۱۳۹۲ فروردین ۶, سه‌شنبه

دلتنگی

اینکه آدم به مدت یک ماه با مادرش صحبت نکنه، حتی شده پنج دقیقه در روز، رو در رو یا حداقل پشت مانیتورها، باید در رده جنایات علیه بشریت دسته بندی بشه. 

فرسوده

این روزها دلم می خواد که یکی مثل خودم بود پیش خودم از خودم مواظبت می کرد. به همین پیچیدگی.

۱۳۹۱ اسفند ۲۵, جمعه

عطر تو

و بوی  این عطر من را دیوانه می کند. رفته ام به کوچه پس کوچه های هجده سالگی. با دلی عاشق و شکسته. این عطر من را دیوانه می کند. 

۱۳۹۱ اسفند ۲۱, دوشنبه

کلی چیز بی ربط

1- تیکه های خاطرات و لحظه های شاد و غمگین زندگی زیاد این روزها خفتم می کنن. شب ها معمولا خواب یکی از آدم هایی رو که یک دوره با احساس رو باهاشون گذروندم می بینم. صبح ها که از خواب بیدار می شم معمولا پر از حس هستم. حس های زیاد و عمیقی که همه روز باهام اینور و اونور می آن. نگرانی ها و دوری ها و دلتنگی ها رو فکر کنم اینجوری برای خودم شبیه سازی و حل و فصل می کنم. 

2-خوب کار نمی کنم. اینقدر که دیگه در جواب دوستام که از اوضاع می پرسن روم نمی شه بگم که خوب کار نمی کنم. دیگه شکل غر پیدا کرده. یک جور سکون وار پر اینرسی ای شدم نسبت به تحقیقم درحالیکه خیلی هم جای هیجان  انگیزی هست. جای درو کردن و اینها است. ولی نمی کشه لامصب. 

3- امروز رفتم آرایشگاه. بعد از دقیقا چهار ماه. الان انگار تو آینه یک آدم دیگه بهم نگاه می کنه. 

4- در راستای همون آدم های بند اول، دارم تو دنیای مجازی دنبال دوستان بچگی ام می گردم. آدم هایی که خیلی از نظر احساسی برام مهم بودن. قیافه بعضی هاشون اصلا یادم نیست الان ولی تک تک لحظه هایی که باهاشون گذروندم یادم هست.

5- هنوز مثل هشت سالگی و هیجده سالگی ام، تو سی و دو سالگی آرزوم این است که کاش آدم ها بینشون مصلحت و سیاست، توقع و تعارف نبود. کاش می شد اگه دلت می خواد کسی رو ببینی همون موقع بپری بری پیشش. اگه فقط  با در کنارشون بودن آرامش پیدا می کنی بتونی بری و پیششون وقت بگذرونی. خوشحالم از اینکه دوستانی با این مشخصات دارم. که می شه توی محبتشون و صداقتشون غرق شد. ولی آرزو می کردم که همه آدم ها همینجوری باشن. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

از بلوط

دنیای در هم و برهمی است. دیگر رابطه‌ای بین فرستنده و گیرنده برقرار نیست. فرستنده یک پیغام می‌فرستد، گیرنده یک پیغام دیگر می‌گیرد. ایراد ها هم از هیچ دستگاهی نیست. کدهای فرستنده‌ها و گیرنده‌ها فرق می‌کند. دنیای کدهای یک‌ نفره است. یعنی آدم‌ها در سن و سال ماها، دیگر هر کدام برای خودشان کد خودشان را داند. یک آدم‌هایی دور و برشان این کدها را می‌فهمند. اصلا آنها در تاسیس این کدها کمک کرده‌اند. اما وقتی می‌روند یک جا با آدم‌های تازه، دیگر کسی آن کد‌ها را نمی‌گیرد. یعنی می‌گیرند، با معنای دیگر می‌گیرند. این می‌شود که کدهای زیادی در هم گم می‌شوند و از این سر میز به آن سر میز تنها چیزی که می‌رسد، صدای خش خش کدهای ناشناخته است.

برای من به خصوص وقتی خیلی سختی ایجاد کرد این مساله که اومدم تو یک جامعه جدید و توی تعریف کردن خودم توی محیط اجتماع یکهو فهمیدم که چقدر تصویرهایی که از خودم می سازم، براساس کدهایی است که اطرافیان و معاشرین و دوستانم اصلا نمی شناسنش. من هم متقابلا همین. 

۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

ما انسان های Logophile



آقای چال‌دار دومین معاشر جدی غیر وبلاگی‌مه. برعکس ما آدم‌های کلمه-آبسسد، که عات کرده‌یم به کنایه و مَجاز و غیر مُجاز و چلنج‌های کلامی و پیچیدگی‌های گفتاری و نوشتاری، این دوست‌مون موجودی‌ست "آن‌گاه و برعکس". خیلی اکسپرسیو، رک و سرراست، بدون پیچ، خیلی هم مهربون و قربون‌صدقه‌رو. بعد؟ بعد من به عنوان یه زامبی که هزار سال داره لابه‌لای کلمه‌ها و بدتر از اون بیتوین د لاینز زندگی می‌کنه، قشنگ در مواجهه با هم‌چین آدمِ کول و اکسپرسیوی بلد نیست چی‌کار کنه. 

یعنی می‌خوام بگم وبلاگ این بلاهه رو سر من آورده که - اصلن مایل نیستم ساختار جمله‌مو عوض کنم که فعل و فاعل و اینام مرتب بشینن سر جاهاشون، این وقت شبی- دیدی آدم چه نچرالی انتظار داره قبل از سکس فورپلی داشته باشه؟خیلی طولانی و سر فرصت و شراب و پنیرطور؟ وارد رابطه شدن هم این‌جوری برای من جا افتاده طی این سال‌های زندگی وبلاگی، که از لحاظ روانی احتیاج به فورپلی دارم، فورپلی کلمه- بیس. کلام نه، تکست، دقیقن تکست. از جنس پست وبلاگ و ای‌میل و کامنت و استتوس و اس‌ام‌اس و الخ. احساس می‌کنم با آقای اکسپرسیو اما همه‌چی رو دور تنده، همه‌چی فست فوروارده، دارم سُر می‌خورم بس که همه‌چی قائل به حضور و قائل به کلامه. خبری از اون مکث‌های بین دو ای‌میل، بین پابلیش یه پست تا فیدبک و کامنت، بین یه استتوس برای مخاطب خاص تا بیاد و ببینه ولایک و الخ، خبری از این بازی‌های دنیای متن نیست که نیست.

۱۳۹۱ اسفند ۱۰, پنجشنبه

اینرسی

از مشکلات عظیم اینجانب با خودم، یکی اش هم اینرسی است. یعنی هر جا که هستم دوست دارم همونجا بمونم. نمود بیرونی اش هم گاهی حتی این می شه که خیلی جایی که هستم بند نمی شم. یعنی از ترس اینکه یک موقع توی چرخه اینرسی نیفتم، هی به زور خودم رو ازش می آرم بیرون. 
بگذارید بیشتر توضیح بدم. مثلا صبح تصمیم می گیرم بمونم خونه درس بخونم. دلیلش نه این است که توی خونه بهتر درس می خونم یا حتی توی خونه کاری دارم. دلیلش فقط این است که اینترسی دارم که از خونه بیام بیرون. بعد وقتی که می آم دانشگاه دلم نمی خواد دیگه از اینجا برم بیرون. شده گاهی که یکی دو ساعت بعد از وقتی که می تونم برم خونه، هنوز می بینم که نشستم و راه نیفتادم برم. تو دوره لیسانس خیلی وقت ها  می شد که ساعت سه می خواستم برم خونه یکهو به خودم می اومدم می دیدم ساعت هفت و نیمه و من هنوز  دارم تو مجله صنایع می گردم و معاشرت می کنم. فقط به این خاطر که حال نداشتم برم خونه. اون موقع فکر می کردم که چون راهم خیلی دوره سختمه که راه بیفتم و برم یک ساعت و نیم آویزون اتوبوس و مینی بوس باشم. الان چی؟ الان که فاصله خونه تا دانشگاه از میز به میز، با حساب اینکه کتاب صوتی گوش کنم و با همه گل و درختهای توی راه حال و احوال کنم 12 دقیقه است. 
بعد مثلا مهمونی که می ریم، معمولا ما آخرین نفرهایی هستیم که می آیم بیرون. یعنی اصلا اگه مهمونی برپا باشه ما مجبور شیم بریم یک بغضی می شینه تو گلوم. بعد ولی وقتی از خونه می خوام راه بیفتم برم مهمونی حاضرم همه بهانه های عالم رو بیارم که کنسلش کنم و نرم بیرون. 
خلاصه این هم از مشکلات لاینحل ما. 

پی نوشت: راستی عروسی داداش کوچیکه خیلی خوب بود. در حالیکه خودم رو آماده کرده بودم که فقط چند بار باهاشون تلفنی حرف بزنم و حتی آمادگی داشتم که صدای موبایلشون رو نشنون، یکهو یک فرشته ای پیدا شد که روی موبایلش oovoo داشت و من مراسم عقد رو بخشی از عروسی رو دیدم. قیافه و لباس و خنده های خانواده عزیزم رو. این هم تجربه ای بود واسه خودش. 

۱۳۹۱ اسفند ۸, سه‌شنبه

عروسی محمد

امروز عروسی برادر کوچیک مهربون و شیطونم است. پانزده هزار کیلومتر دورتر از جایی که من هستم. دو تا قاره و اقیانوس اونورتر. تو یک نیمکره دیگه. ذوق زده ام از اینکه عکس هاشون رو می بینم و باهاشون حرف می زنم. کمی غمگینم از اینکه اونجا نیستم. باید نباشی تا بفهمی که وقتی هستی چقدر خوشبختی. از نظر کاری امروز هم از اون روزهای گند هست که هیچ خروجی ای که آدم رو خوشحال کنه به وجود نمی آد. نشستم پشت میزم توی دانشگاه و سعی می کنم به لیست هزار تایی کارهای انجام نشده و چیزهای خونده نشده نگاه کنم و یک چیز هیجان انگیز پیدا کنم. 
به این فکر می کنم که آخر دنیا نیست. دوستی دارم تو همین آکلند که موقع عروسی خواهرش نبوده و همین الان پیش خواهرش است. این مشاهده این نظریه رو تقویت می کنه که این آخر دنیا نیست و من می تونم بعدا با محمد و مهدخت باشم و سعی کنم جبران این یک روز رو برای خودم حداقل بکنم. 
جوجه کوچولوی من دیگه بزرگ شده. از امشب می شه مرد یک خونه. نمی تونم بگم که چقدر بهش افتخار می کنم. جوجه کوچولوی من. 

۱۳۹۱ اسفند ۴, جمعه

ذکر

بعضی روزها هست که آدم باید از صبح اول وقت که بیدار می شه هی به خودش بگه،  امروز می گذره. خوبی روزهای بد این است که می گذرن، مثل روزهای خوب. که ما زنده می مونیم و دوباره از نو شروع می کنیم. که باید در کمال همه فشار ها و استرس ها منطقی بود و تصمیم های منطقی گرفت و هر دو طرف مثبت و منفی قضیه رو دید. 
بعضی روزها، باید همه اینها رو مثل ذکر از ده ثانیه تکرار کرد تا بشه زنده موند. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۴, سه‌شنبه

از من به شما نصیحت

بروید آب دستتان است بگذارید زمین و بعدش به بچه های خود یاد بدهید که شکست معنی ندارد. که موفقیتی که گوشه اش کنده شده باشد، ارزشش صفر نیست. یادشان بدهید که مهم این است که تلاش کرده اند. نه اصلا حتی این هم مهم نیست. یادشان بدهید حتی اینکه "همه" تلاشش را کرده است هم مهم نیست. فقط اینکه تلاش امروزش از دیروزش بیشتر است باید کافی باشد برای اینکه خوشحال و خندان و راضی از خود باشد. که خودش با خودش دعوا نداشته باشد. 
بروید تا شما سی و چند ساله اید و آنها هنوز اینقدر کوچک هستند که حرفتان را باور کنند، اینها رو یادشان دهید. نگذارید بماند برای وقتی که شما شصت ساله شدید و اونها سی ساله. دیر است و حرفتان را باور نمی کنند. ولی تو رو جدتان در شصت سالگی به بچه سی و دو ساله تان نگویید چرا شنبه یکشنبه رفتی مهمانی، درس نخواندی. 

بگذارید این والدهای گنده دست از سر بچه هایتان بردارند. 

نایستید اینجا با آن آب در دستتان. بروید به بچه هایتان بگویید. 

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

آرامش یا افسردگی

این روزها که می گذرن روزهای آرومی هستن. البته در درون من. وگرنه دنیای بیرونی پر از استرس و اضطراب است. شانزده روز مونده به تاریخی که برای دفاع پروپوزالم تعیین شده و فکر کنم که دیگه بهش نمی رسم. فکر می کنم که باید تا فرصت هست یک فرمی پر کنم و درخواست وقت اضافه کنم. این تا حد مرگ عصبانی و در مرحله بعد غمگین و افسرده ام می کنه. اینکه تصمیمی که یک سال و دو ماه پیش گرفتم که بیا بچه جان و به همه ددلاین ها احترام بگذار، تاثیر فاحشی توی خروجی من ایجاد نکرده. اینکه نمی تونم، یا  حداقل هنوز نتونستم، خودم رو تغییر بدم یا یکی از خصوصیات بد خودم رو تحت کنترل در بیارم. فکر می کنم باید این مرحله عصبانیت و بعد افسردگی رو درموردش طی کنم تا برسم به مرحله پذیرشش و شاید بعد از پذیرشش بشه یک فکری براش کرد. 
می گفتم که این روزها روزهای آروم ولی غمگینی هستن. می رم مشخصات افسردگی رو می خونم می بینم که افسرده نیستم ولی غمگینم. غمی که انگار تا نشینم روی یک کاغذ و حساب خودم رو با خودم صاف نکنم درست نمی شه. 
کاش این والد گنده ام دست از سرم بر می داشت. یا شاید حداقل اون کودک شیطون و حرف گوش نکن درونم یاد می گرفت به حرفای اون والد غرغروی ستمگر گوش کنه. یا حداقل کاش می رفتم خونه در رو باز می کردم بوی قورمه سبزی می اومد.

ولی من ته اش، بیشتر از هر چیزی، این روزها دلم هوای رانندگی رو کرده. راستش مهم نیست که کجا. یعنی دلم هوای رانندگی در تهران رو نکرده. فقط دلم هوای این رو داره که بشینی توی ماشین، آهنگ مناسب حالت رو بگذاری و راه بیفتی دور خودت بچرخی. با غمت نفس بکشی، بخونی و بگذری و بری. دلم برای روزهای رانندگی خودم تنگ شده.


۱۳۹۱ بهمن ۱۷, سه‌شنبه

امنیت

امروز به روزبه می گفتم که بچه که بودم خیلی آدم شجاعی بودم. حتی در نوجوانی و جوانی. نمی دونم چی شد که هرچی گذشت هی ترسوتر شدم. هی از چیزهای بیشتری ترسیدم. از تنهایی. از مریضی. از ناموفق ماندگی. از عقب ماندگی. از گنده ترین این ترس ها هم، اصلا بگو، لرز به تن اندازه تر از همه، ترس از تنها موندن. فکر که می کنم به نظرم می آد حتی که توی بچگی و نوجوانی شاید حتی بیشتر از الان هم تنها مونده بودم. اصلا از وقتی حرف زدن رو یاد گرفتم و یاد گرفتم که با حرف زدن از فکرها و دردها و حس ها و آرزوهام باعث نزدیک شدنم به آدم ها می شه، باعث تنها نموندن، پیدا کردن یاران جانی، ... اصلا چی داشتم می گفتم؟ خلاصه اینکه از یک موقعی یاد گرفتم که می شه از با هم بودن ها انرژی گرفت و آرامش. 

حالا من ترسنده از تنهایی، از جداموندگی، یک روزی پاشدم اومدم به معنای واقعی کلمه ته دنیا. الان که فکر می کنم می بینم شاید همون یک سال پیش هم شجاع بودم. شاید خیلی ها جرات نکنن اینجوری کوله بارشون رو بندازن روی دوششون. خیلی ها هم هستن که از من شجاع ترن. که با یک کوله و کیسه خواب راه می افتن می رن آفریقا و آمریکا و اروپا رو می گردن. خودم واقعا وقتی داشت جدی می شد که دوباره برم کانادا زندگی کنم ترسیده بودم. هنوز می ترسم. این همه آسمون رو به ریسمون بافتم که بگم هیچ وقت فکر نمی کردم بعد از یک سال برسم به جایی که بتونم بشینم بین، یا حتی کنار یک سری دوست، چای بخورم، مشقام رو بنویسم و آهنگم رو گوش کنم و حس امنیت و آرامش کنم. دور بود و سخت بود. هنوز هم خیلی از دوری ها و سختی ها مونده. هنوز دلم پر می زنه برای اون همه خانواده و دوستی که گذاشتم پشت سرم و رفتم. همه اونهایی که دلم پر می زنه از هوای بغل کردن، بوسیدن و بو کردنشون. ولی جایی که الان هستم رو دوست دارم. در یک شب تعطیلی، خونه دوستایی بودن. خوردن و آشامیدن و بازی کردن (البته بازی اونها رو تماشا کردن)، چای خوردن و مشق نوشتن و خدا رو چه دیدی شاید حتی یک چرت روی مبل زدن (سلام مونا جون جون)، وقتی در عشق و آسایش و امنیت غوطه وری. 

راستی چرا اصلا من اینقدر شجاع نیستم که فکر کنم که اگه یک روزی روی کره زمین خودم تنها باقی بمونم، بتونم زنده بمونم؟

۱۳۹۱ بهمن ۱۰, سه‌شنبه

گوشواره

من آدم زیورآلات نیستم. حتی حلقه ام رو هم نمی تونم دستم کنم. همیشه یک رینگ دارم و یک گردنبند ساده تیفانی. جفتشون رو هم یک روزی که با روزبه قرار دوست دختر-پسری داشتیم خریده بودیم باهم. غیر از این دو تا که همیشه دارم کم پیش می اومد که به خودم زیورآلاتی وصل کنم. از یک سال پیش هم با خودم به صورت مبارزه روز به روز مذاکره می کنم و یک مواقعی یک دستبند دستم می کنم. حالا من با این روحیه، امروز از صبح ویار گوشواره کردم. اصلا یک جور عجیبی دلم گوشواره های خوشگل می خواد. هر چی هم به گوشواره های خودم یا اونهایی که تو مغازه های نیوزیلند دیدم فکر می کنم راضی نمی شم. رفتم توی pinterest زدم گوشواره، نیم ساعته دارم دنبال اون گوشواره ای می گردم که دلم می خوادش ولی نمی دونم چه شکلی است. این از مریضی امروزم. 


این هم دوست امروز من، منصفانه. بله. ددلاین هم دارم. ولی معتادتر از اینهام. 

۱۳۹۱ دی ۳۰, شنبه

من؟؟

من؟؟؟؟؟
من خوشم می آد که سایت هایی می بینم که فونت نوشته هاشون درست است. یعنی Arial نیست. حداقل نازنین کردنش. حرص می خورم وقتی زیرنویس یک شبکه فارسی از فونت عربی استفاده می کنه. 
فونت وب لاگم؟؟؟؟
خرابه. یعنی همون فونت درست نشده عربی است. انگار لج کرده ام. لج کرده ام با اینکه بلاگر فونت فارسی نداره. حداقل Tahoma

۱۳۹۱ دی ۲۹, جمعه

تکرار مکررات

یک جمله دو خطی رو به زور از تو مغزم می کشم بیرون و تایپ می کنم. می بینم کلمه دوم خط اول اشتباه تایپ شده. به جای اینکه برم اون رو درست کنم. کل جمله رو پاک می کنم تا برسم بهش. درستش رو که تایپ می کنم یادم می آد که حالا بقیه جمله رو بلد نیستم. خداوند کنترل-زد (به کسر ز) را البته برای همین موقع ها آفریده. ولی من پرت می شم به درست چهارده سال پیش. وقتی که جوجه دانشجویی بودم تو مجله صنایع. مقاله های مردم ها رو تایپ می کردم (سلام آیدین). دقیقا همین کار رو می کردم. وقتی یک کلمه غلط بود همه خط رو پاک می کردم تا برسم بهش و درستش کنم. دوستم می خندید. انگار مغزم هنوز دسترسی تصادفی رو نفهمیده. هنوز بعد از چهارده سال روی حالت دسترسی ترتیبی ام. 

۱۳۹۱ دی ۲۷, چهارشنبه

جوجه کوچک من

جوجه کوچیک من، کسی که از وقتی توی شکم مامانش بود من اونجا بودم و با شکم مامانش بازی می کردم و هر روز اندازه اش می گرفتم. کسی که یک نصفه شبی به دنیا اومد که من یادمه که از خواب بیدارم کردن و گذاشتنم پیش همسایه. کسی که همه وسایل من رو همیشه به دوستاش قرض می داد ودیگه پس نمی گرفت. کسی که بدترین دعواهای زندگی ام رو باهاش کردم و هنوز بیشتر از همه مردم دنیا دوستش دارم. بیست و یک روز دیگه داماد می شه. مهمونی می گیره. می ره سر خونه و زندگی خودش. همه این بیست و هشت سال رو باور نکردم که بزرگ شده. بیست و یک روز دیگه مجبورم که باور کنم که بزرگ شده. بزرگ می شه و من نیستم که باهاش برقصم و پیش خودم فکر کنم که چقدر با مزه می رقصه. که چقدر بزرگ شده که قراره تکیه گاه یک آدم دیگه باشه. فقط بیست و یک روز دیگه مونده و من سعی می کنم تاریخ ها و روزها رو نشمرم. 
جوجه کوچیک من

۱۳۹۱ دی ۲۶, سه‌شنبه

بازگشت

خوب تقریبا ده روزی شده که برگشتیم نیوزیلند. نمی دونم تاثیر برگشتن به گرمی و سبزی و تابستون بود که این اثر رو داشت یا واقعا من اینقدر آکلند رو دوست دارم. قشنگ مثل برگشتن به خونه بود. یکی دو روز که واقعا مست بودم از خوشی. بعد هم که کم کم برگشتیم سر خونه و زندگی مون و دوباره به روتین زندگی معمول برگشتیم. من هنوز هم خوشحالم. هرچند که هنوز خسته ام. موفق شدیم خونه خودمون رو دوباره اجاره کنیم که خیلی تاثیر خوبی داشت در اینکه دوباره به حالت پایدار برگردیم. 
به درس و دانشگاه هنوز دوباره عادت نکردم. ولی واقعا دارم تلاشم رو می کنم. اگه موفق شم از شر این سرماخوردگی و گلودرد که الان دقیقا یک ماهه که شروع شده و تموم نمی شه خلاصه شم، امیدوارم که بهتر هم تلاش کنم. 

بهترین دستاوردی که سفر کانادا ولی برای من داشت این بود که با فراغ بال کتاب خوندم و چون وقت و کتاب هیجان انگیز دم دست داشتم موفق شدم که به جایی برسم که به انگلیسی رمان بخونم. قبلا همه تجربیاتم پراکنده خوانی هری پاتر و بچه های بدشانس و خلاصه داستان های نوجوانان بود. 

فعلا این خلاصه زندگی. تا بعد ببینیم چی می شه. 

پی نوشت: نخیر، هنوز پیچک قرمز آکلندم رو ندیدم. هر روز دارم دیدار رو به تاخیر می اندازم. می ترسم نباشه یا خشک شده باشه یا به اندازه پارسال همین موقع ها که کشفش کرده بودم زیبا نباشه. 

۱۳۹۱ دی ۱۰, یکشنبه

چرندیات

امروز شد یک ماه و شش روز که تو کانادا هستیم. شش روز دیگه هم مونده تا بار و بندیلمون رو جمع کنیم و برگردیم نیوزیلند. امروز اتاوا رو گشتیم. شهر با مزه و زیبایی بود. به وضوح معلوم بود که شهر دقیقا برای شهر شدن، شاید هم پایتخت شدن ساخته شده. خیابان های مرتب عمود به هم و بزرگ و گشاد. با ساختمون های بزرگ که قراره پارلمان و دادگاه و  خلاصه ساختمون های کله گنده مملکتی بشن. برف شدیدی که تمام روز می بارید ولی به آدم بیشتر احساس شمال شصت می داد. برف و باد و بوران با دمای منفی ده درجه. راستش خیلی ها این روزها بهم گفتن که غر می زنم. ولی من واقعا غر نمی زنم. واقعا تعجب می کنم هر بار از سرمای هوا یا میزان برف و اینکه مردم مثل روال عادی به زندگیشون ادامه می دن. مثلا همه امروز که ما توی شهر می چرخیدیم، با سرعت چهل کیلومتر توی شهر رانندگی کردیم و هر بار که ترمز کردیم ماشینمون سر (به ضم س) خورد. بعد خیلی عادی به لبخندمون و گردشمون و معاشرتمون ادامه دادیم. برای هر کدوم از این سرها (به ضم س) اگه تو جاده هراز اتفاق می افتاد، سه چهار بار قسم و آیه خورده بودیم و "خدا جون غلط کردم" گفته بودیم و قول داده بودیم که "اگه این بار جون سالم به در ببرم دیگه نمازم رو مرتب می خونم."

ولی امروز یک سال هم شد که ما از ایران اومدیم بیرون. البته چون امسال کبیسه است، به تاریخ شمسی امروز یک سال شد و به تاریخ میلادی فردا. این هم از عجایب روزگاره. مامانم توی فیس بوک ابراز دلتنگی کرده بود و من دقیقا در همین روزی که اون دلتنگ من بود حتی نتونستم بهش تلفن هم بکنم. چه برسه به حرف زدن. تقریبا می تونم بگم بعد از روز تولدم، امروز دلگیرترین روز مهاجرت کردن از ایران بوده واسم. برخلاف تجربه خیلی ها، روزها یا هفته های اول برای من خیلی سخت نبود. ولی امان از روز تولدم و از امروز. فکر کنم روز سخت بدی حدود یک ماه و یک هفته دیگه است که عروسی برادر کوچیکمه و من نمی تونم اونجا باشم. :(
این بود انشای من از اتاوا. فردا می رم به سمت مونترال تا این شهر رویایی کانادا رو ببینم. امیدوارم البته که برف باهامون کنار بیاد و سفر راحتی باشه. 

۱۳۹۱ دی ۵, سه‌شنبه

شترگاوپلنگ های سی و دو ساله

1- نوید یک بار تو یکی از پست هاش اشاره کرده بود که کسی بهش پیشنهاد کرده که تو آلبانی بمونه و دنبال کار بهتر دور نیفته توی شهرهای دیگه. یادمه که بهش جواب داده بود که اگه می خواست اینجوری زندگی کنه که هر جا هست بهش راضی بشه و دنبال جای بهتر نگرده، همون ایران می موند و به آلبانی هم نمی رسید. حکایت همه ماست. انسان های در چمدان زندگی کننده. البته من خودم هنوز جوجه ام و تازه پنج روز  دیگه می شه یک سال که تو چمدون زندگی کردم. ولی دقیقا همین موقعیت در تصمیم های هر روزه ام وجود داره. 

2- این روزها ما، یعنی خانواده دو نفره من و روزبه، یک شترگاوپلنگی هستیم در نوع خودمون بی نظیر. نه ایرانی هستیم به معنای اینکه پا و دست و زور و پولمون برسه که هر تعطیلات راهمون رو بکشیم بریم ایران یا دلمون رو خوش کنیم به اینکه اگه دلمون بخواد یا وقت و مرخصی داشته باشیم می تونیم به عروسی داداش کوچیکه تو ایران برسیم. نه اینقدر نیوزیلندی هستیم که دلمون خیلی قرص باشه به اینکه برمی گردیم اونجا و یک زندگی می سازیم و می مونیم. . نه اینقدر اصلا ریشه و ریسمانی توی کانادا پیدا کردیم که بهش بیاویزیم و بمونیم. برای بیمه شدن تو کانادا نیاز داشتیم که ثابت کنیم اینجا خونه مون است. خودمون بعد سه چهار روز فکر کردن بهش شرمنده و بی خیال شدیم.

2 و نیم-  خونه و زندگی مون  الان تو سیزده تا کارتن است خونه یک دوست تو نیوزیلند، پنج تا پلاستیک تو خونه یک  دوست دیگه، چند تا کارتن کتاب تو یک انباری تو آمل در حال نم کشیدن و یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله تو کینگستون کانادا. هان یک فرش یک متر در دو متر هم داریم تو یک انباری که امیدواریم  یک روزی اینقدر تو یک شهری موندگار بشیم که بگیم برامون بفرستنش. بشینیم روش، جلوی تلویزیون فیلم ببینیم و انار و نارنگی بخوریم. 

3- دارایی مون؟ دو تا بلیط برگشت از اینجا به نیوزیلند. یک سره بی بازگشت.سه تا هارد اکسترنال پر از آهنگ، پر از عکس پر از خاطره. کتابها هم که الحمدلله همه الکترونیک شدن و تو دو تا فلش جا می شن. 

3- حالمون؟ گیچ، منگ، ترسیده، دلتنگ، حسرت زده، کورسویی هم از امید اون دورها. 

4- چشم انداز؟ نامعلوم. نه تا امروز و فردا و سال دیگه و ده سال دیگه ها. تا اون دورها نامعلوم. امید من یکی که به این بود که برنامه می ریزیم بعد دو سه سال که من درسم نیوزیلند تموم شد می آیم کانادا، درس می خونیم و کار می کنیم. جاگیر می شیم. یک جایی دوباره چمدون ها رو باز می کنیم و کاسه و کوزه می خریم. ولی  این سفر کانادا و دیدن دوستای قدیمی و جدید و شنیدن داستان زندگی آدم ها حداقل چیزی رو که بهمون نشون داد اینه که خبری از آسایش نیست ظاهرا. بس که آدم ها مجبورن راه بیفتن دنبال یک لقمه نون، برن هر جایی که یک شغل پیدا می شه. از کانادا به آمریکا یا برعکس. بنابراین چشم انداز فعلا در بهترین حالت شامل دور تکراری خریدن وسایل زندگی از آیکیا و فروختن دست دومشون موقع نقل مکان به یک شهر دیگه تو یکی از همین سایت های دست دوم فروشی است. 

5- ایراد؟ به نظرم در این است که تو این سن و سالی که ما داریم، سلام آیدین، دیگه وقت بار به دوش گرفتن  و راه افتادن دور دنیامون نیست. وقت ثابت شدن و خانواده درست کردن و معاشرت با پدر و مادر و خانواده است. هرچند که من دوباره هم اگه سی و یک سالم باشه، همین کار رو می کنم. یعنی بارم رو برمی دارم و راه می افتم دور دنیا، از دورترین نقطه اونور اقیانوس ها  تو نیوزیلند بگیر، تا همین شهرهای بزرگ و رنگی و نورانی آمریکای شمالی. ولی این بار شاید حتی زودتر این کار رو بکنم. یک جوری که سر پیری اینقدر قرار باشه تو یک شهر بمونم که بتونم اگه دلم خواست قلمه یک گیاه رو بگذارم تو آب به امید کاشتنش تو گلدون. کف مطالبات هم اطمینان از موندن تو یک شهر به اندازه است که بشه یک شیشه خیارشور درست کرد. 

6-  اینقدر این احساسات پیچیده و سخت هستن که واسه بهترین راه برای کنار اومدن باهاشون استفاده از مخدرهایی مثل کتاب و سریال است. (مثل همیشه البته) یک سریال از اول تا آخر دیدن و تند و تند و پشت سر هم کتاب خوندن. کاری که مدت ها بود نمی تونستم بکنم. حالش رو می برم این روزها. 


۱۳۹۱ آذر ۲۶, یکشنبه

بهشت

می خواهید به بهشت بروید؟ شانه ها و پشت یک آدم سرماخورده بدبخت رو ماساژ بدهید. 

۱۳۹۱ آذر ۲۳, پنجشنبه

زن تنهای در غربت من

(توضیح همه چیزهایی که تو این پست می گم، مستقیم به خودم هم برمی گرده. یعنی خودم هم یکی از همین غربت زده ها)

1- کلا راستش خیلی به غربت اعتقاد ندارم یا نداشتم. به اینکه غربت یک جایی است که آدم ها توش گیر می افتن و محکوم می شن که اونجا بمونن. آدم هایی که بقیه آدم ها باید براشون غصه بخورن. از اینکه تنها و غمگین و در غربتن.

2-به نظرم خیلی از این آدم های گیر کرده در غربت، با انتخاب های شخصی شون رفتن توی غربت موندن. از مزایاش استفاده می 
کنن بعد موقعی که نمی خوان بگن که از مزیت های اونجا دارن حال می کنن یا خلاصه یک چیزهایی هست که به امیدش موندن، یک موقعی که باید هنوز توی قالب غمگین فرد در غربت بمونن شروع می کنن به غر زدن از بدی های غربت. از غمگینی یا تنهایی یا یک روزی که مریض بودن و تنها بودن و کسی یک لیوان آب دستشون نداده. از چشمشون که به در یا تلفن مونده. هستن آدم هایی هم که به خواست خودشون نرفتن یک جای غریب. ولی بالاخره هر جایی که زندگی کنن نمی شه که همه اش بدی باشه. حتما کلی هم خوبی هست که آدم ها رو سرپا نگه داشته در غربتی که هستی.  

3-غربت یا بهتر بگم مهاجرت، هزاران چیز خوب داره. حس استقلال، حس آزادی،  گشتن دنیا، حس توانستن و زنده موندن و حتی پیشرفت کردن در حالیکه از صفر شروع کردی. حس آشنا شدن با بقیه آدم ها. دیدنشون و فهمیدن اینکه چه جوری فکر می کنن و چه جوری زندگی می کنن. هر شهر و کشوری هم به نظر من این قابلیت رو  داره که آدم عاشقش بشه. کلی چیزی که واقعا قبل از اینکه بری و بمونی اونجا، حتی نمی تونی تصورشون کنی. مثلا من هیچ وقت فکر نمی کردم که عاشق یک پیچک قرمزی روی یک دیوار سیمانی بشم توی آکلند. اینقدر که همه روزهای سفرم تو کانادا فکر کنم که اون الان تو تابستون، زیر آفتاب چه شکلی و چه رنگی شده. همونطور که نمی تونستم تصور کنم که از یک روز عصر راه رفتن تو یکی و نصفی خیابون توی تورنتو و داستان ساختن درمورد آدم هاش،  اینقدر شیفته این شهر بشم. 

4-به همه اینها که فکر می کردم دیدم که اینها درمورد مهاجرت صدق می کنه ولی درمورد غربت شاید قضیه فرق کنه. اوج همه دلتنگ ها و در غربت ها برای من، تصویر خاله ام است که در جوانی خودش و بچگی ما در یک شهر دور زندگی می کرد. همیشه یادمه که همه غصه اش رو می خوردن که در غربته. همه هم در هر فرصتی که دست می داد می رفتن اون شهر پیشش. در همه تعطیلات. حداقل ما و خانواده دایی ام که اینطور بودیم. بعد اشک هایی که توی چشمهاش برق می زد لحظه اولی که ما می رسیدیم یا غمی که توی چشمهاش بود روزی که صبح زود راه می افتادیم که برگردیم همیشه یادمه. روزهایی که اگه تلفن زده بود در اوج روزهای جنگ و نبود تلفن توی هر خونه ای، همه به این فکر می کردن که توی سرما چقدر توی مخابرات توی صف ایستاده. اینکه همیشه زودتر از اینکه یک خبر خوب یا بد رو بهش بدن خودش زنگ می زد و می گفت که خواب دیده و می پرسید که تهران چه خبره. حالا نه اینکه همه این تصویرها همیشه توی ذهنم باشه ها. همه اینها یکهو یک روزی یادم اومد که داشتیم از فرودگاه آمستردام از یک سفر پیش کاترین، دخترعموی روزبه، برمی گشتیم. برق چشم هاش و اشک پشت پلکش همه تصویر خاله من بود در غربت. 

5- همه اینها رو نوشتم که بگم امشب حس یک غربت زده رو داشتم. بین دوستان بودم. گفتم و خندیدم. امنیت داشتم و آرامش. فقط برای یک لحظه، حس کردم زن غربت زده ای که خاله من بود، زن غربت زده ای که این همه  استدلال داشتم که نباید من باشم، که منطقا نباید غمگین باشد، باید شاد و آزاد و مستقل باشد، در من بود. در یک لحظه خداحافظی کردن از یک دوست که می رفت که دو قدم اونورتر به شهر و زندگی و شادی و عشقش برسه، همه زن های غمگین و غربت زده، همه اون برق چشم ها و بغض های به روی خودمان نیاوریم، اشک همه زنهایی که در فرودگاه ها و جاده های مختلف عزیزانشون رو با لبخند فرستادن که برن، همه پشت پلک های من بود. امشب یک منی در من بود که من نبودم. غم غربت همه زن هایی بود که من می شناختم.  امشب غربت در من بود و حتی فکر کردن به پیچک های قرمز آکلند هم درمانش نبود. 

شهر پرهیاهو یا به قول دوستان شهر باریک

تورنتو برای خودش دنیایی است. تجربه روبرو شدن من باهاش البته خیلی خیلی محدود است ولی خیلی خیلی متفاوت از شهرهای دیگری است که دیدم. برای من که از آکلند زیبا و آرام اومده بودم، دو روز اول سردرد مداوم بود. صدای بوق هایی که انتظار شنیدنشون رو نداشتم. خیابان های شلوغ. پلی که از پشت پنجره می شد دیدش و بیشتر ساعات روز روش ترافیک بود. 
شهرها و خیابون هایی که پر از آدم هایی است که با تلفنشون تند و تند فارسی حرف می زنن. مردمی که آروم ولی بی توجه از کنار هم می گذرن. صبح ها قهوه به دست و عصرها سیگار به دست. اصلا خود  اینکه یک روز عصر از ساعت چهار تا پنج یک جایی باشی که مردم از سرکار اومده رو ببینی خودش عالمی است. از قیافه و سرعت راه رفتن و چیزهایی که آدم ها دستشون است می شه حدس زد که بعد از کار کجا می رن. یا کجا کار می کنن. آدم های خرید به دستی که تند و تند راه می رن احتمالا مادرهایی هستن که دارن با آخرین سرعتشون می رن که شکم یک عده رو سیر کنن توی خونه. آدم های خوشحال و خندانی که یا می تونن از شر کار روزمره و روتین شون رها شده باشن و برن تو یکی از آپارتمان های گوشه و کنار شهر در آغوش معشوق لم بدن و شراب بخورن. یک فیلم یا سریال ببینن و آماده بشن برای فردا روزی که باید برن کارهای روزمره و روتین شون رو پی بگیرن. آدم هایی هم هستن که یا تند و تند به سیگارهاشون پک می زنن، چیزی که خیلی کم توی نیوزیلند می دیدم. برخی شون توی چشم هاشون یک بی تفاوتی عجیبی هست. گاهی این بی تفاوتی توی چشم بعضی آدم ها هم هست که سوار تراموا هستن توی شهر. سرشون رو با یک حالت خیلی بی تفاوتی تکیه دادن به شیشه پنجره و بیرون رو نگاه می کنن. حس می کنم نگاهشون شبیه نگاه آدم هایی است که دارن می رن کلید بندازن وارد آپارتمان خالی شون بشن. یک بسته نودل آماده بندازن تو مایکروفر، جلوی تلویزیون بخورنش. دو خط کتاب بخونن و بخوابن. مثل این آهنگ. http://www.youtube.com/watch?v=7Thvf6IxnQg

فکر می کنم که بیخود نیست که آیدای پیاده رو در این شهر داستان نویس شده. داستان های شهر باریک رو نوشته.
 تورنتو شهری است که می شه پشت پنجره اش ایستاد. می شه توی خیابون هاش راه رفت و داستان ها دید. داستان ها پرداخت. شهر رویاهاست و آدم ها و داستان ها.

۱۳۹۱ آذر ۱۱, شنبه

بیچاره بچه نداشته ام

یک ژانری هم هست که آدم ها برای بچه های نداشته شون می نوشتن. فکر کنم اصلا از اوریانا فلاچی شروع شده و نامه به کودکی که هرگز زاده نشد. یا حداقل من از اونجا اولین بار شناختمش. من هیچ وقت درکش نکرده بودم ولی  امروز با  تمام وجود از درون وجودم جوشید و اومد بالا.

وسط مهمونی دو تایی با هم یکهو غیب می شن. ده دقیقه یک ربعی نیستن. وقتی برمی گردن پایین یک لبخند رضایت و حتی شیطنت روی لبهاشونه. از اینکه رفتن و چند دقیقه توی خلوت و سکوت اتاق خواب یکی شون خلوت کردن و دو کلمه حرف زدن با هم. غرهای روزمره شون. درد و دل. اصلا به اشتراک گذاشتن برنامه های زندگی شون. دو تا خواهرن. 


سیزده چهارده سالمه و خونه یکی از اقوام دعوتیم. جایی که وقتی کوچیک تر بودم، اینقدر که هنوز این غرور نوجوانی نیومده بود سراغم و سراپا شادی و عشق بازی کردن با بچه ها بودم عاشق این بودم که دعوت باشیم. بریم و حتی شب بمونیم. اینقدر بازی کنیم توی خونه دو اتاقه کوچیک که خسته شیم و شب بغلمون کنن، خواب بگذارنمون توی ماشین و وقتی رسیدیم خونه به زور بیدار شیم و دو قدم از ماشین تا خونه رو بیایم. ولی توی بزرگی که اون موقع به نظر خودم خیلی هم بزرگی بود، همون سیزده چهارده سالگی دیگه اینقدر هویتت شکننده است که وقتی دو تا خواهر با هم دیگه کله هاشون رو نزدیک می کنن و تند و تند و با هیجان یک داستانی رو برای هم تعریف می کنن، احساس از جمع بیرون افتادگی می کنی. 


دسته جمعی می ریم یک مرکز خرید. بعد از چند تا مغازه رو دور زدن، دوتایی یک کمی از جمع عقب تر می افتن. بعد هم قرار می شه که اصلا جدا شن از جمع و برن تند تند لباسهایی رو که می خوان تست کنن و بخرن. دو تا خواهرن. 


از وقتی عقلم رسید تا یک جایی حدود یازده دوازده سالگی به مامانم هی غر زدم که من خواهر می خوام. می گفتم "خودت خواهر داری نمی دونی من چی می کشم". تکرار این جمله من تو مهمونی های اون زمان مایه خنده فامیل بود. طبعا مامانم خیلی هم به حرفم گوش نداد. ده سالم بود که دختر خالم که چهار تا برادر داشت و تو غم بی خواهری با من شریک بود، خواهر دار بود. دیگه احساس می کردم بهم خیانت شده. نه تنها مامانم خودش خواهر داشت و من نداشتم، خواهرش حتی باعث شده بود که تو مسابقه از بی خواهری-بدبخت-بودگی از دخترخاله ام عقب بیفتم. ولی باعث شد که رسما شکست رو قبول کنم. بپذیرم که خواهر ندارم. 


امروز ولی یک لحظه فکر کردم که من، ما، که حتی جرات و توانایی یک بچه داشتن رو حالا حالا ها نداریم، ولی اگه یک زمانی بتونیم بچه داشته باشیم، ماکزیمم یک بچه خواهد بود. بعد دلم برای بچه بیچاره ام سوخت که خواهر نداره و مثل من مجبوره هنوز توی سی و دو سالگی به لبخند و رضایت و دوستی بقیه مثل نگاه بچه سه ساله به بستنی نگاه کنه. دلم برای بچه نداشته ام سوخت. بعد فکر کردم که خوب اینجوری نیست که همه هم پیش خواهر و برادرشون باشن که . حالا فرض کن که ما اصلا کوتاه بیایم ودو تا بچه داشته باشیم. بعد کی گفته که دوتاشون می آن تو این دهکده جهانی می شینن ور دل هم و تو دهه سی سالگی می رن با هم خرید و گردش و مهمونی. اصلا مگه من چقدر خودم ور دل برادرم هستم. اصلا مگه چند وقت گذشته از اینکه دوتایی یک دل سیر حرف زده باشیم. اصلا مگه می شه. شرمنده شدم. شرمنده بچه ی نداشته ام. که یا بی خواهر و برادر است. یا من نمی تونم هیچ کاری براش بکنم که منجر بشه که یک خواهر یا برادر همدل ور دلش داشته باشه. امروز، در یک روز برفی، در پایتخت کانادا، من برای دل کوچیک بچه نداشته ام وقتی که سی و دو سالش باشه و دلش یک خواهر یا برادر بخواد که باهاش بره خرید گریه کردم.  ***


*** توضیح لازم نداره که روزبه بهم خندید، هرچند سعی کرد خیلی معقول و منطقی و ساپورتیو ظاهر بشه. و صد البته لعنت به هورمونهای دیوانه. 

کوله به دوشی

زندگی چیز غریبی است واقعا. به خصوص وقتی آدم کوله اش روی دوشش باشه و دور کره زمین رو بزنه. نمی تونم کسانی رو که آرزوشون است که اینجوری جهان رو بگردن درک کنم. البته شاید هم این یک کاری است که تو سن پایین تر خوب باشه آدم انجام بده. این روزها که ما همه خونه و زندگی مون توی یکی و نصفی چمدون و دو تا کوله پشتی است، و کانادا رو دور می زنیم، من کاملا ناآرومم. اضطراب دارم و حس می کنم که زندانی شدم. مسخره است که در حالیکه هزاران کیلومتر از کشور خودت یا از خونه و دانشگاهت فاصله داری، به جای اینکه حس آزادی کنی، حس زندانی بودن می کنی.
فکر می کنم  که نیاز به یک چیز ثابت دارم که بهش وصل شم. یک جایی یا چیزی که اگه خواستم از جایی که هستم ببرم یا فرار کنم بتونم بگم که بهش پناه می برم. بعد فکر می کنم که کاش  ملحفه خودم رو از آکلند آورده بودم. وقتی از ایران می رفتم نیوزیلند هر وقت این حس رو داشتم ملحفه خودم رو که از ایران آورده بودم می انداختم روم. بعد احساس امنیت و آرامشم بر می گشت. انگار که می رفتم روزی که خونه پدربزرگم بودم. بعد با مامانم رفتیم مغازه های سر کوچه شون رودیدیم و از این پارچه خوشمون اومد. خریدیمش و دوختیمش و از اون روز شد ملحفه بزرگ صورتی من. بله اینجور آدم وابسته به اشیایی هستم من. مادرم و پدربزرگم و آرامشم رو می بندم به یک ملحفه بزرگ صورتی با خودم دور دنیا دورش می دم و ازش آرامش تغذیه می کنم. کاش آورده بودمش. 

۱۳۹۱ آبان ۲۶, جمعه

اثاث کشی *یا چگونه استرس چمدان ** می تواند تبدیل به استرس کارتن بشود.

مامان و بابای من کلا توی زندگی سی و سه ساله شون دو بار اسباب کشی کردن. یک بار من پا به هشت سال بودم. یک بار هم ازدواج کرده بودم مدتی بود و دیگه خونه من نبود اونی که می کشیدنش. اولین باری که کوچیک بودم یادمه برای یک مدت طولانی بحث اینکه چه کارتن هایی استفاده کنیم که مناسب اسباب کشی باشه تو خونه جریان داشت. بعد هم یادمه که بابام آخرش یک سری کارتنی تهیه کرده بود که تا چند سالی توی بالکن خونه بودن و اینقدر محکم و قوی بودن مامانم دلش نمی اومد بندازشون دور.
دفعه دوم که بعد بیست و دو سه سال بود قرار اسباب کشی رو از حدودای اسفند برای شهریور و مهر بعد گذاشتن. از همون فروردین، یعنی راستش رو بخوای وسطهای عید هم مامانم شروع کرد کم کم وسایل رو بسته بندی کردن. یعنی یک طوری بسته بندی می کردن که فکر می کنم می شد با موتور سیکلت برد دور تهرون تک چرخ زد و آب از آب تکون نخوره. بعد دیگه توی تیرماه بسته بندی کردنشون تموم شده بود. دویست تا کارتن در بسته و چسب زده و طناب پیچ شده داشتن ولی دیگه قاشق و بشقاب نداشتن غذا بخورن. دیدن سه ماه که نمی شه اینجوری زندگی کرد. کم کم بسته ها رو یک کم باز می کردن قاشق ها رو در می آوردن غذا می خوردیم بعد می شستن و خشک می کردن و دوباره می گذاشتن تو کارتن تا هفته بعد که دوباره ما بریم خونشون و دوباره برن یک کارتن دیگه رو برای پیدا کردن لیوان باز کنن. همه اعضای خانواده هم از استرس اسباب کشی یک دوره قرص اعصاب می خوردن و یک دو سالی طول کشید که بعد از اون اسباب کشی دوباره اضطراب همه خوابید و زندگی  آروم شد. 

بعد با این ترس ذاتی از این پدیده شوم، نمی دونم ژن کدوم یک از اجداد بیابان گرد، خیابان گرد یا جهانگردم توی جلد من رفت که پام رو که از خونه سمیعی ها گذاشتم بیرون، طالعم شد پر از اسباب کشی. از کشیدن همه وسایل زندگی از مسواک و شلوارک و کتاب و عینک و ضد آفتاب بگیر روزهایی که می رفتم دانشگاه و معلوم نبود شب کجا سر بر بالین می گذارم. بر می گردم خونه؟ خیلی وقت ها می رفتم خوابگاه پیش روجا یا غزاله :( . پیش لاله یا به قول اون زمان ها بچه مشهدی ها. بعدترها که یک شب در میون سر از خونه سارا در می آوردیم. 
خوابگاه که رفتم هم هر سال، گاهی هم هر ترم بساط اسباب کشی برپا بود. نفری چهار تا کتاب و شلوارک پاره پوره داشتیم. بار می زدیم و اسباب کشی شروع می شد. اگه نقل مکان به بلوک کناری بود که معمولا اسباب کشی از روی پشت بوم انجام می شد. به خصوص که نیاز به حجاب نداشت اونجوری. چون متاسفانه عموهای تاسیساتی که تنها موجودات مذکر تا شعاع چند صدمتری خوابگاه دختران بودن، هیچ وقت روی پشت بوم نمی اومدن. چند روز پیش طی ایمیل بازی یاد یک باری افتادیم که اسباب کشی پشت بومی داشتیم و ارزشمند ترین وسیله ممکن، یعنی کامپیوتر لاله رو که از اون مانیتورهای گنده داشت که یک فیلتر هم جلوش آویزون می شد، جابه جا می کردیم. یاد اینکه دقیقا در لحظه ای که روی دیوار بین دو پشت بوم بودیم و قرار بود مانیتور رو یکی از اون ور دیوار بلند کنه یکی اینور دیوار بگیره خنده مون گرفته بود و نمی شد حتی یک لحظه این خنده رو جمع کرد و نزدیک بود مانتیور رو سقوط آزاده بدیم.
بعدترها بزرگ شدیم و بچه های اینور و اونور شهر خونه گرفتن. بعد سر سال دعوا با صاحبخونه ها بود و بلند شدن و رفتن به خونه جدید. بس که ما پلاس بودیم خونه شون (سلام لاله) و سر و صدا می کردیم و روم به دیوار پسرها به خونه دخترها و بالعکس رفت و آمد داشتن. اون موقع ها یادمه که نیروی تخصصی اسباب کشی هم داشتیم. (سلام دامون ) که اینقدر رفته بود اسباب کشی بچه ها کمک کرده بود حرفه ای شده بود کارتن ها روتو دو سوت بسان همون کارتن بستن شش ماهه بابای من می بست . کنتراتی هم کار می کردیم. برای کسایی که ماموریت بودن، اسباب کشی می کردیم بر می گشتن وسایلشون رو تو خونه جدید تحویلشون می دادیم. یک بار هم برای دوستی که رفته بود آمریکا و دیگه بر نمی گشت اسباب کشی کردیم. البته اسباب کشی اینجوری بود که از انبار خونه اونها همه وسایلش رو کشیدیم آوردیم واسه خودمون. یک بار هم تو همین اسباب کشی ها بود که آرش اصول طی کشیدن سرامیک با دو قطره و نیم آب به طوریکه دو ثانیه ای خشک شه و کف اتاق هم برق بزنه رو یادمون داد. 

با روزبه که هم خونه شدم اسباب کشی دست از سرم برنداشت که هیچ بدتر هم دستشو گذاشت رو سرم. یک بار از پیش دامون اسباب کشی کردیم به خونه تنهایی روزبه. یک روزی بود که شبش خونه سمیعی ها خوابیدیم. مهمون هم داشتیم. صبح پاشدیم بدون صبحانه با برادر من که بریم اسباب کشی کنیم. ماشین بابام رو هم برداشتیم که مثلا کمک حالمون باشه. بعد روشن نمی شد یک جایی وسط خیابون که نمی شد هم ولش کرد رفت. اول نیم ساعت ماشین هل دادیم بعد رفتیم اسباب کشی کردیم.
این دفعه اسباب کشی دوبل کردیم. وقتی بود که از خونه دانشجویی روزبه می رفتیم خونه مشترک واقعی مون. سه تا اسباب کشی مستقل در دو روز بود. یک بار از خونه مامان من به خونه جدید. از خونه روزبه به خونه یکی از دوستامون که وسایل رو بهش داده بودیم. و از خونه روزبه به خونه مشترک. بعد استرس کشیدن از دست دو تا صاحبخونه مختلف که ناز نکنن و کلید بگیری و کلید بدی و سر و کله زدن با کارگرهایی که برای بردن بار اومدن که همیشه یک دلیل داشتن واسه اینکه بهت ثابت کنن که مغبون شدن که کارت رو قبول کردن. یا کتابات سنگین بود یا خونه ات یک طبقه بالاتر بود. یا راه پله هات تنگ بود. 

آخرین بار هم که پارسال بود وقتی که می اومدیم نیوزیلند. اسمش رو گذاشتم اسباب کشی خوشه ای. یعنی اینجوری نبود که وسایل رو جمع کنی بعد همه رو سوار یک ماشین  کنی ببری یک جا دیگه پیاده کنی و بچینی. اینجوری بود که هر تیکه رو به یکی فروخته بودی و باید به یک آدرس تحویل می دادی یا یک زمان هماهنگ می کردی که اسباب کشنده بیاد وسایلش رو ببره. وحشتناکترین تجربه مون اون موقع بود. اسباب کشی همزمان خوشه ای به اقصی نقاط ایران. از تهران به کاشان و آمل و ساری و اراک و هزار تا نقطه دیگه توی تهران. بعد سخت ترین اش هم بود. از نظر حسی. یعنی مصداق "من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم می رود " به خصوص تحویل دادن کتاب ها. وسایلی که باهاشون زندگی کرده بودی و دلبسته شون بودی رو در ازای دو چند هزار تومان تحویل می دادی به صاحب جدیدش که نمی دونستی بعدش باهاشون چه کار می کنه. 

بعد از اسباب کشیدن به اینور کره زمین دیگه تو دو تا چمدون سی کیلویی و دو تا کوله و یک کارتن هیچ وقت فکر نمی کردم استرس اسباب کشی بگیرتم. ولی هنوز خستگی اش در نرفته از تنمون، فقط بعد ازده ماه، یک بار دیگه. باز دنبال کارتن گشتن، باز چسب زدن کارتن ها. باز استرس خانوادگی قدیمی مون و این سوال مهم که "آیا کارتن ها کافی هستن؟" و آیا ما موفق می شیم که همه چیز رو تو همین کارتن ها جا بدیم یا نه. باز بار کردن زندگی تو چمدون های بیست کیلویی و رفتن به امید پیدا کردن یک جای بهتر و برگشتن با یک امید بزرگتر. 


* این پست اول به صورت "اسباب کشی" نوشته شده بود. بعدا غلط دیکته ای اش اصلاح شد.

** استرس چمدان استرس مامان ها است وقتی که بچه شون تا دم مسافرت هنوز چمدونش رو نبسته. اول فکر می کردیم فقط مامان سارا داره. بعد دیدیم که نه خیر. قضیه ظاهرا جهانیه





۱۳۹۱ آبان ۲۴, چهارشنبه

همینجوری پراکنده

1- این پراکنده نوشتن نه که از زیادی حرفهایی باشه که می خوای بزنی. بیشتر از نامرتب بودن و شلوغ بودن ذهنی است  که هر چقدر هم سعی می کنی که مرتبش کنی فایده نداره.
2-باز نزدیک سفر شده. سفر از این ور کره زمین به اونور. فکر می کنم که کره زمین بزرگترین چیزی است که در حال حاضر بشر بهش دسترسی داره بعد ما دقیقا لوث اش کردیم. یعنی پاشدیم از اون ورش اومدیم این ورش بعد می ریم اون یکی ورش مسافرت. دقیقا گندش رو در آوردیم. به خصوص که یک روزهایی فکر می کردم قبل از اینکه از نیوزیلند برم کانادا برم ایران. (که البته مصداق جیب خالی پز عالی بود این برنامه و کنسل شد )  یعنی می خواستم طی یک ماه از نیوزیلند برم ایران، بعد از اونجا به سمت غرب برم کانادا بعد از کانادا برگردم نیوزیلند. می شه دقیقا دور زدن کره زمین. نه حتی در هشتاد روز، تنها در کمی بیشتر از سی روز. یعنی اگه سه چهار هزار دلار پول بادآورده داشتم این کار رو می کردم. دیگه لازم نیست برای اینکه دور دنیا رو بزنی پولدار باشی. حتی با درآمد کار نیمه وقت یک دانشجو در نیوزیلند هم می شه این کار رو کرد. 
2- این در آمد دانشجو در نیوزیلند رو که گفتم یک جور تحقیر به حساب می اومد. قبل از اینکه بیایم اینجا، دو تا انتخاب داشتیم که یکی اش رفتن به استرالیا بود براساس پذیرش روزبه برای دکترا تو سیدنی. بعد استادش بهش گفت که می تونه بهش کار دانشجویی بده. ولی تاکید کرد که پولی که از این کار در می آد تو استرالیا اصلا مثل آمریکا یا کانادا نیست که کافی باشه برای خرج زندگی ات. فقط کمک خرجه. بعد که روزگار طوری چرخید که اومدیم آکلند. بعدا فهمیدم که پولی که تو استرالیا به دانشجوی دکترا برای یک ساعت کار توی دانشگاه می دن، دقیقا پنج برابر چیزی است که تو نیوزیلند می دن. اینه که این "درآمد دانشجو در نیوزیلند" یک جور تحقیره. 
3-یک چیز دیگه که می خواستم بگم این است که هیچ وقت نمی شه یا نباید یک آدم رو با وب لاگش قضاوت کرد.  یعنی اینقدر گاهی آدم ها با وب لاگشون متفاوتن که دهن آدم باز می مونه. بعضی وقت ها ولی اینقدر اون آدم ها خود خودشون هستن که وقتی تو یک جمع گنده می بینی شون می تونی بفهمی این همون آدمه. کافیه دهنش رو باز کنه. 



4- این چند تا خط سفید این وسط یعنی پرش ذهن. یعنی چقدر چیزی که می خوام بگم بی ربطه به چیزی که قبلش می گفتم. 
هان می خواستم بگم که این روزها که تهران پاییزی و بارونی است خیلی از دوستایی که من تو تهران دارم تو فیس بوک، وب لاگشون یا تو چت سرحال و خوشحالن. همه عاشق ان و دارن از زندگی لذت می برن. دقیقا مثل حسی که من نسبت به بارون دارم. اینکه زندگی رو زیبا می کنه. عاشق راه رفتن زیر بارون و نفس کشیدن زیر بارون هستم. عاشق هوای بارونی و ابری ام. بعد انگار که در جهان فقط مردم ما باشن که همچین حسی دارن. یعنی قشنگ وقتی آکلند بارونی است مردم ها عصبانی ان و وقتی من می گم که روزهای بارونی رو دوست دارم عصبانی می شن و بهم می گن "what's wrong with you" یعنی دقیقا چه مرگته؟ ماه های اول فکر می کردم که شاید اینجا هم مثل اروپا خورشید کم در می آد واسه همین آدم ها بیشتر روزهای آفتابی رو دوست دارن ولی بعد یک سال دیدم که نه خورشید هم به اندازه خوبی هست. ولی قشنگ آدم ها بارون رو دوست ندارن و به نظرشون من یک تخته کم دارم که عاشق بارون و روزهای بارونی ام.  (طبیعی است که من همون چند تا آدم محدودی رو می گم که در طول روز باهاشون معاشرت دارم، نه همه مردم نیوزیلند رو )


5- امروز صبح تو نیوزیلند یک کسوف ناقص رو می شد دید.
6- دیگه بی ربط نویسی فکر کنم بس باشه. بهتره آدم تلاش کنه با ربط بنویسه. البته با ربط به موضوع. در واقع یعنی بره بشینه سر مشقاش اونها رو بنویسه. 

این بود انشای بی و سر و ته امروزم


۱۳۹۱ آبان ۱۳, شنبه

روزهای خوش

یک مادر بزرگ دارم که کلی از بچگی ام رو پیشش بودم. مثلا روزهایی که مریض بودم و مهد نمی رفتم. یا سال اول ابتدایی که بودم ساعت های بعد از مدرسه تا وقتی که مامانم از سرکار بیاد. بعد این مادر بزرگم عادت داره که هر وقت کسانی رو می بینه که خیلی دوستشون داره شروع می کنه همه غصه هایی که توی دلش مونده رو واسشون می گه. از درد و ناراحتی های جسمی، ناراحتی های روحی و  غصه هاش. بعد من هر چی بزرگ تر یا به عبارتی پیرتر می شم هی حس می کنم که بیشتر و بیشتر دارم شبیه اش می شم. مثلا الان وقتی  دوستام تو آکلند رو می بینم تا ازم بپرسن حالت چه طوره همه بدبختی هام رو واسشون تعریف می کنم. از اینکه چقدر کار پیدا کردن تو آکلند سخته. چقدر استادم سخت گیره. چقدر طولانی آدم باید منتظر بمونه برای اینکه دکتر متخصص ببینه. در یک کلام دیدم که چقدر غرغرو شدم. خوب مسلم است که دوست ندارم غرغرو باشم. نه به این خاطر که مردم ها دوست ندارن با آدم غرغرو معاشرت داشته باشن و من معاشرت کردن با دوستان و آشنایان واسم مثل آب واسه ماهی است. بیشتر به این خاطر که فکر می کنم اینکه من اینقدر درمورد نکات منفی حرف می زنم به این خاطر است که دارم بیشتر بهشون فکر می کنم. یعنی علاوه بر اینکه زمانی که درگیر اون موضوع ناراحت کننده هستم، وقت هایی که  دارم درمورد فکر می کنم یا تعریفش می کنم یا می نویسمش هم انگار درگیرشم. 
بنابراین تصمیم گرفتم تلاش کنم که بیشتر از لحظه های خوب و خوشم حرف بزنم. بگم و بنویسم. قصد ندارم خودم رو گول بزنم یا واقع نگر نباشم. حتی قصد ندارم که تصویر دیگه ای از زندگی روزمره ام توی ذهن کسی ایجاد کنم. فقط قصد دارم اگه لحظه های خوشی دارم در طول روز، سعی کنم که بیشتر مزه خوبش رو مزه مزه کنم. 
همه این ها رو نوشتم که بگم چقدر خوبه وقتی که بعضی روزها خوبن. مثلا یک شنبه ای که خودت به خودت اجازه مرخصی از مشق و درس و هندسه دادی. کلی غذاهای خوشمزه خوردی. کلی به دوستانت در آماده کردن غذاهای خوش قیافه کمک کردی. با آرامش آماده شدی و رفتی به یک مهمونی که توش احساس راحتی و آرامش داشتی. احساس دوست داشتن و دوست داشته شدن. چقدر خوبه که بعضی آدم ها هستن که کلی به خودشون زحمت می دن تا برای بقیه یک فضای امن و آروم و شاد ایجاد کنن. چقدر خوبه که من یک دوست و همراه خوب مثل روزبه دارم. چقدر خوبه که ما اینقدر با هم خوبیم. نه اینکه آدم های خوبی باشیم ها. یعنی همه آدم ها خوب و بد دارن. چقدر خوبه که خوبی ها و بدی هامون با همدیگه تضاد نداره. چقدر خوبه که می دونیم که چه جوری به هم آرامش بدیم. حتی لازم نیست کار خاصی بکنیم. در آخر هم اینکه چقدر خوبه که هنوز تو دنیا این همه سریال خوب هست که آدم شروع کنه از اول ببینه و کلی ذوق داشته بشه از اینکه شش تا فصل دیگه اش رو داره که ببینه. هی توی دلش قند آب شه در طول روز که شب می خواد یک قسمت دیگه ازش رو ببینه. 
همین دیگه. خلاصه کلی چیزهای کوچیک خوب تو زندگی هست که هر روز وقت نمی کنیم ببینیمشون. چون چیزهای بد گنده جلوی چشمها و گوش هامون رو گرفتن. 


۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عصر جمعه ای

یک هفته سفت و سخت اومدم مدرسه و بدو بدو کار کردم و ورقه صحیح کردم و با مدل هایی که هیچ وقت جواب نمی دهند سر و کله زده ام. جلسه آخر هفته با استادم را هم رفته ام. بعد دیده ام که چقدر آسان می شود راضی نگهش داشت. خیلی آسان. فقط کافی است که قبل از هر جلسه چهار روز قبلش رو حسابی کار کنی. که شب با فکر مدل ها و نقطه هایی که هیچ خطی پیدا نمی شود که به هم وصلشان کند فکر کنی. کافی است که تمام هفته روی لپ تاپ خم شده باشی و هی چشم هایت را مالیده باشی و به آفتاب بیرون نگاه کرده باشی و بیرون نرفته باشی. 
هفته ام تمام شده. دو ساعت است که هفته را تمام شده اعلام کرده ام. ولی حس بلند شدن و به سمت خانه رفتن ندارم اصلا. منتظر معجزه ام برای اینکه از پشت این میز در بعد از ظهر دلپذیر این اتاق صاف منتقل شم به تختم توی خونه دو تا خیابان اون طرف تر بدون اینکه مجبور باشم که هزار تا پنجره روی این کامپیوتر رو ببندم، همه ورق های صحیح کردنی رو با لپ تاپ و این کتاب که باید پسش بدم به کتابخونه حمل کنم تا اونجا. 
معجزه رخ می دهد
شاید

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

اشکهایم

حالم خیلی نرمال و خوبه. کلا روزهایی که صبح زود بیدار می شم، هر چند که نصفه اول روز رو با خودم می جنگم که از مغزم چیزی در بیاد، چون از خودم راضی ام حالم از حالت نرمال بهتره. بعد شش ساعت ورقه صحیح کردن و دو ساعت گذروندن تو یک سمیناری که خیلی به من مربوط نبود و اشتباهی توش گیر افتاده بودم و نهار خوردن یک کمی قبل از ساعت 5 عصر تازه اومده بودم سر کارهای دانشگاهم نشسته بودم. 
یک ساعتی که کار کردم بعد فکر کردم که برم یک سر به دنیای مجازی بزنم که این یک کم درس خوندنم رو حلال کرده باشم و مطمئن شم که کسی اونجا به نظر من احتیاج نداشته باشه. بعد از سر سرزدن به چند تا بلاگ معمول و چت کردن با یک دوست و رفتن به فیس بوک یکهو به خودم اومدم دیدم اشکام داره تند و تند می آد پایین. 
نمی دونم از چی بود. فکر کنم از هر جایی یک ذره حس هام تحریک شده بود و بعدش یکهو دیگه از سطح تحملم خارج شده بود. این پست روزبه رو خونده بودم درمورد خوابگاه طرشت، ایمیل لاله و آزاده و خاطرات خوابگاه و اثاث کشی، دیدن عکس خندان مهربون شیدا تو فیس بوک، و گوش دادن دو دقیقه و پنجاه ثانیه به این آهنگی که ساناز گذاشته اینجا.  و حرف زدن با یک دوست که گفته بود که خواب دیده که من و روزبه توی جنگل یک خونه داریم.
همین فقط. یکهو انگار همه سدی که ساخته بودم درمقابل حس هام شکست. انگار یکهو یک مشت اشک که نمی دونم از کی زندانی شده بودن راه افتادن پایین. خیلی نفهمیدم که قبلش چی شد، ولی فهمیدم که بعدش خوشحال و سبکبار بودم. انگار همه دردها و غم ها یکهویی اومدن از تک تک سلول هام بیرون. ولی هنوز نمی تونم به عکس خندان و آروم شیدا فکر کنم. هنوز با فکر کردن به اون اشکام می آد بیرون. این تیکه اش چیزی است که نمی فهمم. 

پی نوشت: اگه یک کاره ای بشم تو جهان یک روز تو هفته یا یک ساعت توی روز رو اجباری می کنم برای اینکه آدم ها بشینن به صورت مازوخیستی خاطراتشون رو ورق بزنن تا اشکشون در بیاد. برای مهربونی و بهره وری ساعت های بعدی شون لازمه. 

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

کرفس

باید یاد بگیرم روزهایی که صبحش پر از استرس بیدار می شم، پر از ترس. بمونم خونه. همه کارهای عقب مونده ام رو بگذارم جلوم. شروع کنم بدون فکر کردن از یک گوشه انجامشون بدم. کم کم که حس خوب عقب ماندگی-جبران-کنندگی توی دلم رشد کرد برم یک خورشت کرفس بگذارم بپزه. بوی کرفس که بپیچه تو خونه و ترکیب شه با حس جبران-کنندگی ملغمه ای می شه که کم کم حس خوشبختی رو می آره زیر پوست آدم. این جور موقع ها فقط باید جلوی خودم رو بگیرم که از این حس خوشبختی پا نشم راه بیفتم به گشت و گذار و معاشرت با آدم ها که دوباره شب با انبوه کارهای نکرده نخوابم و صبح با استرس حجم کارهای باقیمونده بیدار نشم. این تیکه اش خیلی سخته. 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

روزهای خوب

روزهای بد هستن.  کاریشون هم نمی شه کرد. من که تنها کاری که از دستم بر می آد این است که بیام اینجا و بنویسمشون.
ولی واقعیت این است که روزهای خوب هم هستن. هم روزهایی که خودشون خوبن. هم روزهایی که چشم اندازشون خیلی خوبه. خوب راستش این رو بدهکارم به اینجا. چون معمولا وقتی آدم خوش و خرم است می ره می چرخه و می رقصه و خوراکی می خوره و معاشرت می کنه. آخر شب دیگه وقت و نا نمی مونه برای اینکه بنویسه که چقدر خوش گذشته. یا یک روزهایی که اصلا خوش هم نگذشته. مثل همین امروز.
روزهایی که شروع می شن با تو که رضایت داری از خودت. که یک گام گنده ترسناک کارت پیش رفته و می تونی به افتخارش روز بعد رو شاد باشی. روزی که پر از استرس بوده برای کارهایی که باید به استادت تحویل می دادی و ناغافلی توی راهرو دیدی اش و روی کارتون صحبت کردید. جلسه جدی عصر کنسل شده در نتیجه و اون وقت همه روز رو وقت داشتی که بدون استرس با اون روشی که خودت راحتی کار کنی. روزهایی که قراره بری خرید و خوراکی بخوری. روزهایی که قراره قرص های هورمونی لعنتی رو بگذاری کنار و بدنت دوباره بشه همون که می شناختیش. روزهایی که پر هستن از چیزهای کوچیکی که واسه هر کدومشون می شه یک لحظه فقط لبخند زد. ولی از این لبخندها که تا ته ماهیچه های دلت به خودشن کش و قوس می دن و راضی و خوشحالن. 
حالا اگه روح کارمندی ات از اینکه این هفته دوشنبه تعطیل است و به قول اینجایی ها long weekend است خوشحال باشه که دیگه فبها. 

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

ای پرستوهای خسته*

دلم برای خیابون ها تنگ نشده
برای خونه ها
برای آدم ها
برای روزها
برای شب ها
برای غذاها
برای تاکسی ها
صف ها
پل عابرها
برای هیچ کدوم تنگ نشده
از همه اینها توی شهر جدید
جدیدتر و بهترش رو دارم.
دلم برای حس امنیتی تنگ شده که داشتم
وقتی که غمگین بودم، ناراحت، مریض یا خسته
حس اطمینانی که کافیه دستم رو دراز کنم که برسم به یک آدمی که
بهش بگم ف بره فرحزاد
که مجبور نباشم خودم رو براش توضیح بدم
که مجبور نباشم از الف تا ی فکرام و ارزش‌هام رو براش بگم
قبل از اینکه بگم که چقدر خسته ام
که نترسم از قضاوت شدن پیشش
که من براش یک تازه وارد منگ و گیج بی اطلاعات نباشم
که یک جمله از گودر بگم
همه چی اوکی شه
دلم تنگه برای دوست
برای  امنیتی که اطمینان از تنها نموندن می آره
دلم برای این تنگه
می دونم که زمان می بره و نمی شه آدم شبکه اجتماعی ای رو که بعد سی سال ساخته
مقایسه کنه با محیطی که ده ماهه توشه
ولی دلم امنیتی رو می خواد
که وقتی می گی الان گریه ام می گیره
یک دوست فقط با یک بغل کردن یا با یک حرکت عضله صورتش بهت می ده
برای رابطه هایی که لازم نداریم توش
نقاب من خوشبختم، من خوشحالم، من با سوادم، من قوی ام رو بزنیم قبل از رفتن توش

خسته ام
لعنت به هورمون ها، ساختگی یا واقعی


پی نوشت:
روزی که شش و نیم صبح بیدار شم، هفت دانشگاه باشم تا الان که هشت شبه، بهتر از این نمی شه. هورمون بهونه است.

* عنوان، ترانه ای از فرامرز اصلانی. این هم لینکش 

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بدترین دوشنبه

امروز بدترین دوشنبه من تو نیوزیلند بود تقریبا. دوشنبه ای که با شب نخوابی قبلش شروع شد مثل خیلی از دوشنبه. برنامه ریزی برای کار کردن تو خونه که محقق نشد. حال بد جسمی. شامل رخوت و سردرد و بدن درد . تصور کن یک سرماخوردگی خیلی بد که هیچ کاری هم براش نمی شه کرد. اینقدر هم طولانی شده که حتی دیگه حال نداری برای رفع نشانه هاش قرص بخوری. تنهایی طولانی مدت تو خونه در حالیکه دقیقا در همون لحظات احتیاج به معاشرت داشتم. یک تماس تلفنی خیلی خیلی مفید و خیلی خیلی خوشحال کننده ولی خیلی خیلی انرژی گیر. اینقدر که بلافاصله بعدش احساس کردم همه انرژی بدنم تموم شده و می تونم همون جا روی مبل دوست داشتنی ام تا صبح بخوابم. تنها دو سه تا چت کوتاه مدت با دوستام این ور و اونور دنیا که یک کم انرژی ده بود. درست کردن غذا با حال خیلی بد. تنها چیزی که می تونستم تصور کنم که از گلوم بره پایین، یعنی سوپ. بعد حرف زدن تلفنی با  روزبه و یادم اومدن که  اون نه صبحانه خورده نه نهار. همه یکشنبه و دو شنبه اش رو هم در کلاس گذرونده و داغونه. می دونستم که این سوپ رو دوست نداره. دلم نیومدن که اون نون و پنیر بخوره و غذا درست کردن دوباره برای اون. باز نشدن در شیشه ای که شوید خشکم رو توش نگه می دارم، درست در لحظه ای که برنج داشت خراب می شد و باید شوید ها رو می ریختم توش که باعث شد دیگه بترکم و بزنم زیر گریه. که سعی کنم همه حس مزخرفم رو بریزم بیرون. همیشه گریه باعث می شد که حس بدم بیاد بیرون و لحظه بعدش سبکبار و شاد باشم. ولی نمی دونستم که این فقط وقتی کار می کنه که گریه از یک گره یا مساله روانی اومده باشه. حال بدی که از بدی جسم می آد با گریه اصلا سبک نمی شه. تنها اثری که داره این است که برنجه بود که داشت می جوشید، آش می شه. من می مونم و یک سوپ و یک آش و روزبه که باید نون و پنیر بخوره و منی که فکر کنم که یک روز که خونه می مونم نه تنها درس نمی خونم و کارم پیشرفتی نمی کنه، حتی نمی تونم یک غذا درست کنم که بشه شب نشست دور هم خورد. 
خلاصه که امروز بدترین دوشنبه این داره-میشه-ده-ماه من تو نیوزیلند بود. 

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

از چی عصبانی شدم

فکر می کنم به چیزهایی که خیلی عصبانی ام کردن. 
از اینکه چیزی ازم پرسید که بلد نبودم عصبانی نیستم. خوب بلد نبودم. حتی از اینکه دیروز توی یک کلاسی بودم که همون مبحث رو درس می داد استاده و من داشتم کارهای خودم رو انجام می دادم، یک کم عصبانی شدم. بیشتر البته از خودم عصبانی بودم. 
اون وسط ها از روزبه هم که اینها رو بلده و من بلد نیستم عصبانی بودم. اون لحظه فکر می کردم که چون اون شغلش یاد دادن همین ها به بچه های مردم به عنوان معلمه، اینکه من اینها رو بلد نیستم ناعادلانه است. الان می تونم بفهمم که از ترس اینکه حجم عصبانیتم از خودم از حد تحملم بره بالا، داشتم عصبانیت رو یک جوری دایورت می کردم روی نزدیک ترین آدمی که به فکرم رسید. 
دیگه از چی عصبانی بودم؟ آهان. از اینکه نمی تونم منظورم رو به انگلیسی بگم. به خصوص که طرف مقابلم از اینها بود که نمی گذاشت که تو روند منطقی ذهن خودت رو بگی براش. وسطش می پرید و دوباره مسیر خودش رو دنبال می کرد. 
ولی همه این عصبانیت ها قابل تحمل بود. من خسته بودم تا آخر های جلسه ولی هنوز زنده بودم و انرژی داشتم. جایی مردم، جایی تا حد مستاصل شدن عصبانی شدم که خواست جو جلسه رو آروم کنه و مثلا من رو دلداری بده. شروع کرد که "آره، اصلا من خیلی کار روی سر تو ریختم". "حالا قرار نیست که همه با یک سرعت دکترا بگیرن". " هر کس با توانایی های خودش سرعتش رو تعیین می کنه"
البته در دفاع ازش باید بگم که اون اینجوری نمی گفت ها. مثلا می گفت که شاخص های زیادی هستن که توی سرعت تحقیق اثر دارن. یک عالمه شاخص می گفت. از جمله اینکه نیوزیلند خوشگله و اومدیم اینجا زندگی کنیم که relax باشیم و اینها. وسطش هم به یک شاخص "توانایی های محقق" اشاره می کرد که به اندازه "مرگ مولف" سنگین و دردناک بود. 
اینکه یک نفر بخواد به من بگه که بپذیر که بهترین نیستی خیلی سخت بود. خیلی عصبانی کننده بود. خودم نمی دونستم؟ می دونستم. ده ساله که می دونم که مغزم دیگه با سرعت 20 سالگی ام پردازش نمی کنه. ولی نمی خواستم بپذیرم. ده سال مقاومت کردم تا یک جمعه عصر گرفته بارونی برای اینکه عصبانی بشم از چاقویی که داره کند می شه و من هنوز می خوام باهاش آهن ببرم. 
بیشتر از همه از این عصبانی شدم. از اینکه برایم حق قایل شد که خنگ باشم و کند. که نگفت که کم کارم. گفت ضعیفم. به خیال خودش آرومم کرد. ولی هزار تا لایه حس بد دیگه رو آورد بالا. 

اولین گیس و گیس کشی با استاد

خوب. فکر می کنم رسیدیم به اون روزی که می ترسیدیم که برسه. روزی که ماه عسل مهاجرت و برگشتن از محیط کار به دانشگاه تموم می شه و با کله محکم می خوری به دیواری که جلوته و با همه تلاشت به قول هواپیمایی باز ها "فول تراتل" این همه مدت به سمتش حرکت کردی. دردش خیلی زیاده. حتی اگه بدونی که وقتی به این دیوار خوردی خیلی روز خجسته خوبی است. روزی که اگه خدا بخواد از مرحله انکار "پیر شدم و خنگ"*** مجبوری در بیای. چونه هاش رو همه رو تو جلسه با استادت زده باشی. تو مرحله عصبانیتش باشی الان. اینقدر که تمام مدت تو youtube بگردی دنبال عصبانی ترین آهنگ هایی که پیدا می شه که یک کم عصبانیت دردت کم شه. فکر کنی به اینکه برسی به مرحله افسردگی و بعدش پذیرش. حتی اگه مرحله افسردگی اش هم بگذره، خود فکر کردن به مرحله پذیرفتن اش افسرده کننده است. اینکه بپذیری که نه تنها بهترین نیستی، بلکه نمی تونی باشی. نه از این نظر که انتخاب کنی که بیشتر عشق و حال کنی به جای درس خوندن ها. از این نظر که اگه هر شب هم تا ساعت ده بمونی دانشگاه، بازم عقبی. 
ماه عسل تموم شد و این خیلی غمگین کننده است. 


*** از اینجا 

همکار همسایه وقتی حسنی آمده بود مکتب

نه به رسم روزگار، درواقع به ضرب روزگار صبح  قبل از ساعت هشت دانشگاهم. البته خوشحال نشید که آدم شدم و صبح ها بیدار می شم ها. نه. کلا اشتباه اومدم. یعنی کلاسی که معمولا ساعت هشت صبح جمعه ها شروع می شه، این هفته استثنائا ساعت نه شروع می شه و اصلا کلا جاش هم عوض شده و دلیل اش هم اینه که امروز استاد نمی آد و قراره بچه ها از حل تمرین ها اشکالاتشون رو بپرسن. هان نگفته بودم من تو این درس ثبت نام هم ندارم یعنی حل تمرین به دردم نمی خوره. خلاصه که حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه صبح ساعت هشت می رفت و تازه می خورد به دیوار. 

القصه، دعوا کنان با خودم که چقدر خنگم و گیجم و این مسایل اومدم دانشکده. مدتی است که سایت گنجور رو گذاشتم به صورت پیش فرض، هر وقت کروم(*) رو باز می کنم باز بشه. در طول روز وسط کارها (یا از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، وب گردی ها) می رم روی دو تا بیت هم کلیک می کنم که بانک اطلاعاتی شون چاق شه و شعرهای بیشتری بشه توش خوند. (اینجاست، شما هم یک نگاهی بندازید http://v.ganjoor.net/images/view/175151). بعد طبق معمول که همه اش می خوام ببینم داده های مربوط به این لحظه چیه(**)، رفتم آمار بازبینی امروزش رو نگاه کردم. به تاریخ 28 دسامبر فقط دو نفر بازبینی کرده بودن. یکی که منم. ساعت  چند دقیقه مونده به هشت صبح به وقت نیوزیلند، هنوز هیچ کس هیچ جای دنیا بیدار نشده. پس اون یکی، اون همکار ندیده ام همسایه است. حالا یا در نیوزیلند است یا تو استرالیا است و برای نماز صبح که بیدار می شه می آد می شینه دو تا بیت شعر هم بازبینی می کنه. خوشم اومد از اینکه تنها نیستم و یکی هست همین نزدیکی ها که یک ذره شبیه من فکر می کنه یا کارهای مشترک دوست داریم.

اون یک کلمه "همین نزدیکی ها" هم یک چیزی است که باید تو نیوزیلند باشی و هیچ امیدی نداشته باشی که هیچ کدوم از دوستها یا فامیل ات ممکن باشه فکر کنن که بیان پیشت سفر، تا بتونی بفهمی. که چقدر خوشحال باشی از داشتن دوستانی که همین تو کشور بغلی، استرالیا رو عرض می کنم، هستن و می تونی امیدوار باشی ببینی شون. 

(*) chrome
(**) برای مثال من عاشق اینم که هر لحظه که بشه فشار خونم رو بگیرم که بدونم در چه حدی است. یا مثلا سرعت اینترنت رو چک کنم. خلاصه علاقه به داده های real time دارم. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

پدر و مادرم

کاش همونطور که ما تو این سال ها یاد گرفتیم که حرف بر هر درد بی درمان دواست. یاد گرفتیم خودمون رو توصیف کنیم، بنویسیم، بگیم، فریاد بزنیم. یاد گرفتیم که فقط ما نیستیم که چیزهایی رو که حس می کنیم، حس می کنیم. اینکه همه فکرا و ترس ها و درد ها و مرض ها و دلتنگی ها و دوری ها و عاشقیت ها و بی اعتماد به نفسی ها یک چیز مشترک بین همه مون است و فقط با حرف زدن درموردشون می شه کلی دردشون رو کم کرد، کاش همینطور هم پدر و مادر هامون یاد می گرفتن که همدیگه رو پیدا کنن و حرف بزنن و از هم یاد بگیرن که چه جوری با دوری ماها که هر کدوم یک گوشه دنیا پرتاب شدیم کنار بیان. تجربه هاشون رو با هم مشترک شن. یاد بگیرن که بدبخت نشدن از رفتن بچه هاشون. اینقدر تک تک شون تو سکوت و تنهایی خودشون غصه نخورن و دلتنگی نکنن. کاش راهش رو پیدا کنن بشینن با هم حرف بزنن. به هم بگن که روز تولد بچه شون چه کار کردن که دلشون کمتر گرفته. به هم بگن که چقدر سخته براشون که بچه شون رو با هزار امید و آرزو فرو کردن تو مانیتورها و پشت oovoo. کاش یاد بگیرن حرف بزنن با هم و تجربه شون رو به هم یاد بدن. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

تنهایی

گاهی لازم است که فقط با خودت باشی. با خودت و توی خودت. توی مغز خودت. ماکزیمم لب تابت رو راه بدی تو یا مثلا کتاب صوتی ای که گوش می دی. 
گاهی وقت ها لازمه که تنهایی بشینی کوچه یک سالن بزرگ، رو به پنجره، شادی بچه های دانشجو رو ببینی و فرو بری تو لپ تاپ ات. 
باید موبایل و ایمیل و فیس بوک و خلاصه همه چیز رو تعطیل کنی فرو بری تو خودت. بعضی وقت ها تنهایی لازمه و لازمه که زمان هم وقتی تو این تنهایی رو واسه خودت جور می کنی اینقدر تند تند نگذره. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

تولد امسال

امسال اولین سالی بود که تولدم رو خارج از ایران بودم. چند روز قبل از روز واقعی تولدم یک جشن سورپریز داشتم به لطف دوستام که خیلی بهم خوش گذشت. دومین باری بود که تولد سورپریز داشتم. دفعه قبل یک روز عصری یک سری از دوستای دانشگاهم اومده بودن خونمون و این بار هم یک تولد با حضور خیلی از دوستام تو آکلند داشتم که خیلی عالی و خوب بود. ولی خود روز تولدم با اینکه روزی بود پر از معاشرت و بازی و آکلند گردی و پیتزا خوری و خلاصه کلی چیز خوب، یک بغض قلمبه ای توی گلوم بود. به قول سبا انگار یک قالب کره قورت داده باشم. شب که رسیدم خونه با اینکه دیر بود، مامانم رو پیدا کردم تو oovoo و تو پنج دقیقه اولی که با هم حرف زدیم، جفتمون ریز ریز گریه کردیم. بعد این یعنی آخر عجیب ها. یعنی من و مامانم اصلا آدم اهل ابراز دلتنگی و گریه و اینها نیستیم. یعنی از اولش مامانم معتقد بود که ما همدیگه رو دوست داریم و لازم نیست که هی به همدیگه بگیم که هم رو دوست داریم. یا همه اش تو بغل هم باشیم. بعد یک همچین آدم های "قیافه جدی بگیر و نگو دلتنگم" تو پنج دقیقه انگار همه سپرهامون رو انداختیم و اشکامون بی صدا ریختن پایین. بعد هم به این خندیدیم که ما اصلا اینجوری نبود که سالهای دیگه که من ایران بودم حتی برای تولدم برم خونه یا اصرار داشته باشیم که پیش هم باشیم. ولی واقعا این نقاب "من قوی هستم و بزرگم و گریه نمی کنم و خلاصه بچه نباش" خیلی چیز سخت و دردناکی است. نمی تونم با کلمه توصیف کنم بعد از اون چند دقیقه اشک ریزان، چقدر انگار یک بار گنده از روی دوشم برداشته شده بود. 
حالا همه این قصه حسین کرد شبستری رو گفتم که بگم، آخر شب گوگل رو باز کردم و این تصویر رو دیدم:
لوگوی گوگل تولدم رو تبریک می گفت که خیلی چسبید. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

در حد مرگ خسته

بعضی روزها هم هست مثل امروز، که تا سرحد مرگ خسته ای . اینقدر که نا نداری پاشی بری خونه.