۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه

انجمن بغل

اول:
باز یک آدم تازه می آد و من باز با یک سلام و علیک یادم می ره همه خط و نشون هایی که با خود کشیده بودم و می کشم و تکرار می کنم هر روز. باز سر نیم ساعت سه تا کاغذ لیست و شماره تلفن و چه بکن و چه نکن روزهای اول می دم دستش. ازش می پرسم برای شب جا داری، می گه نه. می رم back packer پیدا کنم. بعد انگار یکی دستم رو می گیره و می کشه از وسط همه داستان ها رد می کنه. وسط همه دل شکستن هایی که باعث همه اون خط و نشون هان.  لبخند می زنم و می گم "ان شا الله پیدا می کنی." از اینکه برای زنده موندن، باید ربات شد متنفرم. 


دوم:
نوشته من مثل خودم را در زندگی ام ندارم. برایش نوشتم تو خودت رو داری که مثل خودت هستی. وب سایت پرسید: "ثابت کنید که ربات نیستید". لال شدم. دارم همه تلاشم رو می کنم که ربات باشم. هنوز نشده. به اون ثابت کردم که نیستم ولی از اون لحظه به بعد خودم از خودم می پرسم مگر راهی جز ربات بودن برای درد نکشیدن هست؟ 


چند جا تا حالا گفتم. یک روزی یک انجمن بغل می زنم، مخصوص کسایی که هر کاری شون کنی راه می افتن به بقیه کمک می کنن با سر می رن تو دیوار. انجمن ما یکی رو می فرسته در محل فقط بغلشون کنه، بزنه پشتشون، بگه هیچی نگو. می دونم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه

یکشنبه عصر

نمی دونم چرا هر بار اینجا روبازمیکنم که بنویسم عصر یکشنبه دلگیر است. این بار دیگه هر چی جون و توان و دوست و آشنا داشتم باهاشون جمعه و شنبه معاشرت کردم. حتی لباس ها رو شستم و ناخون هام رو هم گرفتم. یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره برای اینکه حواس خودم رو از کسالت عصرهای یکشنبه پرت کنم. سریالم هم همین دیشب تموم شده. اینجور موقع هاست که تنها راه حل باقی مونده می شه کار کردن. گفتم کار تازه یادم افتاد. لیست کارهای عقب مونده ام رو اگه بخوام بنویسم بزنم به دیوار باید از این تخته ها بخرم که لوله شه بشه چند صفحه روش نوشت. 
همون بهتر که عصر یکشنبه بشه موسیقی کلاسیک و مشقی که سعی کنم بنویسم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه

پایان جام جهانی 2014

سه سال زندگی کردن توی کشوری که تلویزیون یک بار هم فوتبال نشون نمی ده، بلایی سر آدم می آره که یک ماه تمام ساعت چهار صبح بیدار شه بازی های جام جهانی رو ببینه. داشتن دوستان پایه و تجربه کردن جاهایی که فوتبال دوستای کشورهای مختلف جمع می شن مزه بازی ها رو بیشتر کرد. ولی طولانی بودن بازه زمانی بیدار شدن چهار صبح و اثری که روی راندمان روز آدم داره واقعا دیگه این اواخر دردآور شده بود. 
الان بین دو نیمه فینال است. مسلمه که دوست دارم آلمان ببره. ولی مستقل از نتیجه ای که حاصل بشه امروز، این جام جهانی، 2014، پر خاطره است. اوجش هم بازی ایران و آرژانتین و اگه آلمان قهرمان شه، همین بازی فینال امروز.


یک بار سر بازی های جام ملت های آسیا، وقتی من اوایل دبیرستان بودم و محمد، برادرم خیلی کوچیک تر، سر بازی فینال دست می کشید به صورتش  و به شوخی می گفت "باورت می شه، دوره بعد این بازی ها من ریش خواهم داشت و می تونم بهش دست بکشم فوتبال ببینم؟" الان جوجه کوچولوی من شده یک مدیر موفق و مرد زندگی و یک آدم بزرگ که من بهش افتخار می کنم. منم طبق رسم خانوادگی مون به آینده و سال 2018   فکرمی کنم و امیدوارم همه مون، به خصوص من و روزبه اون موقع جای خوبی در زندگی مون ایستاده باشیم. 

۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه

I am so disappointed in human beings

(این نوشته چیزی از داستان فیلم incendies لو نمی دهد)


به پیشنهاد مریم نشستیم فیلم آتش (Incendies) رو دیدیم. از فیلم های خیلی خیلی خوش ساختی بود که اخیراها دیدم. من که حداقل چهاربار گذشته ای که سینما رفتم یک جایی از سرعت کم فیلم حوصله ام سر رفته و از شما چه پنهون خوابیدم. فیلم درمورد جنگ است. در طول فیلم خوشحالی که خیلی از اتفاقات بدی که زندگی آدم ها رو تحت تاثیر قرار داده در گذشته افتاده. انگار دنبال این امید واهی می گردی که الان دیگه دنیا امن تر است. بعد یادت می افته که همین الان حداقل در سه تا کشور مختلف همچین جنگی در جریان داره. خانواده هایی هستن که بچه هاشون و زار و زندگی شون رو ریختن توی ماشین. راه افتادن به امید رفتن به جای امن. آدم هایی که با همه سلول های بدنشون می خوان فرار کنن ولی می خورن به مرزها، ایست بازرسی ها، احساس مسوولیت ها. بچه هایی که خانواده شون رو جلوی چشمشون از دست می دن و بارش رو یک عمر با خودشون حمل می کنن. از دنیایی که همین الان داره توش این اتفاقا می افته دردت می آد. در مرحله تلخ و سیاهی هستم از بزرگ شدن که کاملا امیدم رو از بشر بریده ام. 

۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه

چه باید کرد؟

گاهی هم هست که با دو تا چشمت می بینی که یک آدمی داره با خودش و زندگی اش چه کار می کنه. خوب اگه دوستی، یک اشاره می کنی و اون وقت دیگه تصمیم خود اون آدم است که می خواد آگاهانه به کاری که می کنه فکر کنه یا نه. همه ما هم برای خودمون بازی های روانی ای داریم که کمک می کنه زندگی رو یک جوری بچینیم که در نهایت احساس آرامش بیشتری بکنیم. ولی خیلی از بازی های روانی در لحظه احساس بهتری می دن به آدم، در حالیکه در بلند مدت بیشتر منجر به تنها موندن و زخم خوردن و خسته شدن آدم می شن. خوب باز هم هر کسی مسوول زندگی خودشه. 
ولی وقتی که تو یک سری بازی روانی ای هستی که دوستت یا کسی که دوستش داری هستی، اون وقت دیگه نمی شه گفت که انتخاب شخصی اون آدم است. وقتی می بینی که یک آدم برای فرار از احساسات خودش با تو بازی می کنه، سوال پیش می آد. آیا اینجا آدم باید بره یقه دوستش رو بچسبه و بازی رو بیاره جلوی چشمش؟ آیا آدم به خودش دفاع از خودش رو بدهکار نیست؟ بعد اگه این کار، یعنی نشون دادن بازی روانی، باعث بشه که اون آدم از تعادلی که توش هست خارج شه چی؟ درسته که این تعادل تعادل بیماری است، ولی به هر حال تعادلی است که یک آدم بعد از سالها بهش رسیده. سوال فلسفی من اینه: آیا آدم حق داره برای دفاع از خودش و ارزش های خودش و دوست داشتن خودش، بازی روانی ای رو که یک دوست به عنوان مکانیزم دفاعی خودش راه انداخته خراب کنه یا نه. 

۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه

بی سرزمین تر از باد

یک روزی هم می رسه که آدمیزاد باید یک جایی باشه که بدونه می تونه اینجا بلانسبت شما باسنگ محترمش را بر زمین گذاشته و بشینه. بمونه و زندگی کنه. آدمیزاد باید یک روزی دیگه، ترجیحا تا قبل تر از سی و چهار سالگی حتی، خودش رو از وضعیت سه تیکه بودگی در سه تا کشور مختلف دربیاره. آدمیزاد باید دیگه بدونه که می خواد تو این کشور زندگی کنه، آروم باشه ولی گرم یا می خواد بره اون کشور، بیشتر بدوه و سرد باشه ولی شاید راضی تر. بعد باید بدونه که می تونه هر موقع که دلش از دیدن عکس پدربزرگ پیرش فشرده شد یا هوای بغل باباش رو کرد خودش رو بهشون برسونه. باید بدونی که خلاصه کشور این ور اقیانوس یا اونور اقیانوس. بعد این اقیانوس کبیر لامصب اینقدر بزرگه که اینورش با اونورش یک دنیا فرقه. 
من فقط می گم، یک جایی آدم باید تصمیش رو گرفته باشه. ترجیحا زودتر از سی و چهار سالگی. 

۱۳۹۳ تیر ۱۰, سه‌شنبه


روزهايي هم هست كه مي بافي
فقط همين

۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

این روزها

این روزها، روزهای قاطی پاتی ای هستن. بازی های جام جهانی به وقت آکلند ساعت چهار صبح شروع می شن. امروز شده هجده روز که بی وقفه ما ساعت چهار صبح بیدار شدیم و بعد دیدن بازی ها یا اومدیم سر کار و زندگی و مدرسه و دانشگاه یا نیومدیم و تمام روز با عذاب وجدانش زندگی کردیم. سیزده روز دیگه مونده. ولی خوبی اش این است که بین بازی ها یک روزهایی استراحت خواهیم داشت که می شه خوابید. این سه سال تو نیوزیلند زندگی کردن اینقدر بهمون حداقل از این نظر که تلویزیون هیچ وقت فوتبال نشون نمی ده سخت گذشته که چهارچنگولی چسبیدیم به این بازی ها. تیم (بخونید پا) خوب داشتن برای دیدن بازی ها هم شرطه البته. خلاصه که این بار قیر و قیف و همه چی فراهمه و من و روزبه داریم خودمون رو می کشیم. سیزده روز دیگه مونده. مقاومت می کنیم در راستای تفریح. به خدا هم اگه یکی تون بپرسید کار و بار و مقاله و درس و اینها چی. دیگه اصلا نه من، نه شما. 

از همه جالب تر ولی تو این روزها برای من این نکته است که من مثل یک آدم مودب و مرتب، مثل آدمی که اصلا من نیست، هر روز بدون یک ذره سختی دارم ساعت چهار صبح بیدار می شم. باورم نمی شه که یک ساله که من جز موارد خیلی خاصی که مثلا شب اصلا نخوابیدم یا قرص ضد حساسیت خواب آور خوردم، هر روز حداکثر هفت صبح بیدار شدم. مشکل به موقع از خواب بیدار شدگی من که دقیقا سی و چهار ساله با من است، نمی دونم یکهو چی شده که حل شده. اینقدر که فکر نمی کنم هر چقدر هم که بگم هم خونه ایم باور کنه که من خرس خوابالویی بودم که ده سال جریمه تاخیر دادم ولی یک روز هم نتونستم به موقع توی شرکت کارت بزنم. مشکل فقط این است که نمی دونم با چه فرمولی این بزرگترین مشکل بشری من حل شده. اگه فرمولش رو پیدا می کردم به بقیه مشکلاتم مثل ورزش نکردن و دقیقه نودی بودن و مشکل اضافه وزن هم اعمالش می کردم. دنیا چه جای جذابی می شد اگه یک روزی من از شر همه این مساله هام راحت شده بودم. 

۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه

چشم در چشم افسردگی می دوزم، می نشیند لبه تخت، بی سلام، بی خوش و بش

خطر غم باریدگی، مامان کوچولوهای خوشگل لطفا از خوندن ادامه متن دوری کنن. مشکرم



اون موقع که کتاب "بار هستی" رو خوندیم، کلی ژست روشنفکری گرفتیم و حال کردیم از تعبیر شاعرانه فیلسوفانه اش. از اینکه بار هستی بر دوش ما باشه. اینکه با هستی "سبکی تحمل ناپذیر" داشته باشه. اصلا اینکه بار سبک باشه. اینکه همین یک عبارت سه-چهار کلمه ای کلی تفسیر و توصیف و داستان توش داشته باشه. 

فکر می کنم که کاش باور می کردم که دنیا پر از بادکنک های رنگی است. (سلام ش) فکر می کنم کاش من  باور می کردم این رو. کاشکی وقتی مامانم تو لحظه های مریضی خیلی کوچیکی بهم می گفت که به چیزهای خوب، درخت و پارک و سبزی فکر کنم، بهم ضد طلسمش رو هم می داد. که هر وقت چیز چسبناکی ته گلوم نشسته بود به این فکر کنم که تو دنیا فقط درخت و پارک و سبزی هست. تنها چیز چسبناکی که از گلو پایین می ره عسل است و بستنی. که هر کس چیزی غیر از این گفت رو باور نکنم. 

فرض کنیم بپذیرم که دنیا پر از بادکنک است. اگه هر بادکنک از سبکی تحمل ناپذیر هستی پر شده باشه . خوب هنوز سوال اصلی می مونه. که چی؟ می شه همین منی که امروز منه. که سه تا عضله صورتم در طول روز از تلاشم برای نگهداشتن لبخند روی صورتم گرفته. کاش می شد سبکی تحمل ناپذیر هستی رو می کردم توی بادکنک می دادم به همین اقیانوس طوسی باران زده غمگین می برد. می رفت دورتر و می ترکید من من از حجمش خلاص می شدم. 


پی نوشت 1:  اگر افسردگی از لابلای نوشته های من چشمش رو دوخت توی چشمتون، این صفحه رو ببندید و فرار کنید. تا ته دشت
پی نوشت 2: اومدم دور از خونه یک جایی که بشینم مثلا جون عمه ام مقاله بنویسم. 


۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سه‌شنبه

اين يك جمله خبري است

براي آدمي به كمال طلبي من پذيرفتن اينكه من به تنهايي نمي تونم همه چيز رو بدونم و همه كار رو خوب انجام بدم، يك فعاليت انرژي بر روزانه است. 


۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه

حقيقت

حقيقت چيزي است كه آدميزاد وقتي با كله توي ديوار مي رود يادش مي افتد. يعني وقتي خوش خوشانش است انگار نه انگار كه حقيقتي وجود دارد. امان از روزي كه حقيقت بيايد بنشيند وسط دل آدم. تلخ است و تلخي اش با هيچ شكلات و عسل و شرابي شيرين نخواهد شد. تو رفته اي و هيچ چيز در دنيا نيست كه سنگيني اين لحظات را كم كند. 
تو رفته اي و من هزار بار به آهنگ "چرا رفتي، چرا من بيقرارم" همايون گوش مي دهم و اشك هايم را لاي مرغ هاي سرخ شده خوشبو و سوپ غليظ خوشمزه قايم مي كنم. حقيقت جايي همين گوشه و كنار هاست. با من چاي مي خورد و توي چشم هاي من زل مي زند. كودك كوچك درون من آرزوهايش را با آه بيرون مي دهد. دستم هزار بار وسط تايپ كردن "اينجا بدون تو" يخ مي كند و حقيقت چشم در چشمم مي دورد و حروف را پاك مي كند. حقيقت اينجا لب اين پنجره نشسته و بر و بر مرا نگاه مي كند. تا نخوابم دست برنخواهد داشت مبادا دستم روي دكمه ارسال برود. 
اگر فقط يك لحظه دست از سرم برمي داشت. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه

در خدمت و خیانت وایبر

خوب تا حالا اینجوری که من فهمیدم، تنها نیستم و خیلی دخترها هستن که مثل من چسبیدن به باباشون و ترس از دست دادن باباشون رو دارن. تا خیلی وقت ها، به خصوص در اوج نوجوانی که فکر می کنی فقط باید تیکه های باحال خودت رو نشون بدی و تلخ و تاریکی هات رو قایم کنی، من همیشه در خلوت خودم تصور می کردم و می ترسیدم از نداشتن هر روزه بابام، کابوس ها می دیدم و گریه می کردم و صد البته که وقتی با دوستام توی مدرسه آتیش می سوزوندم اون تیکه ترسان وجودم رو قایم می کردم. بزرگ که شدم، اینقدر که دیگه خودم رو دوست داشتم و نیاز نداشتم به تایید همه جانبه بقیه، وقتی جرات کردم از خودم و ترس هام حرف بزنم برای دوستام و مطمئن باشم چون بچه باحاله نیستم کنار نمی گذارنم، فهمیدم که تنها نبودم توی چسبیدن چهار چنگولی به بابام. تو دوری و مهاجرت، همیشه دماغم رو گرفتم بالا و به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم تنگ داشتن مامان و بابا و محمد است. من آدم بشینم گریه کنم از دلتنگی نیستم. این رو از مامان بابام یاد گرفتم. من آدم به روی خودت نیار و زندگی کن و گاهی اون ته ها یک آه بکش هستم. با همه دلتنگی. 
حالا این روزها که دیگه عصر پیوستن پدر و مادرها به social media و فیس بوک و وایبر و اینهاست، من یک فقره بابای باحال دارم که وایبر و اسکایپ داره روی گوشی موبایلش. یک عکس گنده خودش رو هم با همون نگاه خاص خودش گذاشته روی پروفایلش. بعد هر بار که وایبر رو باز می کنم، مثل همه شماها، از صبح توی رختخواب، زل زده به من و امان از نگاهش...  همه سیستم دفاعی من رو در مقابل دلتنگی می شکنه و می ریزه پایین و اینجوری می شه که صورتش تمام روز جلوی چشمم است. 


پی نوشت: 
حالا اینکه من ددلاین دارم و عقبم معلوم هست از وب لاگ نوشتنم دیگه. 

۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه

تولدت مبارك

بانو كويين متولد شده اند و ما تعطيليم و مشق هايمان را ننوشته ايم و باران مي بارد و غمگين است. كاج بلند پشت پنجره اتاق خواب خوشحال است از ديدن بارون و من به اين فكر مي كنم كه براي صبحانه چند تا سوسيس سرخ كنم. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سه‌شنبه

برای غزالم

وقتی بودی فقط دو سه روز آخر اردیبهشت مال تو بود. تازه تقسیم با سید و الناز و چند تا دوست دیگه. حالا که نیستی، حالا که رفتی، یا نمی دونم دست از بودن برداشتی، از همون لحظه، همه اردیبهشت شد مال تو. از روز اول اردیبهشت که همه جا پر می شه از هیجان زدگی که "اردیبهشت آمد"، من پر می شم از انکار اومدن لحظه ای و روزی که مال تو بوده و حالا روی هوا معطل مونده. روزی که نه می تونم بگذارمش زمین و بگم یک روز است مثل روزهای عادی دیگه، نه می شه گفت که مال تو است. آخه توی بی وفا دیگه نیستی. یا اینجا نیستی. یا هیچ جا نیستی. لعنت به من که نمی تونم مغزم رو جمع کنم دور یک جمله که بتونه توصیف کنه این وضع رو. وب لاگ نوشتنم حالا این وسط چی است، نمی دونم. شاید فقط تقسیم کردن این بار لعنتی که از اول اردیبهشت کشیدم با خودم و امروز توی اوجشه. تولدت مبارک. اگه هیچ وقتی، هیچ جایی هستی. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه

ماه بر بالای سر آبادی است.

دوست مجازی ای دارم که گاهی یک جمله می گه و بعدش می گه فرااااااااار. یک جور داد طوری که انگار واقعا با دمپایی الان دنبالش کردی. حال امروز من است. تمام روز. با دوستم درمورد حالم حرف زدم و بهم گفت که پیشنهادم این است که دیگه بهش فکر نکنی. حتی با من حرف نزنی. اصلا acknolwdge نکنی. این اکنالج هم یک چیزی است که معادل فارسی براش بلد نیستم. خلاصه اینکه ما که در حال فرااااار بودیم همه روز، تنگ غروب یک قرص کامل ماه کاملا سه بعدی و بزرگ بر تارک پنجره مدرسه مان ظاهر شد که همه بندهای وجود ما را گرفت و کشید و هر آنچه ازش فرار کرده بودیم رودوباره آورد بالا. هر چه رشته بودیم پنبه شد. 
می رویم که بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو باشد. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سه‌شنبه

خواب آلودگی*

1- دیگه داره می شه یک سال که من مثل خودم نیستم. که من ساعت شش صبح از خواب بیدار می شم. گاهی وقت ها چهار. خودم رو با خوندن و مدیتیشن و اینها تا ساعت هفت توی رختخواب نگه می دارم. شده ام مثل آدم بزرگ هایی که مستقل از اینکه شب چه ساعتی می خوابن، صبح همون ساعت همیشگی بیدار می شن. من بزرگ نشده ام. من هیچ وقت نخواسته ام خوابم رو که بهترین لحظه های زندگی ام است از دست بدم. ولی چیزی در من شکسته. کیفیتی در من تغییر کرده و من شده ام آدمی که صبح زودتر از بقیه بیدار می شه و تا بقیه بیدار شن و به کار و زندگی شون برسن، کتابش رو خونده، دوشش رو گرفته، معاشرتش رو کرده و حالا تازه می خواد روزش رو شروع کنه. این آدم برای 34 سال من نبودم. نمی دونم از کجای وجود من سر بیرون کشیده و  با اینکه نگاهش می کنم و از بودنش لذت می برم، عجیب من نیست. انگار اثر یک غریبه است روی زندگی من. کسی که حتی نمی تونم توی خودم پیداش کنم. اصلا بگذار خلاصه اش کنم. شده ام از دسته آدم های فتوشاپی.

2-حالا از بین همه روزهای سی و چهار سالگی که من به حق شبیه بچه دو تا آدم نظامی زندگی کرده ام، همین امروز، انگار یک تکه بزرگ من خانه مانده و با من نیامده دانشگاه. انگار که یک تکه از پرستو خواب مونده باشه. بیدار نشده باشه. دارم تمام روز رو با نبودن اون تیکه زندگی می کنم. ولی خوب یک جاهایی از روزمرگی ها و کلاس ها و کارها از اون تیکه خواب من رد می شه. این روز رو سخت می کنه و عجیب. 

3- دوستان زیادی دارم، مجازی و فیزیکی، که این روزها غمگین یا عزادارن. یا حتی خسته. م، غ، ا.ح.، آ، ف، ف. (چقدر زیاد شدیم، شدیم یک لشگر آدم غمگین و خسته). مشخصه همه مون این است که اون نقطه غمگین و خسته و تنهای وجودمون کم کم بزرگ شده توی دلمون و وجودمون. حالا داره کم کم خیلی بخش های وجودمون رو می گیره. این هم ترسناکه هم مسوولیت زا. یعنی وقتی ببینی اش یعنی دیگه باید واسش یک کاری بکنی. حالا اینکه چه کار کنی، این چیزی است که هر کس باید برای خودش پیداش کنه. جواب یکسانی برای همه وجود نداره. جواب درستی وجود نداره. گاهی وقت ها اصلا جوابی وجود نداره. گاهی وقت ها فقط باید نگاه کرد و منتظر موند تا درد بره. ما زن ها این رو خوب بلدیم. معنی اش این نیست که درد ما رو خسته نمی کنه یا پیر نمی کنه. اتفاقا می کنه. ولی مطمئنیم به اینکه می گذره. همین



پی نوشت:
 اگر بخواهم پست های این وب لاگ رو از سال 80 تا همین الان به دو دسته تقسیم کنم، بدون شک یک دسته بزرگ غر زدن از خواب آلودگی خواهد بود. 

* آهنگ خواب آلودگی چارتار رو شنیدید؟ نه؟ اینجا پس چه کار می کنید؟

۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سه‌شنبه

سندروم

سه روز دیگه یک ددلاین دارم. وقتی می گم دد لاین یعنی واقعا ددلاین. برای من که آدم دقیقه نودم، ددلاین یعنی روزی که برای اینکه بهش برسی باید بمیری و زنده شی. بعد هفتاد و سه جور سندروم مختلف هم در کنارش می گیری. اینها سندورمهایی است که من تا حالا شناسایی کردم. 

سندورم اول:
سندروم اصلا مگه این ددلاین اهمیت داره، خیلی چیزهای مهمتری در جهان وجود داره. اسمش رو با دوستام گذاشتیم سندروم ددلاین. وقتی این سندروم بیاد سراغتون برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی هم به نظر ارزشمند و قابل تأمل به نظر می آن. کاشتن تربچه توی گلدون گوشه ایوون، حل کردن مشکلات عاطفی همه دوستاتون، فوت اقوام دور و نزدیکی، دلتنگی برای پدر و مادرتون، و حتی سرنوشت اون دختره توی سریال "دفترچه خاطرات یک خون آشام" ارزش توجه شما رو داره که هیچ، حتی مهم تر از نوشتن اون کوفتی است که باید به اسم مقاله تحویل استادتون بدید. این سندورم تا یک هفته قبل از ددلاین ادامه خواهد داشت. بهترین کاری هم که می شه براش کرد این است که تو این بازه زمانی کارهایی رو که صد ساله که تو لیستتون هست انجام بدید. مثلا خود من وقتی قرار بود تز فوق لیسانس بنویسم، در دوره سندروم ددلاین، امتحان آیلتس دادم، گواهینامه رانندگی گرفتم و روابطم رو با مادر بزرگم بهبود بخشیدم و یک سری تراپی هم شروع کردم. سر تز چی می آد، الله اعلم. 

سندورم دوم: سندورم من اینجا چه غلطی می کنم. 
این سندورم در فاصله روزهای ول گردی و آغاز کار می آد سراغتون. شروع به کار می کنید و می بینید کاری که فکر می کردید با دو روز هشت ساعته جمع می شه، با هشت تا بیست و چهار ساعت باقیمانده تا ددلاین جمع نمی شه. به این نتیجه می رسید که اصلا این ایده چه کسی بود که من برم دوباره دنبال درس و مشق؟ مریم می گه این سندورم نرمال دوره دکترا است که هر دو ماه از خودت بپرسی که چقدر اشتباه اومدی و چقدر اگه رفته بودی باغبون شده بودی چقدر الان خوشحال تر شده بودی. اگه تربچه هایی که تو سندورم قبل کاشتی در اومده باشه، می تونی اینجوری فکر کنی. ولی برای من که تربچه هام همه سوختن و فقط برگ تربچه برداشت کردم، همچین آرزویی معنا نداشت. امیرحسین هم می گه این سندروم مال درس نیست و تو هر موقعیتی که سخته آدم به جای فکر کردن و سختی کشیدن فکر می کنه من اصلا اینجا چه غلطی می کنم. درستی اش هم گردن راوی. 


سندورم سوم: سندورم کمال طلبی است
خوب وقتی سندروم اول رو داشتید، از خودتون تصویر یک آدم دودر و تنبل رو ساختید. ولی قطعا نمی خواهید اینجوری بمونه و استادتون فکر کنه شما غیر از بدقول و بی برنامه، بی سواد هم هستید. بنابراین وقتی شروع می کنید به کار می رید واسه 100 درصد و هیچ جایی کمتر از صد درصد هم راضی تون نمی کنه. این می شه که با 50 درصد پیشرفت فیزیکی روی کار مقاله تون هشت صفحه متن دارید در حالیکه قرار بوده کل مقاله هفت صفحه باشه. هیجده جور هم پشتک و وارو می زنید که توجیه اش کنید. که اصلا چرا اینقدر لازمه که شما اینقدر کامل بنویسید. در این مرحله، با اینکه کار می کنید ولی هنوز جرات آفتابی شدن پیش استادتون رو ندارید. چون هنوز به نظر خودتون چیز قابل عرضه ای ندارید. توی دانشگاه که هستید غذاتون رو پشت میزتون می خورید، چایی نمی خورید که یک موقع تو آشپزخونه به استادتون برنخورید، از دستشویی طبقه بالا استفاده می کنید و به جای آسانسور از راه پله های خروجی اضطراری رفت و آمد می کنید. به امید روزی که کارتون تموم شه و با دست پر برید پیشش. 
هان یادم رفت، شب ها هم از skype  خارج می شید که استاد پیداتون نکنه. 

سندورم چهارم: سندورم افسوس و تحلیل
سه روز آخر قبل ددلاین، در حالیکه به خودتون غره هستید که دارید کار به این سنگینی رو که معترفید کار سه ماه است، تو یک هفته انجام می دید، آرزو می کنید و این آرزو رو هی تکرار می کنید که اگه با همین سرعت نوشته بودم الان دو تا مقاله داشتم. اصلا تا الان قله های دانش رو فتح رده بودم و من  اصلا چقدر خرم و چقدر دو درم و چقدر برنامه ریزی بلد نیستم. اینجا دو تا فاز جدید شروع می شه. یک فاز تحلیل که اصلا می شینی تو این بدو بدوی دم ددلاین یک ساعت وقت می گذاری لیست سندروم تو وب لاگت می نویسی. یک فاز انجام کارهای بدون نیاز به مغز هم شروع می شه. مثلا هر لحظه که در حال کار روی مقاله نیستی می شینی 2048 بازی می کنی. من بهشون می گم لحظه های فراموشی. 

تا اینجایی که من رسیدم، فعلا این چهار تا سندروم مشاهده شدن. سه روز دیگه که ددلاین برسه، براساس اینکه من بالاخره بهش رسیدم یا نرسیدم گزارش خواهم کرد که سندورم بعدی چیه. ولی الان از همینجا چشم اندازی که می بینم یک سندرومی شبیه "سندروم تصمیمات چهارده فروردینی" باید تو راه باشه. از اون ها که همه با خودشون قرار می گذارن که از چهارده فروردین رژیم بگیرن و ورزش کنن. ظاهرا قراره من هم تصمیم بگیرم از این به بعد از کلی قبل برای هر ددلاین برنامه ریزی و کار کنم. 
اگه شما رفتید ورزش بعد از چهارده فروردین، منم سعی می کنم آدم دقیقه نودی ای نباشم و دقیقه پنجاه و شصتی بشم. 

باران

هر چقدر هم که همه بگویند، که همه ناراحت و افسرده و کم انرژی و دپرس باشن، من خوشحال و شادم روزهایی که با صدای خوردن بارون به پنجره کنارم کار می کنم یا نصفه شب هایی که از صدای بارش شدیدش روی سقف بیدار می شم. آب به طرز معجزه آسایی من رو خوشحال می کنه. من عاشق این شهرم با ابرهای دیوانه و باران های دیوانه ترش. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه

ددلاین

اصلا صنعت وب لاگ نویسی وقتی اختراع شد که یکی ددلاین داشت مجبور بود تا صبح بیدار بمونه بنویسه. بعد هی وسطش دلش می خواست با بقیه عالم وصل شه بس که همه کسایی که تو خونه خودش بودن خواب پادشاه هفتم رو می دیدن. 

تخمین

تخمین هام همه غلطن. از تخمین تعداد روزهای لازم برای نوشته این مقاله لعنتی بگیر تا تخمین زمان لازم برای پختن غذا یا رسیدن به محل قرار. تا تخمینم وقتی به دوستی اعتماد می کنم با سخت ترین و پیچیده ترین و همزمان تلخ ترین راز زندگی ام. کلا برم در تخمین زدن خودم رو تخته کنم و یک پیمانکار بگیرم براش سنگین ترم. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه

روزگار من

1- روزم را که قرار بوده کار کنم، به ددلاین یک هفته ازش گذشته برسم، ول گشته ام. رفتم استخر، چرخیده ام، غذا خورده ام، تفریح کرده ام، حالا ساعت ده و نیم شب نشسته ام اینجا و ماتم کارهای انجام نداده را دارم. حتی نمی توانم بگویم برای فردا بس که برای فردا برنامه تفریحاتی چیده ام از کله سحر تا خرتناق شب. 

2-رفته ایم دیدن کوچولوی تازه به دنیا آمده ای. هشت روز است که توی این دنیا است. هفت و روز نیم اگه بخواهم دقیق باشم. چشمان بسته  و دهان باز و قد رشیدی دارد که نگو. قرمز و لپ گلی. دلم پر می زند برای لحظاتی که خواهد دوید و من خواهم دیدم. 

3- عموی مادرم پونزده هزار کیلومتر اونورتر فوت کرده است. الان شاید هفت روز شده باشد. به عکس هایش خیره می شوم و یاد  خاطرات مادرم می افتم  از بستنی هایی که عموی کوچکش برایش می خرید. دلم پیش دل پدربزرگم است که برادر کوچکش را از دست داده. دلم می خواست همه این پانزده هزار کیلومتر را در چشم به هم زدنی پرواز می کردم تا فقط یک بار، خیلی طولانی بغلش کنم. دلم پیش دل پیرمرد رشید و دل نازکی پونزده هزار کیلومتر آنورتر است. همزمان دلم پیش رفیق غمگینی است که دارد روزهای سختی توی پیله بودن را می گذراند. دلم همه جا هست جز پیش "پری کوچک غمگینی" که اینقدر حس های عجیب و غریب و دور و نزدیک داره که دیگه نمی تونه خودش رو از میونشون بشناسه. 

 4- هیچ وقت در زندگی ام نمی خواستم پولدار بشم. یعنی هیچ وقت هدفم نبود. امروز ولی حس کردم دلم می خواهد پولدار باشم. کم و زیادش مهم نیست. اینقدر که مدتی لازم نباشه دلار ته جیب و حسابم را بشمرم و چشم بسته زندگی کنم. دوستم می گوید روزهای مزخرف دانشجویی که تموم شه، کار که داشته باشی تموم است و من ناباورانه نگاهش می کنم و یادم نمی آید که من چگونه از وسط یک زندگی کامل جا افتاده پرت شدم وسط این زندگی دانشجویی همه چیز در آن ناپیدا. 

5-روزهای تعطیل اضافه در هفته به درد تهران بودن می خوره که بکوبی بری آمل. بشینی به تفریح و گشت و گذار و کله پاچه صبحانه با یاران جانی. به درد غربت و تنهایی نمی خوره که اینجور در طول روز با خودت تنها و تک به تک بمونی و همه حس هایی که اینور اونور پستو قایمشون کرده بودی بزنن بیان بالا. 

۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سه‌شنبه

گاهی

گاهی هم تو خود خواسته تصمیم می گیری که خراب باشی. تصمیم می گیری که با یکی بشی چون یک روح در دو بدن. تصمیم می گیری که باهاش یکی بشی که شاید کمی از بار دردش رو بکشی تا یک کم شونه اش سبک تر شه. هر چقدر هم که منطقی بدونی که اون باری که اون فکر می کنه به اون سنگینی نیست ولی می دونی که گاهی "سبکی تحمل ناپذیر هستی" خیلی سنگین می شه. خودخواسته تصمیم می گیری که "شانه بالازدنت را بی قید" رو تعطیل کنی. تصمیم می گیری به فکر خودت نباشی. تصمیم می گیری بغضت رو قورت بدی و بشی سنگ یک نفر دیگه. بشی پایگاه اش . تکیه گاهش. هر چقدر هم که منطق بگه نکن. هر چقدر که غریزه بگه که راه حل برداشتن شلوار خودت و فرار کردن تا ته دشت باشه. گاهی تو تصمیم نگرفته ای. گاهی تو با یک روح دیگر یکی شده ای. گاهی تو درد یک روح دیگه رو حس می کنی و حس می کنی اگه فقط بودنت  اونجا و درد کشیدنت باعث بشه اون یک کم دردش رو راحت تر تحمل کنه، ارزشش رو داره. ارزش اینکه درد رو که کشید نگاه کنه و ببینه که ارزش مبارزه داشت. نگاه کنه و ببینه که تو برای اینکه خودش رو نبازه پشتش وایسادی. نگاه کنه و ببینه که از سنگلاخ با نگاه کردن به تو که اونجا بودی رد شده. 
مهم هم نیست اگه نبینه. مهم این است که تو به این امید که اون از تو سنگلاخ رو تو می بینه اونجا وایسادی. تو یکی از دنیاهای موازی به هر حال اون با نگاه کردن به تو و گرفتن دستت می آد بیرون. کاش این دنیا، همین دنیای من و این بلاگ و این مقاله و این شهر باشه. 
کاش تسلیم نشه. تسلیم گم شدن. کاش به دعا اعتقاد داشتم. 

۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه

تسلیم

گاهی باید سفت و سخت ایستاد. نباید ترسید. نباید به قول خارجی ها give up کرد. نباید تسلیم شد. باید هر بار که به ذهنت می رسه که بگی "غیر تسلیم و رضا کو چاره ای" بری یک کاغذ بیاری چاره های ممکن رو لیست کنی. به قول لاله باید اکسل جدید باز کنی. 

۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه

معتاد

رسما یادم نمی آد قبل از چهارتار و "نه فرشته ام، نه شیطان" با چه موسیقی ای زندگی-کار می کردم.

۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه

اخلاق

ابرهای پاییزی رسیدن به آکلند. همین الان اگه دل کنم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم می بینمشون که می بارن. رنگ پاییز نشسته روی درخت های پارک روبروی دفترم. آسمون هم زمان هم آبی داره، هم ابر سفید قلمبه، هم ابر سیاه بارانی. 

من اما:

 (من اینجا) "بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است"

کاش پاییز تا فردا منتظر من بمونه. کاش زودتر از ویروس های آنفولانزا ترکم نکنه. 



۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه

دوان

1- اومدم اسم پست رو بگذارم "نالان و سرگردان" دیدم انتخاب خوبی برای توصیف این روزهام نیست. دوان بیشتر توصیفه. 

2- می گن هر کسی از ظن خود شد یار من؟ داستان من است. 

3- چشم های ترسیده کوچولویی این روزها اطرافم است که می ترسم حتی توش نگاه کنم. می ترسم که باهاش همذات پنداری کنم. می ترسم دنیام به همون اندازه که دنیای اون به هم ریخته و ترسناکه، بلرزه. کوچولوی مغرور غمگین، فقط به شنا کردن ادامه بده. 

4-هوا داره پاییز می شه تو این چپکی ای که هستیم. همه از تموم شدن آفتاب و گرما ناراحتن. من ولی خوشحالم. از برگشتن ابرهای دیوانه و شیدا به آسمون ذوق زده ام. حالا یک کم این وسط سردمون می شه و زیر بارون های سیل آسا خیس می شیم. به جاش هر روز می تونیم این ابرها و اون رنگین کمون ها رو ببینیم. 

5- تو سه هفته آینده سه تا ددلاین دارم. هر کدوم برای یکی دو ماه کافی ان. من هم طبق معمول همیشه اینقدر دیر شروع کردم که چشم اندازم از سه هفته آینده شب بیداری است و بس. با اینکه دیگه مثل قدیم ها و جوونی ها بدنم نمی کشه که تا صبح بیدار بمونم و کار کنم، ولی هنوز شب کار کردن همون شور جوونی رو بهم می ده. 

6- این روزها داریم اقدام می کنیم برای تمدید کردن ویزای دانشجویی مون. خیلی خیلی زیاد از این پروسه و از اون پر کردن فرم ها  و نوشتن سوابق همه اجدادمون متنفرم حس بدم نسبت بهش عین حس وقتی است که باید تو تهران خونه برای اجاره پیدا می کردی و می رفتی بنگاه. اصلا دقیقا افسرهای مهاجرت به مثابه بنگاهی های تهران غر ولی فایده نداره. از این کارهاست که باید 
انجامش داد. قورباغه ها که باید قورتش داد. 

7- برم اول یک واکسن بزنم و بعدش بشینم سر مشقم. وب لاگ نوشتن واسم نون و آب نمی شه. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه

سوزن و جوالدوز

می گن یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم. گاهی مثل امروز، وقتی داشتیم از روی پل زیبای آکلند که شمال رو به مرکز شهر وصل می کنه رد می شدیم، یکهو یک حقیقتی مثل پتک می خوره توی سرت. می بینی بعضی خصوصیات یا رفتارهایی که در دیگران دوست نداری یا براساسشون قضاوت می کنی رو خودت هم داری. یکهو می بینی اگه با اون خط کش ایده آلی که مردم رو قضاوت می کنی بخوای رفتار کنی، چقدر کاری که باید تو اون لحظه بکنی سخته. یکهو انگار می ری توی نقش طرف مقابل و می بینی که تصویری که خودت از خودت داری خیلی ایده آل گرایانه تر از آدمی است که واقعا هستی. یکهو انگار تابع هدف خودت رو می بینی و تعجب می کنی از اینکه چقدر خودت توش پررنگی. 

اون لحظه روی پل، وقتی آفتاب نابالغ اول صبح توی چشمم بود و خنکی موهای خیسم رو حس می کردم، فکر کردم به اینکه، اینجا نقطه انتخاب است. نقطه ای که انتخاب می کنی براساس ارزشها و اخلاقت عمل کنی یا براساس اون چیزی که دلت می خواد و راحت تره، سودش بیشتره. مثل وقتی که از پل سرازیر می شی و باید تصمیم بگیری بری توی شهر یا جنوب. بحث موازنه است. بین چیزی که هستی، چیزی که می خوای باشی و اینقدری که انرژی می گذاری تا اون آدمی که نباید، نباشی. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه

غروب تلخ یکشنبه

تلخی غروب یک شنبه رو نه بوی خورش کرفس که پیچید توی خونه برد نه خنده های از ته دل مهربان ترین جوجه دنیا.


یک زمانی این تلخی دست از سر ما برخواهد داشت؟

۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه

عکس های میرزا نوروز

کفش های میرزا نوروز یادتونه؟ من برعکسشم. از وقتی هشت نه سالم بود یک کابوس داشتم. فکر کنم از این کابوس تکراری هاست که همه یک شکلی اش رو دارن. کابوسم این بود که یک چیزی شده، مثل زلزله یا آتیش سوزی.  من باید خیلی زود از خونه برم بیرون و باید ارزشمندترین چیزهایی رو که دارم بردارم و در برم. همیشه توی خوابام اولین چیزی که برمی داشتم آلبوم عکس هام بود. آلبومی که عکس آدم های عزیز زندگی ام رو توش داشتم. حالا تو اون سن عزیزترین آدم زندگی معلم علومم بود. الان که دیگه مهاجرت بلایی سر دلمون آورده که عزیزانمون در چهار تا قاره در جهان پخشن. 
حالا میرزانوروزیت اش کجاست؟ اینکه هر چقدر که من به عکس ها وابسته ام، اونها از من فراری ان. غیر از همون آلبومهای بچگی که مامانم واسم حفاظت کرده، بقیه عکس هام رو همیشه یا گم کردم یا از دست دادم. همیشه هم یک دلیل بوده. ویروس، فراموش کردن کپی عکس ها از روی کامپیوتر عزیزی که پیشش مهمون بودیم، کل کل با یک دوست و این آخری هم پاک شدن فایل آدرس هارد دیسک اصلی ای که همه عکس های زندگی ام رو روش داشتم که نشسته بودم در روزهای غمگین و تنهای مهاجرت مرتبشون کرده بودم. به زمان، به مکان، براساس خاطره هام. یک فولدر روش داشتم به اسم هراز. همه عکس هایی که طی این سالها از جاده هراز گرفته بودم توش بود. نگاه کردنش خوراک نوستالژی بود. هر عکس خاطره یک سفر به آمل رو می آورد بالا، هزار خاطره، هزار حس. همه اش پر (به فتح پ)، با یک اشتباه ثانیه ای. 
این شده که فکر می کنم که برعکس کفش های میرزانوروز که بهش چسبیده بودن و ولش نمی کردن، عکس های من با آخرین سرعتی که می تونن از من فرار می کنن و من کاری به جز نگاه کردنشون از دستم برنمی آد. 
حالا همه اون خاطره ها که تصویرشون رو از دست دادم یک ور. یک سفر هست تو زندگی ام که هیچ عکسی ازش ندارم. من که اولین اعتیاد زندگی ام مستندسازی است و از خودم و راه وقتی دارم می آم دانشگاه ده تا عکس می گیرم تو راه، چند روز هست تو زندگی ام که من ازش هیچ عکسی ندارم. حتی یکی. دلیل؟ وقت نداشتم که فکر کنم به اینکه عکس بگیرم. چه کار می کردم؟ زندگی. چند روز در زندگی من هست که وقتی از دوستم خواستم که عکس های احتمالی ای که از اون روزها داره واسم بفرسته چهار تا عکس فرستاد. دقیقا چهار تا. دو تاش عکسم از انگشترم است توی یک رستوران. یک لحظه تاریخی که من می تونستم حس کنم که لحظه مهمی خواهد شد ولی اون موقع نمی تونستم توضیحش بدم. یک عکس از لحظه رسیدنم به اون شهر و شروع اون سفر و یک عکس از یک کافه. از یک سری پیرمرد دوست داشتنی که به نظر می اومد یکی شون صادق هدایتشون است و داره نوشته هاش رو برای بقیه می خونه. 
همه عمرم عکس ها از من فرار کردن. ولی چند روز بوده تو زندگی ام که من از عکس ها فرار کردم. چند روز که برای خودم زندگی کردم نه برای ثابت کردن به خودم یا بقیه که دارم زندگی می کنم. 

۱۳۹۳ فروردین ۱۱, دوشنبه

سال جدید حال قدیمی

1- آزاده بهم می گه از پست آخرت معلومه حالت رو به راهه. شک می کنم. به خودم. به اینکه رو به راهم. به اینکه آیا روبراه نیستم؟ هستم؟ نمی دونم. تصویر بیرونی ام که ظاهرا رو به راهه. 

2-جهان دور و برم دیوانه شده. زمین زیر پام سفت نیست. انگار همه انسان های اطرافم خودشون رو رها کردن که با باد برن. من ولی دلم سکون و آرامش و روتین می خواد. همینجوری هزار ساعت سریال دیدن و چرت زدن وسطش. غذاهای آشنا خوردن، با آدم های آشنا معاشرت کردن و توی لونه خودت لولیدن. 

3- موبایلم رو گم کردم. حالا یا گم شده یا دزدیده شده. مهم نیست. اطلاعاتم رو از روش پاک کردم، به اپراتورم هم خبر دادم و سیم کارتم رو سوزوندم. دلم ولی براش تنگه. برای خود خرش. براش که هفت ماه چسبیده به من زندگی کرد. با من اومد تو تخت، با من رفت سفر، با من فیلم و سریال دید، با من بود تو همه معاشرت هام. دلم براش تنگ می شه. وابسته به اشیایی که منم. 

4-دقیقا یک ماه دیگه یک ددلاین گنده دارم و نشستم اینجا به جای کار کردن، وب لاگ می نویسم. یکی باید با بیل دنبالم کنه. 


۱۳۹۲ اسفند ۲۸, چهارشنبه

دست به گریبان یا آرزوی "الک های خود را بیاویزید"

روزهای آخر سال است. به حساب من هنوز دو روز مونده. حالا بگو یک روز و نیم. ولی همه یک ولوله ای دارن. مدرسه ها و اداره ها تعطیل شده و همه سوار بر ماشین خود به یک وری می رن. قبلش هم، در آخرین ساعت های دسترسی به اینترنت، ایمیل ها و پست های آخر سالشون رو می نویسن. این تعادل من رو که فکر می کنم هنوز دو روز دیگه دارم به هم می زنه. من فکر می کردم دو روز وقت دارم که فکر کنم به سالم که گذشت و به سالی که خواهد آمد. هرچند که سال تحویل، شروع بهار، وقتی تو نیمکره جنوبی باشی خیلی نمی آد. یعنی یک جور تصنعی "تو-محوری" می آد. یعنی باید فکر کنی و زور بزنی تا حسش کنی. برگهای تازه و جوونه درخت نمی بینی. زمستانی تموم نشده که دل تو گرم بشه به اومدن بهار. مهاجرت هم درد نبودن رو صدچندان می کنه. یعنی می مونی زیر بار نوستالژی. زیر بار غصه اینکه چرا پیش عزیزات نیستی. زیر بار اینکه مامانت، بابات تنهان. بار اینکه نمی ری دیدن آدم های بزرگی که دلت به بودنشون گرمه. 
سال نود و دو برای من سال خوبی بود. توش خیلی سختی کشیدم. خیلی. ولی توش کلی دوست پیدا کردم. یک محفل دوستانه پیدا کردم که فکر نکنم تا عمر دارم از دستش بدم. دو تا دوست نزدیک حضوری :) پیدا کردم. یکی اش شد از بهترین ها. برای به دست آوردن یکی دیگه اش تلاش کردم و مفتخرم به تلاشم برای به دست آوردن دوستی ام. یک دوست ده ساله رو که فکر می کردم دیگه برای همیشه از دست دادم رو هم دوباره به دست آوردم. هر چی از این بگم که چه جوری دوباره دنیام و زندگی ام از دوست بودن باهاش رنگی تر شد، کم است. دنیام با بودنش نارنجی شد. 
از خانواده، امسال خیلی سال خوبی بود برام. هیچ امیدی نداشتم که پدر و مادرم رو حالا حالاها ببینم. ولی تونستم سه روز ببینمشون. دلم هنوز برای دیدن برادرم و ستاره و مامان بابای روزبه گرفته است. دیدنشون رو می گذارم تو آرزوهای امسالم. رابطه ارزشمندی که با روزبه دارم امسال خیلی محکمتر شد. نمی تونم به هیچ زبونی توصیف کنم که چقدر مفتخرم به داشتنش و بودنش و لایق بودن برای یارش بودن. امسال به معنی واقعی کلمه فهمیدم که چقدر خوشبختم برای داشتنش. 
امسال سالی بوده که سفر دور دنیا رفتم. دوستام رو دیدم، آدم هایی که به من احساس امنیت و آرامش می دن. امسال رو واقعا زندگی کردم. به معنای واقعی کلمه. اینقدر امسال رو زندگی کردم که واقعا خسته ام. انگار که باید "بدوم تا ته دشت". انگار که باید یک زمانی مرخصی بگیرم و برم بشینم احساساتم رو بجورم. دونه دونه درشون بیارم. طبقه بندی شون بکنم و بگذارمشون توی کشوی خودشون. 
برنامه می گذارم واسه سال 93 که سال آرامش عاطفی و حسی برای خودم باشه. آرزو می کنم که امسال رو در آرامش بگذرونم و منبع آرامش هم برای بقیه باشم. 

۱۳۹۲ اسفند ۱۴, چهارشنبه

آکلند دوست داشتنی

صبح رو با مراسم ضد آفتاب مالی شروع کردم. مثل هر روز آکلند. دقیق تر بگم، هر روز تابستون آکلند، با لباس تابستونی و عینک آفتابی راه افتادم برم دانشگاه. به این هوا که اولش برم یک سلامی عرض کنم به جیم دانشگاه و نذر هزینه سالانه عضویت رو تقدیمشون کنم. همینجوری آفتاب گیران رفتم تو، بعد فکر می کنید من ورزش گریز چقدر ممکنه اون تو دووم آورده باشم. از خدا پنهان نیست از شما هم پنهون نباشه، موسیقی ای که گوش می دادم به ته آلبوم نرسید. 
اومدم بیرون همونجور سر به هوا، با ضد آفتاب و عینک آفتابی، تو دو ثانیه اول سر تا پا خیس شدم. اصلا انگار سه ماه کامل اون تو بودم. آفتاب رفته بود. بارون می اومد چه بارونی. از اینها که چتر و بارونی و اینها بهش کارساز نیست و باید بپذیری که خیس می شی. با باد شدید. از اون بادها که تو دو سوت چترت رو می شکونه. به ساعتم نگاه کردم که چک کنم واقعا چقدر مدت اون تو بودم. 
و اینگونه است که پاییز عزیز آکلند عزیزم شروع می شه. می دونم که بیشتر از نصف مردم آکلند امروز غصه دارن که خورشید رو نمی بینن و زمستون می شه و بارون می آد و اینها. من ولی شادم. من کویرزده ای هستم که با دو قطره بارون شاد می شم. سرخوش. الان چایی ریختم نشستم پای این پنجره بزرگ و رقص قطره های بارون و ابرهای شیدا رو نگاه می کنم و فکر می کنم به اینکه روزی که از اینجا برم، چقدر دلم برای آکلند تنگ بشه. 
خاک اینجا لامصب دامن گیره. 

۱۳۹۲ اسفند ۵, دوشنبه

یاد نخواهم گرفت

هر چقدر هم که بزرگ شم، هر چقدر هم که تجربه کنم، هر چقدر هم که کوله بردوش دور خودم و جهان و مردمان بگردم، باز یاد نمی گیرم که از دیدن ناراحتی آدم هایی که دوست دارم اینقدر عذاب نکشم. تصور اینکه یکی از عزیزانم ممکنه الان درد داشته باشه، خسته باشه، ناراحت باشه یا غمگین، من رو فریز می کنه. اینقدر که تکون نمی تونم بخورم. می رم توی خودم گوله می شم و جهان به نظرم جای ناپایداری می آد که ارزش زیستن نداره. باید خودم رو به زور و روز به روز و قدم به قدم دنبال خودم بکشم تا دوباره خورشید از پشت ابرها بیاد بیرون. کاری اگه ازم برنیاد برای کم کردن دردها، احساس بی فایدگی رهام نمی کنه. کاش به دعا اعتقاد داشتم.

دخترکم. مقاومت کن. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۷, پنجشنبه

همینجوری

به دوستم می گم فیس بوکم رو دی اکتیو کردم، می گه یک اشکال داره این کار. فکر می کنم تو ذهنم و اشکال ها رو لیست می کنم که حدس بزنم چی می خواد بگه. با خنده می گه ممکنه اینجوری تزت تموم شه. اون موقع می خندم. ولی بعد در طول روز که هی می آم می شینم پای کامپیوتر یا توی موبایل، وقتایی که معمولا فیس بوک چک می کنم، می بینم که واقعا دارم وقت اضافه می آرم. نه که حالا وقت اضافه رو ببرم بگذارم روی تزها. فعلا این دوهفته آینده رو وقت سرخاروندن ندارم. تا این کلاس تابستونی تموم شه. بعدش فعلا همه وقت اضافه رو صرف جواب ایمیل های دانشجوهای کوچولوی ترسیده می کنم که یک سوال تکراری رو تک تک ایمیل می زنن و ازت می پرسن. بعدش ولی برنامه دارم برای بیشتر کردن زمان کتاب خوندن و یک کم کمتر کردن لیست کتابهای "آرزو دارم بخوانم". 
تابستان دیوانه آکلند این روزها، دوست داشتنی است. هوا شیدا است. یک روز از گرما پرپر می زنی و یک روز مثل امروز، باد و بارون در حد زمستون داری. دل من ولی کجاست؟ پیش آدم برفی های تهران و آمل. پیش دوستام که تو اون ساختمون شهرک غرب کار می کنن و هر روز منظره خیابون ایران زمین برفی رو می بینن. 

۱۳۹۲ بهمن ۱۶, چهارشنبه

تایپیست بالفطره

کسانی که من رو می شناسن می دونن که من یک تایپیست بالفطره هستم. از وقتی بچه بودم و با مامانم می رفتم سرکارش و می نشستم پای ماشین تحریر و مزخرف تایپ می کردم، انگار که تصمیم گرفته بودم که این کار آدم بزرگ هاست و من دوست دارم این کاره بشم. هنوز هم اگه یکی یک جا یک کاری به من پیشنهاد بده که بیشتر وقتش تایپ کردن و ادیت کردن فایل باشه (شبیه اینها که پایان نامه تایپ می کنن، یا بهتر از اون، تو یک انتشاراتی) و به اندازه یک زندگی معقول براش پول بده حاضرم لقای دکتر-مهندسی رو به عطاش (یا شایدم برعکس) ببخشم. 
حالا اینها رو نوشتم که بگم که من یک متخصص ام و به عنوان یک متخصص به شدت این روزها دارم با این مایکروسافت آفیس (Microsoft Office ) نسخه 2013 حال می کنم. چون یک قر و نرمی خاصی توی حرکت کرسر یا همون بیزبیلکی که جای تو رو نشون می ده هست. می گید نه. شروع کنید یک جمله طولانی رو تند تند تایپ کنید. مهم نیست معنی داشته باشه. فقط به کرسر نگاه کنید و از رقصش لذت ببرید. اصلا لامصب اینقدر خوبه انگار کن هلو، انگار کن رنگین کمون. 

همین دیگه

۱۳۹۲ بهمن ۱۵, سه‌شنبه

اميرحسين

روزهاي اولي كه مهاجرت كردم برام نوشت كه مواظب باش تنهايي مهاجرت خوردت نكنه. خنديدم. به اينكه يك آدمي با قدرت اجتماعي اون كه هر جا مي ره يك سري رابطه پررنگ درست مي كنه حالا به من هشدار تنها نموندن مي ده. 
دو سه سال طول كشيد تا بفهمم چي مي گه. كه بفهمم واسه آدم هايي كه يك ساله مي شناسنت تو يك عددي. يا در بهترين حالت اون كسي هستي كه از خودت نشون مي دي. حالا ديگه نمي توني خودت باشي. نمي توني  اونجوري كه مدلت بوده براي همه اين سالها صادقانه و رو بازي كني. حالا مي دونم كه براي نگه داشتن روابطت بايد سياست و دروغ بلد باشي. حتي اگه دروغش لبخند زدن باشه وقتي كه واقعا خوشحال نيستي. 
اينكه خودت رو عوض كني و به معاشرتت ادامه بدي يا به ارزشهات كه صداقت و روراستي است پاي بند بمونى و در نتيجه تنها بموني يك انتخاب فرديه. 
انتخابي كه سخته ، براي آدمي مثل من سخته و همينجاش است كه مي بيني تنهايي خوردت مي كنه. يا پا مي گذاري رو ارزش هات و خودت رو خورد مي كني يا مي چسبي دو دستي به خودت و اونوقت تنهايي خوردت مي كنه. 
بايد امروز زنگ بزنم به بهش و ازش بپرسم پيش بيني سه سال آينده ام چيه؟

۱۳۹۲ بهمن ۱۴, دوشنبه

روزهایی که می رود

مغزم؟ مغزم اصلا الان ها توان جمع بندی و مرتب سازی نداره. بنابراین با اجازه فعلا به روش یک، دو، سه، چهاری در خدمتیم. 

1- با دوستم که رفته یک شهر دیگه سفر حرف می زنم. چت می کنم درواقع. از خودم توی چت خوشم می آد. (به قول بچه های پلاس، اسمایلی انسان خودشیفته). فکر می کنم به اینکه من آدم کتبی ام. خودم خود کتبی ام رو بیشتر دوست دارم. وقتی می نویسم احساسات شدید خوب و بدم، به سمت بالغ بودن سوق پیدا می کنه. این کمکی است که نوشتن به من می کنه. گوشه های تیزم رو صاف و صوف (سوف آیا؟) می کنه. 

2- گاهی تلاش کردن باعث بیشتر فرو رفتنه. توی آب که افتادی خیلی وقتها می گن به جای دست و پا زدن اگه خودت رو شل کنی، می آی روی آب و اونوقت می تونی به ترست غلبه کنی. می تونی فکر کنی و خودت رو دوباره پیدا کنی. شده حکایت این روزهای من. چندین ماه همه تلاشم رو کردم که یک رابطه دوستی رو به زور نگه دارم. از همه چیز مایه گذاشتم. از دوستی هام، از زمانم برای خانواده ام، از حسم، از اعصابم. بعد شش ماه، یک بعد از ظهر به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی شه. دیگه تلاش فایده نداره. اگه بپذیرم که این دوستی تموم شده، اون وقت توقعم از رابطه می آد پایین و دیگه با رفتارها و توقع ها اذیت نمی شم. یادم افتاد بعد سال ها به رمان "وانهاده" سیمون دوبوار و اینکه چقدر موقع خوندن اون داستان فکر کرده بودم به همین کانسپت دست و پا نزدن و صبر کردن که موج ها بگذرن. 

3-ترم تابستون بهترین و بدترین زمان برای درس دادنه. اینقدر فشرده است که اصلا نمی فهمی که چه جوری شش هفته گذشت. البته برای من الان چهار هفته گذشته و تو هفته پنجم هستیم. ولی باورم نمی شه که این همه کار و این همه استرس رو از سر گذروندم و دو هفته دیگه کارم تموم می شه. خیلی خوشحالم که این کار رو قبول کردم. هر چند که سه ماهه که دست به تزم نزدم و هر چند استادم عصبانی است از این موضوع. فکر می کنم یک موقعی یک جایی آدم باید همه اسلحه ها و نقاب هاش رو بگذاره زمین و دست خالی بره توی میدون تا با خودش روبرو شه و ببینه با خودش چند چنده. این کلاس از اون فرصت ها بود برای من. 

4- آکلند گرم ترین روزهای سالش رو داره و همه جا خبر از برف است. تهران، شمال، کانادا. هر جا که آدم های دوست داشتنی من هستن. این تناقضه گاهی وقتا خنده داره. وقتی کولر ماشین هر چقدر زور می زنه نمی تونه خنکت کنه و همون موقع تو فیس بوکت عکس چندین سانت برف تو آمل رو می بینی. 

5- گفتم ترم تابستونی کوتاهه و همه اش باید کار کرد. نگفتم؟ همین نیم ساعت که جسته گریخته اینها رو نوشتم، شش تا ایمیل دارم از دانشجوهای استرس زده که فردا تحویل پروژه دارن. برم به سوال های تکراری و از روی استرسشون جواب مهربانانه بدم.  

۱۳۹۲ بهمن ۹, چهارشنبه

پیرزن درونم

این روزها پیرزنی شده ام که آرزوی تفریحات جوانان شامل فیلم و سریال دیدن دارم. ولی به ده دقیقه نمی کشه که خوابم می بره و هیچی ازش نمی فهمم. 
معلم شده ام این روزها، 131 عدد جوجه کوچیک دارم که توی کلاس یک جوری نگام می کنن انگار که معجزه می کنم. انگار که اصلا من اختراع کردم که چه جوری باید دیتابیس نوشت. لذت می برم از بودن باهاشون، درس دادن بهشون، دعوا کردن باهاشون و از زندگی. 

۱۳۹۲ دی ۲۹, یکشنبه

شادی N به علاوه یک

روز یکشنبه ای که می تونه در حالت عادی کسالت بار باشه، شادی امروزم است. آروم آروم کارهای خونه رو کردن، غذا درست کردن، انتظار داشتن دوستان خوب در کنارت برای عصر، یک کم کار، یک کم خواب، یک کم سریال دیدن، همه چیزی است که الان از یک یکشنبه تعطیل می خوام. حالا اگه خاطره یک آب بازی تو اقیانوس هم اگه پس ذهن آدم باشه که دیگه نور علی نوره. 

۱۳۹۲ دی ۲۸, شنبه

شادی نمی دونم چند

شادی ها این روزها زیادن. آخر هفته ای که زود می رسه. کلاس هایی که خوب می گذرن. هر چقدر هم که استرس بهم وارد کنن، چون خوب می گذرن و آروم، من خوبم. صد و خورده ای جفت چشم دارم تو کلاس مثل یک معجزه گر نگاهم می کنن. انگار که من معجزه می کنم، چوبم رو می چرخونم توی هوا، یک ورد می خونم و از توش یک نمودار ERD در می آد. بعضی هاشون دهنشون باز می مونه لحظه آخری که مدل کامل می شه. 
یک جوجه خوشگل هفت هفته ای هم دارم این روزها که با چشم های قهوه ای پر از آبش به آدم نگاه می کنه. اصلا فکر می کنم بچه های کوچیک این چشم های گیرای پر آب براق رو  دارن چون می تونه قلب هر آدم بزرگی رو آب کنن باهاش و چیزی رو که می خوان بگیرن. سخته پدر و مادر بودن و مقاومت کردن برای تعلیم دادن بچه. ولی اون لحظه ای که این فسقلی مشتش رو تا ته می کنه تو دهنش و ملچ ملوچ کنان با خودش دوستی می کنه، من قانع می شم که دنیا ارزش زیستن داره. اون لحظه ها اینقدر پرن که کافی ان برای اینکه جایزه آدم باشن برای زنده موندن هر روزه. 
خسته ام، یا دارم بزرگ می شم یا حتی افسرده، نمی دونم. می دونم که این روزها خیلی سخت گیرم روی آدم ها. روی وقتی که باهاشون می گذرونم. وقت اینقدر محدوده که فقط باید برنامه ریزی کرد و با کسانی بود که بهت امنیت و شادی می دن. به جای قضاوت و عدم امنیت و آزار. تنها موندن با خودت رو این روزها  ترجیح می دم به اینکه با کسانی باشم که انرژی بگیرن ازم و این خیلی با منی که خودم از خودم می شناسم تفاوت داره. به روزبه اقتدا می کنم به این امید که تو ورطه افسردگی و انزوا نیفتم. ولی آرامشم، این آرامش بودن تو خونه با لپ تاپم و سریال دوست داشتنی ام رو فعلا که حاضر نیستم از دست بدم.