چون بدون راه رفتن نمی شه به جایی رسید. و لزوما هم با راه رفتن نمی رسی. ولی لازمه که صد بار راه بری تا ده بار برسی. دیدن سراب این وسط کمک می کنه که دوباره بلند شی. نگاش کنی و بری به سمتش. حالا امیدوارم سراب چهارده هفته ای من، واقعی باشه. سراب نباشه. ولی حتی اگه هم سراب باشه، امروز به من انگیزه بلند شدن داده و من از این خوشحالم.
۱۳۹۳ آبان ۱۲, دوشنبه
استراتژی فرار
برای انسان های اضطراب محور برنامه ریزی مثل من بدترین موقعیت این است که مطمئن نباشیم که در کنترل هستیم. همه دوماهی که از رفتن روزبه گذشته من ناراحت بودم چون نمی دونستم که کی قراره یا می تونم که بهش بپیوندم. این است که چند روز قبل پاشدم در یکی از لحظات خیلی بدم رفتم اتاق استادم. از دیدنم با اون قیافه ترسید. گفت که تا حالا فکر می کرده من خیلی خوشحال و خوبم و می خواسته که تا دسامبر (آذر) سال بعد بمونم. گفت که ایده ای نداشته که اینقدر واسم سخته. دیدم به عنوان پرچم دار و تکرار کننده شعار "حرف زدن معجزه می کنه، حرف بزنید از حس و فکرتون با هم" یک بار تو این دو ماه هیچ فیدبک واقعی ای از خودم بهش ندادم با اینکه حداقل دو ساعت در هفته رو در رو حرف می زنیم.
خلاصه کارهامون رو لیست کردیم و اونهایی که لازمه من اینجا انجام بدم رو درآوردیم و توافق کردیم که من تا جایی که می تونم بیشتر کارهای تز رو اینجا انجام بدم ولی لیست کارهای حضوری که تموم شد تصمیم گیری درمورد زمان رفتن با خودم باشه. الان می دونم که ممکنه اصلا نوشتنم رو تموم کنم بعد برم، ولی این احساس که حالا من ( و تبعا) روزبه هستیم که تصمیم می گیریم در این زمینه یک آرامش عجیبی بهم می ده. همه دلتنگی ها و نگرانی ها و اضطراب ها و سختی ها هستن. ولی من قوی تر و آروم ترم. می تونم دوباره پیوستنم به روزبه رو تصور کنم. می تونم زندگی کانادا رو تصور کنم. می تونم بیرون از پوسته این پرستویی که این مدت بودم، که اصلا خود من نبوده، به دنیا نگاه کنم.
انگار یک جورایی من هم مثل کلاستروفوب ها نیاز دارم استراتژی فرار داشته باشم.
۱۳۹۳ آبان ۱۱, یکشنبه
1- ساعت نه و چهل دقیقه است و من رسیدم به محل قرار. جلسه مون قراره ساعت ده شروع شه. بیست دقیقه زودتر اومدم. البته با توجه به اون نیم ساعتی که رفتم دوستم رو ببینم یک ساعت و ده دقیقه زودتر رسیده بودم. ولی خوب...
نشستم پشت در اتاق طرف، لپ تاپم رو پام است و وب لاگ می نویسم. کسایی که من رو می شناسن می دونن که امکان نداره به 2- یک قرار زودتر برسم. اون هم بیست دقیقه.
3-نه سالم است. اوایل تابستون است و مامانم رفته سر کار و من تو خونه تنها موندم. تازه چند روز از زلزله رودبار گذشته و همه فکر و ذهن من زلزله است. مامانم دیشب با تصویرهای تلویزیون گریه کرده. الان که فکر می کنم می بینم که شاید اون لحظه لحظه شکستن سیستم دفاعی من در مقابل احتمال زلزله بوده. ترسی که بعدها توی لحظات اضطراب آلود به شدت بالا می اومد. اینکه دردی می تونه باشه که حتی مامان من هم در مقابلش بشکنه و نتونه من رو محافظت کنه.
نه سالم است و تابستون است و همه رفتن سرکار و مهدکودک. من توی خونه تنهام. قراره تا ساعت دو که مامانم برمی گرده تنها باشم. اجازه ندارم وقتی تنهام برم بیرون خونه و با بقیه بازی کنم. تنها امیدم به کلاس قرآنی است که خونه یک خانم همسایه می رم که ساعت نه است. کلاس که نه. می ریم می شینیم دورش، از روی قرآن می خونیم. اون تشویقمون می کنه. ساعت هفت و بیست دقیقه صبحه. من همه راه هایی رو که بلدم برای گذروندن وقت و فکر نکردن به زلزله و زمان رو انجام می دم. از جمله لی لی بازی کردن روی همه گل های فرش. فکر می کنم که اگه برم بیرون و تو خیابون های اطراف بگردم و یک کم کنار بلوک بازی کنم ساعت نه می شه و من می رم کلاس قرآن و اونوقت با بودن و حرف زدن با یک آدم دیگه آروم می شم. می رم پایین و همه بازی های عالم رو می کنم و دور همه بلوک های مختلف رو می زنم تا زمان بگذره و برم کلاس قرآن. می رم کلاس. در می زنم و خانمه با قیافه خواب آلود می آد دم در. می گه کلاس که ساعت نه بود. می گم مگه الان ساعت نه نیست. می گه نه هفت و چهل دقیقه است. فکر کنم یک چیزی توی قیافه ام است که مجابش می کنه که بگه بیا تو بشین تا من لباس عوض کنم و درس کار کنیم. یک ساعت بعد از خونه اش می آم بیرون. ازم قول می گیره که یک راست برم خونه و من هم قول می دم. ولی پام رو که می گذارم بیرون، در رو که می بنده دوباره هوا سنگین می شه. دوباره همون ترس تنها موندن و وصل نبود به یک آدمیزاد دیگه می ریزه توی جونم. نمی دونم چی می شه و کجاها می رم. یک موقع می بینم که منگ و مبهوت دم بلوک خودمونم و مامانم هم وایستاده و داره گریه می کنه. ساعت یازده است. ظاهرا خانم معلم از قیافه من شک می بره و کلی این در و اون در می زنه و تلفن محل کار مامانم رو پیدا می کنه و بهش زنگ می زنه که این بچه ترسیده بوده. مامان مرخصی می گیره و می آد خونه و من مسلما نبودم. چون تحمل اینکه دوباره برگردم توی خونه رو نداشتم. این بار من فقط چند بار دور بلوک دور زده بودم. ولی نمی دونم زمان چرا اینقدر زود گذشته بود.
4-هر انسانی در زندگی اش نیاز به روانکاوی یا حداقل تراپی داره. اگه خیلی باحالید یا حس باسوادی دارید بخونید. در مورد شناخت خود، خیلی زیاد بخونید و زیاد فکر کنید. با این درد و گره ها نباید پیر شیم. نباید تبدیل شیم به نسل بعدی اون پیرزن پیرمردهای بداخلاق و عصبانی ای که همه مون دور خودمون دیدیم. تا هنوز زوده باید گره هامون رو پیدا کنیم.
4-هر انسانی در زندگی اش نیاز به روانکاوی یا حداقل تراپی داره. اگه خیلی باحالید یا حس باسوادی دارید بخونید. در مورد شناخت خود، خیلی زیاد بخونید و زیاد فکر کنید. با این درد و گره ها نباید پیر شیم. نباید تبدیل شیم به نسل بعدی اون پیرزن پیرمردهای بداخلاق و عصبانی ای که همه مون دور خودمون دیدیم. تا هنوز زوده باید گره هامون رو پیدا کنیم.
برچسبها:
اضطراب، تنهایی، خودشناسی، روانشناسی
تنهایی
یک دوست داشتم می گفت تو اون آدمی هستی که تو تنهایی خودت هستی. کارهایی که تو تنهایی انجام می دی شخصیتت رو نشون می ده. باهاش نه موافقم نه مخالف. به نظرم نمی شه حکم کلی داد. ولی تو روزهای مطلق تنهایی مثل امروز فکر می کنم که من کی هستم. تا اینجای روز که من زنی هستم در یک یکشنبه تابستونی پای لپ تاپ اش می شینه. به زور سعی می کنه به ددلاین هاش برسه. کارهای عقب مونده و پریشانی های اتاقش رو سامون می ده. به امید دیدن سریال های دلپذیرش مشق می خونه. از نگاه کردن به آینه هم فرار می کنه. اگه تو چشمای خودش نگاه کنه رشته از دستش در می ره. صدای آهنگ فرانسوی اش رو زیادتر می کنه و وب لاگ می نویسه. جالبه که زن تنهای من به اندازه زن شلوغ پلوغ توی جمعم وب گردی هم نمی کنه.
اشتراک در:
پستها (Atom)