از نشانه های کوتاه بودن هفته وقتی دو روز تعطیلی تو هفته داری یکی هم اینکه من تو ایران اول هفته گرم نشده بودم هنوز و سرعتم توی کارهام کم بود. دوشنبه سه شنبه اوج می گرفتم و چهارشنبه و پنج شنبه رو از خستگی ول می گشتم. اینجا ولی تا می آم دور بگیرم و گرم شم، آخر هفته شده. واقعا جمعه غروب ها دلم نمی خواد فرداش تعطیل باشه. التماس می کنم که فقط یک روز بیشتر.
بیشتر از هجده سال است که می نویسم. چیز ارزش داری نیست. واگویه های ذهن خودم است که بعضی روزها می نویسم تا از جست و خیز در مغزم دست بردارن و بگذارن کار کنم. آدم کم حوصله ای هستم که همه فعالیت های هیجان انگیز عالم بعد از زمانی برام حوصله سربر می شن. این وب لاگ طولانی ترین کاری است تو زندگی ام کردم. برای این است که اینقدر دوستش دارم.
۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه
۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه
احوالات امروز من چموش
شما هم بچگی بهتون چموش می گفتن؟ اصلا یعنی می خوام بدونم این لغت چموش یک چیزی است که تو خانواده ما می گفتن یا یک چیز عمومی است. آخه اعتماد به نفسم رو از دست دادم بس که یک کلمه هایی بوده که فکر می کردم که مخصوص ماست، مثلا مال اراکی هاست. بعدها دوستام گفتن که یک کلمه عمومی زبان فارسی است. خلاصه که ما بچه که بودیم چموش بودیم. البته نه به اندازه برادر گرانبهامون. که ایشان چموش اعظمی بودن برای خودشون. خود این چموش هم معنی خیلی خوبی تو دهخدا و اینها نداره. فکر کنم می شه اسب لگدپران. خلاصه بچه که بودیم چموش بودیم. بعد مامانمون بالای سرمون هر دو دقیقه یک بار می گفت بشین، بخون، بنویس. بس که اندر احوال درس و اینها بودیم.
یک پاراگراف مقدمه نوشتم که یک جمله بگم که مردم (به ضم م ، یعنی مرده شدم بس که جان ندارم) از اینکه هی امروز مچ خودم رو در حال در رفتن از زیر کار گرفتم، خودم رو برگردوندم سر فایل هایی که روش کار می کنم، گفتم "چموش، بشین، بخون، بنویس".
دلم می خواست مثل اون دوستم تو وب لاگ مامان بزرگ، یک بچه آدم حسابی عاقل و باغلی (اشتباه به عمد است نه سهوی) بودم که بس که از درس لذت می بردم، هی هر روز خود به خود درس می خوندم. نه اینکه به زور دگنک خودم رو ببندم به میز.
۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه
از خجالت ها
علاوه بر اینکه بعد از سه روز تو خونه بودن، امروز اومدم دانشگاه و با دست نه چندان پر باید برم پیش استادم، یک موقعیت خجالت کشیدن دیگه هم امروز تجربه کردم. وقتی روی سایت tripadvisor.com واسه یک جایی که رفته بودم یک متن نوشتم و نظر خودم رو دادم. خوبی ها و بدی هاش رو گفتم. بعد چند دقیقه یک ایمیل اتوماتیک برام اومد که با ازم تشکر کرده بود که زحمت کشیدم و نظرم رو نوشته. خدایی اش شرمنده شدم. تا حالا هیچ کس اینجور مستقیم واسه پرچونگی کردن نوشتاری، مثل همین وب لاگ، ازم تشکر نکرده بود.
بابا اختیار دارید، قابلی نداشت
۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه
مرض وب لاگ خوانی من یا مالیات بر وب لاگ نویسی
مرض وب لاگ خوانی من که معرف حضور هست. اینکه دو تا پست یک وب لاگی رو می خونم. بعد از اون آدمه خوشم می آد می رم می شینم از سر وب لاگش از روز ازل رو می خونم. پشت سر هم و تند تند. بعد هزار و دویست جور حاشیه داره این کارم
اولی اش این است که گاهی حس می کنم با یک آدمی دوست شدم. یعنی وقتی اسم طرف می آد اصلا نسبت بهش تعصب دارم. انگار که دوست نزدیک خودم بوده باشه. انگار سالها زندگی کرده باشم براش. مثل خورشید خانم مثلا. اصلا مهم نیست که خورشید خانم اصلی الان کی است و کجاست و چه می کنه و اینها. مهم این است که من یک خورشید خانم تو ذهنم دارم که بچه اکباتان بود و رفت آمریکا و درس خوند و کار کرد و عاشقی کرد و جدا شد و بزرگ شد و کار کرد و مهاجرت کرد و .... خلاصه زندگی کرد. بعد یک موقع هایی از این وب لاگ رو از ته تا به سر خوندن و دوست شدن با نوشته های یک آدم، یک دوست خوب هم در می آد. سلام منصور گنجی
بعد از سالهای دور که وب لاگ نویسی شروع شده بود من همه اش تعجب می کردم از اینکه چقدر آدم ها در زندگی روزمره شون شبیه وب لاگشون نیستن. یعنی همین جمع کوچیک خودمون یک روز رو با هم می گذروندیم بعد می رفتیم خونمون. من و لاله و سارا و یگانه و خلاصه همه بچه های دور و برمون پنج تا چیز متفاوت تو وب لاگمون می نوشتیم. بعد اون موقع ها من فکر می کردم که مثلا من اگه این لولوی پشت شیشه ها رو خونده باشم هیچ وقت تو خیابون که لاله رو ببینم می فهمم که این همون آدمه یا نه. یا اصلا من خودم چقدر شبیه نوشته هام هستم. الان کمتر اون حس رو دارم. شاید چون آدم های زیادی رو دیدم که خودشون شبیه نوشته شون هستن. باز هم سلام منصور گنجی. شاید هم چون اینقدر بزرگ شدم که دیگه از دیدن چیزهای عجیب و متفاوت تعجب نمی کنم.
از اثرات دیگه این وب لاگ خوندن ته از سر که گاهی مثل خوره به جونم می افته و شب تا صبح بیخود و بی دلیل بیدار نگهم می داره، انگار که دارم هری پاتر می خونم برای اولین بار، این است که به شدت کتاب خوندن آدم کم می شه. یعنی انگاری که مغز من یک مقدار ظرفیت ثابت برای داستان و حرف و کلمه داشته باشه. اگه هم اینطور نباشه دیگه 24 ساعتم که محدود هست. بعد در این زمینه یک ایده ای دارم که اگه بتونیم یک زمانی تو فضای مجازی انقلاب کنیم، می خوام اجراش کنم. اون هم این است که از سرویس هایی که خدمات وب لاگ سازی می دن مثل ورد پرس و بلاگ اسپات و اینها یک مالیات گنده ای بگیریم، یعنی اونها هم خردش کنن از هر کاربرشون براساس تعداد پست هایی که می گذارن بگیرن. بعد اینها رو تقسیم کنیم بین چند دسته آدم که از این وب لاگ نویسی ها و وب لاگ خونی ها آسیب دیدن. یکی اش نویسنده و ناشر کتاب ها و کتاب فروش ها. حتی کیندل فروشها . یکی اش خود من که از بس شب تا صبح بیدار بودم وب لاگ ته به سر خوندم، تمام روز کارم تو دانشگاه پیش نرفت. بس که مغزم خواب بود. یکی اش هم همین روزبه مظلوم که حال من رو باید تحمل کنه وقتی که وب لاگ آدمی رو می خونم که مثلا یک مشکلی داره بس که بعدش عصبانی ام یا غمگین یا افسرده یا مضطرب. مثلا وب لاگ ویولت (من و ام و اس) یا از این ژانر عروس و مادر شوهرها. به همه استادهایی که دانشجوهاشون به جای درس خوندن وب لاگ می خونن یا همه شوهرهایی که زن هاشون به جای غذا درست و کردن و رفت و روب !!! وب لاگ می خونن هم می دیم.
همه اینها رو گفتم که بگم این روزها وب لاگ یک دانشجوی دکترا تو آمریکا رو می خونم به اسم مامان بزرگ. از ته به سر البته. نمی دونم که می خونیدش یا نه. بعد اینقدر خوب از درس خوندش و عشقش به یادگرفتن و اینها نوشته که من هر روز بیشتر از روز قبل حالم از خودم و درس خوندنم به هم می خوره. پست به پست که پیش می رم فکر می کنم که لیاقت جایی که الان هستم ندارم. ولی یک چیز خیلی خوب هست توش. علی رغم همه حس بدی که از درس نخوندن خودم و گذشتن تند و تند روزهای دکترا به من می ده، این حس آرامش عجیب و فراگیر رو هم بهم می ده که باید زندگی رو بود و زیست. یعنی باید توی لحظه خوشحال بود و راضی. درمان است برای این روزهای من.
دو ساعت روده درازی کردم که بگم که همه وب لاگ نویس ها باید مالیات بدن. من و دوستام هم خیلی خوب هستیم و گلیم و ماهیم. خورشید خانم بهتره به زودی شروع کنه یک جای دیگه بنویسه بعد لینکش رو یواشکی فقط به من بده. (با فرض اینکه نمی نویسه چون نمی خواد اینقدر همه عالم خودش رو به وب لاگش وصل کنن). اصلی ترین نتیجه هم این است که من برم بشینم سر درسم دو کلمه مشق بخونم که اینقدر هی توی سر خودم نزنم و به حرف مامانم نرسم که شوخی شوخی همیشه بهم می گفت "تو اصلا شانسی دانشگاه قبول شدی"
این بود انشای من
۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه
خجالت
تو آکلند غیر از مواقعی که دیر می رسم سر قرار یا موقعی که دست خالی می رم پیش استادم، مواقع دیگه ای هم هست که خجالت می کشم. مثلا:
- وقتی ماشین ها در حالی که من دارم نزدیک می شم به خط عابر پیاده و حتی هنوز قصد ندارم که رد شم ازش، نگه می دارن و اینقدر با صبوری سرجاشون ثابت می مونن تا من تصمیم بگیرم که رد شم. شرمنده می شم واقعا
- وقتی خنگ بازی در می آرم و کارتم رو برای پرداخت پول خریدم توی کیفم پیدا نمی کنم و هیچ کس از پشت سرم توی صف نچ نچ نمی کنه.
- وقتی که چهار ساعت پیش یک قهوه خریدم و نشستم تو یک کافه. منتظرم طرف که می آد میزها رو جمع کنه چپ چپ نگاهم کنه. نه تنها این کار رو نمی کنه. بلکه می آد جلو و باهام درمورد اینکه چقدر موسم خوشگله حرف می زنه.
به همه اینها باید اضافه کرد وقت هایی رو جلوی هم آفیسی اردنی ام، قلپ قلپ چایی می خورم بعد یادم می آد که اون روزه است.
کمک برای تحقیق دکترام
من برای یک بخش از تحقیق دکترام دارم روی نظراتی که کاربران درمورد کتابهایی که خوندن می نویسن، کار می کنم و اطلاعاتم رو از سایت
goodreads.com
دارم جمع آوری می کنم.
دوست دارم که بتونم روی کتابهای فارسی و کاربران فارسی زبان هم کار کنم و با نظراتی که به انگلیسی نوشته می شه مقایسه شون کنم. سوال تحقیق این است که چه بخشی از تجربه کتاب خوندن برای کاربری که نظرش رو درمورد یک کتاب می نویسه تو یک سایت عمومی می نویسه مشترک است و این تجربه برای کاربران فارسی زبان چه فرقی با انگلیسی زبان داره.
اگه عضو سایت هستید بقیه اش رو بخونید لطفا. اگه عضو سایت نیستید شاید فقط با به اشتراک گذاشتن این نوشته بتونید به تحقیق من کمک کنید.
من قبل از جمع آوری داده ها، لازم دارم که همه کتاب های فارسی رو توی یک لیست داشته باشم. در بخش listopia در سایت یک لیست به اسم
"کتاب های فارسی- پارسی"
هست در بین لیست ها اما هر کس فقط می تونه تعداد محدودی کتاب بهش اضافه کنه.
خواهش می کنم اگر وقت داشتید، کتاب های فارسی ای که توی لیست کتابهاتون هست رو با رای دادن به این لیست اضافه کنید؟
این همه آدرس لیست است
http://www.goodreads.com/list/show/23425._
باید برید تو قسمت "add books to this list"
و کتابها رو با جستجو یا از لیست کتابهای خودتون انتخاب کنید و vote کنید.
ممنون
پرستو سمیعی
۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه
دل لعنتی
بعضی روزها صبح یا تقریبا ظهر که از خواب بیدار می شم بیدار نیستم. یعنی مغزم یا به زبان دیگه روحم با من بیدار نمی شه. اینجور روزها نمی تونم بیام دانشگاه. پا می شم راه می افتم می رم تو یک کافه ای می شینم. هی مردم رو نگاه می کنم. و هی فکر می کنم که چقدر دنیای من، دنیای ما با اینها فرق داره. چقدر کشور من با کشور اینها فرق داره. چقدر کلا هیچ چیز عادلانه نیست تو دنیا. بعد همینجوری با مغز خواب آلود اون روز رو تا شب سر می کنم. که تاریک شه. که برنامه های تلویزیون تموم شه. که سریال آخر شبم رو ببینم و بخوابم. بعد اگه این روزها مجبور باشم کلاسی چیزی برم یا قرار مداری بگذارم به قول دوستم امروز، می رم تو باقالی ها. یعنی سوتی می دم. گم و گور می شم. اصلن یک وضعی
امروز اما مغزم بیداره ولی نیست. یعنی از روزهایی نیست که با من بیدار نشده باشه. بیداره و تحلیل می کنه و حتی می تونه درس بخونه. ولی نیست. یعنی همراه من نیست. نمی دونم کجاست. شاید پیش روجا است که داره بساط 32 سال زندگی رو جمع می کنه می ریزه تو چمدون. شاید به پوریا. شاید به محمد است که می ترسم که غصه نخوره زیر بار این زندگی نامرد ناعادل. پیش مامانمه و صدای غصه دارش. پیش بابام و یاد روزهایی که بغلم می کرد و موهام رو بو می کرد. بعد به مسخره می گفت یک حموم می رفتی حالا. نمی دونم واقعا دلم کجاست. ولی دلم اینجا نیست. پیش من نیست. و سخته که هم دلت نباشه هم مغزت. بدون اینها دیگه خالی خالی می شم. بدون هیچ پردازش یا حسی. مثل یک عروسک پر شده با نخ و کاموا. که هر تیکه نخش از یک لباس محبوب قدیمی اومده که دیگه کهنه شده بوده. شکافتنش باهاش تن این عروسک رو پر کردن.
امروز مغزم نیست و دلم نیست و من بی اینها خالی خالی ام.
۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه
همینجوری
از تفریحات ما در بلاد کفر ، یکی هم این است که اسم خودمان یا دوست و آشنا یا حتی آدم ها و جاهای بیربط را در قسمت جستجوی عکس گوگل سرچ کنیم بعد از چند دقیقه ای از اینکه همه عکش ها نشون داده می شه ذوق کنیم.
توضیح نوشت:
از بس که این سرویس گوگل رو تو ایران نمی شه استفاده کرد. جستجو که می کنی فقط یک مربع خالی جای عکس ها رو نشون می ده. الحمدلله همه سرویس دهنده های اشتراک عکس فیلترن.
۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه
زمستان خدا سرده دمش گرم
اگه 212 روز باشه که همه جا تو این کشور بارونی یا ژاکت همراهت داشته باشی، حتی اگه روزهایی با دمای هفده درجه هم پوشیده باشی شون، دقیقا روز 213 ام رخ می ده. وقتی داری از طبقه چهارم می ری طبقه اول، فکر می کنی که ده دقیقه که دیگه ژاکت نمی خواد. دقیقا تو همون ده دقیقه آژیر خطر می زنن و ساختمون رو تخلیه می کنن. مجبور می شی با یک لباس نازک وسط زمستون تو خیابون نیم ساعت بمونی. حالا سرعت باد چقدر باشه خوبه؟ 27 کیلومتر در ساعت. یعنی یخ کردم تا مغز استخون ها
۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سهشنبه
زمان
نشسته ام پشت کامپیوترم و به ساعتش التماس می کنم که جلو نرود. 14 دقیقه دیگه کلاس دارم و باید برای دو ساعت حرف بزنم درمورد یک نرم افزار خیلی ساده برای سومین بار در هفته. دبیرستانی که بودم دلم همیشه برای معلم های شیمی می سوخت که هی باید از این کلاس می رفتن به یک کلاس دیگه و یک موضوع تکراری به نظر من غیر جذاب رو هی تکرار می کردن. الان می فهمم که اصلا چرا استادها دستیار تدریس استخدام می کنن. خودشون یک مطلب رو در هفته یک بار درس می دن، ما هزار بار باید تو هفته تکرارش کنیم.
ساعت کامپیوتر به التماسم گوش نمی ده و هی جلو می ره. شاید در برآورده شدن دعا برای تغییر سرعت زمان تاخیر وجود داره. شاید الان اون دعاهایی که موقع انتظار می کنم که زمان زودتر پیش بره داره برآورده می شه. شاید هم اشتباها دارم به کامپیوترم التماس می کنم. شاید زمان کامپیوتر از سرور بیاد و من در واقع باید می رفتم به سرور التماس می کردم.
خلاصه اینکه زمان می گذره و الان دیگه فقط 8 دقیقه باقی مونده. برای پیدا کردن سرور دیره. می رم سر کلاس
۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه
یکسال گذشت
نوشته من در صفحه فیس بوک غزاله
خوب دیگه باید رسما پذیرفت که تو رفتی و نیستی. یک سال شد و تو این یک سال هیچ کس نیومد بگه که این یک شوخی بی مزه بیشتر نبوده.
ولی می دونی چیه؟
برای من، نبودنت تو سالروز تولدت،خیلی دردناکتر از سالگرد رفتنت بود. چون تو آدم زنده بودن بودی، آدم زیستن با همه وجود، تا ته توان، تا آخرین لحظه، نه آدم نبودن. این تصویری است که تا هر کدوم ما هستیم، در ذهن و زندگی ما باقی خواهد موند. هر وقت که شاد باشیم و بخندیم، هر وقت یک صحنه زیبا ببینیم. هر وقت تو طبیعت باشیم و فکر کنیم که کی اگه اینجا بود می تونست این درخت ها رو بغل کنه یا از شدت زیبایی این جنگل مه زده فریاد بکشه. هر لحظه ای که زنده باشیم تو دقیقا تو همون لحظه برای ما هستی.
این شوخی بی مزه ما با سرنوشت است. از یک سال و یک روز قبل.
آرامش ارزانی ات.
ولی می دونی چیه؟
برای من، نبودنت تو سالروز تولدت،خیلی دردناکتر از سالگرد رفتنت بود. چون تو آدم زنده بودن بودی، آدم زیستن با همه وجود، تا ته توان، تا آخرین لحظه، نه آدم نبودن. این تصویری است که تا هر کدوم ما هستیم، در ذهن و زندگی ما باقی خواهد موند. هر وقت که شاد باشیم و بخندیم، هر وقت یک صحنه زیبا ببینیم. هر وقت تو طبیعت باشیم و فکر کنیم که کی اگه اینجا بود می تونست این درخت ها رو بغل کنه یا از شدت زیبایی این جنگل مه زده فریاد بکشه. هر لحظه ای که زنده باشیم تو دقیقا تو همون لحظه برای ما هستی.
این شوخی بی مزه ما با سرنوشت است. از یک سال و یک روز قبل.
آرامش ارزانی ات.
۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه
درس دادن به انگلیسی
این کلاس هایی که من به عنوان حل تمرین توش شرکت می کنم بیشترشون آزمایشگاه هستن. یعنی آزمایشگاه کامپیوتر طوری. اصلا lab رو به فارسی چی ترجمه می کنن وقتی توش قورباغه تشریح نکن، برنامه بنویسن؟
بیشتر جلسه ها از قبل برنامه ریزی شده است و معلوم است از دقیقه اول تا آخر دانشجوها باید چه کار کنن. یعنی هم استاد می دونه هم من هم دانشجوها. بنابراین سوالها قابل پیش بینی. بعضی جلسه ها ولی مدلسازی است. طراحی بانک اطلاعاتی و اینها. بعد من هم باید همزمان فکر کنم به انگلیسی حرف زدنم که هنوز برام درونی نشده و باید به جمله ها و کلمه ها فکر کنم. هم فکر کنم به مدل ساختنم و اینکه اگه بخوای این مدل رو تو مثلا اکسس پیاده کنی چی می شه. بعد اینجوری می شه که یک سوتی هایی می دم که البته نیاز به حفظ آبروی شخص خودم نمی تونم بگم. ولی افتضاحن. یعنی می تونن تبدیل بشن به این خاطره هایی که هر کدومشون وقتی بزرگ شدن برای نوه هاشون تعریف کنن که ما یک استادی داشتیم که بلد نبود انگلیسی حرف بزنه و ....
۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه
این روزها و این فکرها
این روزها فکرهام اصلا اختیارشون دست من نیست. واسه خودشون اصلا انگار زندگی ای مستقل از من دارن. من دارم تو مغزم به کانادا رفتن فکر می کنم، اونها مستقل از من به مشق نوشتن یا بچه داشتن فکر می کنن. اصلا یک مدتی است که رویایی دارم. رویای داشتن یک دختر بزرگ که بشه باهاش حرف زد. مامانم عادت داشت همیشه بهم بگه به جای اینکه سرم رو بندازم تو کتابها برم بشینم و باهاش حرف بزنم. من هم همیشه اعتراضم بلند بود که مگه چقدر حرف داریم با هم بزنیم. حالا یک حسی انگار یقه ام رو گرفته که بشینم با دختر نداشته ام حرف بزنم. از شمیم، رکسانا یا آوین فهیمه که می خونم که دختر آدم های عزیز زندگی ام هستن یا پسر خانم شین، یا حتی وقتی که عکس های کاویان محسن عمرانی رو که می بینم احساس می کنم، چرا اینجا نشستم باید پاشم برم با بچه عزیز دلم حرف بزنم. بچه بزرگ عزیز دلم. بعد این بچه خیالی ام بزرگ است ها. یعنی اندازه یک آدم گنده چیز می دونه و استدلال می کنه. یعنی رویای مادر شدن ندارم. رویای یک بچه کوچولوی آویزون به تو ندارم واقعا. واقعا دلم یک موجودی می خواد که مال من باشه و بتونه با من حرف بزنه. انگار مثلا یک بخشی از من و روزبه بشه یک موجود سومی که وظیفه اش در طول روز و شب پر کردن تنهایی من باشه. خیلی تصویر خودخواهانه ای است ولی خوب هست.
********************
تو وب لاگ نون جیم درمورد دویدنش برای ماراتن در حمایت از سرطان، که البته نه، حمایت از بیماران سرطانی می خونم. حس می کنم آدم ها چقدر ظریف مکانیزم اجتماعی درست می کنن برای اینکه یک کم امید ایجاد کنن در مواجهه با یک چیز سخت خرد کننده ای مثل سرطان. بعد این همه آدم گوشه های دنیا روزی یک ساعت می دون که یک کم امید به زندگی درست کنن تو یک سری آدم. بعد یکی اون سر دنیا، همین تو سوریه مثلا، انگار که بازی کامپیوتری اول شخص بازی کنه اون همه آدم رو تو یک حرکت می کشه. بعد بقیه مون مثل بز، دقیقا بز یا حتی یک موجود بدتری، سرمون رو می اندازیم پایین زندگی مون رو می کنیم. می ریم استخر، می ریم دریا، می ریم سفر، می ریم رستوران، فیلم می بینیم و کتاب های روشنفکری می خونیم. یعنی به نظرم همه مون باید با هم بریم از این غم سرمون رو بگذاریم زمین بمیریم.
۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه
شغل: دانشجو
استادم از کار و خونه و زندگی می پرسه. از آمریکا اومده و
برخلاف استادهای نیوزیلندی که خیلی وقعی به مسایل شخصی دانشجو نمی نهند، فکر می
کنه که وظیفه داره از نظر های مختلف آدم رو حمایت کنه. بهش می گم که واقعا حس می
کنم که تو آکلند جا افتادم. دیگه چیزی به اون آسونی روزهای اول نمی تونه بترسونتم
یا به تلخی ماه های دوم و سوم نمی تونه غمگینم کنه. بهم می گه که اگه واقعا تو شش
ماه، احساس جا افتادگی می کنم، خیلی خوبه چون این فرآیند برای بعضی ها خیلی بیشتر
از این طول می کشه. می بینم که تونستم از کشوری که 32 سال توش زندگی کردم ببرم و
تو یک جای دیگه که فقط شش ماه بودم احساس جا افتادگی کنم. ولی هنوز نتونستم از
قالب کارمند سر کار بروی کارش توسط دیگران ارزیابی شونده که ده سال توش بودم
دربیام و دوباره به قالب دانشجو برگردم. بدتر از اون اینکه حتی بلد نیستم در قالب
یک دانشجوی درست و حسابی در بیام. چون تو دوره لیسانس که بیشتر از یک دانشجویی که
وظیفه اش درس خوندن است، در قالب یک سرگشته خوشحال از شناخت خودش و دنیای اطرافش،
لذت برنده از آزادی های اجتماعی دوره خاتمی که الان می فهمیم بودن، مثل فیلم های
خوب در سینما و تئاترهای خوب و کتاب های خوب و معاشرت با دوستان بودم. دوره فوق هم
که نقشم یک کارمندی بود که باید به زور و بدبختی از ساعت کاری اش بزنه بره دانشگاه
بعد با هزار بدبختی از وسط درس و مشقش بزنه بپره بره سر کار یک جایی رو که آتیش
گرفته بود خاموش کنه. دیدم هیچ وقت دانشجویی درست و حسابی نکردم.
۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه
هنوز چای
مشاهده:
چای ها تو دانشگاه دو دسته هستند. یا بهت می چسبن یا نمی چسبن.
سوال تحقیق:
چرا چای در دانشگاه، صبح و ظهر بیشتر از عصر و شب به آدم می چسبه؟
جواب:
یک بنده خدایی هست عصر ها کارش اینه که تو شش طبقه ساختمون راه بره تلویزیون ها و سماورها رو (دستگاه های جوشاننده آب رو) خاموش کنه.
زمان لازم برای رسیدن به این جواب:
شش ماه
هزینه تحقیق:
شش ماه چای سرد خوردن و نفهمیدن
محقق:
من من کله گنده
۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه
داستان چشم های من - قسمت اول
از بچگی تا دبیرستانی بشم همیشه آرزوم بود که چشمام ضعیف بشه و بتونم عینک بزنم. هم کلاسی هایی هم داشتم که از عشق عینک رفته بودن یک فریم با شیشه سفارش داده بودن. تنها دلیلی که این کار رو نکردم یکی این بود که جرات نداشتم به مامان و بابم بگم دیگه اینکه فکر می کردم اگه من هم همینکار رو بکنم دوستام فکر می کنم که ادای اونها رو در می آرم. کارهای دیگه هر چی از دستم بر اومد کردم. از اینکه هر شش ماه یک بار به بهانه سردرد مامانم اینها رو بکشونم به چشم پزکش تا اینکه موقعی که دکتر می گفت به بالون ته جاده نگاه کنم تمرکز چشمام رو عوض کنم. فکر می کردم وقتی خودم تار می بینم بالون رو خوب دستگاه هم فکر می کنه من چشمام ضعیفه. یا زیر پتو با نور کم وقتی مامانم خاموشی اعلام می کرد، کتاب خوندن. نشد که نشد
گذشت تا دبیرستانی شدم. چند تا امتحان ریاضی و جبر اینها بود که به امید تقلب عقب تر تو کلاس نشستم، دیدم ای دل غافل پس چرا تخته اینقدر کثیفه. چرا اینقدر نوشته ها بد خونده می شه. بعد امتحان که برگشتم سر جام و همه چی بهتر شد فهمیدم به آرزوم رسیدم. شماره چشمم یک و نیم بود. یک عینک از اون فریم هایی که اون موقع مد بود، فلزی و بزرگ با شیشه فوتوکرومیک گرفتم که توی همه عکس ها سیاه افتاده. مایه آبروریزی ای بود برای خودش.
دانشگاه که رفتم، دیگه در حدی آبرومند شده بودم که نمی شد اون رو زد. بعد از کلی نقشه کشیدن و راضی کردن خانواده، لنز گذاشتم. همه پنج سال دانشگاه خیلی خوب و عالی جواب داد. اینقدر باهاش اوکی بودم که تو دو سوت می گذاشتم و در می آوردم. گاهی وقت ها می شد حتی که عینک اصلا نداشتم و با لنز زندگی می کردم. تا اینکه ....
شب نوشت
ساعت هفت شبه. دو ساعته که شب شده. موزیک تو گوشمه و تنها صدایی که غیر از اون می آد، صدای چت تند و تند هم آفیسی های هندی است که مردم کشورشون الان بیدارن. من چرا چت نمی کنم؟ خوب مردم کشور من الان دیگه ظهرشونه. صبح که بیدار شدن و اومدن پای کامپیوترهاشون یک دور چت کردم باهاشون. الان یک استراحت است که دوستای ایرانم رفتن ناهار و بعدش اگه خدا بخواد بشینن تو شرکت هاشون یک کم کار کنن. دوستای آمریکا کانادام هم هنوز روزشون تموم نشده بیان خونه بشینن پای لب تاپ چت کنن. یحتمل الان تو اتوبان های شماره دار داره رانندگی می کنن به سمت خونه یا تو سوپرمارکت های نزدیک خونه شون کاسه چه کنم دستشونه که شام چی بخورن. خوش بخت ترین هاشون می دونن که خونه برن می خوان چه برنامه تلویزیونی رو نگاه کنن یا چه فیلم و سریالی رو ببینن. آخ دلم برای شوری که آدم رو می گیره وقتی یک سریال خیلی مهمی داره که تو خونه منتظرش باشه تنگ شده. از وقتی اومدم آکلند همه اش یا سریال تکراری دیدم یا فصل های جدید سریال هایی که قبلا لذت یک هزار قسمتی ازشون رو پشت سر هم ببینم گذشته.
می گفتم که ساعت هفت شبه. به روزبه گفتم که امشب زودتر از ده نمی آم خونه. جون عمه نداشته یا گم شده ام می خوام درس بخونم. عرض کردم خدمتتون که با چه شدت و حدتی دارم درس می خونم.
ماه دو شبه که خیلی زیباست. دیروز در حال معاشرت با دوستم بودیم که طلوعش رو دیدیم. زیبا بود و بزرگ. اصلا این آسمون لا مصب اینجا یک چیز خیلی بزرگ خوبی است. هیچ وقت فکر نمی کردم که زیباتر از این آسمون و ماه و ابرها و آب نیوزیلند بشه جایی در دنیا رو پیدا کرد. تا چند هفته پیش یک دوستم در آکلند گفت که کنیا بوده و خیلی زیباتر از اینجاست. راستش رو بخواید یک کم امیدوار شدم. می ترسیدم همه زیبایی دنیا تموم شده باشه تو همین یک سفری که تا اینجا اومدیم. احتیاج به زیبایی دارم. احتیاج به اقیانوس، احتیاج به طبیعتی که نه فقط از توش رد شی بری دانشگاه. احتیاج به طبیعتی که طبیعت باشه واقعا. که بری روی علف ها دراز بکشی کتاب بخونی، مجله بخونی، راستش حتی درس بخونی. ولی طبیعت باشه.
۱۳۹۱ تیر ۱۳, سهشنبه
زن کره ای
یک فامیل/ دوست داریم معتقده که آدم باید زن کره ای بگیره. چون هم خیلی حرف گوش کنن هم خیلی به آدم می رسن. حالا این رو داشته باشید.
یک هم آفیسی هم داریم. یک پسر کره ای است . دیگه اینکه من هم الان شش ماهه که اومدم آکلند و غیر از سه چهار روز که غذای پخته آوردم دانشگاه برای ناهار و سه چهار روزی که بیرون غذا خوردم، عین بقیه روزها رو "ساندویچ یک برگ کالباس لای دو نون تست با پنیر صبحانه" خوردم.
حالا هر روز صبح که می رم در یخچال رو باز می کنم که ساندویچ نام برده رو بگذارم توش، یک ساختمان سه طبقه از ظرف های خوشگل درون نما یک گوشه یخچال است. طبقه اولش غذا است. دومی یک عالمه میوه پوست کنده خوشرنگ و لعاب است، سومی دسر، کیک یا خلاصه میان وعده است.
حالا بعد چند ماه امروز دیدم که ظرفا مال کی است؟ فکر می کنید نتیجه چی بود؟
نتیجه این بود که ایمان آوردم آدم باید زن کره بگیره ها.
سلام بابک یوسفی
برچسبها:
روزمره
درس می خونم آی درس می خونم (صمدوار خوانده شود)
من که از اینجا برم، چند تا تغییر عمده ایجاد شده:
اول از همه این مسیری که من از آفیسم (همون میزکارم) می رم آشپزخونه چایی می ریزم بر می گردم. این مسیر اول موکتش نازک می شه، بعد موزاییک و اینهاش از بس که از روش رد می شم، مدل پلنگ صورتی ای یک متر فرو می ره. گشنه ام می رم چایی می ریزم. غذا می خورم، خوابم می آد، سرحالم. تو فیس بوک خبری نیست. فیس بوک خیلی شلوغه. چت می کنم، دوستام همه خوابن هیچ کس نیست باهاش چت کنم، درس می خونم، درس نمی خونم عذاب وجدان دارم. خلاصه همه وقت من در حال "برم یک چایی واسه خودم بریزم" هستم
دومین مسیر، مسیر آفیس من به اتاق پرینت است. از بس که تصمیم می گیرم برم یک مقاله رو پرینت بگیرم از رو کاغذ بخونم، می رم اتاق پرینت دلم واسه کاغذها می سوزه، خودم رو قانع می کنم که بر می گردم از رو کامپیوتر می خونم، وسطهای راه برگشت پشیمون می شم، دلم برای چشمام می سوزم می رم تو اتاق پرینت ، یادم می افته کارتی رو که باید بکشم تو پرینتر تا بره تو اکانتم رو نیاوردم می رم تو اتاقم و کارته رو می آرم. می رسم اتاق پرینت می بینم اکانتم خالی است. یادم می افته باید اول فایل رو بفرستم به پرینتر بعد بیام. برمی گردم فایل رو می فرستم. لیوان چایی ام رو بر می دارم که سر راه برم یک چایی هم بریزم. می آم دکمه شروع پرینت رو می زنم و می رم چایی می آرم. تو راه برگشت مقاله رو برمی دارم، می بینم تنظیمات روی "پرینت چهار صفحه تو یک صفحه بوده" نمی شه اصلا خوندش. خلاصه یک نیم ساعتی طول می کشه تا مقاله رو پرینت بگیرم یا نگیرم نهایتا.
شنیده بودم که آدم تو دکترا یک بخش هایی از دنیا ر وعوض می کنم. فهمیدم مال من مسیر راهروهای دانشکده است که already عوض شده.
۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه
سرما
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم ساعت اداری تموم می شه. با تموم شدن ساعت اداری هواساز های یخ زننده اتاقمون تو دانشگاه خاموش می شه. یعنی دیگه مجبور نیستم هر نیم ساعت یک چایی بریزم که بتونم دستم رو دور لیوانش گرم کنه. با کاپشن و کلاه راه برم و هر یک ربع هم برم تو آشپزخونه دستام رو با آب گرم بشورم. خوشحالی ام البته ده دقیقه یک ربع بیشتر طول نمی کشه. تا وقتی که یکی از هم اتاقی هام احساس گرما کنه، یا نمی دونم، احساس کم بودن سر و صدا و بره به صورت دستی دوباره روشنش کنه.
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم
پی نوشت:
در نیوزیلند به دلیل مبارزه با رشد کپک و قارچ و اینها که در هوای مرطوب احتمال رشدشون بیشتره، همه ساختمون های دمای مشخص دارن و air conditioner ها یا همون هواسازها بایددما رو توی اون حد نگه دارن. نمی دونم حدش چند درجه است ولی می دونم که همواره دست و پا و صد البته دماغ من یخ زده است.
دکترا در نیوزیلند
من تقریبا دارم هر روز یا هر یک روز در میون یک ایمیل بلند بالا در جواب کسانی که می خوان برای دکترا در نیوزیلند اپلای کنن می نویسم. دیدم همه رو خلاصه کنم بگذارم اینجا راحت تره.
اول
از همه این لینک رو بخونید.
تنها
همین یک پست این وب لاگ است که درمورد دکترا است و بقیه اش اطلاعات خیلی ارزشمندی
درمورد زندگی در نیوزیلند و نحوه مهاجرت نوشته که می تونه مفید باشه برای تصمیم
گیری تون
برای
پذیرش گرفتن اینجا مهمترین کاری که باید انجام بدید نوشتن پروپوزال است. اینکه
چقدر پروپوزالتون نو و جدید است و چقدر contribution
داره خیلی ارزیابی نمی شه در این مرحله. تنها اینکه شما قابلیت
دارید که یک تحقیق رو طراحی کنید مهمه. وقتی شروع کردید به کار دکتراتون لزوما
همون پروپوزال رو انجام بدید. یعنی می تونید اگه خواستید موضوعش رو تغییر بدید یاا
اصلاحش کنید. یک سال هم در اول دکترا برای این کار وقت دارید. تو اینترنت سرچ کنید
نمونه های پروپوزال خیلی خوب می تونید پیدا کنید فقط دقت کنید که مال دانشگاه های
نیوزیلند یا استرالیا باشن.
همچنین
این مهمه که موضوعتون به زمینه کاری یکی از استادهای اینجا بخوره که طرف علاقمند
شه بهتون. به هر حال بهتره که پروفایل استادها رو ببینید و چند تا رو مدنظر بگیرید
و همزمان که پروپوزال می نویسید یا بعدش باهاشون ایمیل بازی کنید. پروفایل استادها
و research
interest
شون رو نگاه کنید. چون به هر حال شما در صورتی پذیرش می گیرید که
یک استاد قبول کنه با شما کار کنه و خوب طبعا اونها کسانی رو می پذیرن که حوزه
مشترک دارن.
اگه
استادی شما رو قبول کنه یعنی پذیرشتون حتمی است. اما بر خلاف دانشگاه های آمریکایی
استادها هیچ کاری در زمینه اسکالرشیپ نمی تونن بکنن. باید جداگانه اپلای کنید
برای
اسکالرشیپ در استرالیا و نیوزیلند، عمده معیارشون academic merit است که شامل معدل می شه. البته نه فقط معدل فوق.
بلکه نمرات لیسانس هم تاثیر داره. تجربه من می گه که آدم هایی با معدل بالای 15 در
لیسانس شانس دارن ولی اگه معدل لیسانستون 17 بوده شانستون زیاد تره.
اگه
معدل لیسانس و فوق لیسانس خوب (بالا 16 در لیسانس و 18 در فوق لیسانس) دارید
شانستون زیاد است. اسکالرشیپ معمولا 25000 دلار در ساله که می شه یک خانواده دو
نفری باهاش راحت زندگی کنن. اگر هم نگیرید این شانس رو دارید که در طول تحصیلتون
دوباره برای اسکالرشیپ اقدام کنید. اگه معدل بالایی ندارید با نمره زبان بهتر یا
مقاله معتبرتر نمی تونید نتیجه رو خیلی تغییر بدید. (باز هم بر خلاف آمریکا)
نکته
نیوزیلند این است که برای مقطع دکترا از شما شهریه معادل افراد بومی می گیره که با
بیمه به صورت سالانه حدود 7000 دلاره . در نتیجه اگه در این شرایط قرار گرفتید که
پذیرش داشتید ولی اسکالرشیپ نه، بین استرالیا و نیوزیلند، توصیه من نیوزیلند است.
چون دکترا اینجا 3 ساله است در مقابل استرالیا که چهار ساله است. شهریه یک سال به
همراه بیمه health که برای دانشجوهای خارجی
اجباریه، حدود 7000 دلار در سال در نیوزیلند است اما در استرالیا همین شهریه بین
30 هزار تا 35 هزار دلار در ساله که اصلا قابل مقایسه نیست.
اینجا
می تونید برای کار حل تمرین هم اقدام کنید که احتمال گرفتنش خیلی زیاده در این
صورت در سال معا دل شهریه تون درآمد خواهید داشت. به علاوه اینکه به همراه دانشجوی
دکترا ویزای کار می دن .
من
خودم از زندگی در نیوزیلند خیلی راضی هستم. اینجا خیلی آرومه. خیلی زیباست. بهترین
روزهای بهار و پاییز ایران رو فرض کنید، حداقل 50 درصد روزهای سال همون جوری است.
۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه
روز خوب، روز بد
فاصله روز خیلی بد و روز خیلی خوب خیلی کمه. به اندازه هشت ساعت خوابیدن. به اندازه یک بعدازظهر رو با دوستان گذروندن. به اندازه یک استخر رفتن و آرام شدن. به اندازه یک عصر و شب رو با دوستان گذروندن. ولی گاهی همین فاصله کم خیلی زیاده. به اندازه دوست داشتن و نداشتن خودت. راضی بودن یا نبودن از میزان تلاشی که می کنی. به اندازه میزانی که استرس خودت رو منتقل می کنی به کسانی که دوستشون داری. به اندازه یادآوری همه ترس هایی که داری و ریختنشون سر نزدیک ترین آدم ممکن. فاصله لحظه های خیلی خوب و خیلی بد خیلی کمه.
۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه
عصر اولین روز زمستانی
1- در نیمکره جنوبی، امروز اولین روز زمستان است.
2- کتاب "کیمیا خاتون" رو گرفتم دستم. دو صفحه خوندم رسیدم به اون جمله. نوشته بود "دیگر طاقت ماندنش نبود. محبوبش را بر سر دست برده بودند". فکر کردم باید دیده باشی این صحنه رو که بفهمی یعنی چی. باید نگاه دوستی، عزیزی که "محبوبش را بر سر دست می برند" تا ابد توی مغزت حک شده باشه تا بتونی بفهمی این جمله یعنی چی. فکر می کنم چند تا حس و موقعیت خفه کننده دیگه مثل این تو زندگی وجود داره که من هنوز حتی نمی دونم که وجود دارن. مثل درد شیدا. مثل رفتن غزال. بعضی وقت ها شک می کنم که دنیا با اینهمه درد اصلا ارزش زیستن داشته باشه. همین موقع هاست که شک می کنم به اینکه درسته آدم بچه دار بشه یا نه. اینکه هستی رو هدیه بدی به یک موجودی که بیاد یک بسته تحویل بگیره به اسم زندگی. پر از درد و ترس، حالا گیرم با یک لحظات شاد و آرامش. شادی و آرامشی که توش لذت ببری و خوشحال باشی از اینکه درد و ترس تو اون لحظه نیست. خلاصه که کتاب خوندنم تو صفحه دوم متوقف شد. با این همه نمی شه کتاب خوند حالا.
3- امتحان دادم. امتحانی که شاید آخرین امتحان جدی درسی ام باشه. خوب آماده بودم. فکر می کنم تحت تاثیر محیط درسی اینجا قرار گرفتم. تو دوره لیسانسم که هیچ وقت پیش نیومده بود اینقدر آماده باشم برای امتحان دادن. تجربه درس خوندن گروهی هم باعث شد که یک دوست خوب پیدا کنم. یک دختر کلمبیایی که واقعا جذابه. کلا آدم های آمریکای جنوبی برای من خیلی جذابن. گرم ان، پر از انرژی ان و خیلی پر آرامشن. حداقل اینهایی که من دیدم. باز پریدم به یک شاخه دیگه. می گفتم که امتحان دادم. سه ساعت تمام با خودکار نوشتن یادم رفته بود. بعد خوب چون به انگلیسی بود حتی یک جوری نبود که بگم "آخ جون. دست خط من" یعنی قشنگ انگار من نبودم که امتحان می دادم یا می نوشتم. نتیجه خیلی بدتر از حدی می شه که من آمادگی داشتم. طبق معمول هم مشکلم مدیریت زمان بود.وقت گذاشتن زیاد و کمال طلبی روی سوال های اول و کم آوردن وقت واسه سوال های بعدی.
۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه
امروزهای ما
طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است.
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"
روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی
بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه.
تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم.
دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده.
۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه
عصر شنبه
برای خوشبختی همین بس که عصر روز تعطیل. نشسته باشی پشت کامپیوتر محبوبت. چیپس و شور بخوری با نوشیدنی مورد علاقه ات. داستان عشق بشنوی و آرامش. وصال و سرانجام. افق باز. به دلیل و نادلیل خودت رو دوست داشته باشی.
نباید یادت بیفته به کهنه قرض هات، مشکلاتت و همه چیزهایی که از اون اوج با کله پرتت کنه پایین
۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه
همینجوری چند تا
اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد.
دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا.
سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره.
بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها.
به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم.
این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند
۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه
استادم
از دو تا فضای کاملا متفاوت اومدیم. اون هندی است با پشتکار هندی ها و بیشتر عمرش رو تو آمریکا زندگی کرده با مدل بدو بدوی آمریکایی. مغزش ریاضی است. اینقدر کار در زندگی اش مهمه که می گفت من اگه خونمون دور نبود به دانشگاه، همینجا زندگی می کردم تو اتاقم.
بعد من از ایران اومدم. از کشور" کار امروز به فردا مسپار، خیلی نزدیکه، بنداز هفته دیگه". تازه تو ایران من بی نظم ترین و دل خوش ترین آدم اطرافم بودم. یعنی حرص درآور در حوزه بی خیال بودن. بعد اومدم نیوزیلند. کشوری که مردمش وقت در نظر می گیرن واسه اینکه از این ور خیابون با خیال راحت برن اونور خیابون. از هجده سالگی ام اعتماد به نفس "منی که ریاضی بلدم" که داشتم ، خورد تو دیوار ریاضی دو و افتادم. آمار و احتمال رو که پاس کردم تا جایی که تونستم خودم رو دور کردم از هر مسیری که از ریاضی رد شه. حالا اومدم اینجا و گیر کردم وسط یک برنامه ای که بدون آمار و احتمال و سری زمانی و امثالهم راه به جایی نمی بره. راستش رو بخوام بگم، خودم هم می دونم که نمی شه بیشتر از این پیش رفت.
همین فقط گفتم که بگم که چه جوری داریم دو تایی هم رو دق می دیم.
سلام به رضا سرخوش
۱۳۹۱ خرداد ۹, سهشنبه
زندگی
پرده اول
فنرهای تختمون خرابه. البته مطمئن نیستم که خراب باشه. چون فنر وقتی خرابه خیلی خوب و راحت و سریع و پر دامنه نوسان نمی کنه. فنرهای تخت ما بیش از اندازه سالمه. یعنی اگه یک نیروی کوچولو بهش وارد کنید، مثلا دو سانت ببری اش پایین، به جای اینکه در حین نوسان دامنه از دو سانت شروع شه وکم کم میرا شه، از ده سانت شروع می شه. و طی زمان یا همون قدر باقی می مونه یا همچین بگی نگی زیاد می شه. اینقدر نوسان می کنه که رسما بگی غلط کردم. بعد اگه یکی از ما شب بی خوابی بزنه به سرش و زیاد تکون بخوره تو تخت، اون یکی از شدت نوسانات خوابش نمی بره. بعد می خوایم زنگ بزنیم به صاحبخونه که این تخت خرابه و درستش کن. موندیم چی بگیم. بگیم آقا دامنه نوسانات فنر زیاده؟ تشکر کنیم که تخت خراب نشده. ولی اگه می شه بیاید عوضش کنید؟ یعنی اگه آدم از شدت کیفیت ناراضی باشه باید چه کار کنه؟
پرده دوم
همه مون در اقصی نقاط دنیا، چسبیدیم به یک عالمه چیز که دوستشون نداریم. که از وجودشون لذت نمی بریم. که وقت گذاشتن باهاشون برامون عذاب آوره. بعد انگار یک جوری با خودمون رو در بایستی داشته باشیم، برنمی داریم دستشون رو بگیریم از زندگی مون پرتشون کنیم بیرون. همه اش یک گوشه می شینیم و غصه شون رو می خوریم و هنوز باهاشن وقت صرف می کنیم. غر نمی زنم. قضاوت هم نمی کنم. خودم اصلا اولین نفریم ام که این جوری ام. خط زدن و بیرون انداختن از دستم بر نمی آد حتی اگه اذیت شم.
پرده سوم
آقا پرده سوم همه اش در مورد کله پاچه است. حال ندارم توضیحش بدم. اینکه امید دارم که در آینده نزدیک کله پاچه بخورم. گفته بودم که فقط دو تا غذا هست در عالم که من ممکنه هوس کنم و وقتی که این دو تا رو دلم می خواد، تا نخورمشون هیچ غذای دیگه ای بهم نمی چسبه. یکی اش کله پاچه است. دومی هم آش دوغ است. از اونها که تو اردبیل و سرعین پیدا می شه. خلاصه که این هفته به امید کله پاچه زنده ایم.
پرده چهارم
امروز نشستم چیزهایی رو که از یک دانشجو در موقعیت من انتظار می ره که بلد باشه و قراره تو سه سال آینده استفاده کنه، لیست کردم. ده دوازده موضوع کلی است. مثلا تئوری بازی ها. یک کم ریزترش کردم که بفهمم از کجا شروع کنم به خوندن. یکی اش مثلا نظریه بازی ها چهار تا فصل یک کتاب می خوام بخونم. کلش شد 109 مورد. یعنی من باید 109 مورد جدید یاد بگیرم در حالیکه از وقتی از ژانویه درسم رو شروع کردم فقط 5 موضوع اینجوری یاد گرفتم. قیافه ام رو تصور کنید فقط.
۱۳۹۱ خرداد ۶, شنبه
تولدت مبارک
نوشته شده در سی و یک اردی بهشت
نه که فکر کنی ته گلوی من این روزها غم به این بزرگی نشسته ها. همه همین طورن. با هر کس که حرف می زنی یا مستقیم می گه یا بین خطوط نوشته هاش و تو مکث های بین کلماتش، تو جاری هستی.
نه که فکر کنی ته گلوی من این روزها غم به این بزرگی نشسته ها. همه همین طورن. با هر کس که حرف می زنی یا مستقیم می گه یا بین خطوط نوشته هاش و تو مکث های بین کلماتش، تو جاری هستی.
درد سی و یک اردیبهشت که سی و دو سال پیش تو اومدی، وقتی اینقدر خفه کننده است، ببین هشت مرداد که یک سال پیش ازش تو پر کشیدی و رفتی چی می شه. با همه وجودم آرزو می کنم زمان اینقدر کش بیاد که هشت مرداد نشه. یا حداقل من یادم نباشه که هشت مرداد است. روزی که بدترین روز عمرم شد بعد از رفتن تو.
غزالکم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۳۱, یکشنبه
خلاصه زندگی پری
باید اسم پست قبل رو عوض کنم. بگذارم "من.. درباره من... نه درباره تو"
اگه بخوام همه چیزهایی رو که تو این 32 سال (هنوز باورم نمی شه این عدد رو می نویسم) یاد گرفتم رو به ترتیب تاثیری که تو زندگی ام داشتن، مرتب کنم، اصلی ترین اش اینهان:
اولی اینه که هیچ چیزی، هیچ ابزار ارتباطی ای، هیچ نحوه حرف زدنی، هیچ چیز جای دو کلام حرف زدن رو در روی صادقانه رو نمی گیره. احتمال ایجاد سو تفاهم تو هر روش دیگه ای ، خیلی زیاده.
دومی هم که البته الان اهمیت نداره، این است که یک اتفاق ثابت، ممکنه به نظر دو تا آدم مختلف دو تا چیز مختلف باشه. مثلا داداش من تصادف می کرد در حد اینکه ماشین رو می مالید به گارد کنار اتوبان، بعد تو خونه ما به مدت یک هفته جنگ جهانی و عزای عمومی اعلام می شد. بعد یک خانواده دیگه، بچه شون با ماشین می زد تو دیوار همسایه می رفت تو حیاطشون، بعد تعریف این اتفاق خنده دارترین لحظه های دور هم بودنشون رو می ساخت.
سومی هم این است که از دم لذت ببر. چون دقیقا دو سال دیگه می شینی غصه همین الان رو می خوری. مثل من وقتی که با آدم هایی کار می کردم برای پنج سال که الان دلم برای دو کلمه حرف زدن با هر کدومشون پر می کشه. ولی وقتی باهاشون بودم، داشتم تمام روز یا با دوستای دانشگاهم که همه دنیا پراکنده ان چت می کردم یا به فکرشون بودم.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۸, پنجشنبه
لاطائلات یا شاید لاطاعلات
شاید گیج نیستی . شاید فقط ترسیدی. شاید فقط غمگینی. شاید تنهایی. ولی اگه فرق بین اینها رو نمی دونی، حتما گیجی. اصلا اسمش رو می گذاریم گیجی. اینجوری دردش کمتره.
*************
یک کتابی هست به اسم وانهاده. فکر کنم مال سیمین دوبوار است. اولین باری که خوندمش فکر کنم 12 سال پیش بود. (اگه می خواهید بخونیدش بقیه نوشته من رو نخونید. خطر لو رفتن داستان وجود داره)
داستان یک زنی است که فهمیده که شوهرش با یک خانم دیگه رابطه داره. بعد شروع می کنه به دست و پا زدن برای اینکه رابطه اش رو نجات بده. بعد این دست و پا زدن هر روز می برش پایین تر. تا وقتی که چیزی از روانش باقی نمونده وقتی که شوهرش واقعا ترکش می کنه. بعد آدم می تونه خیلی راحت تو این موقعیت قرار بگیره. وقتی که دست و پا می زنی و از بس که ترسیدی حتی نمی تونی یک ثانیه بیای بیرون از موقعیت و به خودت نگاه کنی. حتی یک لحظه که بفهمی که چرا داری دست و پا می زنی.
حالا می خوام بگم وقتی تو این موقعیت قرار هم می گیری و می فهمی که داری دست و پا می زنی، اینکه جلوی خودت رو بگیری خیلی سخته. اینکه اعتماد کنی به روند و دست و پا نزنی. سخته، شاید حتی در حد نشدنی.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۷, چهارشنبه
رو دست
سخته که بعد چهارده سال، تازه بفهمی اسمی که روی حست گذاشته بودی اون موقع، غلط بوده. حس بد خفه کننده ای که داشتی، اسمش عشق نبوده. حس بد خواسته نشدن بوده. زندگی همه اش تجربه است. تمام دست و پا زدنت هم فقط برای این بوده که واقعیت رو نپذیری. سخته که آدم بعد این همه سال هنوز درست خودش رو نمی شناسه.
خواسته نشدن
فکر می کنم که از کجا شروع شد. اینکه من اینقدر متفاوت شدم. اینکه من اینقدر تنها شدم. سعی می کنم ردیابی کنم که از کجا شروع شد. شاید واقعا متفاوت نیستم. شاید واقعا آدم ها همینقدر منحصر به فردن. یعنی شاید آدم هایی که اینقدر همه شبیه همه ان و من احساس می کنم شبیه اونها نیستم، فقط نقاب های شبیه همدیگه رو زدن. شاید هنوز دنبال آدمی می گردم که همه چی ندار باشم باهاش. فکر می کنم که چی شد که اینقدر دسپرت شدم برای پیدا کردن دوست. از کی خود پروسه دوست پیدا کردن شد مرکز فکرهام. از کی شروع کردم دوست پیدا کردنم رو با خط کش اندازه گرفتن.
متفاوت بودن یا متفاوت فکر کردن یا حتی بیشتر فکر کردن گاهی باعث تنهایی می شه. تنهایی با درد. اینکه حرف هات رو کسی نفهمه درد زیادی داره در حدی که آدم دلش بخواد بره تو چاه داد بزنه، درد داره. اینکه دایره المعارف باشی، اینکه حلال همه مشکلات باشی، اینکه همیشه تو آستین ات جواب داشته باشی لذت خیلی داره، ولی درد هم داره.
وقتی همه credit ی که داشتی رو گذاشتی تو مملکتت و پاشدی اومدی یک جا دوباره از اول شروع کنی، وقتی زبانت یاری نمی کنه هنوز که خودت باشی با همه قابلیت هات، درد می آد.
یک آدم کم کم ایجاد شده و توی فضای اجتماعی ای که بوده کم کم توجه جلب کرده و دوست شده با دیگران. دیگران هم شاهد رشد و تغییرات آدم بودن. اینجا ولی مثل یک متغیر حالتی که بی ریشه ای. کسی نمی دونه اینکه تو تعارف نمی کنی، اینکه منطقی فکر می کنی، اینکه یک ساختار ارزشی داری، از کجا اومده. فرصت هم نیست که خودت رو ذره ذره برای دیگران رو کنی. خودت هستی مثل یک متغیر حالت که حاصل 32 سال تغییری. اینجوری، بدون سابقه، بدون history، فقط یک آدمی که قلمبه ای، عجیبی، سختی، حرف ای قلمبه سلمبه می زنی. دیگه خودت نیستی. ریشه نداری و این ریشه نداشتن درد داره.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۶, سهشنبه
چشم و هم چشمی
دیدم یک سری بچه ها دو تا مانیتور دارن. یکی اش رو افقی گذاشتن یکی رو عمودی. فکر کردم چه باحال. ایمیل زدم به مسئول IT گفتم چی می شه که بعضی ها دو تا مانیتور دارن. گفت می خوای؟ کودکم گفت آره. حالا امروز می آره که نصبش کنه و من دارم فکر می کنم که یک صنایعی چه استفاده ای می تونه از دو تا مانیتور بکنه؟ رو یکی اش word باز کنم روی یکی پاورپوینت؟
رو یکی فیس بوک باز کنم رو یکی دیگه پلاس؟ با همون یک دونه اش چه غلطی می کردم که با دومیش بخوام بکنم؟
۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۵, دوشنبه
ته کلاس
من همیشه دلم پیش بچه های ته کلاس، به خصوص تو دوره ابتدایی، همون یکی دو سال اول، موند. پیش بچه هایی که دیکته شون اینقدر غلط داشت که می شدن صفر در حالیکه دیکته شون فقط تا نصف صحیح شده بود. تو کوچیکی نمی فهمیدم که چه جوری می شه که آدم یادش نمونه که چه جوری می شه نوشت "آبادان". مگه راه دیگه ای غیر از نوشت درستش وجود داره؟
بعضی از اون بچه ها رو بعدا دیدم. در ظاهر که دخترهای خوشگل خوش هیکل خندانی بودن با صورت آرایش کرده و اعتماد به نفس خوب. خدا می دونه پشت صورتشون، توی دلشون چه خبر بود.
بعدها از سبا شنیدم که اختلالات شناخته شده ای وجود دارن که خیلی هم چیز وحشتناکی نیستن. Dyslexia مثلا یکی شون است که اختلال یادگیری است تو بچه هایی که ممکنه مشکل شنیداری یا تصویری داشته باشن تو یادگیری زبان. کلی هم روش و بازی هست برای مدیریت کردن این اختلال و راه انداختن این بچه ها. بعد نه که کشف امروز و دیروز باشه این ها. تو ویکی پدیا نوشته که این قضیه سال 1881 شناخته شده. بعد چرا تو سال 1987 که من مدرسه ابتدایی بودم، بعد صد سال یک نفر از معلم های ما هیچی از این موضوع نشنیده بود. ما مگه تو مملکت دانشکده تربیت معلم نداریم. مگه تربیت معلم غیر از آگاهی دادن به معلم ها درمورد مسایل مرتبط با یادگیری است؟ به اون همه بچه فکر می کنم. به همبازی دوران خردسالی ام که پسر صاحبخونه مون بود. بزرگ که شدم شنیدم که چند سالی کلاس اول رو رد شده تا بی خیال تحصیل شده. به دختر همسایه مون، مژگان، فکر می کنم که اینقدر سال اول و دوم و سوم ابتدایی رو هی رد شد و دوباره خوند تا دیگه دم دمای بلوغ ترک تحصیل کرد. الان ازدواج کرده و یک بچه داره با یک شوهر معتاد و خانواده ای که طردش کردن به خاطر اینکه حاضر نیست شوهر معتادش رو ول کنه.
نشستم به مستندات پروژه های درس پایگاه داده شاگردام نمره می دم. هر گروه یک شرکت یا کسب و کار رو انتخاب کردن و مدل بانک اطلاعاتی اش رو در آوردن. بعد یکی رفته روی یک گروهی به اسم RTLB (*) کار کرده. این گروه شامل یک سری معلم متخصص در زمینه مشکلات یادگیری یا رفتاری تو بچه ها ست که اگه بچه ای تو مدرسه از نظر یادگیری یا از نظر رفتاری خاص تشخیص داده بشه، زنگ می زنن به RTLB . اونها به صورت تیمی شامل آدم های متخصص اختلالات مختلف، می آن و شروع می کنن یک مدت نظارت اون بچه تا مشکلاتش رو تشخیص بدن بعد عمدتا بدون اینکه بچه رو از بین هم کلاسی هاش جدا کنن، با همکاری خانواده اش تحت آموزش هایی قرارش می دن که مشکلاتش تو سن کم حل شه. دلم می خوام زنگ بزنم به بر و بچ RTLB آدرس مژگان رو بهشون بدم.
(*) Resource Teachers for Learning and Behavior
مکان:
آوکلند، نیوزیلند
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۸, دوشنبه
ده سال پیش
امروز ده سال از بزرگترین شکست زندگی ام می گذره که قبول نشدن تو کنکور فوق بود. یعنی نه که تا الان شکست بزرگتر از اون تجربه نکرده باشم ها، نه. در اون لحظه که رخ می داد بزرگ ترین شکست زندگی ام بود، چون تا اون موقع شکستی به این بزرگی تجربه نکرده بودم. شاید هم بزرگی اش از تأثیری که روی بقیه زندگی ام گذاشت، ناشی شد. نکته جالبش برای خودم هم این بود که بعد از ده سال کار کردن تو محیط کسب و کار واقعی، به این نتیجه رسیده ام که رویای اون روزهام که مدیر شدن بود، چقدر کوچیک و بچه گانه بوده. اینکه چقدر الان حاضر نیستم آرامش زندگی خودم رو صرف کنم برای اینکه بشم مدیر یک گروه یا یک سازمان یا حتی یک پروژه.
ولی تلخی اون شکست هنوز هم با همه ابعادش زیر زبونمه. بدی اش هم این بود که دقیقا در روزی که این اتفاق رخ داد، پدربزرگ روزبه هم فوت کرد و مجبور شد بره آمل و من تنها موندم. واقعا مستأصل بودم و نمی تونستم خودم رو در نقش کسی که به چیزی که خواسته نرسیده تصور یا تحمل کنم. اینقدر اون روزها بد بودن، که هنوز تأثیر بدشون توی همه ابعاد زندگی ام باقی مونده. الان می تونم بفهمم که چقدر برای روبرو شدن با زندگی آماده نبودم. چقدر تا اون لحظه همیشه هر چیزی که خواسته بودم به دست آورده بودم و هیچ کس بهم نگفته بود که تو دنیا سختی هم هست، شکست هم هست، درد هم هست. تو رو خدا بچه هاتون رو اینجوری بار نیارید.
۱۳۹۱ اردیبهشت ۱۶, شنبه
این روزها
احساس می کنم مهاجرت وارد فاز دوم شده. یعنی خیلی چیزها از اون زمانی که وارد اینجا شدیم عوض شده. از نو بودن و بکر بودن تجربه ها خوب خیلی دیگه گذشته. دیگه به جای ذوق زده شدن از هر تجربه جدید، دنبال این هستم همه اش که بهینه کنم مطلوبیتی رو که برام داره. یعنی حالا دیگه فیلم مزخرف نمی رم ببینم فقط به خاطر اینکه برم سینما. یا زیاد دوست ندارم مک دونالد غذا بخورم وقتی می شه با همون قیمت کلی رستوران باحال محلی یا زنجیره ای رفت. خیلی شنیده بودم که تو محیط جدید وقتی جا می افتی که چند بار بری ایران و برگردی. من فعلا این امکان رو ندارم. اینجای دور ته دنیایی که ما هستیم، برای رفتن به ایران تقریبا نصف کره زمین رو باید دور بزنی که خیلی نه از نظر زمانی و نه هزینه ای به صرفه نیست. راستش رو اگه بخوام بگم البته، از نظر هزینه ای ممکن نیست. به هرحال فکر می کنم اون چیزی که توی این رفتن و اومدن به زندگی قبلی ممکنه کمک کنه، پیدا کردن نقاط پر اهمیت تر برای هر آدم و یکجوری وصل کردن گذشته و حاله. کلا من در خودم این نیاز رو حس می کنم که همیشه یک چیزهای ثابتی باشن که من به پشتوانه شون احساس آرامش کنم. اینها حتی می تونن لباس ها باشن یا چمدون و هرچه پدیده مهمتری توی زندگی قبلی ات باشن خوب بهتره. و این نقش رو این بار لاله برام بازی کرد. یعنی یک آدمی که از روزهای ایرانم می آد و حضورش هم بهم آرامش می ده هم معاشرت بی دغدغه لذت بخش. همین کافیه واسم که کودک ترسیده درونم که خیلی هم تایید طلبه و واسش مهمه که دوست داشته بشه، حس کنه که می شه هر جایی آرامش داشت. فقط کافیه که خودت باشی، ارزشهای خودت رو داشته باشی و دنبالشون کنی.
از تحلیل منطقی که بگذرم، این مدت که لاله اینجا بود کلی لحظه های عالی داشتیم، دیدن بالاترین نقطه نیوزیلند از عالی ترین تجربه ها بود. یک جایی هست به اسم
Cape Renga
که شمالی ترین نقطه نیوزیلند است و مائوری ها معتقدن که روحشون به این نقطه می آد و از اینجا به سوی ابدیتش- که البته یک جزیره ای نه خیلی دور است- پرواز می کنه.
می تونم بگم زیباترین چیزی بود که در زندگی ام دیده بودم. واقعا زندگی کردن در نیوزیلند مثل این است که توی یک کارت پستال بزرگ زندگی می کنی. حالا کارت پستال هم اگه نه، یک فضای ساخته شده با هدف ماکزیمم کردن زیبایی. من گاهی حس می کنم اینجا یک جایی شبیه
disney land
است.
دیدن گالری هنری آکلند با لاله و بابک هم خیلی عالی بود. از اوج های این روزها بود. حرف زدن بی وقفه وسط دیدن تابلوها و کارهای هنر مدرن نمایشگاه عالی بود واقعا.
البته مثل هر بار که
conceptual art
می بینم همه اش با یاد امیرحسین بود.
۱۳۹۱ فروردین ۲۹, سهشنبه
سطح دغدغه
از سطح دغدغه بخوام بگم باید به این مقاله اشاره کنم تو روزنامه رسمی و پرفروش نیوزیلند.
خلاصه اش اینه که پلیس هامون چاق شدن ما باید نگران باشیم. بنابراین یک دانشگاه یک تحقیق انجام داده که پلیس هم باهاشون همکاری کرده و یک گروه تحت آزمایش و یک گروه کنترل از پلیس ها داشتن. بعد هیکل و توانمندی و ریسک های قلبی شون رو سنجیدن و فهمیدن که باید یک کم پلیس هامون رو لاغر کنیم.
راست می گه خوب بنده خدا. پلیس ها کلی کار دارن. باید شب های تعطیل تو خیابون راه برن به نوجوان های مستی که دارن قهقهه می زنن لبخند محبت آمیز بزنن بگن "بچه جون برو خونتون". خوب نباید چاق باشن که.
سطح دغدغه رو حال کردم
۱۳۹۱ فروردین ۲۷, یکشنبه
بهترها و بدترها-1
از وقتی اومدیم نیوزیلند (آکلند)، یک اتفاقی که اتوماتیک تو مغزم می افته این است که هی زندگی ایران خودم رو با اینجا مقایسه کنم. البته اینقدر دیگه عاقل و باقل :) شدم که خوشحال نشم از بهترها یا غصه یا حسرت بخورم واسه بدترها. به هر حال هر موقعیت جدید خوبی ها و بدی های خودش رو داره. یک لیست خلاصه ازشون اینها بوده:
1- اولین چیزی که واسه من سخت کرده زندگی در آکلند رو ماشین نداشتن بوده. ساختار این شهر دقیقا مثلا تهران، ساختار جغرافیایی گسترده است. خیلی اطلاعات درست و حسابی ای ندارم ولی ظاهرا چهار تا شهر مختلف بودن که به هم پیوستن و آکلند فعلی رو تشکیل دادن. بعد برای ما که عادت داشتیم در دو ثانیه از سعادت آباد برسیم ته بابایی، بعد یادمون بیفته یک چیزی جا گذاشتیم، برگردیم خونه و نهایتا ناهار رو تو تهرانپارس بخوریم، اینکه جابه جایی تو شهر سخت باشه هنوز هضم نشده. اینکه باید اتوبوس ها ببینی و رفت و آمدت رو با ساعتشون تنظیم کنی.
2- دومین مشکل امکان زیر ماشین رفتن در حالی است که خیابون ها همه برعکس هستن. البته هر چی زمان می گذره این مشکل کمتر می شه. البته هنوز وقتی تو ماشین نشستم و یک ماشین از روبرو تو خطی می آد که ایران خط ما بود و اینجا نیست، در حد مرگ می ترسم. احساس می کنم الان حتما شاخ به شاخ می شیم.
3- از دسته خوبی ها، یکی اش این است که آب شهر آکلند اصلا و ابدا رسوب نداره. یعنی نه فشار آب توی شیرهای آب یا دوش حموم هی کم می شه که مجبور شی بازش کنی. نه کتری و قوری و خلاصه ظرف ها رسوب نمی گیرن.
4- حرارت بالای شعله های الکتریکی به علاوه تفاوت ارتفاع سطح دریا باعث می شه غذاها خیلی خوب و سریع می پزن. یک غذایی که تو ایران حدود دو ساعت طول می کشه، اینجا تو 15 تا 20 دقیقه می پزه. برای انسان های تنبل و شکمو این عالیه
این لیست خیلی بیشتر از اینها شماره داره. ادامه اش می دم حتما
اشتراک در:
پستها (Atom)