در حين حيرت سي و پنج ساله شدم.
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۳ شهریور ۷, جمعه
بپر، زنده می مونی
ظاهرا هر چقدر هم درمورد حرکات دست و پا بدونی و بخونی و تو خشکی یا آب کم عمق تمرین کنی، فایده ای نداره. باید یک باری توی آب عمیق باشی و دست و پا بزنی و هی بری پایین و قلپ قلپ آب بخوری تا یاد بگیری که حرکت و حالت هر عضله چی باید باشه. اگه هم با زبون خوش و وقتی وقتشه نری تو عمیق، ظاهرا یکی پیدا میشه و هلت می ده بی هوا توی آب.
اون موقع است که نمی تونی وقتت رو تلف کنی که غصه بخوری و داد بزنی که چرا هولم دادی. باید بری روی غریزه بقا. شروع کنی به دست و پا زدن و فیدبک بگیری و یک کم آب بخوری تا یاد بگیری که چه جوری باید روی آب وایسی.
بعدش می گن که به نظرت ترس قبل از توی آب پریدنت به نظرت مسخره می آد.
من الان با کله تو آبم.از اونها نبودم که هلم داده باشن. خودم تصمیم گرفتم و پریدم. واسه همین انتظارش رو داشتم و برنامه داشتم واسش. ولی خوب. شوکه هم شدم. توی آب دیگه نه صداها، نه تصویرها، نه نتیجه حرکت ها مثل بیرون نیست. وقت ولی برای غصه و شوکه شدن ندارم. باید دست وباز بزنم و فید بک بگیرم و زنده بمونم. باید بعدش بیام بیرون و به ترسام بخندم و یک جور مادرانه ای به کسانی که هنوز تو لرز قبل ازپریدنن بگم "بپر، چیزی نیست، خوشت می آد، زنده می مونی"
۱۳۹۳ شهریور ۵, چهارشنبه
پنج شهريور
پنج شهريور نود و سه، بيست و هفت آگوست دوهزار و چهارده، زندگي مرد در چمدانهاي بيست و سه و هفت كيلو، پرينت بليطش توي دستش، و من انگار دارم داستان يك زوج ديگه رو نگاه مي كنم.
از فردا، تا روزي كه منم راهي شم، يك زندگي جديد شروع خواهد شد. امشب ولي مال منه. امشب نه از زندكي جديده، نه زندگي قديم. امشب مال منه و هر كاري دلم بخواد توش مي كنم.
به افتخار امشب
۱۳۹۳ شهریور ۳, دوشنبه
روز
به سخت ترين چالشهاي زندگي تون شب ها فكر نكنيد. خيلي ترسناك مي شن. غير قابل تحمل حتي. صبر كنيد روز شه، تو آفتاب نگاهشون كنيد. ساده تر و قابل تحمل ترن. اصلا اونقدرها هم سخت نيستن.
حالا اگه خود چالش رو بايد يك شبي باهاش مواجه شيد، من ديگه كمكي نمي تونم بكنم.
۱۳۹۳ مرداد ۲۴, جمعه
يك روز
يك روزي هم خواهد بود كه مرد از خواب بيدار شه. دست و صورتش رو بشوره. سيم ها و هارد ها و فلش مموري ها و كيندلش رو برداره.
ولش كن. نمي خوام بقيه اش رو تصور كنم.
مي خوام مرزهاي توانمندي هام رو هل بدم يك قدم اونورتر
۱۳۹۳ مرداد ۲۰, دوشنبه
قالب آدمي
اينجا رو باز كردم كه براي ثبت در تاريخ بنويسم كه قالب تهي نكن دختر. ديدم اون بالا نوشته "قالب آدمي". مشخصه آدمي است كه قالب تهي كنه وقتي اينقدر ناآشنا دور و برشه. از خصوصيات انسان بودنه كه برسه به نقطه شكستن وقتي كه مجبور شده خم شه و بعدش ببينه كه هنوز يك سانت ديگه مي شده خم شد و نشكست.
تو روزهاي بمباران و موشك باران تهران، وسط صداي كش دار آژير خطر بابام هي به من هشت ساله و محمد چهار ساله مي گفت "نترس بابا، نترس" الان فكر مي كنم كه خودش يك مرد بيست و هشت ساله، سي ساله بوده. مسووليت دوتا بچه و خانواده و زن داشته. چقدر خودش ترسيده بوده وقتي به ما مي گفته نترس بابا جون، نترس.دماغم رو مي كشم بالا و براش مي نويسم كه "نترس، من الان قوي هستم. نترس" ً به دل بابام فكر مي كنم.
نگران مامان بابام بودم كه غصه دلتنگي و تنهايي من رو بخورن. به مامانم گفتم نگران من نباش. خوب مي مونم. گفت معلومه خوب مي موني. مگه قرار بود نموني. من دختر اين زنم. من مي تونم.
۱۳۹۳ مرداد ۱۴, سهشنبه
به دفع الوقت گذراندن
یک پدرآمرزیده ای (که الان دستم بهش برسه با چوب دنبالش می کنم) چند وقت پیش یک افزونه کروم معرفی کردی به اسم "متمرکز بمان" *. نصبش که می کنی ازت می پرسه تو چه سایت هایی وقت تلف می کنی؟ خوب شما هم جای من باشید فیس بوک و پلاس و توییتر و پینترست و اینها رو می نویسید دیگه. خدایی اش نمی نویسید؟ بعد می پرسه دوست داری در روز چقدر وقت تو اینها صرف کنی؟ خوب کمال طلبی و برنامه ریزی ات می زنه بالا دیگه. مال شما نمی زنه؟ مال من می زنه. گفتم کلا یک ربع تو روز. البته منظورم یک ربع هر کدوم بود. بعد می گه اگه خواستی حرفت رو پس بگیری می خوای من یک معما یا چالش بهت بدم؟ خوب معلومه که می گی آره. خوب خصوصیت فاز برنامه ریزی کمال طلبی و ایده آل گرایی است. خلاصه خواهر/برادری که شما باشید، ما گفتیم بله. حالا نگو اگه استفاده من از این سایت های مسدود شده به پونزده دقیقه در روز برسه، کلا اینترنت رو از روی مرورگر قطع می کنه. روز اول گفتم ای بابا. اشتباه کردم. برم تنظیمات رو عوض کنم. زهی خیال باطل. تنظیمات می خوای عوض کنی؟ معما رو باید حل کنی. معما چیه؟ یک متن گنده رو تایپ کردن بدون غلط. کپی کردن قبول نیست. با یک اشتباه هم حتی اگه یک فاصله اضافه بین دو کلمه باشه همه اش می پره و باید از اول تایپ کنی. متن راجع به چیه؟ دفع الوقوت ** و کارها رو به دقیقه نود انداختن. بعد بس که کار رایجی است که اصلا واسه خودش کلمه داره و اگه برید تو مقالات علمی روانشناسی بگردید کلی ادبیات داره و تکنیک داره و کتاب. بعد من مثلا خواستم به جای تایپ کردن این متن که بعدش برنده که شدم برم فیس بوک بازی به جای مشق نوشتن، برم بشینم کتابه رو بخونم. فکر می کنید جمله اول این کتاب چی بود؟ نوشته بود:
" اگه دارید این کتاب رو می خونید، احتمالا با این مساله دست به گریبانید. حالا یا واقعا می خواید حلش کنید، یا برای اینکه یک کار دیگه رو عقب بندازید الان به این نتیجه رسیدید که باید روی ریشه مشکل تمرکز کنید و این کتاب رو بخونید به جای اینکه برید کارهاتون رو قبل ددلاین انجام بدید."
من واقعا ترسیدم. احساس کردم که طرف چه جوری داره از اون پشت من رو می بینه. بعد نه که جمله اولش ها. تا ته کتاب همین بود. احساس می کردی نویسنده اصلا از دوران دبیرستان و کنکور دنبال من راه افتاده زندگی ام رو مشاهده کرده کتاب نوشته. نتیجه عملی خوندن کتابه واسه من تا حالا این شده که وقت هایی که دارم دفع الوقت می کنم رو می بینم و مکالمه شبه منطقی خودم با خودم *** رو که داره اولویت کاری که باید انجام بشه رو دست کاری می کنه تا تنبلی رو توجیه کنه می بینم. اگه دوست داشتید یک نگاه به کتابه بندازید. خیلی ساده نوشته شده و حتی اگه معمولا کتاب انگلیسی نمی خونید هم قابل فهمه.
" اگه دارید این کتاب رو می خونید، احتمالا با این مساله دست به گریبانید. حالا یا واقعا می خواید حلش کنید، یا برای اینکه یک کار دیگه رو عقب بندازید الان به این نتیجه رسیدید که باید روی ریشه مشکل تمرکز کنید و این کتاب رو بخونید به جای اینکه برید کارهاتون رو قبل ددلاین انجام بدید."
من واقعا ترسیدم. احساس کردم که طرف چه جوری داره از اون پشت من رو می بینه. بعد نه که جمله اولش ها. تا ته کتاب همین بود. احساس می کردی نویسنده اصلا از دوران دبیرستان و کنکور دنبال من راه افتاده زندگی ام رو مشاهده کرده کتاب نوشته. نتیجه عملی خوندن کتابه واسه من تا حالا این شده که وقت هایی که دارم دفع الوقت می کنم رو می بینم و مکالمه شبه منطقی خودم با خودم *** رو که داره اولویت کاری که باید انجام بشه رو دست کاری می کنه تا تنبلی رو توجیه کنه می بینم. اگه دوست داشتید یک نگاه به کتابه بندازید. خیلی ساده نوشته شده و حتی اگه معمولا کتاب انگلیسی نمی خونید هم قابل فهمه.
Solving the procrastination puzzle: A concise guide to strategies for change
Timothy A. Pychyl
*stay focused
**procrastnation
***rationalization
**procrastnation
***rationalization
۱۳۹۳ مرداد ۱۱, شنبه
از مجموعه خنگی ها
از صبح رو کامپیوترم دنبال tune in ام می گردم که موسیقی بریزم روی موبایلم و عکس های روش رو بردارم. هر چقدر هم توی برنامه های کامپیوتر سرچ می کنم نیست. حالا با خودم هم دعوا که من کی دوباره این رو uninstall کردم. بعد چهار ساعت یادم اومده که اسمش itunes بود نه tune in.
دیروز روز در شهر گشتن و رانندگی و هی از این ور به اونور رفتن بود. بعد به یک دلیل خیلی بی خودی که نمی دونم چی بود، پشت تمام چراغ قرمزها، حتی وقتی سبز بودن ایستادم. تا دوباره قرمز و سبز شن. سر همه تقاطع هایی هم که حق تقدم با من بود، اینقدر وایسادم تا همه اونوری ها رفتن. چرا؟ نمی دونم واقعا. وقتی بهش توجه کردم حداقل دو ساعت بود این کار رو می کردم.
روزبه پیاده شد. من هم رفتم دانشگاه. بعد یکهو دیدم که دانشگاه نیستم و توی یک خیابون اصلی دیگه هستم. نمی دونستم چرا. پارک کردم زنگ زدم به روزبه. گفتم اینجا چه کار می کنم، گفت نمی دونم ولی یادت نره بنزین بزنی. هاااااااا. راست می گفت. واسه این اینجا بودم. اصلا دم پمپ بنزین پارک کرده بودم.
۱۳۹۳ مرداد ۱۰, جمعه
۱۳۹۳ مرداد ۹, پنجشنبه
شغل رویایی
هنوز بعد از این همه سال رویام این است که شغلم تایپ کردن بود. نوشتن و تایپ کردن یک متن بزرگ. یک چیزی که یا از روی نوشته یکی دیگه باشه یا نوشتن بی فکر پشت سر هم، بدون نیاز به رفرنس دادن و ایده داشتن و توضیح متغیرها. شغل رویایی ام جی کی رولینگ شدنه. نه از اون جهت که نویسنده بود و مشهور شد و پولدار شد و اینها. از این نظر که صبح به صبح می رم تو یک کافه می نشست شروع می کرد به تایپ کردن.
۱۳۹۳ مرداد ۳, جمعه
صرفا غر، شب قبل از ارائه
گاهي وقت ها فقط خسته اي. خيلي زياد. به اندازه بيست و چهار ساعت خوابيدن. نمي فهمي جسمته يا روحت. گاهي وقت ها هم خسته اي، از توضيح دادن حست و درخواست از بقيه كه جاهايي كه اذيت مي شي رعايت رو بكنن. كه ده جاي ديگه انعطاف پذيري ولي يك جايي هم هست كه تو نمي توني خم شي. نگاه شون مي كني و نمي دوني ديگه چي بگي.
ظاهرا همينجا هاست كه ياد مي گيري. ياد مي گيري كه حتي اگه نمي توني، ولي مجبور شي خم هم مي شي و مي گذري. بزرگ مي شي و ياد مي گيري. با چه هزينه اي، بماند.
۱۳۹۳ مرداد ۱, چهارشنبه
انجمن بغل
اول:
باز یک آدم تازه می آد و من باز با یک سلام و علیک یادم می ره همه خط و نشون هایی که با خود کشیده بودم و می کشم و تکرار می کنم هر روز. باز سر نیم ساعت سه تا کاغذ لیست و شماره تلفن و چه بکن و چه نکن روزهای اول می دم دستش. ازش می پرسم برای شب جا داری، می گه نه. می رم back packer پیدا کنم. بعد انگار یکی دستم رو می گیره و می کشه از وسط همه داستان ها رد می کنه. وسط همه دل شکستن هایی که باعث همه اون خط و نشون هان. لبخند می زنم و می گم "ان شا الله پیدا می کنی." از اینکه برای زنده موندن، باید ربات شد متنفرم.
دوم:
نوشته من مثل خودم را در زندگی ام ندارم. برایش نوشتم تو خودت رو داری که مثل خودت هستی. وب سایت پرسید: "ثابت کنید که ربات نیستید". لال شدم. دارم همه تلاشم رو می کنم که ربات باشم. هنوز نشده. به اون ثابت کردم که نیستم ولی از اون لحظه به بعد خودم از خودم می پرسم مگر راهی جز ربات بودن برای درد نکشیدن هست؟
چند جا تا حالا گفتم. یک روزی یک انجمن بغل می زنم، مخصوص کسایی که هر کاری شون کنی راه می افتن به بقیه کمک می کنن با سر می رن تو دیوار. انجمن ما یکی رو می فرسته در محل فقط بغلشون کنه، بزنه پشتشون، بگه هیچی نگو. می دونم.
۱۳۹۳ تیر ۲۹, یکشنبه
یکشنبه عصر
نمی دونم چرا هر بار اینجا روبازمیکنم که بنویسم عصر یکشنبه دلگیر است. این بار دیگه هر چی جون و توان و دوست و آشنا داشتم باهاشون جمعه و شنبه معاشرت کردم. حتی لباس ها رو شستم و ناخون هام رو هم گرفتم. یعنی هیچ راه دیگه ای وجود نداره برای اینکه حواس خودم رو از کسالت عصرهای یکشنبه پرت کنم. سریالم هم همین دیشب تموم شده. اینجور موقع هاست که تنها راه حل باقی مونده می شه کار کردن. گفتم کار تازه یادم افتاد. لیست کارهای عقب مونده ام رو اگه بخوام بنویسم بزنم به دیوار باید از این تخته ها بخرم که لوله شه بشه چند صفحه روش نوشت.
همون بهتر که عصر یکشنبه بشه موسیقی کلاسیک و مشقی که سعی کنم بنویسم.
۱۳۹۳ تیر ۲۳, دوشنبه
پایان جام جهانی 2014
سه سال زندگی کردن توی کشوری که تلویزیون یک بار هم فوتبال نشون نمی ده، بلایی سر آدم می آره که یک ماه تمام ساعت چهار صبح بیدار شه بازی های جام جهانی رو ببینه. داشتن دوستان پایه و تجربه کردن جاهایی که فوتبال دوستای کشورهای مختلف جمع می شن مزه بازی ها رو بیشتر کرد. ولی طولانی بودن بازه زمانی بیدار شدن چهار صبح و اثری که روی راندمان روز آدم داره واقعا دیگه این اواخر دردآور شده بود.
الان بین دو نیمه فینال است. مسلمه که دوست دارم آلمان ببره. ولی مستقل از نتیجه ای که حاصل بشه امروز، این جام جهانی، 2014، پر خاطره است. اوجش هم بازی ایران و آرژانتین و اگه آلمان قهرمان شه، همین بازی فینال امروز.
یک بار سر بازی های جام ملت های آسیا، وقتی من اوایل دبیرستان بودم و محمد، برادرم خیلی کوچیک تر، سر بازی فینال دست می کشید به صورتش و به شوخی می گفت "باورت می شه، دوره بعد این بازی ها من ریش خواهم داشت و می تونم بهش دست بکشم فوتبال ببینم؟" الان جوجه کوچولوی من شده یک مدیر موفق و مرد زندگی و یک آدم بزرگ که من بهش افتخار می کنم. منم طبق رسم خانوادگی مون به آینده و سال 2018 فکرمی کنم و امیدوارم همه مون، به خصوص من و روزبه اون موقع جای خوبی در زندگی مون ایستاده باشیم.
۱۳۹۳ تیر ۲۲, یکشنبه
I am so disappointed in human beings
(این نوشته چیزی از داستان فیلم incendies لو نمی دهد)
به پیشنهاد مریم نشستیم فیلم آتش (Incendies) رو دیدیم. از فیلم های خیلی خیلی خوش ساختی بود که اخیراها دیدم. من که حداقل چهاربار گذشته ای که سینما رفتم یک جایی از سرعت کم فیلم حوصله ام سر رفته و از شما چه پنهون خوابیدم. فیلم درمورد جنگ است. در طول فیلم خوشحالی که خیلی از اتفاقات بدی که زندگی آدم ها رو تحت تاثیر قرار داده در گذشته افتاده. انگار دنبال این امید واهی می گردی که الان دیگه دنیا امن تر است. بعد یادت می افته که همین الان حداقل در سه تا کشور مختلف همچین جنگی در جریان داره. خانواده هایی هستن که بچه هاشون و زار و زندگی شون رو ریختن توی ماشین. راه افتادن به امید رفتن به جای امن. آدم هایی که با همه سلول های بدنشون می خوان فرار کنن ولی می خورن به مرزها، ایست بازرسی ها، احساس مسوولیت ها. بچه هایی که خانواده شون رو جلوی چشمشون از دست می دن و بارش رو یک عمر با خودشون حمل می کنن. از دنیایی که همین الان داره توش این اتفاقا می افته دردت می آد. در مرحله تلخ و سیاهی هستم از بزرگ شدن که کاملا امیدم رو از بشر بریده ام.
۱۳۹۳ تیر ۱۶, دوشنبه
چه باید کرد؟
گاهی هم هست که با دو تا چشمت می بینی که یک آدمی داره با خودش و زندگی اش چه کار می کنه. خوب اگه دوستی، یک اشاره می کنی و اون وقت دیگه تصمیم خود اون آدم است که می خواد آگاهانه به کاری که می کنه فکر کنه یا نه. همه ما هم برای خودمون بازی های روانی ای داریم که کمک می کنه زندگی رو یک جوری بچینیم که در نهایت احساس آرامش بیشتری بکنیم. ولی خیلی از بازی های روانی در لحظه احساس بهتری می دن به آدم، در حالیکه در بلند مدت بیشتر منجر به تنها موندن و زخم خوردن و خسته شدن آدم می شن. خوب باز هم هر کسی مسوول زندگی خودشه.
ولی وقتی که تو یک سری بازی روانی ای هستی که دوستت یا کسی که دوستش داری هستی، اون وقت دیگه نمی شه گفت که انتخاب شخصی اون آدم است. وقتی می بینی که یک آدم برای فرار از احساسات خودش با تو بازی می کنه، سوال پیش می آد. آیا اینجا آدم باید بره یقه دوستش رو بچسبه و بازی رو بیاره جلوی چشمش؟ آیا آدم به خودش دفاع از خودش رو بدهکار نیست؟ بعد اگه این کار، یعنی نشون دادن بازی روانی، باعث بشه که اون آدم از تعادلی که توش هست خارج شه چی؟ درسته که این تعادل تعادل بیماری است، ولی به هر حال تعادلی است که یک آدم بعد از سالها بهش رسیده. سوال فلسفی من اینه: آیا آدم حق داره برای دفاع از خودش و ارزش های خودش و دوست داشتن خودش، بازی روانی ای رو که یک دوست به عنوان مکانیزم دفاعی خودش راه انداخته خراب کنه یا نه.
۱۳۹۳ تیر ۱۲, پنجشنبه
بی سرزمین تر از باد
یک روزی هم می رسه که آدمیزاد باید یک جایی باشه که بدونه می تونه اینجا بلانسبت شما باسنگ محترمش را بر زمین گذاشته و بشینه. بمونه و زندگی کنه. آدمیزاد باید یک روزی دیگه، ترجیحا تا قبل تر از سی و چهار سالگی حتی، خودش رو از وضعیت سه تیکه بودگی در سه تا کشور مختلف دربیاره. آدمیزاد باید دیگه بدونه که می خواد تو این کشور زندگی کنه، آروم باشه ولی گرم یا می خواد بره اون کشور، بیشتر بدوه و سرد باشه ولی شاید راضی تر. بعد باید بدونه که می تونه هر موقع که دلش از دیدن عکس پدربزرگ پیرش فشرده شد یا هوای بغل باباش رو کرد خودش رو بهشون برسونه. باید بدونی که خلاصه کشور این ور اقیانوس یا اونور اقیانوس. بعد این اقیانوس کبیر لامصب اینقدر بزرگه که اینورش با اونورش یک دنیا فرقه.
من فقط می گم، یک جایی آدم باید تصمیش رو گرفته باشه. ترجیحا زودتر از سی و چهار سالگی.
۱۳۹۳ تیر ۱۰, سهشنبه
۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه
این روزها
این روزها، روزهای قاطی پاتی ای هستن. بازی های جام جهانی به وقت آکلند ساعت چهار صبح شروع می شن. امروز شده هجده روز که بی وقفه ما ساعت چهار صبح بیدار شدیم و بعد دیدن بازی ها یا اومدیم سر کار و زندگی و مدرسه و دانشگاه یا نیومدیم و تمام روز با عذاب وجدانش زندگی کردیم. سیزده روز دیگه مونده. ولی خوبی اش این است که بین بازی ها یک روزهایی استراحت خواهیم داشت که می شه خوابید. این سه سال تو نیوزیلند زندگی کردن اینقدر بهمون حداقل از این نظر که تلویزیون هیچ وقت فوتبال نشون نمی ده سخت گذشته که چهارچنگولی چسبیدیم به این بازی ها. تیم (بخونید پا) خوب داشتن برای دیدن بازی ها هم شرطه البته. خلاصه که این بار قیر و قیف و همه چی فراهمه و من و روزبه داریم خودمون رو می کشیم. سیزده روز دیگه مونده. مقاومت می کنیم در راستای تفریح. به خدا هم اگه یکی تون بپرسید کار و بار و مقاله و درس و اینها چی. دیگه اصلا نه من، نه شما.
از همه جالب تر ولی تو این روزها برای من این نکته است که من مثل یک آدم مودب و مرتب، مثل آدمی که اصلا من نیست، هر روز بدون یک ذره سختی دارم ساعت چهار صبح بیدار می شم. باورم نمی شه که یک ساله که من جز موارد خیلی خاصی که مثلا شب اصلا نخوابیدم یا قرص ضد حساسیت خواب آور خوردم، هر روز حداکثر هفت صبح بیدار شدم. مشکل به موقع از خواب بیدار شدگی من که دقیقا سی و چهار ساله با من است، نمی دونم یکهو چی شده که حل شده. اینقدر که فکر نمی کنم هر چقدر هم که بگم هم خونه ایم باور کنه که من خرس خوابالویی بودم که ده سال جریمه تاخیر دادم ولی یک روز هم نتونستم به موقع توی شرکت کارت بزنم. مشکل فقط این است که نمی دونم با چه فرمولی این بزرگترین مشکل بشری من حل شده. اگه فرمولش رو پیدا می کردم به بقیه مشکلاتم مثل ورزش نکردن و دقیقه نودی بودن و مشکل اضافه وزن هم اعمالش می کردم. دنیا چه جای جذابی می شد اگه یک روزی من از شر همه این مساله هام راحت شده بودم.
۱۳۹۳ خرداد ۲۶, دوشنبه
چشم در چشم افسردگی می دوزم، می نشیند لبه تخت، بی سلام، بی خوش و بش
خطر غم باریدگی، مامان کوچولوهای خوشگل لطفا از خوندن ادامه متن دوری کنن. مشکرم
اون موقع که کتاب "بار هستی" رو خوندیم، کلی ژست روشنفکری گرفتیم و حال کردیم از تعبیر شاعرانه فیلسوفانه اش. از اینکه بار هستی بر دوش ما باشه. اینکه با هستی "سبکی تحمل ناپذیر" داشته باشه. اصلا اینکه بار سبک باشه. اینکه همین یک عبارت سه-چهار کلمه ای کلی تفسیر و توصیف و داستان توش داشته باشه.
فکر می کنم که کاش باور می کردم که دنیا پر از بادکنک های رنگی است. (سلام ش) فکر می کنم کاش من باور می کردم این رو. کاشکی وقتی مامانم تو لحظه های مریضی خیلی کوچیکی بهم می گفت که به چیزهای خوب، درخت و پارک و سبزی فکر کنم، بهم ضد طلسمش رو هم می داد. که هر وقت چیز چسبناکی ته گلوم نشسته بود به این فکر کنم که تو دنیا فقط درخت و پارک و سبزی هست. تنها چیز چسبناکی که از گلو پایین می ره عسل است و بستنی. که هر کس چیزی غیر از این گفت رو باور نکنم.
فرض کنیم بپذیرم که دنیا پر از بادکنک است. اگه هر بادکنک از سبکی تحمل ناپذیر هستی پر شده باشه . خوب هنوز سوال اصلی می مونه. که چی؟ می شه همین منی که امروز منه. که سه تا عضله صورتم در طول روز از تلاشم برای نگهداشتن لبخند روی صورتم گرفته. کاش می شد سبکی تحمل ناپذیر هستی رو می کردم توی بادکنک می دادم به همین اقیانوس طوسی باران زده غمگین می برد. می رفت دورتر و می ترکید من من از حجمش خلاص می شدم.
پی نوشت 1: اگر افسردگی از لابلای نوشته های من چشمش رو دوخت توی چشمتون، این صفحه رو ببندید و فرار کنید. تا ته دشت
پی نوشت 2: اومدم دور از خونه یک جایی که بشینم مثلا جون عمه ام مقاله بنویسم.
۱۳۹۳ خرداد ۲۰, سهشنبه
اين يك جمله خبري است
براي آدمي به كمال طلبي من پذيرفتن اينكه من به تنهايي نمي تونم همه چيز رو بدونم و همه كار رو خوب انجام بدم، يك فعاليت انرژي بر روزانه است.
۱۳۹۳ خرداد ۱۸, یکشنبه
حقيقت
حقيقت چيزي است كه آدميزاد وقتي با كله توي ديوار مي رود يادش مي افتد. يعني وقتي خوش خوشانش است انگار نه انگار كه حقيقتي وجود دارد. امان از روزي كه حقيقت بيايد بنشيند وسط دل آدم. تلخ است و تلخي اش با هيچ شكلات و عسل و شرابي شيرين نخواهد شد. تو رفته اي و هيچ چيز در دنيا نيست كه سنگيني اين لحظات را كم كند.
تو رفته اي و من هزار بار به آهنگ "چرا رفتي، چرا من بيقرارم" همايون گوش مي دهم و اشك هايم را لاي مرغ هاي سرخ شده خوشبو و سوپ غليظ خوشمزه قايم مي كنم. حقيقت جايي همين گوشه و كنار هاست. با من چاي مي خورد و توي چشم هاي من زل مي زند. كودك كوچك درون من آرزوهايش را با آه بيرون مي دهد. دستم هزار بار وسط تايپ كردن "اينجا بدون تو" يخ مي كند و حقيقت چشم در چشمم مي دورد و حروف را پاك مي كند. حقيقت اينجا لب اين پنجره نشسته و بر و بر مرا نگاه مي كند. تا نخوابم دست برنخواهد داشت مبادا دستم روي دكمه ارسال برود.
اگر فقط يك لحظه دست از سرم برمي داشت.
۱۳۹۳ خرداد ۱۵, پنجشنبه
در خدمت و خیانت وایبر
خوب تا حالا اینجوری که من فهمیدم، تنها نیستم و خیلی دخترها هستن که مثل من چسبیدن به باباشون و ترس از دست دادن باباشون رو دارن. تا خیلی وقت ها، به خصوص در اوج نوجوانی که فکر می کنی فقط باید تیکه های باحال خودت رو نشون بدی و تلخ و تاریکی هات رو قایم کنی، من همیشه در خلوت خودم تصور می کردم و می ترسیدم از نداشتن هر روزه بابام، کابوس ها می دیدم و گریه می کردم و صد البته که وقتی با دوستام توی مدرسه آتیش می سوزوندم اون تیکه ترسان وجودم رو قایم می کردم. بزرگ که شدم، اینقدر که دیگه خودم رو دوست داشتم و نیاز نداشتم به تایید همه جانبه بقیه، وقتی جرات کردم از خودم و ترس هام حرف بزنم برای دوستام و مطمئن باشم چون بچه باحاله نیستم کنار نمی گذارنم، فهمیدم که تنها نبودم توی چسبیدن چهار چنگولی به بابام. تو دوری و مهاجرت، همیشه دماغم رو گرفتم بالا و به روی خودم نیاوردم که چقدر دلم تنگ داشتن مامان و بابا و محمد است. من آدم بشینم گریه کنم از دلتنگی نیستم. این رو از مامان بابام یاد گرفتم. من آدم به روی خودت نیار و زندگی کن و گاهی اون ته ها یک آه بکش هستم. با همه دلتنگی.
حالا این روزها که دیگه عصر پیوستن پدر و مادرها به social media و فیس بوک و وایبر و اینهاست، من یک فقره بابای باحال دارم که وایبر و اسکایپ داره روی گوشی موبایلش. یک عکس گنده خودش رو هم با همون نگاه خاص خودش گذاشته روی پروفایلش. بعد هر بار که وایبر رو باز می کنم، مثل همه شماها، از صبح توی رختخواب، زل زده به من و امان از نگاهش... همه سیستم دفاعی من رو در مقابل دلتنگی می شکنه و می ریزه پایین و اینجوری می شه که صورتش تمام روز جلوی چشمم است.
پی نوشت:
حالا اینکه من ددلاین دارم و عقبم معلوم هست از وب لاگ نوشتنم دیگه.
۱۳۹۳ خرداد ۱۲, دوشنبه
تولدت مبارك
بانو كويين متولد شده اند و ما تعطيليم و مشق هايمان را ننوشته ايم و باران مي بارد و غمگين است. كاج بلند پشت پنجره اتاق خواب خوشحال است از ديدن بارون و من به اين فكر مي كنم كه براي صبحانه چند تا سوسيس سرخ كنم.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۳۰, سهشنبه
برای غزالم
وقتی بودی فقط دو سه روز آخر اردیبهشت مال تو بود. تازه تقسیم با سید و الناز و چند تا دوست دیگه. حالا که نیستی، حالا که رفتی، یا نمی دونم دست از بودن برداشتی، از همون لحظه، همه اردیبهشت شد مال تو. از روز اول اردیبهشت که همه جا پر می شه از هیجان زدگی که "اردیبهشت آمد"، من پر می شم از انکار اومدن لحظه ای و روزی که مال تو بوده و حالا روی هوا معطل مونده. روزی که نه می تونم بگذارمش زمین و بگم یک روز است مثل روزهای عادی دیگه، نه می شه گفت که مال تو است. آخه توی بی وفا دیگه نیستی. یا اینجا نیستی. یا هیچ جا نیستی. لعنت به من که نمی تونم مغزم رو جمع کنم دور یک جمله که بتونه توصیف کنه این وضع رو. وب لاگ نوشتنم حالا این وسط چی است، نمی دونم. شاید فقط تقسیم کردن این بار لعنتی که از اول اردیبهشت کشیدم با خودم و امروز توی اوجشه. تولدت مبارک. اگه هیچ وقتی، هیچ جایی هستی.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۵, پنجشنبه
ماه بر بالای سر آبادی است.
دوست مجازی ای دارم که گاهی یک جمله می گه و بعدش می گه فرااااااااار. یک جور داد طوری که انگار واقعا با دمپایی الان دنبالش کردی. حال امروز من است. تمام روز. با دوستم درمورد حالم حرف زدم و بهم گفت که پیشنهادم این است که دیگه بهش فکر نکنی. حتی با من حرف نزنی. اصلا acknolwdge نکنی. این اکنالج هم یک چیزی است که معادل فارسی براش بلد نیستم. خلاصه اینکه ما که در حال فرااااار بودیم همه روز، تنگ غروب یک قرص کامل ماه کاملا سه بعدی و بزرگ بر تارک پنجره مدرسه مان ظاهر شد که همه بندهای وجود ما را گرفت و کشید و هر آنچه ازش فرار کرده بودیم رودوباره آورد بالا. هر چه رشته بودیم پنبه شد.
می رویم که بخوابیم و فردا دوباره روز از نو روزی از نو باشد.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۳, سهشنبه
خواب آلودگی*
1- دیگه داره می شه یک سال که من مثل خودم نیستم. که من ساعت شش صبح از خواب بیدار می شم. گاهی وقت ها چهار. خودم رو با خوندن و مدیتیشن و اینها تا ساعت هفت توی رختخواب نگه می دارم. شده ام مثل آدم بزرگ هایی که مستقل از اینکه شب چه ساعتی می خوابن، صبح همون ساعت همیشگی بیدار می شن. من بزرگ نشده ام. من هیچ وقت نخواسته ام خوابم رو که بهترین لحظه های زندگی ام است از دست بدم. ولی چیزی در من شکسته. کیفیتی در من تغییر کرده و من شده ام آدمی که صبح زودتر از بقیه بیدار می شه و تا بقیه بیدار شن و به کار و زندگی شون برسن، کتابش رو خونده، دوشش رو گرفته، معاشرتش رو کرده و حالا تازه می خواد روزش رو شروع کنه. این آدم برای 34 سال من نبودم. نمی دونم از کجای وجود من سر بیرون کشیده و با اینکه نگاهش می کنم و از بودنش لذت می برم، عجیب من نیست. انگار اثر یک غریبه است روی زندگی من. کسی که حتی نمی تونم توی خودم پیداش کنم. اصلا بگذار خلاصه اش کنم. شده ام از دسته آدم های فتوشاپی.
2-حالا از بین همه روزهای سی و چهار سالگی که من به حق شبیه بچه دو تا آدم نظامی زندگی کرده ام، همین امروز، انگار یک تکه بزرگ من خانه مانده و با من نیامده دانشگاه. انگار که یک تکه از پرستو خواب مونده باشه. بیدار نشده باشه. دارم تمام روز رو با نبودن اون تیکه زندگی می کنم. ولی خوب یک جاهایی از روزمرگی ها و کلاس ها و کارها از اون تیکه خواب من رد می شه. این روز رو سخت می کنه و عجیب.
3- دوستان زیادی دارم، مجازی و فیزیکی، که این روزها غمگین یا عزادارن. یا حتی خسته. م، غ، ا.ح.، آ، ف، ف. (چقدر زیاد شدیم، شدیم یک لشگر آدم غمگین و خسته). مشخصه همه مون این است که اون نقطه غمگین و خسته و تنهای وجودمون کم کم بزرگ شده توی دلمون و وجودمون. حالا داره کم کم خیلی بخش های وجودمون رو می گیره. این هم ترسناکه هم مسوولیت زا. یعنی وقتی ببینی اش یعنی دیگه باید واسش یک کاری بکنی. حالا اینکه چه کار کنی، این چیزی است که هر کس باید برای خودش پیداش کنه. جواب یکسانی برای همه وجود نداره. جواب درستی وجود نداره. گاهی وقت ها اصلا جوابی وجود نداره. گاهی وقت ها فقط باید نگاه کرد و منتظر موند تا درد بره. ما زن ها این رو خوب بلدیم. معنی اش این نیست که درد ما رو خسته نمی کنه یا پیر نمی کنه. اتفاقا می کنه. ولی مطمئنیم به اینکه می گذره. همین
پی نوشت:
اگر بخواهم پست های این وب لاگ رو از سال 80 تا همین الان به دو دسته تقسیم کنم، بدون شک یک دسته بزرگ غر زدن از خواب آلودگی خواهد بود.
* آهنگ خواب آلودگی چارتار رو شنیدید؟ نه؟ اینجا پس چه کار می کنید؟
۱۳۹۳ اردیبهشت ۹, سهشنبه
سندروم
سه روز دیگه یک ددلاین دارم. وقتی می گم دد لاین یعنی واقعا ددلاین. برای من که آدم دقیقه نودم، ددلاین یعنی روزی که برای اینکه بهش برسی باید بمیری و زنده شی. بعد هفتاد و سه جور سندروم مختلف هم در کنارش می گیری. اینها سندورمهایی است که من تا حالا شناسایی کردم.
سندورم اول:
سندروم اصلا مگه این ددلاین اهمیت داره، خیلی چیزهای مهمتری در جهان وجود داره. اسمش رو با دوستام گذاشتیم سندروم ددلاین. وقتی این سندروم بیاد سراغتون برنامه های صدا و سیمای جمهوری اسلامی هم به نظر ارزشمند و قابل تأمل به نظر می آن. کاشتن تربچه توی گلدون گوشه ایوون، حل کردن مشکلات عاطفی همه دوستاتون، فوت اقوام دور و نزدیکی، دلتنگی برای پدر و مادرتون، و حتی سرنوشت اون دختره توی سریال "دفترچه خاطرات یک خون آشام" ارزش توجه شما رو داره که هیچ، حتی مهم تر از نوشتن اون کوفتی است که باید به اسم مقاله تحویل استادتون بدید. این سندورم تا یک هفته قبل از ددلاین ادامه خواهد داشت. بهترین کاری هم که می شه براش کرد این است که تو این بازه زمانی کارهایی رو که صد ساله که تو لیستتون هست انجام بدید. مثلا خود من وقتی قرار بود تز فوق لیسانس بنویسم، در دوره سندروم ددلاین، امتحان آیلتس دادم، گواهینامه رانندگی گرفتم و روابطم رو با مادر بزرگم بهبود بخشیدم و یک سری تراپی هم شروع کردم. سر تز چی می آد، الله اعلم.
سندورم دوم: سندورم من اینجا چه غلطی می کنم.
این سندورم در فاصله روزهای ول گردی و آغاز کار می آد سراغتون. شروع به کار می کنید و می بینید کاری که فکر می کردید با دو روز هشت ساعته جمع می شه، با هشت تا بیست و چهار ساعت باقیمانده تا ددلاین جمع نمی شه. به این نتیجه می رسید که اصلا این ایده چه کسی بود که من برم دوباره دنبال درس و مشق؟ مریم می گه این سندورم نرمال دوره دکترا است که هر دو ماه از خودت بپرسی که چقدر اشتباه اومدی و چقدر اگه رفته بودی باغبون شده بودی چقدر الان خوشحال تر شده بودی. اگه تربچه هایی که تو سندورم قبل کاشتی در اومده باشه، می تونی اینجوری فکر کنی. ولی برای من که تربچه هام همه سوختن و فقط برگ تربچه برداشت کردم، همچین آرزویی معنا نداشت. امیرحسین هم می گه این سندروم مال درس نیست و تو هر موقعیتی که سخته آدم به جای فکر کردن و سختی کشیدن فکر می کنه من اصلا اینجا چه غلطی می کنم. درستی اش هم گردن راوی.
سندورم سوم: سندورم کمال طلبی است
خوب وقتی سندروم اول رو داشتید، از خودتون تصویر یک آدم دودر و تنبل رو ساختید. ولی قطعا نمی خواهید اینجوری بمونه و استادتون فکر کنه شما غیر از بدقول و بی برنامه، بی سواد هم هستید. بنابراین وقتی شروع می کنید به کار می رید واسه 100 درصد و هیچ جایی کمتر از صد درصد هم راضی تون نمی کنه. این می شه که با 50 درصد پیشرفت فیزیکی روی کار مقاله تون هشت صفحه متن دارید در حالیکه قرار بوده کل مقاله هفت صفحه باشه. هیجده جور هم پشتک و وارو می زنید که توجیه اش کنید. که اصلا چرا اینقدر لازمه که شما اینقدر کامل بنویسید. در این مرحله، با اینکه کار می کنید ولی هنوز جرات آفتابی شدن پیش استادتون رو ندارید. چون هنوز به نظر خودتون چیز قابل عرضه ای ندارید. توی دانشگاه که هستید غذاتون رو پشت میزتون می خورید، چایی نمی خورید که یک موقع تو آشپزخونه به استادتون برنخورید، از دستشویی طبقه بالا استفاده می کنید و به جای آسانسور از راه پله های خروجی اضطراری رفت و آمد می کنید. به امید روزی که کارتون تموم شه و با دست پر برید پیشش.
هان یادم رفت، شب ها هم از skype خارج می شید که استاد پیداتون نکنه.
سندورم چهارم: سندورم افسوس و تحلیل
سه روز آخر قبل ددلاین، در حالیکه به خودتون غره هستید که دارید کار به این سنگینی رو که معترفید کار سه ماه است، تو یک هفته انجام می دید، آرزو می کنید و این آرزو رو هی تکرار می کنید که اگه با همین سرعت نوشته بودم الان دو تا مقاله داشتم. اصلا تا الان قله های دانش رو فتح رده بودم و من اصلا چقدر خرم و چقدر دو درم و چقدر برنامه ریزی بلد نیستم. اینجا دو تا فاز جدید شروع می شه. یک فاز تحلیل که اصلا می شینی تو این بدو بدوی دم ددلاین یک ساعت وقت می گذاری لیست سندروم تو وب لاگت می نویسی. یک فاز انجام کارهای بدون نیاز به مغز هم شروع می شه. مثلا هر لحظه که در حال کار روی مقاله نیستی می شینی 2048 بازی می کنی. من بهشون می گم لحظه های فراموشی.
تا اینجایی که من رسیدم، فعلا این چهار تا سندروم مشاهده شدن. سه روز دیگه که ددلاین برسه، براساس اینکه من بالاخره بهش رسیدم یا نرسیدم گزارش خواهم کرد که سندورم بعدی چیه. ولی الان از همینجا چشم اندازی که می بینم یک سندرومی شبیه "سندروم تصمیمات چهارده فروردینی" باید تو راه باشه. از اون ها که همه با خودشون قرار می گذارن که از چهارده فروردین رژیم بگیرن و ورزش کنن. ظاهرا قراره من هم تصمیم بگیرم از این به بعد از کلی قبل برای هر ددلاین برنامه ریزی و کار کنم.
اگه شما رفتید ورزش بعد از چهارده فروردین، منم سعی می کنم آدم دقیقه نودی ای نباشم و دقیقه پنجاه و شصتی بشم.
باران
هر چقدر هم که همه بگویند، که همه ناراحت و افسرده و کم انرژی و دپرس باشن، من خوشحال و شادم روزهایی که با صدای خوردن بارون به پنجره کنارم کار می کنم یا نصفه شب هایی که از صدای بارش شدیدش روی سقف بیدار می شم. آب به طرز معجزه آسایی من رو خوشحال می کنه. من عاشق این شهرم با ابرهای دیوانه و باران های دیوانه ترش.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۶, شنبه
ددلاین
اصلا صنعت وب لاگ نویسی وقتی اختراع شد که یکی ددلاین داشت مجبور بود تا صبح بیدار بمونه بنویسه. بعد هی وسطش دلش می خواست با بقیه عالم وصل شه بس که همه کسایی که تو خونه خودش بودن خواب پادشاه هفتم رو می دیدن.
تخمین
تخمین هام همه غلطن. از تخمین تعداد روزهای لازم برای نوشته این مقاله لعنتی بگیر تا تخمین زمان لازم برای پختن غذا یا رسیدن به محل قرار. تا تخمینم وقتی به دوستی اعتماد می کنم با سخت ترین و پیچیده ترین و همزمان تلخ ترین راز زندگی ام. کلا برم در تخمین زدن خودم رو تخته کنم و یک پیمانکار بگیرم براش سنگین ترم.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۵, جمعه
روزگار من
1- روزم را که قرار بوده کار کنم، به ددلاین یک هفته ازش گذشته برسم، ول گشته ام. رفتم استخر، چرخیده ام، غذا خورده ام، تفریح کرده ام، حالا ساعت ده و نیم شب نشسته ام اینجا و ماتم کارهای انجام نداده را دارم. حتی نمی توانم بگویم برای فردا بس که برای فردا برنامه تفریحاتی چیده ام از کله سحر تا خرتناق شب.
2-رفته ایم دیدن کوچولوی تازه به دنیا آمده ای. هشت روز است که توی این دنیا است. هفت و روز نیم اگه بخواهم دقیق باشم. چشمان بسته و دهان باز و قد رشیدی دارد که نگو. قرمز و لپ گلی. دلم پر می زند برای لحظاتی که خواهد دوید و من خواهم دیدم.
3- عموی مادرم پونزده هزار کیلومتر اونورتر فوت کرده است. الان شاید هفت روز شده باشد. به عکس هایش خیره می شوم و یاد خاطرات مادرم می افتم از بستنی هایی که عموی کوچکش برایش می خرید. دلم پیش دل پدربزرگم است که برادر کوچکش را از دست داده. دلم می خواست همه این پانزده هزار کیلومتر را در چشم به هم زدنی پرواز می کردم تا فقط یک بار، خیلی طولانی بغلش کنم. دلم پیش دل پیرمرد رشید و دل نازکی پونزده هزار کیلومتر آنورتر است. همزمان دلم پیش رفیق غمگینی است که دارد روزهای سختی توی پیله بودن را می گذراند. دلم همه جا هست جز پیش "پری کوچک غمگینی" که اینقدر حس های عجیب و غریب و دور و نزدیک داره که دیگه نمی تونه خودش رو از میونشون بشناسه.
4- هیچ وقت در زندگی ام نمی خواستم پولدار بشم. یعنی هیچ وقت هدفم نبود. امروز ولی حس کردم دلم می خواهد پولدار باشم. کم و زیادش مهم نیست. اینقدر که مدتی لازم نباشه دلار ته جیب و حسابم را بشمرم و چشم بسته زندگی کنم. دوستم می گوید روزهای مزخرف دانشجویی که تموم شه، کار که داشته باشی تموم است و من ناباورانه نگاهش می کنم و یادم نمی آید که من چگونه از وسط یک زندگی کامل جا افتاده پرت شدم وسط این زندگی دانشجویی همه چیز در آن ناپیدا.
5-روزهای تعطیل اضافه در هفته به درد تهران بودن می خوره که بکوبی بری آمل. بشینی به تفریح و گشت و گذار و کله پاچه صبحانه با یاران جانی. به درد غربت و تنهایی نمی خوره که اینجور در طول روز با خودت تنها و تک به تک بمونی و همه حس هایی که اینور اونور پستو قایمشون کرده بودی بزنن بیان بالا.
۱۳۹۳ اردیبهشت ۲, سهشنبه
گاهی
گاهی هم تو خود خواسته تصمیم می گیری که خراب باشی. تصمیم می گیری که با یکی بشی چون یک روح در دو بدن. تصمیم می گیری که باهاش یکی بشی که شاید کمی از بار دردش رو بکشی تا یک کم شونه اش سبک تر شه. هر چقدر هم که منطقی بدونی که اون باری که اون فکر می کنه به اون سنگینی نیست ولی می دونی که گاهی "سبکی تحمل ناپذیر هستی" خیلی سنگین می شه. خودخواسته تصمیم می گیری که "شانه بالازدنت را بی قید" رو تعطیل کنی. تصمیم می گیری به فکر خودت نباشی. تصمیم می گیری بغضت رو قورت بدی و بشی سنگ یک نفر دیگه. بشی پایگاه اش . تکیه گاهش. هر چقدر هم که منطق بگه نکن. هر چقدر که غریزه بگه که راه حل برداشتن شلوار خودت و فرار کردن تا ته دشت باشه. گاهی تو تصمیم نگرفته ای. گاهی تو با یک روح دیگر یکی شده ای. گاهی تو درد یک روح دیگه رو حس می کنی و حس می کنی اگه فقط بودنت اونجا و درد کشیدنت باعث بشه اون یک کم دردش رو راحت تر تحمل کنه، ارزشش رو داره. ارزش اینکه درد رو که کشید نگاه کنه و ببینه که ارزش مبارزه داشت. نگاه کنه و ببینه که تو برای اینکه خودش رو نبازه پشتش وایسادی. نگاه کنه و ببینه که از سنگلاخ با نگاه کردن به تو که اونجا بودی رد شده.
مهم هم نیست اگه نبینه. مهم این است که تو به این امید که اون از تو سنگلاخ رو تو می بینه اونجا وایسادی. تو یکی از دنیاهای موازی به هر حال اون با نگاه کردن به تو و گرفتن دستت می آد بیرون. کاش این دنیا، همین دنیای من و این بلاگ و این مقاله و این شهر باشه.
کاش تسلیم نشه. تسلیم گم شدن. کاش به دعا اعتقاد داشتم.
۱۳۹۳ فروردین ۳۰, شنبه
تسلیم
گاهی باید سفت و سخت ایستاد. نباید ترسید. نباید به قول خارجی ها give up کرد. نباید تسلیم شد. باید هر بار که به ذهنت می رسه که بگی "غیر تسلیم و رضا کو چاره ای" بری یک کاغذ بیاری چاره های ممکن رو لیست کنی. به قول لاله باید اکسل جدید باز کنی.
۱۳۹۳ فروردین ۲۷, چهارشنبه
۱۳۹۳ فروردین ۲۲, جمعه
اخلاق
ابرهای پاییزی رسیدن به آکلند. همین الان اگه دل کنم و از پنجره بیرون رو نگاه کنم می بینمشون که می بارن. رنگ پاییز نشسته روی درخت های پارک روبروی دفترم. آسمون هم زمان هم آبی داره، هم ابر سفید قلمبه، هم ابر سیاه بارانی.
من اما:
(من اینجا) "بس دلم تنگ است و هر سازی که می بینم بد آهنگ است"
کاش پاییز تا فردا منتظر من بمونه. کاش زودتر از ویروس های آنفولانزا ترکم نکنه.
۱۳۹۳ فروردین ۲۱, پنجشنبه
دوان
1- اومدم اسم پست رو بگذارم "نالان و سرگردان" دیدم انتخاب خوبی برای توصیف این روزهام نیست. دوان بیشتر توصیفه.
2- می گن هر کسی از ظن خود شد یار من؟ داستان من است.
3- چشم های ترسیده کوچولویی این روزها اطرافم است که می ترسم حتی توش نگاه کنم. می ترسم که باهاش همذات پنداری کنم. می ترسم دنیام به همون اندازه که دنیای اون به هم ریخته و ترسناکه، بلرزه. کوچولوی مغرور غمگین، فقط به شنا کردن ادامه بده.
4-هوا داره پاییز می شه تو این چپکی ای که هستیم. همه از تموم شدن آفتاب و گرما ناراحتن. من ولی خوشحالم. از برگشتن ابرهای دیوانه و شیدا به آسمون ذوق زده ام. حالا یک کم این وسط سردمون می شه و زیر بارون های سیل آسا خیس می شیم. به جاش هر روز می تونیم این ابرها و اون رنگین کمون ها رو ببینیم.
5- تو سه هفته آینده سه تا ددلاین دارم. هر کدوم برای یکی دو ماه کافی ان. من هم طبق معمول همیشه اینقدر دیر شروع کردم که چشم اندازم از سه هفته آینده شب بیداری است و بس. با اینکه دیگه مثل قدیم ها و جوونی ها بدنم نمی کشه که تا صبح بیدار بمونم و کار کنم، ولی هنوز شب کار کردن همون شور جوونی رو بهم می ده.
6- این روزها داریم اقدام می کنیم برای تمدید کردن ویزای دانشجویی مون. خیلی خیلی زیاد از این پروسه و از اون پر کردن فرم ها و نوشتن سوابق همه اجدادمون متنفرم حس بدم نسبت بهش عین حس وقتی است که باید تو تهران خونه برای اجاره پیدا می کردی و می رفتی بنگاه. اصلا دقیقا افسرهای مهاجرت به مثابه بنگاهی های تهران غر ولی فایده نداره. از این کارهاست که باید
انجامش داد. قورباغه ها که باید قورتش داد.
7- برم اول یک واکسن بزنم و بعدش بشینم سر مشقم. وب لاگ نوشتن واسم نون و آب نمی شه.
۱۳۹۳ فروردین ۱۸, دوشنبه
سوزن و جوالدوز
می گن یک سوزن به خودت بزن یک جوالدوز به مردم. گاهی مثل امروز، وقتی داشتیم از روی پل زیبای آکلند که شمال رو به مرکز شهر وصل می کنه رد می شدیم، یکهو یک حقیقتی مثل پتک می خوره توی سرت. می بینی بعضی خصوصیات یا رفتارهایی که در دیگران دوست نداری یا براساسشون قضاوت می کنی رو خودت هم داری. یکهو می بینی اگه با اون خط کش ایده آلی که مردم رو قضاوت می کنی بخوای رفتار کنی، چقدر کاری که باید تو اون لحظه بکنی سخته. یکهو انگار می ری توی نقش طرف مقابل و می بینی که تصویری که خودت از خودت داری خیلی ایده آل گرایانه تر از آدمی است که واقعا هستی. یکهو انگار تابع هدف خودت رو می بینی و تعجب می کنی از اینکه چقدر خودت توش پررنگی.
اون لحظه روی پل، وقتی آفتاب نابالغ اول صبح توی چشمم بود و خنکی موهای خیسم رو حس می کردم، فکر کردم به اینکه، اینجا نقطه انتخاب است. نقطه ای که انتخاب می کنی براساس ارزشها و اخلاقت عمل کنی یا براساس اون چیزی که دلت می خواد و راحت تره، سودش بیشتره. مثل وقتی که از پل سرازیر می شی و باید تصمیم بگیری بری توی شهر یا جنوب. بحث موازنه است. بین چیزی که هستی، چیزی که می خوای باشی و اینقدری که انرژی می گذاری تا اون آدمی که نباید، نباشی.
۱۳۹۳ فروردین ۱۷, یکشنبه
غروب تلخ یکشنبه
تلخی غروب یک شنبه رو نه بوی خورش کرفس که پیچید توی خونه برد نه خنده های از ته دل مهربان ترین جوجه دنیا.
یک زمانی این تلخی دست از سر ما برخواهد داشت؟
یک زمانی این تلخی دست از سر ما برخواهد داشت؟
۱۳۹۳ فروردین ۱۳, چهارشنبه
عکس های میرزا نوروز
کفش های میرزا نوروز یادتونه؟ من برعکسشم. از وقتی هشت نه سالم بود یک کابوس داشتم. فکر کنم از این کابوس تکراری هاست که همه یک شکلی اش رو دارن. کابوسم این بود که یک چیزی شده، مثل زلزله یا آتیش سوزی. من باید خیلی زود از خونه برم بیرون و باید ارزشمندترین چیزهایی رو که دارم بردارم و در برم. همیشه توی خوابام اولین چیزی که برمی داشتم آلبوم عکس هام بود. آلبومی که عکس آدم های عزیز زندگی ام رو توش داشتم. حالا تو اون سن عزیزترین آدم زندگی معلم علومم بود. الان که دیگه مهاجرت بلایی سر دلمون آورده که عزیزانمون در چهار تا قاره در جهان پخشن.
حالا میرزانوروزیت اش کجاست؟ اینکه هر چقدر که من به عکس ها وابسته ام، اونها از من فراری ان. غیر از همون آلبومهای بچگی که مامانم واسم حفاظت کرده، بقیه عکس هام رو همیشه یا گم کردم یا از دست دادم. همیشه هم یک دلیل بوده. ویروس، فراموش کردن کپی عکس ها از روی کامپیوتر عزیزی که پیشش مهمون بودیم، کل کل با یک دوست و این آخری هم پاک شدن فایل آدرس هارد دیسک اصلی ای که همه عکس های زندگی ام رو روش داشتم که نشسته بودم در روزهای غمگین و تنهای مهاجرت مرتبشون کرده بودم. به زمان، به مکان، براساس خاطره هام. یک فولدر روش داشتم به اسم هراز. همه عکس هایی که طی این سالها از جاده هراز گرفته بودم توش بود. نگاه کردنش خوراک نوستالژی بود. هر عکس خاطره یک سفر به آمل رو می آورد بالا، هزار خاطره، هزار حس. همه اش پر (به فتح پ)، با یک اشتباه ثانیه ای.
این شده که فکر می کنم که برعکس کفش های میرزانوروز که بهش چسبیده بودن و ولش نمی کردن، عکس های من با آخرین سرعتی که می تونن از من فرار می کنن و من کاری به جز نگاه کردنشون از دستم برنمی آد.
حالا همه اون خاطره ها که تصویرشون رو از دست دادم یک ور. یک سفر هست تو زندگی ام که هیچ عکسی ازش ندارم. من که اولین اعتیاد زندگی ام مستندسازی است و از خودم و راه وقتی دارم می آم دانشگاه ده تا عکس می گیرم تو راه، چند روز هست تو زندگی ام که من ازش هیچ عکسی ندارم. حتی یکی. دلیل؟ وقت نداشتم که فکر کنم به اینکه عکس بگیرم. چه کار می کردم؟ زندگی. چند روز در زندگی من هست که وقتی از دوستم خواستم که عکس های احتمالی ای که از اون روزها داره واسم بفرسته چهار تا عکس فرستاد. دقیقا چهار تا. دو تاش عکسم از انگشترم است توی یک رستوران. یک لحظه تاریخی که من می تونستم حس کنم که لحظه مهمی خواهد شد ولی اون موقع نمی تونستم توضیحش بدم. یک عکس از لحظه رسیدنم به اون شهر و شروع اون سفر و یک عکس از یک کافه. از یک سری پیرمرد دوست داشتنی که به نظر می اومد یکی شون صادق هدایتشون است و داره نوشته هاش رو برای بقیه می خونه.
همه عمرم عکس ها از من فرار کردن. ولی چند روز بوده تو زندگی ام که من از عکس ها فرار کردم. چند روز که برای خودم زندگی کردم نه برای ثابت کردن به خودم یا بقیه که دارم زندگی می کنم.
اشتراک در:
پستها (Atom)