۱۳۹۲ دی ۲۳, دوشنبه

شادی#3

برگشتم خانه. دیروزم در منگی گذشته. یک چیزهایی تو خونه می دیدم، که ظاهرا همیشه اونجا بودن ولی من ندیده بودمشون. مثلا می شه شما تو یک خونه زندگی کنید و سیستم دزدگیرش رو ندیده باشید؟ می شه ظاهرا. من ندیده بودم. 
دیروز و امروزم ولی پر از لحظه های شاد آروم بوده.

  • دفاع کردن دوستت از تز دکتراش
  • حرف زدن از یک حسی که داره خفه ات می کنه و مقاومت کردی که درموردش با کسی حرف نزنی
  • بودن توی خونه خودت با عزیزترین انسان زندگی ات
  • دوست داشته شدن و آروم شدن وقتی مضطربی 
  • داشتن و معاشرت روزانه با بهترین دوستت بعد از ده سال (این هر روز فکر کنم تکرار شه)
  • برگشتن سرکار و دانشگاه بعد از کلی وقت و دیدن اینکه چقدر دلت برای همه چیز اینجا تنگ شده بود

۱۳۹۲ دی ۲۱, شنبه

شادی #2

خوب اون روز که گفتم شادی می نویسم سه روز پیش بود. برای همون روز نوشتم. ولی برای دیروز و امروز ننوشته بودم. البته این رو بگم که بازی رو کردم. یعنی واقعا در طول روز هی دنبال شادی هام گشتم و الحق و الانصاف که کار می کنه و شادی های خیلی کوچولو رو دیدم. 
اینها حالا یک لیست کوچولو از شادی های دیروز و امروز:

  • پیدا کردن یک کیف خیلی خوشگل و خوشرنگ پروانه ای به قیمت خیلی ارزون 
  • تصمیم دیروزم برای اینکه نصف روز رو به خودم مرخصی بدم. برم دم استخر بشینم و خودم رو از همه استرس های عالم رها کنم 
  • رانندگی تو یک جاده کوهستانی-جنگلی خیلی زیبا به مدت سه چهار ساعت بعد از مدت ها. 
  • دیدن و بغل کردن یک خانمی که ته یک کوه تو یک مزرعه قهوه بهمون تور داد. اون لحظه ای که رفتم و بهش گفتم دوست دارم بغلت کنم برای خودم خیلی خوب بود. خودم رو اون لحظه دوست داشتم
  • حرف زدن تلفنی با دو تا از بهترین دوستام 


شادی امروزم؟
این فکر که دارم بعد از سی و دو روز، امشب برمی گردم خونه پیش آدم هایی که دوستشون دارم. پیش روزبه. 

۱۳۹۲ دی ۱۹, پنجشنبه

شادی#1

زهرا شروع کرده سی روز پست و عکس گذاشتن از لحظه های شاد زندگی. خدا می دونه چقدر نیاز به شادی دارم الان. شادی ای که از درون بیاد و انرژی بده بهم. می خوام من هم همین کار رو بکنم. ولی شاید هر روز نتونم عکس بگیرم. در این صورت سعی می کنم شادی ام رو تو یک جمله یا پاراگراف بنویسم. اگه شما هم دوست دارید بهش بگید که توی لیستش قرارتون بده.

"امروز یک آدمی که توی حوزه کاری من مهمه، اومد نشست توی ارائه من. از وسطش فهمیدم که حوصله اش سر رفته. یعنی خوب اینها که برای ما جکه برای اون خاطره بود. ولی می تونست بلند شه بره. ولی نرفت. مهم این بود که من جلوی اون کارم رو با افتخار ارائه دادم و احساس نکردم که کارم ارزش ارائه جلوی اون رو نداره. از این خوشحالم و می خوام این احساس رو برای روزهای کاری ام نگه دارم. احساس افتخار به خودم رو."

۱۳۹۲ دی ۱۵, یکشنبه

هاوایی

خر دیده اید؟ ندیده اید؟ حتما فکر می کنید باید خرها را گشت پیدا کرد یا دست به پشت گوش مخملی شان کشید؟ اینکه آدمیزاد بیاید هاوایی، دم ساحل، از صبح بنشیند در یک کافی شاپ. خودش را زندانی کند که مشق بخواند. این خودش خریت نیست؟ آدمیزاد بیاید بنشیند روبروی یک پنجره ای که تصویر اقیانوس آبی با درخشش نقره ای و انسان های خوشحال و خندان را قاب کرده، بعد حل تمرین بنویسد، ماتریس نمره دادن درست کند، سوال امتحان طرح کند، این خریت نیست؟ اگر نیست اسم دیگری برایش پیشنهاد دارید؟ اینکه آدمیزاد اندازه فرصت های زندگی اش نباشد یا اینقدر هندوانه دستش داشته باشد که اگر بخواهد دماغش را بخاراند، مجبور باشد راه رفتن در ساحل به این زیبایی را از دست بدهد، اسمی برایش دارید؟

پی نوشت: دیگر آرزوی جهانگرد شدن ندارم. حداقل جهانگرد بدون روزبه نمی خوام باشم

۱۳۹۲ دی ۱۴, شنبه

مخاطب خاص

اگه می دونستم دوستت بودن بعد از ده سال اینقدر خوب است، خیلی پیشتر و خیلی بیشتر برای دیدنت می اومدم. اگه می دونستم که خداحافظی کردن و رفتن از نزدیکت، دور شدن از حضورت، بعد از پیدا کردنت، اینقدر درد داره، هیچ وقت برای دیدنت نمی اومدم. صادق که بخوام باشم باید اعتراف کننم که درد نداشتنت تو اون ده سال و دوست بودن با تصویری که ازت توی ذهن خودم داشتم، کمتر از درد الان بود. با اون درد دوست شده بودم. کنار آمده بودم. این درد جدید رو بلد نیستم کجای دلم بگذارم. به دستبندت نگاه می کنم و فکر می کنم که دوستیم. باورم نمی شود که می شه هنوز بعد از  ده سال اینقدر عمیق دوست بود. این دستبند باعث می شه باور کنم که دیدنت و روزهایی که گذشته رویای من نبوده. واقعا یک جایی در این کره خاکی در یک زمانی رخ داده. دلم از این احساس جدید لبریز می شه  و دقیقا یک ثانیه بعد سوال "دوباره کی خواهم دیدش؟" کامم را تلخ می کند. نفس عمیق می کشم. این حس رو می دم پایین و به دستبندت خیره می شم. مرسی برای بودنت و مرسی برای دوست من بودنت. 

سفر از من رفته

چهار هفته از پنج هفته سفرم گذشته. هفتاد درصد دور کره زمین را سفر کرده ام. البته از نظر فاصله بیشتر از یک دور زمین سفر کرده ام. یک شیکاگو تا سانفرانسیسکو رفته ام. یک بار هم از وسط اروپا برگشته ام استانبول که با پرواز بعدی برم غرب. اگه به اندازه روزبه اعصاب داشتم الان می نشستم حساب می کردم که آیا این سفرهای اضافه به اندازه سفر در قطر اقیانوس کبیر خواهد شد یا نه. ولی اهمیتی نداره چون به هر حال تا هشت روز دیگه قطر اقیانوس را سفر خواهم کرد و بعد دیگه با اطمینان می تونم بگم که دور کره زمین رو تو سی و یک روز سفر کردم.
سفر از خیلی جهات متفاوت بود از چیزی که پیش بینی می کردم. از خیلی جهات هم شبیه رویاهای من شد. امروز رسیدم به فرودگاه هنولولو در هاوایی، جایی که ده سال پیش در آرزوهام هم نمی گنجید که یک روزی پا توش بگذارم. از اولین روزهایی که تو صنعت هوایی کار می کردم و درمورد سیستم های فرودگاهی می خوندیم. نمونه فرودگاه هنولولو و تاثیری که پیاده سازی این سیستم ها داشتن اولین باری بود که در من آرزوی "کاش ببینمش" ایجاد کرد. هیچ وقت هم فکر نمی کردم که واقعا یک روزی توی اون فرودگاه بایستم و از مانیتورها داده های اون سیستم های رویایی  اون روزم رو ببینم. امروز ولی وقتی که اونجا بودم، جایی که باید از خوشحالی بودن درش در پوست نمی گنجیدم، غمگین بودم. از خستگی سفر و دلتنگی برای خونه و روزبه و آکلند و دور شدن از دوستانی که تو سفر پیششون بودم، احساساتم الان خیلی رقیقه و با یک پخ اشکم در می آد. ولی انتظار نداشتم از خودم که از دیدن مانیتورهای فرودگاه هنولولو اشک بریزم. یک نصفه روز گذشته از بودنم در هاوایی و هنوز دوست نشدم با شهر. فعلا نشسته ام تو استارباکس، دو دستی چسبیده ام به اینترنت که وصلم نگه می داره با دنیا و آدم هایی که دوست دارم. انگار که برعکس این جمله کلیدی شده ام که "از سفر برگشتم، سفر از من برنمی گرده". برای دوستانم نوشتم شده ام مصداق "سفر از من رفته، ولی هنوز تمام نشده".

شاید از علائم بزرگ شدن باشه، شاید پیری، شاید تنهایی و خستگی. ولی من دیگه با دیدن شهرها و کشورهای جدید ذوق زده نمی شم. دیگه آرزوم جهانگرد شدن نیست. سفر رو می خوام وقتی که من رو می بره تو پیش یک دوست پونزده ساله قدیمی، یک دوست آشنای ندیده. وقتی اینها تموم شه، دیگه سفر برای من تموم شده حتی اگه در زیباترین ساحل های دنیا باشم. بقیه سفر رو تحمل می کنم چون باید تموم شه تا من رو ببره پیش روزبه، به خونه ام، به جایی که خانواده ام رو رها کردم. به امنیت اون خونه که safe heaven من بود. 

۱۳۹۲ دی ۱۲, پنجشنبه

دیدن دوستی که توی درده خیلی دردناکه. گاهی حتی از درد خود آدم هم بدتره. چون خودت وقتی درد داری ابزارهای درمانش رو هم داری. درد بقیه رو دیدن ولی به خصوص وقتی کاری از دستت برنمی آد، خیلی دردناکه. اگه بعد از اینکه باهاشون وقت گذروندی و دردی رو که می کشن واست تصویر پیدا کرد، از دستت لیز بخورن و برن یک گوشه قایم شن، اگه راه مقابله با دردشون فرار کردن و در خودشون فرو رفتن و تنها گریه کردن باشه، اونوقت تو می مونی با یک حجم بزرگ تصویر ازشون که درد می کشن و وقتی دوری دیگه حتی نمی تونی آرومشون کنی. وقتی نیستی دیگه نمی تونی دستشون رو بگیری وقتی گریه می کنن، وقتی نمی تونی دستت رو بگذاری روی شونه شون وقتی وسط جمله حس هاشون می آد بالا و خیره می شن به افق، یک جای بزرگی توی دلت، توی قلبت درد می آد. وقتی خودت هم از همه آدم هایی که می تونن وقتی درد داری آرومت کنن دوری دیگه با این حجم درد خفه می شی. 

۱۳۹۲ دی ۱۱, چهارشنبه

دلتنگی

من آدم روز و آفتابم. آدم خونه و کاشونه. آدم لذت بردن از پیچیدن بوی خورش کرفس توی خونه. آدم لذت بردن از معاشرت با آدم ها. آدم لذت بردن از دوستی های جدید و بودن با دوستای قدیمی. دیدن لاله و حامد، بودن با روجا و امیرحسین، دیدن زهرا و پیدا کردن رفی همه برام منشا هیجان و انرژی بوده. دلتنگی شدیدم برای آکلند و روزبه و دوستام اونجا یک طرف و هیجان و شادی ام از اینجا بودن یک طرف دیگه. همه اش با هم می شه مجموعه این احساسات متناقضی که الان دارم خیلی زیاد انرژی بره به طوریکه برای آدمی خسته ای مثل من غیر قابل انجام دادنه. 

۱۳۹۲ آذر ۲۹, جمعه

دوست

من آدم دوست بازی ام. مامانم از بچگی با یک تاسفی این رو می گفت. اون موقع ها معنی اش این بود که به جای اینکه بشینم سر درس و مشق خودم، همه اش دنبال این بودم که چه کار کنم که دوستام، که یک دوره ای همه شون بچه های ردی ته کلاس بودن، یک کم مشق داشته باشن تحویل بدن و دعوا نشن. بعداها شیده و گلاره بهم می گفتن "تاختی". یعنی کسی که با یک اشاره دیگران برای تفریح یا دور هم بودن راه بیفته از تهران بکوبه بره آمل. خوب  آره تاختی بودم. هر آخر هفته ای که می تونستم به زور روزبه رو می کشوندم تا اونجا تا با دوستام، که از خوشبختی فامیل های روزبه بودن، وقت بگذرونم. 
تو مهاجرت دوست بازی معنی اش شد اینکه همیشه حواسم باشه که کی کجاست و تنهاست و چه نیازهایی داره و من چه کمکی می تونم بکنم. خوب سرم تو این زمینه به سنگ زیاد خورده. اینقدر که اخیراها تصمیم گرفتم"انجمن بغل" درست کنم. 

همیشه هم به دلیل همین دوست بازی، تحت انتقاد بودم. همیشه از اینکه بقیه رو به برنامه های خودم اولویت دادم حتی کمی عذاب وجدان هم داشتم. همیشه برای اینکه هر کس، حالا نه که هر کس، دوستام، بهم لبخند بزنن می دوم تا آمل که سهله، تا دو تا اقیانوس اونورتر می رم، نقد شنیدم. تنها کسی که به این حس من کامل و دربست، بدون هیچ شرطی، احترام گذاشته روزبه بوده. همه این سالها باهام بوده و اومده یا رفتن و تاختنم رو حمایت کرده. حتی وقتی راه می افتم برم دو تا قاره اونطرف تر، دیدن دوستی که فکر می کنم جای سختی است توی زندگی اش. کاری که همه انسان های عاقل و باقل  دور و برم نهی ام می کنن ازش. 

اینها رو نوشتم که بگم، پام که رسید به شیکاگو، بعد از اون حجم استرس میلان، با دیدن و بغل کردن روجا، یکهو شدم همون بچه هیجده ساله ای که مهم نیست چه بلاهایی سرش اومده یا دلش چقدر و چه جوری شکسته. با همون یک بغل آروم می شه. تازه دیدم که همه این "دوست بازی"ها به یک بغل اینجوری، به یک احساس امنیت اینجوری می ارزه. 

آدم هایی که اینجوری در حضورشون امن و آرومم زیاد نیستن، ولی وجودشون برای بودنم بی اندازه با ارزشه. 

۱۳۹۲ آذر ۲۸, پنجشنبه

خداحافظ میلان

از قبلم حسم این بود که میلان سخت ترین قسمت سفرم باشه. الان می ترسم که اعتراف کنم که سخت ترین بود. می ترسم سخت تر از اینی در پیش داشته باشم و بیخودی به خودم دلخوشی داده باشم. سختی اش البته از اون جنس سختی هاست که می شه از بیرون گود بهش نگاه کرد و شبیه درد مرفهین بی درد بهش نگاه کرد. ولی تحمل لحظه هایی که برای من سختی داشتن، به هر حال از حد و اندازه توان حسی من بیشتر بود. از نقطه عطف هاش وقتی بود که فهمیدم که دیگه سفر و دیدن شهر و کشورهای جدید خوشحالم نمی کنه. چیزی که خوشحالم می کنه "خونه بودنه" و خونه جایی است که آدم هایی که دوستشون داری و در کنارشون امنی هستن و آکلند بدجوری برای من خونه است. 

تو کنفرانس یک کم مهارت های Networking رو  امتحان کردم. حس کردم که وقتی که وقتش بشه از پسش بر می آم. به هر حال اینکه برم بشینم پیش یک سری آدم بی ربط و ته اش یک معاشرت خوب کرده باشم و اون آدم ها با احتمال خوبی من رو یادشون بمونه، از قابلیت های من است که از گزند کمال طلبی ام به دور مونده و توی خودم دوستش دارم.
دوستان و آشنایانی رو دیدم که خیلی وقت بود دلم می خواست باهاشون هم صحبت بشم. دیدم که چقدر دنیامون پر است از قابلیت دوست شدن. دوست پیدا کردن و دوست موندن. یکی شدن و شیر کردن لحظه ها. بعد از مدت ها توی میلان یک تجربه بد آزار خیابونی داشتم. عکس العلم نسبت بهش اصلا اون چیزی نبود که از خود بالغ سی و چهار ساله روی منبر بروم انتظار داشتم. شدم دوباره اون بچه کوچولویی که فکر می کرد اگه بقیه بفهمن که اون پسره بهش متلک گفته دیگه دوستش نخواهند داشت. دو روز بعدش هم همچنان درگیر خودم و حسم و عکس العملم بودم. انسان over think کننده ای که منم. 
کمتر از یک ساعت دیگه دارم میلان رو ترک می کنم. شهری که اصرار عجیبی داشتم توش که زیبایی ها و بخش توریستی اش رو نبینم و فقط زندگی مردمش رو توی خیابون ها، مغازه ها و دانشگاه ببینم. شهری که همه می آن توش که غذاهاش رو امتحان کنن و من که همه جا عاشق غذام، غذاهاش رو دوست نداشتم. این شهر از لحظه اول برای من خیلی زیاد شبیه تهران بود. یک تیکه هایی اش می تونستم چشمام رو ببندم و خودم رو تو میرداماد تصور کنم. میلان شهری بود که دوست نداشتم توش توریست باشم. دوست داشتم توش زندگی کنم. ولی نه تنها. میلان اولین جایی بود که تنها و بدون روزبه دیدم (معلومه که دوبی حساب نیست دیگه) و اصلا بهم نچسبید. میلان رو، اروپا رو، سفر رو و  اصلا زندگی رو بدون روزبه دوست ندارم. 

لحظه های بی تو بودن می گذره اما به سختی.

کمتر از یک ساعت دیگه راه می افتم برای ادامه سفر. قراره دوستای جانی زیادی رو ببینم که برای دیدنشون لحظه شماری می کنم. هی هم به خودم یادآوری می کنم تو این هفته باید کار هم بکنم. سعی می کنم تو پرواز، اگه موفق شم بهش برسم،  این رو همه اش برای خودم تکرار کنم. 

۱۳۹۲ آذر ۲۴, یکشنبه

روز ششم و هفتم

کنفرانس، کنفرانس، مقاله، پوستر، دیدن آدم هایی که همیشه اسم هاشون رو روی مقاله ها می دیدم. هر آدمی رو که می بینم  اول به تگ روی سینه اش نگاه می کنم بعد اگه آدمی باشه که کارهاش رو خوندم، آروم آروم سرم رو می آرم بالا تا ببینم قیافه اش به اون چیزی که توی ذهن منه شبیه هست یا نه. 
سه تا دوست دارم تو میلان که هنوز ندیدم. غیر از شب اول که پیتزا فروشی جلوی هتل رو دیدم، هیچ جای دیگه ای توی میلان رو ندیدم. حیف است که آدم میلان باشه و نبینش. ببینم می تونم توی برنامه ها یک جایی برای شهر گردی پیدا کنم یا نه. 
دیرم شده، چهار دقیقه از وقتی که باید از خونه خارج می شدم گذشته و من هنوز چسبیدم به این لپ تاپ. 
دلم برای روزبه دیگه غیرقابل باور تنگ شده. تو دوازده سال و هشت ماه گذشته هیچ وقت نبوده اینقدر زمان که از هم دور باشیم. 
دلم برای دیدن دوستایی که مراحل بعد سفر می بینم می تپه. انگار حالا که می خوام ببینمشون یک سد جلوی حسم برداشته شده و می فهمم که چقدر دلتنگشون هستم. حتی شما دوست عزیز. شما که تا حالا ندیدمتون ولی دلم براتون تنگ شده. 


۱۳۹۲ آذر ۲۳, شنبه

روز سوم تا پنجم


دوبي، حداقل براي من فقط يك مركز خريد بزرگه . زيبايي و لذت بخشي اش اين بار فقط به خاطر بودن با مامان بابا بود. خيلي شنيده بودم كه وقتي اولين بار عزيزانت رو مي بيني بعدش ديگه دلتنگي شديدا سبك مي شه. واقعا هم اينطوري بود. كندن اين بار به اندازه دفعه قبل سخت نبود. فكر كنم حتي براي اونها هم همينطور بود. خلاصه اينكه اميد داري و تصوير داري از ديدن دوباره همديگه.

دوباره كندن از امنيت اونجا و راه افتادن تو فرودگاه هاي دنيا، سخت ترين تيكه بود. به خصوص هر چي كه پيش مي ره مي بينم كه چقدر آروم بودن و حال كردنم تو سفرهاي قبلي به خاطر بودن روزبه بوده و اينكه اون خيلي فكرها رو مي كرده.

سفر تنهايي رو دوست داشتم تا حالا ولي يك جور حسرت زده اي زن و مزد استراليايي بغل دستي رو كه تمام طول سفر حرف زدن و فيلم هايي رو كه ديدن براي هم تعريف كردن نگاه كردم كه خودم خنده ام گرفت.

نيم ساعته ميلانم. تا حالا به شدت شهر منو ياد تهران انداخته. 


۱۳۹۲ آذر ۱۹, سه‌شنبه

یادداشت های سفر دور دنیا

روز اول- نه دسامبر به وقت نیوزیلند

چرا این بنده خداهایی که بلندگو رو تو فرودگاه ها دادن دستشون اینقدر بلند حرف می زنن؟ خواب آدم رو پاره می کنن. 
فرودگاه سیدنی: در حال تلاش برای نخوابیدن بین دو پروازپ


روز دوم: ده دسامبر به وقت دوبی
  • اینترنت فرودگاه دوبی وقتی سایت فرودگاه رو باز می کنی که وضعیت پروازها رو ببینی، قطع می شه. 
  • گذاشتن خانواده ات یک جا و رفتن، چه برای همیشه، چه برای سفر، دردناکترین کار دنیاست. خانواده رو هم بگیر کسانی که قلبت واسشون می تپه. که خوبی و بدی، شادی و غم، استرس و آرامششون رو حس می کنی. 
  • پنج ساعت تو فرودگاه منتظر نشستم تا پروازم مامان بابام برسه. فکر نمی کردم تا سه چهار سال دیگه بتونم ببینمشون. با اینکه فقط برای سه روز می بینمشون، ولی سرشارم از شادی و هیجان. 
  • سوال: آدم هایی که تنها سفر می کنن اگه بخوان تو فرودگاه برن دستشویی، بار و بنه شون رو چه می کنن؟ واقعا برام سواله.  

۱۳۹۲ آذر ۱۴, پنجشنبه

برنامه سال جدید

دارم به برنامه هایی که برای سال آینده ام دارم فکر می کنم. تا این لحظه می دونم که می خوام ای روندی رو که همیشه داشت و تو این دو سال اخیر، به خصوص شش هشت ماه قبل خیلی زیاد تشدید شده متوقف کنم . اون هم بازی روانی "باستان شناس" است. اینکه یک ذره بین گرفتم دستم و خودم و اطرافیانم و همه دینامیک های اجتماعی رو توش می بینم و تحلیل می کنم. این تحلیل دوباره و هر روزه و تکراری روابط و حس ها و آدم ها، اگرچه خیلی خوب است و باعث می شه که بتونم یک رویکرد آبجکتیویستی به زندگی ام داشته باشم، از طرفی هم خیلی انرژی بره. باید یاد بگیرم به جای تحلیل همه چیز، همه رفتارها، همه حرف ها، همه حس ها، فقط جایی که برای عمل نیاز به داشتن درک درستی از موقعیت دارم، ققط دینامیک ها رو تحلیل کنم. مطمئن نیستم که موفق شم به این کار ولی سعی ام رو که می تونم بکنم. حالا تا آخر دسامبر وقت دارم که ببینم آیا resolutionی مهمتر از این پیدا خواهم کرد یا نه. ولی این می تونه یک گزینه خوب باشه.

۱۳۹۲ آذر ۱۳, چهارشنبه

بکنید ها و نکنیدها یا تیر خلاص

اگه صبح زود یک روز وسط هفته که مه آلوده است و حتی بارونی، با آسمون خاکستری بیدار شدید، از تخت نیاید بیرون. همونجا بمونید. سعی کنید به لیست کارهاتون فکر نکنید. از تخت بیرون نیاید. اگه می شه از خونه بیرون نیاید. مجبورید بیاید؟ خوب حداقل نرید بسته پستی ای که مامان و باباتون واستون فرستادن رو از پست تحویل بگیرید. با دیدن دست خطشون یا چسب های کج و کوله ای که به کارتن زدن، دستاشون رو تصور نکنید. پشت میز سرکارتون که نشستید، پرده ها رو باز نکنید. نگذارید آسمون خاکستری و بارون بی وقفه ریزنده کج، حس و دلتون رو هر کجا که دلش خواست ببره. امروز بهتره هیچی گوش نکنید. مصاحبه مازندرانی که دیگه جای خود داره. دلی ازتون بگیره که نفس هاتون هم هر ده دقیقه یک بار به زور بالا بیاد. همه این کارها ولی اگه کردید، این دیوانگی رو نکنید که تیر خلاصه است به روز کاری تون. اینکه برید تو یوتیوب و Yasmin Levy جستجو کنید و گوش کنید. یک تیر خلاص می گم یک تیر خلاص می شنوید. 

به جاش پاشید برید با دوستان جانی یک جایی با موسیقی خوب یک صبحانه بزنید. سرکار، پرده رو بکشید که اون ابرهای سیاه و درخت های واله و بارون رو نبینید. برید طبقه شش یک لیوان هات چاکلت داغ واسه خودتون بریزید. موسیقی رو به شهرام شب پره یا 25Band تغییر بدید و به هیچی فکر نکنید. حتی به اینکه چهار روز دیگه می رید و برای اولین بار تو سیزده سال گذشته قراره تنها باشید. 

۱۳۹۲ آذر ۱۱, دوشنبه

سفر

من چرا بیشتر از اینکه ذوق داشته باشم برای سفر دور دنیا در سی روز، استرس و احساس گناه دارم؟

ته نوامبر نویسی

اول: خوب به عنوان آدمی که والد گریزه و نظم پذیر نیست خیلی، امسال که دوم نوامبر تصمیم گرفتم روزی یک پست برای وب لاگ بنویسم، موفق به نوشتن 21 پست شدم. البته این رو بگم که می تونستم خیلی بیشتر بنویسم. ولی خوب دوست نداشتم وقتی حرفی برای گفتن ندارم بنویسم. روزهای خیلی سخت و عجیبی هم در نوامبر داشتم. روزهای "به کلام نیایند". برای امسال از خودم راضی ام. 

دوم: دارم برای درسی که تابستون می خوام بدم، یعنی زمستون بقیه مردم عالم، مطالب آماده می کنم. روشی هم که طرح درس رو ازم خواستن خیلی بامزه است. از امتحانات و روشهای سنجش شروع می شه. بعد که امتحان ها و تمرین ها و آزمایشگاه ها رو طراحی کردی، حالا می شینی ببینی چه جوری باید بچه ها رو برای پاسخ دادن به اینها آماده کنی. روش جالبی بود. ولی خیلی زیاد و وقت گیره خدایی اش. 

سوم: روزهای خوبی می گذرن. روزهای دور هم بودگی با دوستان جانی، تولد یک کوچولوی خوشگل مامانی بینمون، دوست شدن با خونه جدید و گشتن جاهای جدید شهر. قدم های کوچیک و بزرگ توی رابطه ها و خوب البته این وسط هم کم رنگ شدن و کنده شدن و تموم شدن یک سری رابطه ها. روزهایی که می گذرون رو دوست دارم روز به روز یادم بمونه. لحظه به لحظه. اینقدر بعضی لحظه هاش خوبن که حیفم می آد اگه یک روزی از دست رفتن یادم نباشه که حسشون چی بود. 

چهارم: فکر می کردم مامان بابام رو تا سه سال دیگه نمی بینم. حالا یک فرصتی جور شد که برای فقط سه روز، یک گوشه دنیا ببینمشون. هم داره دلم پر در می آره، هم می ترسم  از  خودم، از حس هام، از اینکه زیادی حس هام رو سرکوب کرده باشم این دو سال، از لحظه ای که بعد از این سه روز دوباره برم. درد اینکه فقط من مامان بابام رو می بینم و روزبه نمی بینه و من خانواده اون رو نمی بینم، و اینکه محمد رو نمی بینم هم خودش هست. خلاصه این تازه شدن دیدارهای اینقدر نقطه های سخت هم داره که هنوز نتونستم بشینم بهش فکر کنم. 

پنجم: سفرم یک ماهه. سه تا کنفرانس داره که تقریبا بزرگترین ها توی حوزه کاری من هستن. تو ایتالیا و هاوایی. بین کنفرانس دوم و سوم هم قراره حدود دو هفته وقت داشته باشم و سه تا دوست فوق العاده رو ببینم. اینقدر خوشحالم و ذوق زده برای این دیدارها که در وصف نگنجد. ته اش ولی که برگردم باید با کله بپرم سر کلاس تابستونی که ازش یک هفته هم گذشته و استاد بینوام جای من رفته درس داره. 

ششم: انگار نوامبر که تموم شده نطق من باز شده تازه


۱۳۹۲ آذر ۶, چهارشنبه

ستاره ای بدرخشید و ماه مجلس شد

دوستی دارم که همین ساعت ها و روزها داره مامان می شه. یک دختر خوشگل، مهربون و مامانی داره می آد و با خودش عشق و شور و شادمانی و برکت می آره. بهش فکر می کنم و آرزو می کنم که این سفر برای هر دوشون آروم و آسون باشه. لحظه شماری می کنم برای دیدنشون و بغل کردن و فشار دادن اون کوچولو 


امروز

امروز واقعا هيچ چيزي نيست براي گفتن. فقط سكوت و سكون. شايد دليلش بارون و اين آسمون خاكستري آكلنده كه دقيقا خورد وسط چند روز آفتابي و گرمي كه آدم رو به اين نتيجه مي رسوند كه تابستون شروع شده. 
سكوت و سكون امروز، با خوردن يك آشي كه توي اين روز سرد يك دوست مهربان  پخته. همه اش مي شه اين رخوتي كه دارم و دواش فقط اينه تحمل كنم تا شب شه و بخوابم.

۱۳۹۲ آذر ۵, سه‌شنبه

محبت نمی میرد

تو پاگرد پله های کتابخونه مرکزی تو دانشگاه شریف، یک تابلوی بزرگ بود که عکس چند تا رزمنده خیلی کم سن و سال بود که می خندیدن و زیرش نوشته بود، "یاد باد آن روزگاران، یاد باد". این شعر و اون لبخند و اون حس دوستی ای که توش بود، همراه غمی که حس می کردی از اینکه شاید این نوجون به این شادی شهید شده باشه و دیگه نباشه، برای همیشه به ذهن من چسبید. هرچند که از دسته تنبل هایی بودم که با آسانسور می رفتم بالا معمولا و کم پیش می اومد از پله ها رد شم. 

بعد از ده سال که از روزهای اوج دوستی ام با یک آدمی گذشته، بعد از اینکه تلاش کرده بودم که "نگه دار سر رشته تا نگهدارد" امروز یک ایمیل گرفتم ازش که نه تنها امروزم رو ساخت. که ارزش روزهای ده سال گذشته رو واسم عوض کرد. تو این سن و سال یاد گرفتم که آدم ها لزوما اون حسی رو که دارن نشون نمی دن. یا بهتر بگم. اون حسی رو که نشون می دن ندارن. نمی خوام ساده انگار باشم. ولی دوستی که امروز پس خطهای ایمیلی بود که گرفتم، دوست ده سال پیش من بود که همه این ده سال به من نشون داده بود که دیگه اون آدم نیست و من خودم رو قانع کرده بودم که دوست من، آدمی با یک مشخصات خاص است که ده سال پیش وجود داشته و این آدمی که الان هم اسم اون است دیگه اون آدم نیست. پذیرفتم که بعضی روابط همینجوری که خاطره ان باید بمونن. باید قابشون کرد زدشون به پاگرد راه پله های زندگی ات. هر بار از کنارشون که رد می شی باید لبخندش یادت بیاد. ولی نباید یادت بیاد که دیگه اون رابطه نیست. اون آدم نیست. خوبی زدن تابلو توی پله ها اینه. تا فکرت بخواد به حس نداشتن برسه، رد شدی رفتی. 

حالا ایمیل امروز، انگار بود که اون جوونک از توی اون تابلو اومده بود بیرون، من رو بغل کرده بود. انگار دوستم رو بعد از سال ها از پس کلمه های تایپ شده دیدم. انگار که بغلش کردم. انگار که هری مامان بابای هری پاتر از اون تابلوی عکس محرک اومده باشن بیرون. یک جور خوب طوری



۱۳۹۲ آذر ۴, دوشنبه

یازده سال و یک روز

امروز شد یازده سال و یک روز که وب لاگ می نویسم. از اینجا شروع کرده بودم. از یک روز پاییزی سال هشتاد و یک. ترم های آخر دانشگاه. بعدها اومدم اینجا که الان هستم. 
باورم نمی شه که یازده سال گذاشته باشه. مثل همین که باورم نمی شه شانزده سال از اون روزهای آخر دبیرستان یا سیزده چهارده سال از روزهای دانشگاه گذشته باشه. 
امروز شد یازده سال که دارم یک کار ثابت رو انجام می دم و برای آدمی با شخصیت و ذهن پراکنده ای مثل من این خیلی دستاورد بزرگی است. نشون می ده که چقدر خود این نوشته واسم سود و آرامش و البته دوستهای جدید یا مرتبط موندن با دوستای قدیمی رو آورده.
امروز شد یازده سال

۱۳۹۲ آذر ۲, شنبه

والد گریز

من آدم والد گریزی هستم. یعنی اگه یک از یک کاری حال هم بکنم، وقتی برام شکل قانون بشه سخت بهش پابند می مونم. اصلا همین می شه که آدم توجه نکردن به ددلاینم. یعنی اگه خودم از یک کاری لذت ببرم می شینم سرش تا تموم شه. ولی ددلاین که واسش تعریف می شه انگار که یک والدی می ایسته بالا سر من که کار رو سر زمان می خواد. این می شه که من مثل یک بچه کوچیک شیطون فرار می کنم و از زیرش در می رم. 
حالا این نوشتن توی نوامبر هم شد واسه من یک ددلاین که خودم واسه خودم گذاشتم و دارم هر روز با خودم مبارزه می کنم که بهش برسم. هم تمرین است هم انرژی بر. خیلی هم موفق نشدم. خیلی روزها بوده که نرسیدم یا نشده یا مبارزه کردم و ننوشتم. ولی خوب. یک جایی توی زندگی باید بپذیرم که این منم و اگه نمی تونم صد در صد به حس والدگریزی ام غلبه کنم، می تونم کم کم درصدش رو ببرم بالا. 

آخر هفته آرومی رو می گذرونم که می دونم آرامش قبل از طوفانه. استادی دارم که داره بعد از شش ماه برمی گرده. از من خروجی کارهایی رو می خواد که با اینکه خیلی هاش رو انجام دادم، اینقدر تیکه و پاره و ناکامل و پراکنده بوده که هیچ خروجی روی کاغذی هنوز نداره. یک عالمه امتحان پایانی دانشجوهای کوچک تنها رو هم باید تصحیح کنم آخر هفته که امیدوارم بهش برسم. 
بهتره ببندم اینجا و برگردم سر کارم. تا روزی دیگر و مبارزه ای دیگر


۱۳۹۲ آبان ۳۰, پنجشنبه

زن خانه دار

من هیچ وقت زن خانه دار نبودم. شده یک دوره ای، مثلا دو هفته بین دو تا شغل توی خونه مونده باشم. ولی معمولا اینقدر کارهای عقب مونده اداری و خونگی و اینها داشتم که خیلی حس خانه دار بودن نکرده بودم. امروز روز دومی است که بیدار شدم و حسم حس یک زن خونه داره. حس اینکه می خوام بمونم خونه. دلم می خواد برم خرید. بیام خوراکی ها رو بشورم و بپزم و بچینم توی یخچال. دلم می خواد بوی خونه و مامان و غذا توی خونه راه بندازم. دلم می خواد شربت خوشمزه تابستونی درست کنم برای اعضای خونه بگذارم توی یخچال. بعد هر وقت  هر کی می آد داد بزنم از پشت کتابی که ولو شدم روی مبل دارم می خونم داد بزنم "تو یخچال شربت هست، بریز واسه خودت".
من که اگه قبلا حتی اگه خونه می موندم مجبور بودم  عصر یک سر برم بیرون تا حال و هوام عوض شه و احساس سکون نکنم، برای دومین روز به صورت خودخواسته توی خونه موندم. نوعش از نوع تو خونه موندن افسرده طور نیست. نوعش دقیقا از نوع حس خانه و خانواده داری است. چیزی است که خودم توی خودم ندیده بودم و نمی شناختم.

۱۳۹۲ آبان ۲۹, چهارشنبه

ملال

اين روزها زياد در مورد ملال حرف مي زنم، مي شنوم، مي خونم و فكر مي كنم. ملال از اون نوعي كه آدم هاي عاشقي كه به وصال مي رسن  دچارش مي شن. يا وقتي يك زوج توي يك شركت كار مي كنن اجتناب ناپذيره. يعني شب كه مي ري خونه چيز هيجاني از روزت نيست كه بتوني تعريف كني يا حرف جديدي بزني كه در طول روز نزدي. اصلا همين كه خوشحال باشي از ديدن و دلتنگ از نديدن يارت. به اين فكر مي كنم كه ملال رو بايد بهش آگاه بود و از روش هاي مختلفي مثل فكر كردن به چگونگي  و ساختار وقت گذروندن دو نفر به هم هدايتش كرد. البته خوب هميشه مسايل راحت تر و ممكن ترن روي كاغذ تا موقع اجرا

۱۳۹۲ آبان ۲۷, دوشنبه

جونوران

از بچگی ام از جک و جونور می ترسیدم و خوشم نمی اومد. هنوز هم باهاشون دست به گریبانم. دیگه از مورچه و پروانه و شاپرک و حتی عنکبوت نمی ترسم و می تونم در کنارشون زندگی کنم. ولی با سوسک و پشه کنار نمی تونم بیام. سوسک که خوب صادقانه بخوام بگم، ازش می ترسم. ولی امان از پشه. از بچگی هم از کابوس هام مسافرت رفتن و پشه خوردگی بود. چه شب ها که بیدار نشستم تا صبح و مامان بیچاره ام هی جای پشه رو پماد زده واسم یا خنکش کرده. مالیدن پیاز و آب غوره و آب سرد و خلاصه هر راهی که به نظرش رسیده.همیشه هم به قول قدیمی ها گوشتم شیرین بوده و هر جا که بودم بیشتر از همه بقیه پشه خوردگی داشتم. 
حالا تو نیوزیلند علاوه بر "هدف غایی پشه های عالم بودگی" یک نیمچه حساسیتی هم به پشه ها دارم. یعنی اون روز اولی که با دندون های مینیاتوری شون نیشتم می زنن خوبم. از شبش یا فرداش واکنش حساسیتی شروع می شه. اول جای خود گزیدگی ورم می کنه و شروع می کنه به همزمان خاریدن و درد کردن. یک جوری است نیش پشه که انگار بافت های اطراف رو مریض می کنه. یعنی آخرش که بعد از یک هفته از شرش خلاص می شم تا مدت ها جاش روی دست یا پات سیاه باقی می مونه. بعد انگار که بدنت شروع می کنه مبارزه با این سم و هیستامین ترشح می کنه تمام پوست بدنت شروع می کنه به خاریدن و تا قرص ضد حساسیت نخوری و بعدش غش نکنی از خواب دست از سرت بر نمی داره. 
ولی خوب تو دام پشه ها نیفتادن تو آکلند خیلی سخته. باید زندگی تابستونه و نشستن توی آفتاب و بیرون رو رها کنی که خیلی گزینه دلچسبی به نظر نمی رسه. 

بنياد خيريه بغل

آدم ها سه دسته ان.
يك دسته  هستن كه با آغوش باز مي رن توي روابط اجتماعي. اين جور آدم ها معمولاً فرضشون رو بر سالم بودن آدم ها و اعتماد به حسن نيتشون مي گذارن مگر اينكه خلافش ثابت بشه. معادله ای که این دسته آدم ها بهینه میکنن معمولا میزانی است که به دیگران آرامش و محبت و سود رسوندن. بخورن تو دیوار هم باز دنبال نفر بعدی می گردن که حجم بزرگ حس و محبتشون رو روانه کنن سمتشون. 

دسته دومي هستن كه فرضشون اعتماد و سالم بودن روابط نیست. همیشه منتظرن که یکی سرشون رو کلاه بگذاره. واسه همین مرزهاشون رو می بندن و همیشه با گارد وارد روابط می شن. دوست شدن و نزدیک شدن به این آدم ها باید قدم به قدم و مرحله به مرحله پیش بره. اینجوری قدم به قدم ممکنه به یکی اعتماد کنن و آغوششون رو باز کنن. این جور آدم ها معمولا معادله ای که بهینه می کنن آرامش خودشون و ضربه ندیدن از بازی روابط اجتماعی است. 

یک دسته سوم هم هستن که فکر کنم در مجموع بشه بهشون گفت فرصت طلب ها. کسانی که هدفشون ماکزیممم کردن سودشون است با کمترین هزینه. یعنی هیچ انرژی ای برای آدم های اطرافشون نمی گذارن. وقتی که نیازت دارن سراغت رو می گیرن. نیازشون که برآورده می شه، منتظر می مونن ببین خدمت یا نوازش  اضافه ای هم می گیرن یا نه. اگه بگیرن با گرته برداری یک مدت به همون اطراف می چسبن* و بعد که اگه خدمت ادامه نداشته باشه یا یکی دیگه رو پیدا کنن که همون خدمت یا خدمت بهتر رو با هزینه کمتری می ده، می رن سراغ اون. خوب تا اینجاش خیلی همه چیز منطقی و دو دوتا چهار تاست. این رفتار هم هرچند خیلی قشنگ نیست ولی به هر حال رفتار منطقی است که از آدمیزاد انتظار می ره. مشکل این آدم ها اون جایی است که بعد از اینکه دیگه خدمات رو نمی دادی یا رسیدی یک جایی تو زندگی ات که خودت نیاز به کمک داشته باشی می رن پشت سرشون رو هم نگاه نمی کنن. دیگه به راحتی حتی پیداشون نمی تونی بکنی. دیده شده که حتی تو خیابون که دیدنت به سلامت جواب ندادن یا با یک لبخند از همون دور یک دستی تکون می دن و رد می شن. البته گم و گور نمی شن ها. یک کم بعد ممکنه یک درخواستی یا سوالی داشته باشن که حتما با یک لبخند گشاده و روی باز می آن سراغتون. 


ارتباطات مختلفی بین این سه دسته آدم با هم دیگه شکل می گیره معمولا. دردناکترین این ارتباطات به نظر من وقتی است که یک آدم دسته یک بخوره به پست آدم دسته سه. این ترکیب کاملا پایداره. یعنی آدم های دسته سه که همیشه می تونن آدم های دسته یک رو دور و برشون پیدا کنن. آدم های دسته یک هم معمولا بعد که از یک دسته سه ای سرخورده شدن، می گردن بعدی رو پیدا می کنن. بعد که آدم جدید هم دودرشون کرد، می شینن شروع می کنن خودشون با خودشون دعوا کردن. چون می تونن دیگه ببینن که چه بلایی توی ارتباطات سرشون می آد. ولی این بندگان خدا یک خنگی ذاتی دارن مبنی بر اینکه نمی تونن توی روابطشون مثل دسته سه ای ها یا حداقل دسته دویی ها باشن. این می شه که می مونن تو یک برزخی که هم از آدم های دسته سه ای می خورن هم از والد خودشون که شب و روز و وقت و بی وقت به جونشون غر می زنه. 

با فکر کردن به اینها، تصمیم گرفتم یک بنیاد خیریه بزنم. اولین شعبه اش رو تو آکلند زدم. اسم بنیادم هست "بنیاد خیریه بغل". اگه آدم دسته یکی غصه مند و درددار هستید بگردید اطرافتون یکی از بنیاد ما رو پیدا کنید. دو دقیقه محکم بغلش کنید. لامصب اون درد دو در شدن و اون خستگی از دعوای والد خودتون با خودتون، فقط با یک بغل محکم دو دقیقه قابل تحمل می شه. توصیه هم می کنیم که اگه آدم غمگین تنها دیدید برید علی الحساب بغلش کنید. بلکه هم تو همین دسته آدم هایی باشه که من می گم. 

شعار بنیادمون هم به قول یک دوست مجازی ام، "بی بغلم" است. 


* they will stick around

۱۳۹۲ آبان ۲۴, جمعه

جمعه غروبي

جمعه غروبه. علاوه بر يكشنبه ها كه خيلي دلتنگه اينجا، به نظر من جمعه شب هم دلتنگه. به خصوص اگه تنها باشي يا كاري رو كه داري دوست نداشته باشي. نتوني با كساني كه دوستشون داري باشي. اصلا دلتنگي به نظرم اينقدر واژه سخت و غريبي است اين روزها كه از فهميدنش هنوز عاجزم. مثلا خودم رو آماده كرده بودم كه تا سه سال پدر مادرم رو نيينم. حالا فرصت دست داده كه سه روز ببينمشون. بيرون خونه. ولي بهم نمي چسبه. دلم مي مونه پيش همه كسايي كه دلم تنگشونه و نمي تونم ببينمشون. دام مي مونه پيش همه خانواده روزبه كه نه من نه خودش نمي بينيم. دلم مي مونه پيش محمد. 
از الان عزاي روز آخر اون سه روز رو گرفتم كه قراره بكنم ازشون.
مي دونم بايد بپذيرم كه اون لحظه اي كه كوله ام رو انداختم روي دوشم و زدم بيرون، بار اين دلتنگي رو با خودم بستم و آوردم، ولي هنوز مي گم: 

اي كاش آدمي وطنش را
همچون بنفشه ها
مي شد با خود ببرد
هركجا كه خواست

ترس

ترس یکی از اصلی ترین احساسات انسان است. هر کدوممون هم یک سری ترس هایی داریم. بعضی ها انکارش می کنیم، بعضی ها باهاش کنار می آیم و زندگی می کنیم، بعضی هامون باهاش زندگی می کنیم ولی باهاش کنار نمی آیم. بعضی هامون اینقدر بزرگش می کنیم که می شه اضطراب و جلوی زندگی روزمره مون رو می گیره. واسه بعضی هامون زندگی روزمره جلوی بزرگتر شدن ترسهامون رو می گیره. ولی اون چیزی که همه توش مشترکیم داشتن ترسه. اینکه بپذیریم که این حس رو داریم. به قول نازنین کریمی، این پادشاه خیس جهان، ترس، شش قدم جلوییم. 
نشستم یکی دو هفته پیش همه ترس هام رو لیست کردم. دسته بندی شون کردم. ته ته اش سه چهارتا تا ترس اصلی دراومد. دو تا شون رو می دونستم. دو تاشون رو نه. یعنی فکر نمی کردم ترسم اینقدر ریشه دار باشه. بیشتر فکر می کردم دغدغه ام هستن یا غر خودم به خودم است. می خوام بشینم مرحله بعد دونه دونه به این ترس ها فکر کنم و واسشون گزاره های منطقی بنویسم. ببینم چقدر احتمال رخ دادنشون بالاست. چقدر اگه رخ بدن محتملشون غیر قابل تحمله. چقدر کنترل اینکه رخ ندن در اختیار منه  و اینکه من واسه رخ ندادنشون چه کار می کنم و چه کار باید بکنم. کلا می خوام ببینم با این سبد چند تا ترس من چه کاره ام. 
هم زدن این ترس ها باعث شده این روزها از حد نرمال یک کمی مضطرب تر باشم ولی فکر می کنم این پروسه می تونه باعث شه بیشتر بتونم استرس های روزمره و اضطراب های کنترل نشده رو بفهمم و باهاشون کنار بیام. 
تا چه شود

۱۳۹۲ آبان ۲۳, پنجشنبه

این مال امروز

این پست الان مال امروز باشه. مال دیروز رو هنوز بدهکارم. 
بعد از کلی ماه دوندگی امروز بالاخره بلیط یک سفر برای دو تا کنفرانس رو نهایی کردم. البته هنوز خریده نشده. ولی بقیه پروسه اش دیگه اداری است و من نمی تونم کاری واسش بکنم. هیجان زده ام چون
  • دو تا کنفرانس قراره برم و یک ارائه و یک پوستر دارم. از دیدن یک سری آدم هایی که اسماشون رو همیشه روی مقاله ها دیدم هیجان زده ام. 
  • سفر یک ماهه و کلی جاهای خوب و هیجان انگیز رو قراره ببینم
  • تو این یک ماه به معنای واقعی کلمه دور دنیا رو خواهم زد. یعنی سفرم رو از آکلند به سمت غرب شروع می کنم و از اون یکی ور برمی گردم. می خوام توی راه دقیق نگاه کنم بلکه هم که ویلی فاگ رو ببینم. 
  • قراره سه روز اوایل سفر مامان بابا و برادرم رو ببینم. امید ریاضی زمانی که فکر می کردم می بینمشون یک چیزی تو مایه های دو سه سال دیگه بوده. سرخوش سرخوشم از این نظر
  • قراره روجا رو ببینم و دو هفته باهاش زندگی کنم. به یاد روزهای خوابگاه طرشت، خونه ده ونک. فقط جای روشنا خالی خواهد بود. زیاد و بزرگ
  • یک دوست وب لاگی خوب رو قراره ببینم که خودم امیدوار نبودم حالا حالاها دست بده ببینمش. قراره پنج روز شامل شب سال نو رو با هم باشیم. مشتاقم و خوشحال از اینکه می بینمش و حتی حس نوازش شدگی می کنم از اینکه داره از اون ور آمریکا می کوبه تو سرما به خاطر من می آد اینور.
هیجان همه اینها به حدی است که غیر از وب لاگ نوشتن هیچ کار دیگه ای نمی تونستم بکنم. حالا امیدوارم یک کمی آروم شده باشم و این نیش بازم رو بتونم ببندم بشینم دو کلمه مشق و درس بخونم محض رضای خدا

۱۳۹۲ آبان ۲۰, دوشنبه

روز بعدي

ديروز يك درس واسه من داشت. درس كه البته مال ديروز نبود. ولي من تا حالامقاومت كرده بودم براي پذيرفتنش. اون هم اينه كه هميشه براي رسيدن به نتيجه دلخواه نبايد تلاش تا پاي جان كرد. گاهي بايد فقط رها كرد. يك سري چيزهايي حتي خودشون دوباره بر مي گردن. به خصوص اگه پيش شما امن و آروم بوده باشن. 
ديروز يك لحظه شد كه فكر كردم يا الان يا هيچ وقت.  و جوابي كه داد در آرامشم واقعا عالي بود. 

۱۳۹۲ آبان ۱۹, یکشنبه

روز دهم

یک گولی که دارم می زنم این است که نوشته هر روز رو به وقت تهران و اروپا و آمریکا می نویسم. یعنی فردا صبح به وقت آکلند نوشته اون روز رو می نویسم. حالا من به روی خودم نمی آرم شما هم به روم نیارید. 

 لیست کارهایی که باید انجام بدم اینقدر بلند است که  واقعا هر روز نمی دونم از کجا شروع کنم. از یک گوشه شروع می کنم ولی به ازای هر یک کاری که انجام می دم چند تا کار دیگه باز می شه. نگهداری کردن از لیست همین کارها و اولویت هاشون خودش واسم شده یک کار وقت گیر. یکی اش همین منتقل کردن اینترنت از خونه قدیم به خونه جدید. از صبح ساعت هفت و نیم دارم پشت تلفن با شرکت اینترنتمون حرف می زنم و الان که هشت و چهل  و  دو دقیقه است هنوز هیچ قدم اجرایی ای انجام نشده. چون درخواستم هم شامل تغییر آدرسه هم تغییر قرارداد و کارمندهایی که آموزش دیدن که یکی از این دو تا کار رو انجام بدن هنگ می کنن وقتی قراره به دوتاش فکر کنن. اتفاقی که افتاده این است که وصلم می کنن به قسمت فروش که قرارداد جدید رو بهم بگه. بعد اون وسطش می گه چون تغییر آدرسه، بگذار وصلت کنم قسمت فنی تا اونها امکان فنی این کار رو بررسی کنن. بعد قسمت فنی می گه همین الان فرمش رو پر کنم. خوب ولی من هنوز قیمت قرارداد جدید رو نمی دونم. بعد وصلم می کنن دوباره به فروش. ولی این بار به یک آدم جدید که لازمه همه اون پروسه رو دوباره براش توضیح بدم. بعد یک سوال فنی دیگه پیش می آد که حالا درمورد خط تلفنه. دوباره وصل شدن به فنی و توضیح دوباره و برگشت به فروش و تو هر بار تلفن یک آدم جدید بوده و مجبور شدم واسش از اول توضیح بده. نفر آخر رو یک سری کتک زدم. گفت که می نویسم صحبت هامون رو این زیر که نفر بعدی بدونه توافقاتمون رو. می خواستم موهام رو بکنم. یعنی از اول این امکان رو داشتن و اول صبحی من رو مجبور کردن ده بار یک چیز رو توضیح بدم



روز هشتم در روز نهم

روز هشتم:


خوب وسط جریان عوض کردن خونه و درخواست ویزا فرستادن واسه دو تا کشور و کلی کار اداری و طراحی یک درس واسه تابستون و هزار و دویست تا کار دیگه که باشی این می شه که تصمیم می گیری یک ماه بنویسی، روز هشتم رو از دست می دی.
بعد برای آدمی به کمال طلبی من از دست دادن یک روز کافیه تا بی خیال شم و بگم سال دیگه نوامبر با دقت تر می نویسم. ولی خوب همین جلوی کمال طلبی ایستادن هم یک بخش است از همین سفر. این شد که  این پست شد پست روز هشتم در روز نهم. 

یک تیکه از روز هشتم بود که خیلی خوب بود. بعد از دانشگاه رفتم با یک دوست خیلی خوب پیاده روی. کل پیاده روی مون شاید نیم ساعت بود. ولی خیلی آرامش بخش بود. دو تا درخت خوشگل، قوی دیدم با آغوش باز. دلم خواست مثل اون درخت ها باشم. سبک ولی با ریشه. با آغوش باز. سرفراز ولی همزمان نزدیک به زمین. 
بعدش خودم رو به یک نیمچه پیاده روی دعوت کردم تو یکی از خیابونهای آکلند که دوست دارم. از نیومارکت پیاده رفتم پارنل. کل پیاده روی اش بیست دقیقه است. ولی اونجوری که من مزه مزه کردمش یک ساعت و نیم طول کشید. توی راه بستنی خوردم، خرید کردم، رفتم یک پارک کوچولویی که یک تاب داره و یک روزی که حالم بد بود من رو پناه داده بود. رفتم به تیر اینکه تاب بخورم. شب تعطیلی بود و کلی خانواده توی پارک بودن و فکر کردم که تو صف این کوچولوها برای تاب نوبت من نمی شه. دراز کشیدم روی یکی از نیمکت های پارک و کتابم رو خوندم. بعد هم از یکی از خیابون های قشنگ ولی فانتزی رفتم پایین تپه تا خونه دوستم. توی راه فکر می کردم که اینجا خونه ای است که لاله توش زندگی کرده و چقدر اون هر روز این خیابون رو رفته بالا و پایین. حس کردم جلوم داره راه می ره در حالیکه با خودش آواز می خونه. با خنده رسیدم به مهمونی. شاد و سرخوش از ساعت خوبی که با خودم گذرونده بودم. 


روز نهم:

این روزهام پر و سرشار است از دوست. من آدم دوستی ام. به قول مامانم "رفیق باز". این رفیق باز بودن یک بار منفی داره. نشون می ده که چقدر اولویت می دی به رفیقات به جای خودت. این اولویت دادن یک چیزی است که دارم سعی می کنم یاد بگیرم. تمرین می کنم باهاش و دست به گریبانم. ولی با یک معنی دیگه اش که می گه که بهره وری خودت باید به معاشرت با دوستات اولویت داشته باشه، چیزی است که من دارم با جدید در مقابلش مقاومت می کنم. حس می کنم بخشی از کاراکتر من است. می دونم هم که در راستای حرفه ای بودن و رشد شخصی حرفم غلطه و تعادل باید بیشتر به سمت بهره وری روزها باشه از نظر خروجی هایی که تولید می کنم، ولی هنوز دارم مقاومت می کنم تا ببینم که بعدش چی می شه. 

۱۳۹۲ آبان ۱۶, پنجشنبه

نوشتن، ابزار یا هدف

امروز دیگه سعی نمی کنم به زور منسجم و سر و ته دار بنویسم. نیست که خیلی موفق بودم پنج روز گذشته.

1- یک ایمیل دلپذیر گرفتم از یک دوست قدیمی. من رو برد به اوج. اوج جایی که باورم کنه که هر چند آدم های عجیب، ناخوب، نادوست هستن که نگاهت رو تیره کنن، دوست های صاف و رقیق و سالم هم هستن. گرفتن اون ایمیل تعریف سه چهار سال از زندگی ام بود که تا حالا درست ندیده بودمش. 

2- در تدارک سفرم برای رفتن به یکی دو تا کنفرانس. بعد یک پرواز طولانی دارم که یک جایی وسطش باید یک توقف داشته باشم. دلم رو نمی تونم جمع کنم که کجا برم و کی رو ببینم. بس که دلم پیش تعداد زیادی دوست است و بس که همه مثل دانه های عدسی که یک توپ محکم خورده باشه وسط ظرفش پخش و پلاییم. 

3- سوال دارم. سوالم این  است که آدم ها چه طور می تونن به روی حقایقی که به صورت صریح می دونن چشم ببندن. چه جوری می تونن رفتار نرمال داشته باشن توی فضایی که نرمال نیست. چه جوری می تونن دربند و درگیر ترس یا شک شون بشن وقتی که اینقدر همه چیز روشنه. سوال و جواب معلوم و مشخص است. و باز آدم ها یک جوری رفتار می کنن که با هیچ توصیفی نمی شه فهمیدش و نمی شه توجیه اش کرد. من هنوز  از کار آدمیزاد در عجبم. 

۱۳۹۲ آبان ۱۵, چهارشنبه

ششم نوامبر

خوب امروز ششم نوامبره. البته به وقت اینور کره زمین که منم. وگرنه به وقت خیلی جاها تازه عصر پنجمه. ولی خوب زندگی می گذره و متاسفانه با من چک نمی کنه که دلم می خواد امروز چندم باشه. 
این روزها برای من روزهای عجیب ولی آرامی هستن. روزهایی که وسط  اثاث کشی و هی از خونه جدید به قدیم و برعکس رفتن، گیر کردم. کلی از وقت هایی که مشترک با روزبه می گذروندم کم شده و این خودش تعادل زندگی من رو یک جورایی به هم می زنه. منتظرم این روزهای سردرگمی تموم شه و دوباره ساکن یک جا بشیم تا به یک نظم و روتین برگردم. 

این بازی وب لاگ نویسی هر روزه نشون داد بهم که چقدر توی خودم فرو رفتم و چقدر سختمه که ذهنم رو مرتب کنم و بنویسم. حجم فکر و حسی که توی کله ام هست خیلی زیاد است. یعنی مساله این نیست که چیزی ندارم که بنویسم. توانایی اینکه قلاب بندازم توی مغزم و یک چیزی بکشم بیرون و مرتبش کنم و بنویسم. زندگی ام بیشتر این روزها "فیل کنندگی" است و مشاهده تا نوشتن و جمع بندی و کلمه. 

امیدوارم همین نوشتن، به زور نوشتن، باعث شه که کم کم قلاب هام گیر کنن به مجموعه کلمه ها توی مغزم. شروع کنم دوباره به نوشتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۴, سه‌شنبه

خلاصه سوم است یا پنجم؟

خوب من از اول نوامبر شروع کردم به نوشتن هر روزه. به نظر خودم هم امروز سومین روزه که می نویسم و هر روز هم نوشتم. ولی نمی دونم چرا تاریخ این پایین کامپیوترم داره پنج نوامبر رو نشون می ده؟
بعد چی شد که یکهو پنج نوامبر شد؟ من که تازگی ها جولای و سپتامبر بودم. اصلا اکتبر چی شد که پرواز کرد و رفت؟
من قرار بود تا الان یک مقاله ژورنال آماده داشته باشم. چی شده که هنوز یک خط نوشته هم ندارم؟
می خوام بشینم خودم رو دعوا کنم که اگه اینقدر وب لاگ نخونم، ننویسم، کتاب نخونم، وب گردی نکنم، با دوستام معاشرت نکنم، برای عزیزانم دلتنگی نکنم، می شینم مشق می خونم، مقاله می خونم، آدم حسابی می شم. 
بعد فکر می کنم به سال های گذشته زندگی ام. شوخی که نیست. سی و چهار سال گذشته. از این سی و چهار سال، چیزهایی که یادم مونده و بهشون افتخار می کنم همین ها هستن. کتابهایی که خوندم، دوستایی که داشتم و معاشرت هایی که کردم باهاشون، و خروجی هایی که داشتم. اینجوری که خارجی ها می گن، اچیومنت هام. یک جوری عجیبی ولی همه اینها توی زندگی بیست و چهارساعته جمع نمی شن. 

همین می شه که قرار باشه یک روزی روز سوم باشه، بعد یکهو به خودت بیای ببینی پنجم است. و نفهمی که اون دو روز لعنتی اون وسط کجا رفتن. 

۱۳۹۲ آبان ۱۳, دوشنبه

خونه

آبان یا نوامبر، حداقل تو سه پنج سال گذشته واسم ماه های پر از تلاطمی بودن. قبل از چهار سال پیش یادم نمی آد که آبان ماه هام رو چه می کردم. ولی چهار سال پیش یادمه که آبانم با شروع اضطرابم همراه شد و سال های بعد همه اش می ترسیدم که نکنه دوباره اون اضطراب برگرده. یک جور شرطی شدن به پاییز به خاطر اینکه تریگر اضطراب من فصلی بوده. تو نیوزیلند ولی فصل ها برعکسن و الان ما داریم یک تابستون گرم رو شروع می کنیم. روزهای آفتابی و پر حرکت که توشون نمی شه مضطرب یا افسرده شد. دو سال قبل که این موقع در حال جمع کردن و آماده شدن برای مهاجرت بودیم. پارسال هم که برنامه ریزی می کردیم که بریم کانادا. 
این شده که نوامبر امسال بی هیجان شده بود. گفتیم یک هیجانی بهش بدیم. غیر از این برنامه نوشتن هر روزه، یک فقره اثاث کشی، یا اسباب کشی هم گذاشتیم توی برنامه. این یکی دو هفته قبل از بازگشت ظفرمندانه استاد محترممون از اونور کره زمین به اینور، دنبال کارتن بستن و باز کردن و کار اداری و منتقل کردن آدرس و تلفن و اینترنت و اینها خواهیم بود. 
با ما باشید در گزارش نوامبرانه زندگی

۱۳۹۲ آبان ۱۲, یکشنبه

قرار وب لاگی نوامبر

نوامبر ماه نوشتن است. اگه وب لاگ می نویسید و دوست دارید که یک ماه هر روز بنویسید. من دارم به پیشنهاد رویا می نویسم. 



این هم نوشته های نوامبر ندا که ظاهرا قراره درمورد خاطرات جنگ  باشه. 


۱۳۹۲ مهر ۱۳, شنبه

چرخه خشونت یا harassment


وسط یک دعوام با رئیسم تو دانشکده. رئیس که نه. استادی که من کمکش هستم. یعنی course coordinator اش هستم. یک کاری بهم داده که من خودم فکر می کردم یک روزه تموم می شه. الان دو هفته است دارم کار می کنم تموم نشده و من هی با خودم دعوا کردم که چرا عقبم و کار می کنم. اون هم هی واسم ایمیل های عصبانی فرستاده. من دوباره قول دادم که چهار ساعت دیگه روش کار می کنم تا تموم شه. بعد کار یک پیچ دیگه خورده. واقعا از اول تخمین درستی نداشتم از میزانی که کاره طول می کشه. واقعا هم با دل و جون واسش کار کردم. واسه مسالهه منظورمه.  ولی خوب یک هفته دیر تحویلش دادم. هنوز هم البته تحویل ندادم. وسطشم. از یک جایی به بعد هم باید کار رو می دادم به یک نفر که روی سرور اجراش کنه واسم. کاری که من تا حالا انجام ندادم و دسترسی هم نداشتم که انجام بدم.
امروز هم شنبه است و اون بنده خدا رفته عروسی و گفته که فردا سرور رو درست می کنه واسم. به این نیمچه رئیس گفتم که فردا نهایی می شه. عصبانی شد و شروع کرد همینجوری واسم ایمیل های عصبانی فرستادن. من هی ایمیل ها رو خوندم، هی حسم رو قورت دادم، اشکم رو پاک کردم. اون تیکه های شخصی اش رو ندیده گرفتم و به تیکه های کاری اش جواب دادم. هی هم پیشنهادهایی دادم که چه جوری می شه از این شرایط کمتر آسیب دید.

یک جا دیگه بریدم. ایمیلش رو برای دوستم که تو یک دانشکده دیگه استاد است تعریف کردم، گفت که این harassment است و رئیس تو اجازه نداره که با تو اینجوری حرف بزنه. در بدترین حالت از عملکردت ناراضی است اخراجت می کنه.
تازه دیدم که چه اتفاقی داره برام می افته. با ایمیل های اون یک مکانیزم دعوا کردنم توی خودم راه افتاده. دیدم این اشک ها مال این کار و این موقعیت نیستن. همه احساست منفی ام از همه شکست های زندگی ام اومدن بالا. دیدم غوطه ورم در احساس بی عرضگی و ناکافی بودن. رفتم قانون دانشگاه رو درمورد harassment خوندم. اینکه حتی اگه طرف چیزی بگه که تو خودت پیش خودت  احساس بدی پیدا کنی، شامل این سو استفاده می شه. دیدم که موفق شده یک کاری کنه که من نه تنها از دست اون عصبانی نمی شدم که بهم توهین می کرد، عملا یک جوری از دست خودم عصبانی بودم که کار رو به جایی رسوندم که طرف به جایی رسیده که توی محیط رسمی دانشکده داره اینجوری حرف می زنه. 

با یک همکار هم حرف زدم. خیلی سربسته گفتم این مشکل رو روی سرور دارم واسم درست کن. گفت فردا درست می کنم. گفتم آخه فلانی یقه ام رو گرفته الان می خواد. گفت طبقه تجربه قبلی با این آدم، هر چه زودتر به رئیس مشترکمون بگو. هرچی زودتر بگی بهتر از دیرتره. تازه گوشی دستم اومد که چرا این ترم این کار رو که به نظرم خیلی کار خوبی بود، اینقدر راحت دادن به من. تازه فهمیدم که این بنده خدا همیشه همینجوری است و هیچ کس توی دپارتمان حاضر نیست واسش کار کنه. 
بهش ایمیل زدم. خیلی جدی. حتی سلام هم نکردم اولش. گفتم که دیگه در این مورد ایمیل نزنیم. فکر می کنم اینها که تو می گی harassment است و من ترجیح می دم که درموردش بریم واحد منابع انسانی حرف بزنیم. در ضمن رئیسم رو هم به این ایمیل اضافه کردم که بدونه من شکایت رسمی می کنم. در ضمن تو کاملا حق داری که وقتی از عملکرد کسی راضی نیستی اخراجش کنی. ولی حق نداری درمورد شخصیت کسی حرفی بزنی یا حتی با کارمند بدت با لحن بدی حرف بزنی. فعلا یک ساعت گذشته و جوابی نیومده. نمی دونم غلاف کرده یا داره برای حمله بعدی آماده می شه. 

مستقل از این دعوا ولی، از وقتی که با چرخه های خشونت آشنا شدم دیدم که چقدر در طول روز و در زندگی مون در مقابلشون قرار می گیریم. چقدر آدم ها با عتاب کردنمون رفتارمون رو کنترل می کنن و احساساتمون رو تحت کنترل خودشون در می آرن. خوب این مکانیزم خوبی است چون همون تقویت مثبت و منفی است که باعث آداپته شدن آدم و عملا یاد گرفتن آداب در کودکی می شه. ولی وقتی یکی تو بزرگسالی سر آدم پیاده اش می کنه، خیلی خیلی سخت تره. هم تشخیصش هم اثری که روی زندگی آدم می گذاره. 

۱۳۹۲ مهر ۱۱, پنجشنبه

منطق خشن درون

تو حاضری پاشی راه بیفتی دنبالش؟ ریسک کنی روش؟ نیستی؟ پس دیگه حرف اضافه نزن. یار شاطر نیستی، بار خاطر نباش. لبخند بزن و بگذر

۱۳۹۲ مهر ۱۰, چهارشنبه

فمنیسم دانشگاهی

استادم می گه چند وقتی است کم پیدایی. خروجی هات هم زیاد نیست. می گم یک دوست دارم که داره لیسانس می خونه اینجا.
 اینجا پرانتز باز می شود (علوم انسانی خوندن واسه کسی که انگلیسی زبان دومشه خیلی خیلی سخته. به خصوص که بچه ها اینجا تو مدرسه از سن هفت تا چهارده سالگی روی نوشتن و به خصوص argument نوشتن تمرکز می کنن. واسه همین تمرین هایی که تو رشته های علوم انسانی باید انجام بدن واسشون خیلی ساده تره. فقط باید اصل مطلب رو بگیرن. واسه ما زبان دومی ها، اگه مطلب رو بفهمی و بنویسی تازه بیست درصد کار رو انجام دادی. اینکه بتونی چیزی رو که می خوای بگی، سلیس بنویسی و از نظر منطقی ساپورتش کنی، اصلا خودش یک داستانه. ) پایان پرانتز .

خلاصه می گفتم، به استاده گفتم یک دوست  دارم که داره لیسانس می خونه. گفت خوب چرا واست مهمه که اون موفق شه تو درسش. گفتم توانمندسازی زنان. بلند خندید. گفت برو یک دوست فمنیست هم واسه خودت پیدا کن بیاد این مدل ریاضی رو واست بنویسه.