۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

سرما

فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم ساعت اداری تموم می شه. با تموم شدن ساعت اداری هواساز های یخ زننده اتاقمون تو دانشگاه خاموش می شه. یعنی دیگه مجبور نیستم هر نیم ساعت یک چایی بریزم که بتونم دستم رو دور لیوانش گرم کنه. با کاپشن و کلاه راه برم و هر یک ربع هم برم تو آشپزخونه دستام رو با آب گرم بشورم. خوشحالی ام البته ده دقیقه یک ربع بیشتر طول نمی کشه. تا وقتی که یکی از هم اتاقی هام احساس گرما کنه، یا نمی دونم، احساس کم بودن سر و صدا و بره به صورت دستی دوباره روشنش کنه.
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم


پی نوشت:
در نیوزیلند به دلیل مبارزه با رشد کپک و قارچ و اینها که در هوای مرطوب احتمال رشدشون بیشتره، همه ساختمون های دمای مشخص دارن و air conditioner ها یا همون هواسازها بایددما رو توی اون حد نگه دارن. نمی دونم حدش چند درجه است ولی می دونم که همواره دست و پا و صد البته دماغ من یخ زده است. 

دکترا در نیوزیلند


من تقریبا دارم هر روز یا هر یک روز در میون یک ایمیل بلند بالا در جواب کسانی که می خوان برای دکترا در نیوزیلند اپلای کنن می نویسم. دیدم همه رو خلاصه کنم بگذارم اینجا راحت تره. 


اول از همه این لینک رو بخونید.


تنها همین یک پست این وب لاگ است که درمورد دکترا است و بقیه اش اطلاعات خیلی ارزشمندی درمورد زندگی در نیوزیلند و نحوه مهاجرت نوشته که می تونه مفید باشه برای تصمیم گیری تون

برای پذیرش گرفتن اینجا مهمترین کاری که باید انجام بدید نوشتن پروپوزال است. اینکه چقدر پروپوزالتون نو و جدید است و چقدر contribution داره خیلی ارزیابی نمی شه در این مرحله. تنها اینکه شما قابلیت دارید که یک تحقیق رو طراحی کنید مهمه. وقتی شروع کردید به کار دکتراتون لزوما همون پروپوزال رو انجام بدید. یعنی می تونید اگه خواستید موضوعش رو تغییر بدید یاا اصلاحش کنید. یک سال هم در اول دکترا برای این کار وقت دارید. تو اینترنت سرچ کنید نمونه های پروپوزال خیلی خوب می تونید پیدا کنید فقط دقت کنید که مال دانشگاه های نیوزیلند یا استرالیا باشن.
همچنین این مهمه که موضوعتون به زمینه کاری یکی از استادهای اینجا بخوره که طرف علاقمند شه بهتون. به هر حال بهتره که پروفایل استادها رو ببینید و چند تا رو مدنظر بگیرید و همزمان که پروپوزال می نویسید یا بعدش باهاشون ایمیل بازی کنید. پروفایل استادها و research interest شون رو نگاه کنید. چون به هر حال شما در صورتی پذیرش می گیرید که یک استاد قبول کنه با شما کار کنه و خوب طبعا اونها کسانی رو می پذیرن که حوزه مشترک دارن.

اگه استادی شما رو قبول کنه یعنی پذیرشتون حتمی است. اما بر خلاف دانشگاه های آمریکایی استادها هیچ کاری در زمینه اسکالرشیپ نمی تونن بکنن. باید جداگانه اپلای کنید

برای اسکالرشیپ در استرالیا و نیوزیلند، عمده معیارشون academic merit است که شامل معدل می شه. البته نه فقط معدل فوق. بلکه نمرات لیسانس هم تاثیر داره. تجربه من می گه که آدم هایی با معدل بالای 15 در لیسانس شانس دارن ولی اگه معدل لیسانستون 17 بوده شانستون زیاد تره.
اگه معدل لیسانس و فوق لیسانس خوب (بالا 16 در لیسانس و 18 در فوق لیسانس) دارید شانستون زیاد است. اسکالرشیپ معمولا 25000 دلار در ساله که می شه یک خانواده دو نفری باهاش راحت زندگی کنن. اگر هم نگیرید این شانس رو دارید که در طول تحصیلتون دوباره برای اسکالرشیپ اقدام کنید. اگه معدل بالایی ندارید با نمره زبان بهتر یا مقاله معتبرتر نمی تونید نتیجه رو خیلی تغییر بدید. (باز هم بر خلاف آمریکا)

نکته نیوزیلند این است که برای مقطع دکترا از شما شهریه معادل افراد بومی می گیره که با بیمه به صورت سالانه حدود 7000 دلاره . در نتیجه اگه در این شرایط قرار گرفتید که پذیرش داشتید ولی اسکالرشیپ نه، بین استرالیا و نیوزیلند، توصیه من نیوزیلند است. چون دکترا اینجا 3 ساله است در مقابل استرالیا که چهار ساله است. شهریه یک سال به همراه بیمه health که برای دانشجوهای خارجی اجباریه، حدود 7000 دلار در سال در نیوزیلند است اما در استرالیا همین شهریه بین 30 هزار تا 35 هزار دلار در ساله که اصلا قابل مقایسه نیست.

اینجا می تونید برای کار حل تمرین هم اقدام کنید که احتمال گرفتنش خیلی زیاده در این صورت در سال معا دل شهریه تون درآمد خواهید داشت. به علاوه اینکه به همراه دانشجوی دکترا ویزای کار می دن .


من خودم از زندگی در نیوزیلند خیلی راضی هستم. اینجا خیلی آرومه. خیلی زیباست. بهترین روزهای بهار و پاییز ایران رو فرض کنید، حداقل 50 درصد روزهای سال همون جوری است.

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

روز خوب، روز بد

فاصله روز خیلی بد و روز خیلی خوب خیلی کمه. به اندازه هشت ساعت خوابیدن. به اندازه یک بعدازظهر رو با دوستان گذروندن. به اندازه یک استخر رفتن و آرام شدن. به اندازه یک عصر و شب رو با دوستان گذروندن. ولی گاهی همین فاصله کم خیلی زیاده. به اندازه دوست داشتن و نداشتن خودت. راضی بودن یا نبودن از میزان تلاشی که می کنی. به اندازه میزانی که استرس خودت رو منتقل می کنی به کسانی که دوستشون داری. به اندازه یادآوری همه ترس هایی که داری و ریختنشون سر نزدیک ترین آدم ممکن. فاصله لحظه های خیلی خوب و خیلی بد خیلی کمه.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

عصر اولین روز زمستانی

1- در نیمکره جنوبی، امروز اولین روز زمستان است.

2- کتاب "کیمیا خاتون" رو گرفتم دستم. دو صفحه خوندم رسیدم به اون جمله. نوشته بود "دیگر طاقت ماندنش نبود. محبوبش را بر سر دست برده بودند". فکر کردم باید دیده باشی این صحنه رو که بفهمی یعنی چی. باید نگاه دوستی، عزیزی که "محبوبش را بر سر دست می برند" تا ابد توی مغزت حک شده باشه تا بتونی بفهمی این جمله یعنی چی. فکر می کنم چند تا حس و موقعیت خفه کننده دیگه مثل این تو زندگی وجود داره که من هنوز حتی نمی دونم که وجود دارن. مثل درد شیدا. مثل رفتن غزال.  بعضی وقت ها شک می کنم که دنیا با اینهمه درد اصلا ارزش زیستن داشته باشه. همین موقع هاست که شک می کنم به اینکه درسته آدم بچه دار بشه یا نه. اینکه هستی رو هدیه بدی به یک موجودی که بیاد یک بسته تحویل بگیره به اسم زندگی. پر از درد و ترس، حالا گیرم با یک لحظات شاد و آرامش. شادی و آرامشی که توش لذت ببری و خوشحال باشی از اینکه درد و ترس تو اون لحظه نیست. خلاصه که کتاب خوندنم تو صفحه دوم متوقف شد. با این همه نمی شه کتاب خوند حالا. 

3- امتحان دادم. امتحانی که شاید آخرین امتحان جدی درسی ام باشه. خوب آماده بودم. فکر می کنم تحت تاثیر محیط درسی اینجا قرار گرفتم. تو دوره لیسانسم که هیچ وقت پیش نیومده بود اینقدر آماده باشم برای امتحان دادن. تجربه درس خوندن گروهی هم باعث شد که یک دوست خوب پیدا کنم. یک دختر کلمبیایی که واقعا جذابه. کلا آدم های آمریکای جنوبی برای من خیلی جذابن. گرم ان، پر از انرژی ان و خیلی پر آرامشن. حداقل اینهایی که من دیدم.  باز پریدم به یک شاخه دیگه. می گفتم که امتحان دادم. سه ساعت تمام با خودکار نوشتن یادم رفته بود. بعد خوب چون به انگلیسی بود حتی یک جوری نبود که بگم "آخ جون. دست خط من" یعنی قشنگ انگار من نبودم که امتحان می دادم یا می نوشتم. نتیجه خیلی بدتر از حدی می شه که من آمادگی داشتم. طبق معمول هم مشکلم مدیریت زمان بود.وقت گذاشتن زیاد و کمال طلبی روی سوال های اول و کم آوردن وقت واسه سوال های بعدی. 

 

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

امروزهای ما

طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است. 
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"

روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی

بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه. 

تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم. 

دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

عصر شنبه

برای خوشبختی همین بس که عصر روز تعطیل. نشسته باشی پشت کامپیوتر محبوبت. چیپس و شور بخوری با نوشیدنی مورد علاقه ات. داستان عشق بشنوی و آرامش. وصال و سرانجام. افق باز. به دلیل و نادلیل خودت رو دوست داشته باشی. 

نباید یادت بیفته به کهنه قرض هات، مشکلاتت و همه چیزهایی که از اون اوج با کله پرتت کنه پایین

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

همینجوری چند تا

اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد. 

دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا. 

سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره. 

بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی  یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها. 

به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم. 

این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

استادم

از دو تا فضای کاملا متفاوت اومدیم. اون هندی است با پشتکار هندی ها و بیشتر عمرش رو تو آمریکا زندگی کرده با مدل بدو بدوی آمریکایی. مغزش ریاضی است. اینقدر کار در زندگی اش مهمه که می گفت من اگه خونمون دور نبود به دانشگاه، همینجا زندگی می کردم تو اتاقم.

بعد  من از ایران اومدم. از کشور" کار امروز به فردا مسپار، خیلی نزدیکه، بنداز هفته دیگه". تازه تو ایران من بی نظم ترین و دل خوش ترین آدم اطرافم بودم. یعنی حرص درآور در حوزه بی خیال بودن. بعد اومدم نیوزیلند. کشوری که مردمش وقت در نظر می گیرن واسه اینکه از این ور خیابون با خیال راحت برن اونور خیابون.  از هجده سالگی ام اعتماد به نفس "منی که ریاضی بلدم" که داشتم ، خورد تو دیوار ریاضی دو و افتادم. آمار و احتمال رو که پاس کردم تا جایی که تونستم خودم رو دور کردم از هر مسیری که از ریاضی رد شه. حالا اومدم اینجا و گیر کردم وسط یک برنامه ای که بدون آمار و احتمال و سری زمانی و امثالهم راه به جایی نمی بره. راستش رو بخوام بگم، خودم هم می دونم که نمی شه بیشتر از این پیش رفت. 

همین فقط گفتم که بگم که چه جوری داریم دو تایی هم رو دق می دیم. 
سلام به رضا سرخوش


۱۳۹۱ خرداد ۹, سه‌شنبه

زندگی

پرده اول

فنرهای تختمون خرابه. البته مطمئن نیستم که خراب باشه. چون فنر وقتی خرابه خیلی خوب و راحت و سریع و پر دامنه نوسان نمی کنه. فنرهای تخت ما بیش از اندازه سالمه. یعنی اگه یک نیروی کوچولو بهش وارد کنید، مثلا دو سانت ببری اش پایین، به جای اینکه در حین نوسان دامنه از دو سانت شروع شه  وکم کم میرا شه، از ده سانت شروع می شه. و طی زمان یا همون قدر باقی می مونه یا همچین بگی نگی زیاد می شه. اینقدر نوسان می کنه که رسما بگی غلط کردم. بعد اگه یکی از ما شب بی خوابی بزنه به سرش و زیاد تکون بخوره تو تخت، اون یکی از شدت نوسانات خوابش نمی بره. بعد می خوایم زنگ بزنیم به صاحبخونه که این تخت خرابه و درستش کن. موندیم چی بگیم. بگیم آقا دامنه نوسانات فنر زیاده؟ تشکر کنیم که تخت خراب نشده. ولی اگه می شه بیاید عوضش کنید؟ یعنی اگه آدم از شدت کیفیت ناراضی باشه باید چه کار کنه؟

پرده دوم
همه مون در اقصی نقاط دنیا، چسبیدیم به یک عالمه چیز که دوستشون نداریم. که از وجودشون لذت نمی بریم. که وقت گذاشتن باهاشون برامون عذاب آوره. بعد انگار یک جوری با خودمون رو در بایستی داشته باشیم، برنمی داریم دستشون رو بگیریم از زندگی مون پرتشون کنیم بیرون. همه اش یک گوشه می شینیم و غصه شون رو می خوریم و هنوز باهاشن وقت صرف می کنیم. غر نمی زنم. قضاوت هم نمی کنم. خودم اصلا اولین نفریم ام که این جوری ام. خط زدن و بیرون انداختن از دستم بر نمی آد حتی اگه اذیت شم. 

پرده سوم
آقا پرده سوم همه اش در مورد کله پاچه است. حال ندارم توضیحش بدم. اینکه امید دارم که در آینده نزدیک کله پاچه بخورم. گفته بودم که فقط دو تا غذا هست در عالم که من ممکنه هوس کنم و وقتی که این دو تا رو دلم می خواد، تا نخورمشون هیچ غذای دیگه ای بهم نمی چسبه. یکی اش کله پاچه است. دومی هم آش دوغ است. از اونها که تو اردبیل و سرعین پیدا می شه. خلاصه که این هفته به امید کله پاچه زنده ایم. 

پرده چهارم
امروز نشستم چیزهایی رو که از یک دانشجو در موقعیت من انتظار می ره که بلد باشه و قراره تو سه سال آینده استفاده کنه، لیست کردم. ده دوازده موضوع کلی است. مثلا تئوری بازی ها. یک کم ریزترش کردم که بفهمم از کجا شروع کنم به خوندن. یکی اش مثلا  نظریه بازی ها چهار تا فصل یک کتاب می خوام بخونم. کلش شد 109 مورد. یعنی من باید 109 مورد جدید یاد بگیرم در حالیکه از وقتی از ژانویه درسم رو شروع کردم فقط 5 موضوع اینجوری یاد گرفتم. قیافه ام رو تصور کنید فقط. 

۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه

تولدت مبارک

نوشته شده در سی و یک اردی بهشت

نه که فکر کنی ته گلوی من این روزها غم به این بزرگی نشسته ها. همه همین طورن. با هر کس که حرف می زنی یا مستقیم می گه یا بین خطوط نوشته هاش و تو مکث های بین کلماتش، تو جاری هستی. 
درد سی و یک اردیبهشت که سی و دو سال پیش تو اومدی، وقتی اینقدر خفه کننده است، ببین هشت مرداد که یک سال پیش ازش تو پر کشیدی و رفتی چی می شه. با همه وجودم آرزو می کنم زمان اینقدر کش بیاد که هشت مرداد نشه. یا حداقل من یادم نباشه که هشت مرداد است. روزی که بدترین روز عمرم شد بعد از رفتن تو. 
غزالکم. 
نیاز
تنهایی
غم
رضایت

اینها هیچ کدوم نشونه حقارت نیست
نشونه
آدم بودن است
آدم به معنی واقعی کلمه
قیافه کروات زده خندان که باهاش می ریم سرکار 
چیزی است که قراره وانمود کنیم که هستیم
بقیه اش، اون زیر، همونی است که ما هستیم
بی کم و کاست

۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه

خلاصه زندگی پری

باید اسم پست قبل رو عوض کنم. بگذارم "من.. درباره من... نه درباره تو"

اگه بخوام همه چیزهایی رو که تو این 32 سال (هنوز باورم نمی شه این عدد رو می نویسم) یاد گرفتم رو به ترتیب تاثیری که تو زندگی ام داشتن، مرتب کنم، اصلی ترین اش اینهان:
اولی اینه که هیچ چیزی، هیچ ابزار ارتباطی ای، هیچ نحوه حرف زدنی، هیچ چیز جای دو کلام حرف زدن رو در روی صادقانه رو نمی گیره. احتمال ایجاد سو تفاهم تو هر روش دیگه ای ، خیلی زیاده. 
دومی هم که البته الان اهمیت نداره، این است که یک اتفاق ثابت، ممکنه به نظر دو تا آدم مختلف دو تا چیز مختلف باشه. مثلا داداش من تصادف می کرد در حد اینکه ماشین رو می مالید به گارد کنار  اتوبان، بعد تو خونه ما به مدت یک هفته جنگ جهانی و عزای عمومی  اعلام می شد. بعد یک خانواده دیگه، بچه شون با ماشین می زد تو دیوار همسایه می رفت تو حیاطشون، بعد تعریف این اتفاق خنده دارترین لحظه های دور هم بودنشون رو می ساخت.
سومی هم این است که از دم لذت ببر. چون دقیقا دو سال دیگه می شینی غصه همین الان رو می خوری. مثل من وقتی که با آدم هایی کار می کردم برای پنج سال که الان دلم برای دو کلمه حرف زدن با هر کدومشون پر می کشه. ولی وقتی باهاشون بودم، داشتم تمام روز یا با دوستای دانشگاهم که همه  دنیا پراکنده ان چت می کردم یا به فکرشون بودم. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه

لاطائلات یا شاید لاطاعلات

شاید گیج نیستی . شاید فقط ترسیدی. شاید فقط غمگینی. شاید تنهایی. ولی اگه فرق بین اینها رو نمی دونی، حتما گیجی. اصلا اسمش رو می گذاریم گیجی. اینجوری دردش کمتره. 
 



*************
یک کتابی هست به اسم وانهاده. فکر کنم مال سیمین دوبوار است. اولین باری که خوندمش فکر کنم 12 سال پیش بود. (اگه می خواهید بخونیدش بقیه نوشته من رو نخونید. خطر لو رفتن داستان وجود داره)
داستان یک زنی است که فهمیده که شوهرش با یک خانم دیگه رابطه داره. بعد شروع می کنه به دست و پا زدن برای اینکه رابطه اش رو نجات بده. بعد این دست و پا زدن هر روز می برش پایین تر. تا وقتی که چیزی از روانش باقی نمونده وقتی که شوهرش واقعا ترکش می کنه. بعد آدم می تونه خیلی راحت تو این موقعیت قرار بگیره. وقتی که دست و پا می زنی و از بس که ترسیدی حتی نمی تونی یک ثانیه بیای بیرون از موقعیت و به خودت نگاه کنی. حتی یک لحظه که بفهمی که چرا داری دست و پا می زنی. 

حالا می خوام بگم وقتی تو این موقعیت قرار هم می گیری و می فهمی که داری دست و پا می زنی، اینکه جلوی خودت رو بگیری خیلی سخته. اینکه اعتماد کنی به روند و دست و پا نزنی. سخته، شاید حتی در حد نشدنی.

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه

رو دست

سخته که بعد چهارده سال، تازه بفهمی اسمی که روی حست گذاشته بودی اون موقع، غلط بوده. حس بد خفه کننده ای که داشتی، اسمش عشق نبوده. حس بد خواسته نشدن بوده. زندگی همه اش تجربه است. تمام دست و پا زدنت هم فقط برای این بوده که واقعیت رو نپذیری. سخته که آدم بعد این همه سال هنوز درست خودش رو نمی شناسه. 

خواسته نشدن

فکر می کنم که از کجا شروع شد. اینکه من اینقدر متفاوت شدم. اینکه من اینقدر تنها شدم. سعی می کنم ردیابی کنم که از کجا شروع شد. شاید واقعا متفاوت نیستم. شاید واقعا آدم ها همینقدر منحصر به فردن. یعنی شاید آدم هایی که اینقدر همه شبیه همه ان و من احساس می کنم شبیه اونها نیستم، فقط نقاب های شبیه همدیگه رو زدن. شاید هنوز دنبال آدمی می گردم که همه چی ندار باشم باهاش.  فکر می کنم که چی شد که اینقدر دسپرت شدم برای پیدا کردن دوست. از کی خود پروسه دوست پیدا کردن شد مرکز فکرهام. از کی شروع کردم دوست پیدا کردنم رو با خط کش اندازه گرفتن. 
متفاوت بودن یا متفاوت فکر کردن یا حتی بیشتر فکر کردن گاهی باعث تنهایی می شه. تنهایی با درد. اینکه حرف هات رو کسی نفهمه درد زیادی داره در حدی که آدم دلش بخواد بره تو چاه داد بزنه، درد داره.  اینکه دایره المعارف باشی، اینکه حلال همه مشکلات باشی، اینکه همیشه تو آستین ات جواب داشته باشی لذت خیلی داره، ولی درد هم داره. 
وقتی همه credit ی که داشتی رو گذاشتی تو مملکتت و پاشدی اومدی یک جا دوباره از اول شروع کنی، وقتی زبانت یاری نمی کنه هنوز که خودت باشی با همه قابلیت هات، درد می آد. 
یک آدم کم کم ایجاد شده و توی فضای اجتماعی ای که بوده کم کم توجه جلب کرده و دوست شده با دیگران. دیگران هم شاهد رشد و تغییرات آدم بودن. اینجا ولی مثل یک متغیر حالتی که بی ریشه ای. کسی نمی دونه اینکه تو تعارف نمی کنی، اینکه منطقی فکر می کنی، اینکه یک ساختار ارزشی داری، از کجا اومده. فرصت هم نیست که خودت رو ذره ذره برای دیگران رو کنی. خودت هستی مثل یک متغیر حالت که حاصل 32 سال تغییری. اینجوری، بدون سابقه، بدون history، فقط یک آدمی که قلمبه ای، عجیبی، سختی، حرف ای قلمبه سلمبه می زنی. دیگه خودت نیستی. ریشه نداری و این ریشه نداشتن درد داره. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سه‌شنبه

چشم و هم چشمی

دیدم یک سری بچه ها دو تا مانیتور دارن. یکی اش رو افقی گذاشتن یکی رو عمودی.  فکر کردم چه باحال. ایمیل زدم به مسئول IT  گفتم چی می شه که بعضی ها دو تا مانیتور دارن. گفت می خوای؟ کودکم گفت آره. حالا امروز می آره که نصبش کنه و من دارم فکر می کنم که یک صنایعی چه استفاده ای می تونه از دو تا مانیتور بکنه؟ رو یکی اش word باز کنم روی یکی پاورپوینت؟
رو یکی فیس بوک باز کنم رو یکی دیگه پلاس؟ با همون یک دونه اش چه غلطی می کردم که با دومیش بخوام بکنم؟ 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه

ته کلاس

من همیشه دلم پیش بچه های ته کلاس، به خصوص تو دوره ابتدایی، همون یکی دو سال اول، موند. پیش بچه هایی که دیکته شون اینقدر غلط داشت که می شدن صفر در حالیکه دیکته شون فقط تا نصف صحیح شده بود. تو کوچیکی نمی فهمیدم که چه جوری می شه که آدم یادش نمونه که چه جوری می شه نوشت "آبادان". مگه راه دیگه ای غیر از نوشت درستش وجود داره؟

بعضی از اون بچه ها رو بعدا دیدم. در ظاهر که دخترهای خوشگل خوش هیکل خندانی بودن با صورت آرایش کرده و اعتماد به نفس خوب. خدا می دونه پشت صورتشون، توی دلشون چه خبر بود. 

بعدها از سبا شنیدم که اختلالات شناخته شده ای وجود دارن که خیلی هم چیز وحشتناکی نیستن. Dyslexia مثلا یکی شون است که اختلال یادگیری است تو بچه هایی که ممکنه مشکل شنیداری یا تصویری داشته باشن تو یادگیری زبان. کلی هم روش و بازی هست برای مدیریت کردن این اختلال و راه انداختن این بچه ها. بعد نه که کشف امروز و دیروز باشه این ها. تو ویکی پدیا نوشته که این قضیه سال 1881 شناخته شده. بعد چرا تو سال 1987 که من مدرسه ابتدایی بودم، بعد صد سال یک نفر از معلم های ما هیچی از این موضوع نشنیده بود. ما مگه تو مملکت دانشکده تربیت معلم نداریم. مگه تربیت معلم غیر از آگاهی دادن به معلم ها درمورد مسایل مرتبط با یادگیری است؟ به اون همه بچه فکر می کنم. به همبازی دوران خردسالی ام که پسر صاحبخونه مون بود. بزرگ که شدم شنیدم که چند سالی کلاس اول رو رد شده تا بی خیال تحصیل شده. به دختر همسایه مون، مژگان، فکر می کنم که اینقدر سال اول و دوم و سوم ابتدایی رو هی رد شد و دوباره خوند تا دیگه دم دمای بلوغ ترک تحصیل کرد. الان ازدواج کرده و یک بچه داره با یک شوهر معتاد و خانواده ای که طردش کردن به خاطر اینکه حاضر نیست شوهر معتادش رو ول کنه. 

نشستم به مستندات پروژه های درس پایگاه داده شاگردام نمره می دم. هر گروه یک شرکت یا کسب و کار رو انتخاب کردن و مدل بانک اطلاعاتی اش رو در آوردن. بعد یکی رفته روی یک گروهی به اسم RTLB (*) کار کرده. این گروه شامل یک سری معلم متخصص در زمینه مشکلات یادگیری یا رفتاری تو بچه ها ست که اگه بچه ای تو مدرسه از نظر یادگیری یا از نظر رفتاری خاص تشخیص داده بشه، زنگ می زنن به RTLB  . اونها به صورت تیمی شامل آدم های متخصص اختلالات مختلف، می آن و شروع می کنن یک مدت نظارت اون بچه تا مشکلاتش رو تشخیص بدن بعد عمدتا بدون اینکه بچه رو از بین هم کلاسی هاش جدا کنن، با همکاری خانواده اش تحت آموزش هایی قرارش می دن که مشکلاتش تو سن کم حل شه. دلم می خوام زنگ بزنم به بر و بچ RTLB  آدرس مژگان رو بهشون بدم. 


(*) Resource Teachers for Learning and Behavior

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه

ده سال پیش

امروز ده سال از بزرگترین شکست زندگی ام می گذره که قبول نشدن تو کنکور فوق بود. یعنی نه که تا الان شکست بزرگتر از اون تجربه نکرده باشم ها، نه. در اون لحظه که رخ می داد بزرگ ترین شکست زندگی ام بود، چون تا اون موقع شکستی به این بزرگی تجربه نکرده بودم. شاید هم بزرگی اش از تأثیری که روی بقیه زندگی ام گذاشت، ناشی شد. نکته جالبش برای خودم هم این بود که بعد از ده سال کار کردن تو محیط کسب و کار واقعی، به این نتیجه رسیده ام که رویای اون روزهام که مدیر شدن بود، چقدر کوچیک و بچه گانه بوده. اینکه چقدر الان حاضر نیستم آرامش زندگی خودم رو صرف کنم برای اینکه بشم مدیر یک گروه یا یک سازمان یا حتی یک پروژه.
ولی تلخی اون شکست هنوز هم با همه ابعادش زیر زبونمه. بدی اش هم این بود که دقیقا در روزی که این اتفاق رخ داد، پدربزرگ روزبه هم فوت کرد و مجبور شد بره آمل و من تنها موندم. واقعا مستأصل بودم و نمی تونستم خودم رو در نقش کسی که به چیزی که خواسته نرسیده تصور یا تحمل کنم. اینقدر اون روزها بد بودن، که هنوز تأثیر بدشون توی همه ابعاد زندگی ام باقی مونده. الان می تونم بفهمم که چقدر برای روبرو شدن با زندگی آماده نبودم. چقدر تا اون لحظه همیشه هر چیزی که خواسته بودم به دست آورده بودم و هیچ کس بهم نگفته بود که تو دنیا سختی هم هست، شکست هم هست، درد هم هست. تو رو خدا بچه هاتون رو اینجوری بار نیارید. 

۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه

این روزها

احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته.  دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش  می ده هم معاشرت بی دغدغه  لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی. 
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم 
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه. 
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه 
disney land 
است. 

دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا. 
البته مثل هر بار که 
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود. 


۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سه‌شنبه

سطح دغدغه

از سطح دغدغه بخوام بگم باید به این مقاله اشاره کنم تو روزنامه رسمی و پرفروش نیوزیلند.
خلاصه اش اینه که پلیس هامون چاق شدن ما باید نگران باشیم. بنابراین یک دانشگاه یک تحقیق انجام داده که پلیس هم باهاشون همکاری کرده و یک گروه تحت آزمایش و یک گروه کنترل از پلیس ها داشتن. بعد هیکل و توانمندی و ریسک های قلبی شون رو سنجیدن و فهمیدن که باید یک کم پلیس هامون رو لاغر کنیم.
راست می گه خوب بنده خدا. پلیس ها کلی کار دارن. باید شب های تعطیل تو خیابون راه برن به نوجوان های مستی که دارن قهقهه می زنن لبخند محبت آمیز بزنن بگن "بچه جون برو خونتون". خوب نباید چاق باشن که.

سطح دغدغه رو حال کردم

۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه

بهترها و بدترها-1

از وقتی اومدیم نیوزیلند (آکلند)، یک اتفاقی که اتوماتیک تو مغزم می افته این است که هی زندگی ایران خودم رو با اینجا مقایسه کنم. البته اینقدر دیگه عاقل و باقل :) شدم که خوشحال نشم از بهترها یا غصه یا حسرت بخورم واسه بدترها. به هر حال هر موقعیت جدید خوبی ها و بدی های خودش رو داره. یک لیست خلاصه ازشون اینها بوده:
1- اولین چیزی که واسه من سخت کرده زندگی در آکلند رو ماشین نداشتن بوده. ساختار این شهر دقیقا مثلا تهران، ساختار جغرافیایی گسترده است. خیلی اطلاعات درست و حسابی ای ندارم ولی ظاهرا چهار تا شهر مختلف بودن که به هم پیوستن و آکلند فعلی رو تشکیل دادن. بعد برای ما که عادت داشتیم در دو ثانیه از سعادت آباد برسیم ته بابایی، بعد یادمون بیفته یک چیزی جا گذاشتیم، برگردیم خونه و نهایتا ناهار رو تو تهرانپارس بخوریم، اینکه جابه جایی تو شهر سخت باشه هنوز هضم نشده. اینکه باید اتوبوس ها ببینی و رفت و آمدت رو با ساعتشون تنظیم کنی.
2- دومین مشکل امکان زیر ماشین رفتن در حالی است که خیابون ها همه برعکس هستن. البته هر چی زمان می گذره این مشکل کمتر می شه. البته هنوز وقتی تو ماشین نشستم و یک ماشین از روبرو تو خطی می آد که ایران خط ما بود و اینجا نیست، در حد مرگ می ترسم. احساس می کنم الان حتما شاخ به شاخ می شیم.
3- از دسته خوبی ها، یکی اش این است که آب شهر آکلند اصلا و ابدا رسوب نداره. یعنی نه فشار آب توی شیرهای آب یا دوش حموم هی کم می شه که مجبور شی بازش کنی. نه کتری و قوری و خلاصه ظرف ها رسوب نمی گیرن.
4- حرارت بالای شعله های الکتریکی به علاوه تفاوت ارتفاع سطح دریا باعث می شه غذاها خیلی خوب و سریع می پزن. یک غذایی که تو ایران حدود دو ساعت طول می کشه، اینجا تو 15 تا 20 دقیقه می پزه. برای انسان های تنبل و شکمو این عالیه


این لیست خیلی بیشتر از اینها شماره داره. ادامه اش می دم حتما

۱۳۹۱ فروردین ۲۱, دوشنبه

تعطیلات

تعطیلات چهار روزه خیلی خوبی بود. عید پاک بود که به خاطرش جمعه رو تعطیل کرده بودن. به این روز می گن "جمعه خوب" و واسه من که واقعا خوب بود. چون دو تا از سخت ترین کلاس هام تو این روز هستن و با تشکیل نشدنشون عملا نصف بار کار هفتگی ام کم شد. بعد این تعطیلی به شنبه و یکشنبه و دوشنبه که برای عید پاک تعطیل است چسبید و شد این چهار روز تعطیلی. از این چهار روز یک روز رفتیم جزیره Waihake که واقعا زیبا بود. البته احتمالا کسایی که جاهای دیگه نیوزیلند رو دیدن معتقد خواهند بود که خیلی جاهای قشنگ تر از اونجا وجود داره. ولی برای من که این اولین بار بود که از شهر آکلند به طور جدی خارج می شدم، عالی بود. یعنی منظره اقیانوس از بالای تپه ها، ترکیب زیبای سبز جنگل، آبی-نقره ای اقیانوس و آبی-سفید زیبای آسمون رو فکر نمی کنم که بتونم هیچ وقت با تصویری بهتر جایگزین کنم. دقیقا مثل زندگی کردن تو کارت پستال بود. روزهای دیگه به خرید و گشت و گذار توی شهر گذشته و نهایتا هدف "دست نزدگی به کارهای عقب مونده و مقاله های نخونده" کاملا ارضا شده است.
از خبرهای خوب دیگه اینکه کشمش و انجیر خشک پیدا کردیم که به جای قند که یافت می نشود اینجا همراه چای بخوریم. آلو هم یافتیم که با اینکه شیرین است نه ترش ولی خوب خیلی خوبه برای اینکه بتونیم سور و سات مرغ و آلویمان رو برپا کنیم. از چیزهایی که قوت غالب ما بودن تو ایران، فقط انار مونده که هنوز موفق نشدیم پیدا کنیم. چشم به راه پاییزیم بلکه انار بر دامن ما بیفکند.
امیدوارم که هوای این تعطیلی زود از کله مون بره بیرون، برگردیم سر درس و مشق خودمون

۱۳۹۱ فروردین ۱۷, پنجشنبه

خودکار

امروز سر جلسه امتحان بودم. البته من امتحان نداشتم. بچه های بیچاره امتحان داشتن و من اونجا بودم که مثلا تقلب نکنن. بعد یکهو توجه کردم که چقدر این بچه های گنده مداد و تراش و پاک کن دارن. بیشتر دقت کردم دیدم خیلی هاشون مداد دارن. مداد سنتی ها. یعنی اتود یا به قول بچگی هامون "مداد نوکی" نه ها. مداد چوبی.
بعد یادم افتاد که باید یکی چک کنه که آیا تعداد کسایی که مداد چوبی دارن با تعداد کسانی که مداد نوکی دارن از نظر آماری واقعا تفاوت می کنه یا نه.
شروع کردم به شمردن کسانی که با خودکار، مداد چوبی یا مداد نوکی می نوشتن. از یک گوشه شروع کردم. تا جایی که رسیدم بشمرم نسبتشون اینجوری بود:
خودکار: 35 نفر
مداد چوبی: 16 نفر
مداد نوکی: 14 نفر

خوب یکی حساب کنه ببینه تفاوت آماری دارن اینها با هم یا نه. توضیح هم اگه لازمه باید بگم که امتحانشون شامل کشیدن یک نمودار می شد که فکر کنم به خاطر همین تعداد مدادها اینقدر زیاد بود.

بعدا نوشت: خیلی تابلو است که دارم این روزها آمار می خونم. از ب بسم الله؟؟؟

۱۳۹۱ فروردین ۱۶, چهارشنبه

نیوزیلند

بچه های زیادی هستن که از نیوزیلند وب لاگ می نویسن. بد از اینکه نشستم همه پست های وب لاگ لاله درمورد نیوزیلند رو خوندم، دارم می گردم و یکی یکی اونها رو می خونم. شنیدن و دونستن دیدگاه های مختلف وقتی که داری به یک چیز مشترک نگاه می کنی، همیشه یکی از بهترین راه های شناختن و راحت شدن با اون پدیده است. امروز و دیروز دو تا وب لاگ پیدا کردم که نشستم و دوتاشون رو از اول تا آخر (از آرشیو) خوندم.
البته بیکار هم خودتونید. بعد از یک هفته جون کندن برای انجام ارائه هفتگی ام تو چهارشنبه ظهرها، واقعا جون برای انجام هیچ کار دیگه ای جز وب لاگ یا کتاب خوندن یا نهایتا سریال دیدن ندارم.
وب لاگ اول از کرایس چرچ: فصل دیگر از زندگی
وب لاگ دوم از آکلند: IRANNZ

جایزه بهترین پست رو هم از بین پست های هر وب لاگ می دم به :


که دیدن پست "مهاجرت با نمودار" رو واقعا توصیه می کنم چون خودم خیلی باهاش حال کردم

۱۳۹۱ فروردین ۶, یکشنبه

عصر یکشنبه

یک شنبه ها اگه از جمعه ها بدتر نباشن، بهتر نیستن. فرقش فقط اینکه که یکشنبه ها این قابلیت رو دارن که از اول صبحش دلت گرفته باشه و نفهمی که چرا. بعد یکهو دم دمای عصر بفهمی که "هان، عصر جمعه ای شدم"
دلت می گیره بدون وجود هیچ کدوم از اون چیزهایی که قبلا به خاطرشون دلت جمعه غروب ها می گرفت، وجود داشته باشن. بدون اینکه فرداش بخوای بری سرکار. بدون اینکه در طول هفته کارهایی بکنی که دوست نداری. بدون اینکه از کارهات عقب باشی. حتی وقتی مثل یک خانم خانه دار خوب، یخچال رو تمیز کرده باشی. وقتی ورزش کرده باشی و از خودت راضی باشی. بدون وجود هیچ کدوم از این دست دلایل. باز هم دلت می گیره. آسمون همه جا یک رنگه.
بچه که بودم تو یکی از این مراسم مذهبی مدرسه شنیده بودم که جمعه ها آدم دلش می گیره چون پرونده عملش رو جمعه ها عصر می گذارن جلوی امام زمان و اگه تو هفته آدم خوبی نبوده باشی و اون ازت ناراحت شه، حالش رو حس می کنی و دلت می گیره. حداقل اش اینه که الان می دونم که این نیست. مگه اینکه پرونده مردم این ور کره زمین رو یکشنبه ها بدن آقا ببینه.
راهی هم برای خلاصی از این احساس نیست. نه دعوا کردن با کسی که اینقدر دوستش داری آرومت می کنه. نه زدن لاک نارنجی که با هزار خون دل و اضافه بار برداشتی با خودت آوردی این ور دنیا که دلت رو شاد کنه تو روزهای دل گرفتگی. چهار تا لیوان هم که گل گاو زبون با نبات و لیمو، شربت بهار نارنج، اسمارتیز ام اند ام و گز بخوری فایده نمی کنه. چاره اش فقط این است که این ساعت ها بگذره و فردا بشه. بیدار شی و یکهو ببینی که همه دلتنگی ات رفتن و تا یکشنبه بعد در امانی.

۱۳۹۱ فروردین ۳, پنجشنبه

پیری مغز

اینکه آدمیزاد باید برای تمرکز سر کلاس قهوه بخوره، نشانه پیری است؟ نشانه افسردگی است؟ نشانه تنبلی مغز است؟ نشانه چی است؟
کسی هست که مشکل عدم تمرکز داده باشه که نتونه بیشتر از یک ربع روی یک چیزی تمرکز کنه و مغزش بپره بره یک جای دیگه؟ کلا برای به زنجیرکشیدن مغزتون روی چیزی که حتی خیلی هم دوستش دارید چه کار می کنید؟

۱۳۹۰ اسفند ۲۹, دوشنبه

سبزه ها در نیمکره جنوبی

امسال اولین سال است که قرار است من و روزبه تو خونه مون سال تحویل رو تنها باشیم. تا حالا هر سال یا پیش خانواده من بودیم یا خانواده اون. امسال ولی دیگه قراره که تنها باشیم. سعی می کنم خیلی از این موضوع غصه دار نباشم و بگذارم به حساب آدم بزرگ شدن که خیلی هم به مذاقم خوش نمی آد ولی ظاهرا چاره شناخته شده ای هم نداره.
در راستای اینکه در اولین سال با هم بودنمون، هفت سینی داشته باشیم، از بیست روز پیش رفتم تو کار سبزه درست کردن. اول با یک کیلو ماش شروع کردم که اینقدر توی ظرف ضخیم چیده شده بود، بعد از ده روز آن چنان بویی گرفت که بعد از دور ریختنش، مجبور شدیم تمام آشپزخونه رو تمیز کنیم. ده روز قبل از عید با یک مشت عدس پروژه رو از سر گرفتیم. عدس ها ولی خیلی تنبل تر از ماش ها تشریف دارن. با قر و قمیش، آروم آروم ریشه زدن و هر چی در راستای گول زدنشان تلاش کردیم، بالاسرشون چراغ روشن کردیم، گرمشون کردیم و گذاشتیمشون پشت پنجره گول نخوردن که نخوردن. به رشد مورچه ای شون ادامه دادن تا الان که چند ساعت مونده تا تحویل سال تازه در حد چند میلیمتر سبز شدن. اینقدر که می شه گفت که سبزه سر سفره هفت سین داریم ولی از اون هفت سین ها می شه که عکسش رو باید قایم کنیم.
ولی کلا به این نتیجه رسیدیم که یک دلیلی داره که سبزه می گذاشتن کنار سفره هفت سین در ایران. اون هم این بوده که دم بهار عدس ها واقعا دوست دارن که جوونه بدن. اینجا، در نیمکره جنوبی، در حالی که پاییز شروع شده و ما خودمون داریم هر روز یخ می زنیم تو باد و بارون، معلومه که عدس ها حس و حال ندارن که جوونه بدن. ولی خوب علی الحساب ما مجبوریم که در شروع پاییز، شروع بهار رو جشن بگیریم و عدس ها هم چاره دیگری ندارن. هرچقدر هم که ذره ذره رشد کنن

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

روزی قبل از اینکه تو بیایی

ای بشریت، نرید آهنگی (*) را که عادت داشتید موقع رانندگی و رفت و آمد بین شهرک و سعادت آباد، صبح و بعدازظهر هزار بار گوش کنید، بگذاری توی گوشتون اون هم تو یک روز ابری آکلندی. در دوری. دستتون رو می گیره می برتون یک جاهایی که حالتون رو خراب می کنه. می برتون تو میوه فروشی و سوپر سر کوچه تون. می برتون پشت چراغ قرمز اون ساختمون سفیده که می گفتن مال فائزه رفسنجانی است. می برتون دم تره بار سر هرمزان، ظهر پنج شنبه ای. می برتون تو نیایش وقتی برمی گشتید خونه بعد از تموم شدن یک روز. می برتون پشت چراغ قرمز نیایش وقتی با روجا قرار داشتید سر ناهید. می برتون دم گلستان وقتی که باید با پارکبان ها چونه می زدید. می برتون تو صدر وقتی می رفتید خونه مامانتون برای ناهار جمعه. می برتون به روزهای از دست دادن دوستتون. می برتون پیش دوستاتون. می برتون دم درمانگاه ماد. می برتون مرزداران. می برتون تو اتوبان پر از ترافیک همت عصر روزهایی که قرار داشتید و طبق معمول دیر راه افتاده بودید و باید از بین هزار تا ماشین توی ترافیک راه می گرفتید و می رفتید.
خلاصه که نکنید آقا جان. با حال خودتون این کار و نکنید



۱۳۹۰ اسفند ۱۷, چهارشنبه

غزال

در همه خواب های من هستی. آدم های زیادی هستن که از وقتی اومدم اینجا به طور مرتب در خواب های من هستن. آدم هایی که شاید هیچ وقت تو ده سال گذشته بهشون و به اینکه دوستشون دارم و به اینکه چقدر از گذشته من رو تشکیل دادن فکر نکرده بودم. تو بعد از گذشت هفت ماه، هنوز حضورت در مغز من، در فکر من و در خواب های من دائم است. اینجا هم با من هستی. هر بار به شکلی. گاهی بدون اینکه بدونم که دیگه در بین ما نیستی و گاهی در حالی که آگاهم در سراسر قصه ای که می بینم که تو دیگر روشنی بخش و انرژی دهنده نیستی به این دنیا. این خواب ها سخت ترین خواب هاست. چون در تمام طول زمانی که باهات معاشرت می کنم، سعی می کنم که تو نفهمی که چه بلایی سرت اومده. نفهمی که خاموش شدی و نفهمی که چه غمی توی گلوی من است وقتی که باهات حرف می زنم، تو بلند می خندی و من دارم از بغض خفه می شم. می خوام حفاظتت کنم از این واقعیت تلخ که دیگه نیستی و بگذارم که بلند بلند بخندی. همواره شال های شاد قرمز و آبی داری. رنگ هایی که تمام احساس من رو تشکیل می دن فردای روزی که خواب می بینم. دلتنگتم و فکر می کنم که این انصاف نیست که تو نباشی و اینقدر حفره نبودنت بزرگ باشه. ذره ذره طبیعتی که اینجا می بینم، تو رو تو یادم می آره چون تو آدمی بودی که بیشتر از هر کس دیگه ای که می شناسم به طبیعت وصل می شدی. آرزو می کنم که کاش همه داستان زندگی بعد از رفتن دروغ باشه. دوست ندارم که هیچ وقت توی خواب های من بفهمی که چقدر دنیا در حقت بی انصاف بود. دوست دارم همون احساس خوشبختی ای رو که داشتی با خودت تا ابد امتداد بدی.
دلتنگتم دوست
خیلی زیاد

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

تسلسل

خسته ای، بنابراین معده ات حالش خرابه، بعد وقتی درد داری تحملت روی استرست کمتر می شه و برای کارهای انجام نداده ات بیشتر ناراحتی.
بنابراین تصمیم میگیری کار کنی. ولی چون خسته ای، می ری یک لیوان نسکافه می خوری، معده ات بیشتر درد می گیره، استرس ات هم، کارات هم بیشتر می مونه. فردا روز از نو روزی از نو

هر روز درگیر دو هزار تا لوپ مسخره اینجوری ام

قدرت همدردی، نرم افزار دزدی و رادیو ایران

امروز از هیجان انگیزترین روزهای دانشگاه بود. از صبح تا ساعت 3 بعدازظهر کسالت بارترین جلسه آموزشی یا آشنایی با دانشگاه و سیستم آموزشی برای دانشجوی دکترای جدید برگزار شد. علی رغم کسالت بار بودن چون دقیقا چیزهایی می گفتن که شدیدا در دوره فوق لیسانس و به خصوص در سالهای پایان ناپذیر تز باهاشون روبرو شده بودم، حتی نمی تونستم چرت بزنم یا به فکرم اجازه آزادی بدم که به یک نیمچه خواب روزانه یا همون day dreaming خارجی ها برم. برگشتنم به دانشکده مصادف شد با کلی خبر در دنیای شخصی، خبر بردن اسکار توسط اصغر فرهادی، وقت ملاقات گرفتن با یکی از استادهای دپارتمان که چند روز دنبالش بودم. جلسه فوق العاده ای با اون داشتم، فایل چند تا سی دی موزیک پیدا کردم از رادیو ایران در سال 1337. یعنی سالی که مامان من به دنیا اومده. بعد از تصور اینکه چیزی که من گوش می دم رو مثلا وقتی مامانم یک ماهش بوده رادیو پخش می کرده دلم قیلی ویلی می ره.

بعد دیگه اینکه نرم افزارهایی که با خودتون از ایران خارج می کنید رو به هیچ وقت روی کامپیوتر دانشگاه نصب نکنید. حتی اگه مطمئن نیستید که نیاز به شماره سریال دارن یا نه. چون دو ساعت که از پشت کامپیوتر بلند شید، می بینید نرم افزار firewall شبکه دانشگاه هفده هزار تا پیغام illegal software براتون فرستاده و فقط کم مونده بوده تا بر و بچ آی تی با کپسول آتش نشانی بیان بالا سر کامپیوترت

بعد هم اگه استادی به تورتون بخوره که اون هم مثل شما سر پیری (حالا گیرم 32 سالگی) برگشته باشه به درس خوندن، رفته باشه تو یک کشور دور و در گیر زنده بودن، بی پول نشدن، کار پیدا کردن و خلاصه survive بوده، بعد اینها رو با هیجان براتون تعریف کنه و از این بگه که چقدر هم از شما بدتر بوده وضعش که دو تا بچه هم همزمان داشته، یک جور خوبی خوشحال می شید. احساس آرامش می کنید. به خصوص که اگه یک ساعت قبلش اسکار هم برده باشید. که دیگه همه چیز آماده است که برید یک لیوان چایی برای خودتون بریزید بشینید روبروی درخت های خوشگل آکلند از بعداز ظهرتون لذت ببرید.

۱۳۹۰ اسفند ۳, چهارشنبه

هورمون های وحشی

شده احساس کنید وسط آرزوهاتون زندگی می کنید؟ غذاها، تصویرها، خیابون ها، موضوعات همه چی همون باشه که تو رویاهاتون بوده؟
می دونید آدمیزاد چه حالی داره اون موقع؟

بعد شده احساس کنید دارید با ادامه دادن خودتون به همون شکلی که بودید، رسما همه آرزوهاتون رو خراب می کنید؟
شده حس کنید شاید دلیل اینکه این چیزها رو تا حالا نداشتید این بوده که you don't deserve it

می دونم اینجوری نیست ها. می دونم که اولش سخته و بعدش درست می شه. می دونم که آدم با عوض کردن محل زندگی اش، خودش و دغدغه هاش عوض نمی شه و همون قدر سخت باید رو خودش کار کنه.
ولی شده تا حالا که ناامید شید از کار کردن روی خودتون؟ شده خسته شید از بس که باید رو خودتون کار کنید؟ شده یک بار هم که شده دلتون بخواد همینجوری که هستید باشید و دیگه مجبور نباشید چیزی رو تو خودتون تغییر بدید؟ شده فکر کنید چی شده که بعضی ها هم پول دارن هم خوشگل و خوش هیکلن هم تو یک کشور درست و حسابی به دنیا اومدن و اینقدر دلشون تیکه پاره تو همه دنیا نشده؟ شده حسودی کنید به همه عالم و آدم؟


اصلا شده تا حالا که والد وجودتون آن چنان محکم هر روز بکوبه تو صورتتون که دلتون برای کودک وجودتون بسوزه؟

اگه اینجوری شدید، دست نگهدارید. قبل از اینکه استعفا بدید، گریه کنید، جلسه ارائه تون برای استادتون رو کنسل کنید، قبل از اینکه به این نتیجه برسید که باید بمیرید و این تنها راهش است، تقویم رو چک کنید. باز مثل اینکه رو دست خوردید

۱۳۹۰ بهمن ۲۷, پنجشنبه

بازی

از بی حوصلگی می رم تو وب لاگ روزبه و به ماهی هاش غذا می دم. (سمت چپ پایین صفحه)*
یک دونه می اندازم یک ور حوضشون و رفتارشون رو نگاه می کنم و صد البته به برنامه نویسی که الگوریتمشون رو نوشته. که اگه ماهی های واقعی اینجوری رفتار می کردن احتمالا همون اول ها منقرض می شدن از گشنگی و البته خنگی
بعد حوصله ام از غذا دادن بهشون سر رفته. فکر می کنم که این نقش بچه های پنج ساله کنار حوض است
یک پنج شش دقیقه ای تند تند با موس ام کلیک می کنم جاهای مختلف حوض. حوض پر از غذا می شه. بعد مثل یک خدای خوشحال که بندگانش غرق در نعمت ان دستهام رو می زنم زیر چونه ام و بهشون نگاه می کنم که این عصر ولنتاینی چقدر خوشن و چه دنیای خوبی دارن. خوش به حالشون با این خدای شکم دوستشون


* اگه نمی بینیدشون ممکنه فیلتر باشه

۱۳۹۰ بهمن ۲۶, چهارشنبه

حسرت

با Jason و Ron منتظریم که استادمون بیاد و جلسه شروع شه. اونها تعریف می کنن از اینکه اصلا در بزرگسالی وقت ندارن که ورزش کنن. می گن دبیرستان بهترین دوره ای بود که باید ورزش می کردن چون وقت داشتن همه اون چند سال رو. بعد از مدرسه هیچ وقت تکلیفت نداشتن و هر روز همه وقتشون رو برای معاشرت با دوستاشون و بازی های کامپیوتری و مهمونی رفتن گذروندن. برای روزبه که تعریف می کنم دلمون برای نوجوانی خودمون و همه بچه هایی که نوجوانی شون یا در ترس از کنکور یا پشت کنکور تلف می شه غصه می خوریم.

آسانسور

وقتی حل تمرین باشی، اتاق خودت طبقه ششم باشه، اتاق همکارات طبقه پنجم، اتاق استاد، طبقه چهارم، امتحان تو سالن طبقه سه و آزمایشگاه تو طبقه صفر، حداقل نصف روزت تو آسانسوری و صدای غالب روزت می شه
The door is opening

"درها باز می شوند"

۱۳۹۰ بهمن ۲۵, سه‌شنبه

همه شبیه هم

یکی از دانشجوهای کره ای که کلاس و آزمایشگاه ها رو نمی اومد، بدون کارت دانشجویی اومده بود سر امتحان. حدودا 25 ساله بود. هیچ کدوممون نمی شناختیمش. تصمیم گرفتیم بریم از توی سیستم آموزش دانشگاه، عکس اش رو ببینیم. بعد از کلی دور زدن سیستم های امنیتی، یک عکس از یک آدم 16 ساله کره ای نشون داده می شه. هم دیگه رو نگاه می کنیم و از اینکه این عکس به چه درد می خوره برای شناسایی طرف و از شدت اینکه همه شون شکل هم هستن، بلند می زنیم زیر خنده. من و همکار ژاپنی ام که من دو هفته اول بعد از آشنایی باهاش به نصف ژاپنی های دانشکده به خیال اینکه اون هستن سلام می کردم.
موقع خندیدن سعی می کردم اون تیکه خنده رو که به خندیدن اون به موضوع بود رو از بقیه خنده ام جدا کنم و قورتش بدم. سعی کردم با اون بخندم نه به اون

گوش درد

سرما خوردم و گوشم گرفته. البته ناگفته نماند که با گوش پاک کن هی باهاش ور رفتم بعد خالصه این شده که ورم داره و خوب نمی شنوم.
مثل هر روز اول صبح برای بیدار شدن، فولدر شاد مورد علاقه ام تو گوشمه که توش پر از شهرام شب پره و اندی است. بعد یکی دو ساعت دوست ایرانی ام که ته آفیس می شینه، اومده پیشم و می گه لامصب حداقل یک چیز جدیدتر گوش کن.
اینم از امروز ما

۱۳۹۰ بهمن ۱۹, چهارشنبه

چهارشنبه ها

هیچ حالی بدتر از حال من بعد از بیدار شدن از خواب نیست که می دونم یک عالمه از کارهایی که برای جلسه هفتگی چهارشنبه بعداز ظهرها باید انجام بدم، انجام ندادم. متقابلا هیچ حسی هم بهتر از حسم وقتی که چهارشنبه عصرها از اتاق استاد می آم بیرون، شاد و خوشحالم و می دونم که بیشترین فاصله رو با استرس بعدی دارم، نمی شه.
چهارشنبه عصرهای آکلند رو خیلی دوست دارم.
می رم بیرون برای چرخیدن از زیبایی این تیکه بهشت

۱۳۹۰ بهمن ۱۵, شنبه

برنامه ریزی دو عدد صنایعی خارج ندیده

با روزبه به قصد خرید می ریم بیرون. یکی دو تا مغازه هست که شنیدیم که حراجشون خوبه. اینجا حراج های آخر تابستون از اوایل فوریه شروع می شن. البته روزبه معتقده که مدل کسب و کار فروشگاه های آلکند اینجوری است که همیشه حراج هستن فقط حراج روی محصولات مختلفشون در طول سال می چرخه. البته توی سوپرمارکت ها که دقیقا اینجوری هست. یعنی اگه بتونی یک جوری موجودی مواد غذایی ات رو مدیریت کنی که هیچ وقت نیاز شدید به چیزی نداشته باشی، بتونی تقریبا 70 درصد کنی هزینه هات رو. مثلا یک هفته پنیرها حراجن. یک هفته همه کنسروها. یک هفته میوه ها.
خلاصه به قصد خرید می ریم بیرون. هدفمون خریدن دو تا تی شرت است که بشه باهاش رفت دانشگاه. بعد رفتن به یک کتابفروشی و برگشت به خونه. توی فروشگاه لباس که من کلا مرض "بریم یاد بگیریم مثل بچه آدم دامن بپوشیم به جای شلوار جین" ام گرفت. در نتیجه به جای چیزهایی که می خواستیم دامن و پیراهن خریدیم. تا اینجا برنامه پنجاه درصد عوض شده بود. بعد راه می افتیم به سمت ایستگاه اتوبوس که برگردیم نزدیکی های خونه مون که کتابفروشی هست. از دور دریا، ببخشید اقیانوس، پیدا بود. باد دریا به ساحل خیلی هوش از سر بر است. بنابراین راهمون رو کج می کنیم به اون سمت. یک ساعت و نیم بعد از یک راهپیمایی لب ساحل و لم دادن روی نیمکت های شهرداری بر میگردیم. مدت زمانی که نزدیک دریا نشستیم مسابقه گذاشته بودیم بین بچه های هندی و چینی و ایرلندی و نیوزیلندی. البته بین خودشون نه ها. بین اونها با "دیبا" عشق کوچیک من تو ایران. مسابقه شیطونی. بعد من هر بچه ای رو که پیدا می کردم مثلا زیر نیمکت ها داشت با دستاش راه می رفت، روزبه معتقد که اگه دیبا جای این بود، الان روی نیمکت بود. خلاصه مسابقه رو دیبا برد.
تو راه برگشت تصمیم می گیریم بریم یک ساندویچ همبرگر به عنوان شام بخوریم و برگردیم خونه. نیم ساعت بعد از یک بستنی فروشی می آیم بیرون. با قیافه های خندان و راضی. من از خوردن چیزکیک و روزبه از خوردن بستنی سوئیسی. خوب کسی که با این حال به ساندویچ همبرگر فکر هم نمی تونه بکنه.
برمی گردیم خونه در حالیکه یک روز خیلی عالی رو گذروندیم که سیصد چهارصد درصد با برنامه مون متفاوت بوده.

حالا هم نشستیم پست وب لاگ می نویسیم در حالیکه برنامه بوده که رسیدیم خونه قرص مسکن بخوریم برای سردردی که به دلیل تحریک شددن سینوزیت مزمن مان در باد دریا به ساحل بر ما مستولی شده.

این بود انشای من

پی نوشت:
اگه "حاجی واشنگتن" بودم تو آکلند، الان می تونستم این پست رو به عنوان گزارش ماموریت و مشق شب پست کنم اداره.

۱۳۹۰ بهمن ۱۲, چهارشنبه

نیمکره جنوبی

یک زمانی هست توی روزها، از ساعت 11 صبح تا سه و چهار بعد از ظهر، که هیچ اتفاقی در هیچ کجای دنیای مجازی من نمی افته. فامیل و دوستان تو ایران و اروپا خوابن، آمریکا و کانادایی ها هم هنوز خیلی اول صبحشون است واسه اینکه دنیای جدی شون رو ول کنن و بیان تو اینترنت بچرخن. اول صبح ولی خوبه. یعنی اون هشت، حالا با اغماض نه ساعتی که ما خوابیدیم همه تو ایران با سرعت محتوا تولید کردن. فیس بوک و گودر و جعبه ایمیل مون پر است. خوشحال و سرمست از این همه خبر، تا ساعت یازده سر می کنم تا همه می خوابن. البته اگه از روزهایی که همه با هم هزار بار در روز عکس گلشیفته و فرهادی رو شیر کردن بگذریم
.بعد می ریم تو کما. کار دیگه ای جز مقاله خوندن و همین مزخرفاتی که اسمش درس و تحقیق است باقی نمی مونه. البته راه های خلاقانه دارم ها. مثلا بشینی وب لاگ آدم هایی رو که دوستشون داری از اول بخونی یا یک همچین کارهایی. یا هی بری چایی بریزی بیای بشینی دم پنجره با دیدن منظره بیرون بخوری اش. ولی خلاصه چاره ای جز درس خوندن نمی مونه.
از چهار و پنج به بعد دیگه کم کم همه بیدار می شن. دنیا دوباره سرعت می گیره. من سرخوش می شم. تعداد چایی بر ساعتم می آد پایین و البته میانگین مقاله در هفته ام.