۱۳۹۱ آبان ۱۲, جمعه

عصر جمعه ای

یک هفته سفت و سخت اومدم مدرسه و بدو بدو کار کردم و ورقه صحیح کردم و با مدل هایی که هیچ وقت جواب نمی دهند سر و کله زده ام. جلسه آخر هفته با استادم را هم رفته ام. بعد دیده ام که چقدر آسان می شود راضی نگهش داشت. خیلی آسان. فقط کافی است که قبل از هر جلسه چهار روز قبلش رو حسابی کار کنی. که شب با فکر مدل ها و نقطه هایی که هیچ خطی پیدا نمی شود که به هم وصلشان کند فکر کنی. کافی است که تمام هفته روی لپ تاپ خم شده باشی و هی چشم هایت را مالیده باشی و به آفتاب بیرون نگاه کرده باشی و بیرون نرفته باشی. 
هفته ام تمام شده. دو ساعت است که هفته را تمام شده اعلام کرده ام. ولی حس بلند شدن و به سمت خانه رفتن ندارم اصلا. منتظر معجزه ام برای اینکه از پشت این میز در بعد از ظهر دلپذیر این اتاق صاف منتقل شم به تختم توی خونه دو تا خیابان اون طرف تر بدون اینکه مجبور باشم که هزار تا پنجره روی این کامپیوتر رو ببندم، همه ورق های صحیح کردنی رو با لپ تاپ و این کتاب که باید پسش بدم به کتابخونه حمل کنم تا اونجا. 
معجزه رخ می دهد
شاید

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

اشکهایم

حالم خیلی نرمال و خوبه. کلا روزهایی که صبح زود بیدار می شم، هر چند که نصفه اول روز رو با خودم می جنگم که از مغزم چیزی در بیاد، چون از خودم راضی ام حالم از حالت نرمال بهتره. بعد شش ساعت ورقه صحیح کردن و دو ساعت گذروندن تو یک سمیناری که خیلی به من مربوط نبود و اشتباهی توش گیر افتاده بودم و نهار خوردن یک کمی قبل از ساعت 5 عصر تازه اومده بودم سر کارهای دانشگاهم نشسته بودم. 
یک ساعتی که کار کردم بعد فکر کردم که برم یک سر به دنیای مجازی بزنم که این یک کم درس خوندنم رو حلال کرده باشم و مطمئن شم که کسی اونجا به نظر من احتیاج نداشته باشه. بعد از سر سرزدن به چند تا بلاگ معمول و چت کردن با یک دوست و رفتن به فیس بوک یکهو به خودم اومدم دیدم اشکام داره تند و تند می آد پایین. 
نمی دونم از چی بود. فکر کنم از هر جایی یک ذره حس هام تحریک شده بود و بعدش یکهو دیگه از سطح تحملم خارج شده بود. این پست روزبه رو خونده بودم درمورد خوابگاه طرشت، ایمیل لاله و آزاده و خاطرات خوابگاه و اثاث کشی، دیدن عکس خندان مهربون شیدا تو فیس بوک، و گوش دادن دو دقیقه و پنجاه ثانیه به این آهنگی که ساناز گذاشته اینجا.  و حرف زدن با یک دوست که گفته بود که خواب دیده که من و روزبه توی جنگل یک خونه داریم.
همین فقط. یکهو انگار همه سدی که ساخته بودم درمقابل حس هام شکست. انگار یکهو یک مشت اشک که نمی دونم از کی زندانی شده بودن راه افتادن پایین. خیلی نفهمیدم که قبلش چی شد، ولی فهمیدم که بعدش خوشحال و سبکبار بودم. انگار همه دردها و غم ها یکهویی اومدن از تک تک سلول هام بیرون. ولی هنوز نمی تونم به عکس خندان و آروم شیدا فکر کنم. هنوز با فکر کردن به اون اشکام می آد بیرون. این تیکه اش چیزی است که نمی فهمم. 

پی نوشت: اگه یک کاره ای بشم تو جهان یک روز تو هفته یا یک ساعت توی روز رو اجباری می کنم برای اینکه آدم ها بشینن به صورت مازوخیستی خاطراتشون رو ورق بزنن تا اشکشون در بیاد. برای مهربونی و بهره وری ساعت های بعدی شون لازمه. 

۱۳۹۱ آبان ۴, پنجشنبه

کرفس

باید یاد بگیرم روزهایی که صبحش پر از استرس بیدار می شم، پر از ترس. بمونم خونه. همه کارهای عقب مونده ام رو بگذارم جلوم. شروع کنم بدون فکر کردن از یک گوشه انجامشون بدم. کم کم که حس خوب عقب ماندگی-جبران-کنندگی توی دلم رشد کرد برم یک خورشت کرفس بگذارم بپزه. بوی کرفس که بپیچه تو خونه و ترکیب شه با حس جبران-کنندگی ملغمه ای می شه که کم کم حس خوشبختی رو می آره زیر پوست آدم. این جور موقع ها فقط باید جلوی خودم رو بگیرم که از این حس خوشبختی پا نشم راه بیفتم به گشت و گذار و معاشرت با آدم ها که دوباره شب با انبوه کارهای نکرده نخوابم و صبح با استرس حجم کارهای باقیمونده بیدار نشم. این تیکه اش خیلی سخته. 

۱۳۹۱ مهر ۲۸, جمعه

روزهای خوب

روزهای بد هستن.  کاریشون هم نمی شه کرد. من که تنها کاری که از دستم بر می آد این است که بیام اینجا و بنویسمشون.
ولی واقعیت این است که روزهای خوب هم هستن. هم روزهایی که خودشون خوبن. هم روزهایی که چشم اندازشون خیلی خوبه. خوب راستش این رو بدهکارم به اینجا. چون معمولا وقتی آدم خوش و خرم است می ره می چرخه و می رقصه و خوراکی می خوره و معاشرت می کنه. آخر شب دیگه وقت و نا نمی مونه برای اینکه بنویسه که چقدر خوش گذشته. یا یک روزهایی که اصلا خوش هم نگذشته. مثل همین امروز.
روزهایی که شروع می شن با تو که رضایت داری از خودت. که یک گام گنده ترسناک کارت پیش رفته و می تونی به افتخارش روز بعد رو شاد باشی. روزی که پر از استرس بوده برای کارهایی که باید به استادت تحویل می دادی و ناغافلی توی راهرو دیدی اش و روی کارتون صحبت کردید. جلسه جدی عصر کنسل شده در نتیجه و اون وقت همه روز رو وقت داشتی که بدون استرس با اون روشی که خودت راحتی کار کنی. روزهایی که قراره بری خرید و خوراکی بخوری. روزهایی که قراره قرص های هورمونی لعنتی رو بگذاری کنار و بدنت دوباره بشه همون که می شناختیش. روزهایی که پر هستن از چیزهای کوچیکی که واسه هر کدومشون می شه یک لحظه فقط لبخند زد. ولی از این لبخندها که تا ته ماهیچه های دلت به خودشن کش و قوس می دن و راضی و خوشحالن. 
حالا اگه روح کارمندی ات از اینکه این هفته دوشنبه تعطیل است و به قول اینجایی ها long weekend است خوشحال باشه که دیگه فبها. 

۱۳۹۱ مهر ۲۷, پنجشنبه

ای پرستوهای خسته*

دلم برای خیابون ها تنگ نشده
برای خونه ها
برای آدم ها
برای روزها
برای شب ها
برای غذاها
برای تاکسی ها
صف ها
پل عابرها
برای هیچ کدوم تنگ نشده
از همه اینها توی شهر جدید
جدیدتر و بهترش رو دارم.
دلم برای حس امنیتی تنگ شده که داشتم
وقتی که غمگین بودم، ناراحت، مریض یا خسته
حس اطمینانی که کافیه دستم رو دراز کنم که برسم به یک آدمی که
بهش بگم ف بره فرحزاد
که مجبور نباشم خودم رو براش توضیح بدم
که مجبور نباشم از الف تا ی فکرام و ارزش‌هام رو براش بگم
قبل از اینکه بگم که چقدر خسته ام
که نترسم از قضاوت شدن پیشش
که من براش یک تازه وارد منگ و گیج بی اطلاعات نباشم
که یک جمله از گودر بگم
همه چی اوکی شه
دلم تنگه برای دوست
برای  امنیتی که اطمینان از تنها نموندن می آره
دلم برای این تنگه
می دونم که زمان می بره و نمی شه آدم شبکه اجتماعی ای رو که بعد سی سال ساخته
مقایسه کنه با محیطی که ده ماهه توشه
ولی دلم امنیتی رو می خواد
که وقتی می گی الان گریه ام می گیره
یک دوست فقط با یک بغل کردن یا با یک حرکت عضله صورتش بهت می ده
برای رابطه هایی که لازم نداریم توش
نقاب من خوشبختم، من خوشحالم، من با سوادم، من قوی ام رو بزنیم قبل از رفتن توش

خسته ام
لعنت به هورمون ها، ساختگی یا واقعی


پی نوشت:
روزی که شش و نیم صبح بیدار شم، هفت دانشگاه باشم تا الان که هشت شبه، بهتر از این نمی شه. هورمون بهونه است.

* عنوان، ترانه ای از فرامرز اصلانی. این هم لینکش 

۱۳۹۱ مهر ۲۴, دوشنبه

بدترین دوشنبه

امروز بدترین دوشنبه من تو نیوزیلند بود تقریبا. دوشنبه ای که با شب نخوابی قبلش شروع شد مثل خیلی از دوشنبه. برنامه ریزی برای کار کردن تو خونه که محقق نشد. حال بد جسمی. شامل رخوت و سردرد و بدن درد . تصور کن یک سرماخوردگی خیلی بد که هیچ کاری هم براش نمی شه کرد. اینقدر هم طولانی شده که حتی دیگه حال نداری برای رفع نشانه هاش قرص بخوری. تنهایی طولانی مدت تو خونه در حالیکه دقیقا در همون لحظات احتیاج به معاشرت داشتم. یک تماس تلفنی خیلی خیلی مفید و خیلی خیلی خوشحال کننده ولی خیلی خیلی انرژی گیر. اینقدر که بلافاصله بعدش احساس کردم همه انرژی بدنم تموم شده و می تونم همون جا روی مبل دوست داشتنی ام تا صبح بخوابم. تنها دو سه تا چت کوتاه مدت با دوستام این ور و اونور دنیا که یک کم انرژی ده بود. درست کردن غذا با حال خیلی بد. تنها چیزی که می تونستم تصور کنم که از گلوم بره پایین، یعنی سوپ. بعد حرف زدن تلفنی با  روزبه و یادم اومدن که  اون نه صبحانه خورده نه نهار. همه یکشنبه و دو شنبه اش رو هم در کلاس گذرونده و داغونه. می دونستم که این سوپ رو دوست نداره. دلم نیومدن که اون نون و پنیر بخوره و غذا درست کردن دوباره برای اون. باز نشدن در شیشه ای که شوید خشکم رو توش نگه می دارم، درست در لحظه ای که برنج داشت خراب می شد و باید شوید ها رو می ریختم توش که باعث شد دیگه بترکم و بزنم زیر گریه. که سعی کنم همه حس مزخرفم رو بریزم بیرون. همیشه گریه باعث می شد که حس بدم بیاد بیرون و لحظه بعدش سبکبار و شاد باشم. ولی نمی دونستم که این فقط وقتی کار می کنه که گریه از یک گره یا مساله روانی اومده باشه. حال بدی که از بدی جسم می آد با گریه اصلا سبک نمی شه. تنها اثری که داره این است که برنجه بود که داشت می جوشید، آش می شه. من می مونم و یک سوپ و یک آش و روزبه که باید نون و پنیر بخوره و منی که فکر کنم که یک روز که خونه می مونم نه تنها درس نمی خونم و کارم پیشرفتی نمی کنه، حتی نمی تونم یک غذا درست کنم که بشه شب نشست دور هم خورد. 
خلاصه که امروز بدترین دوشنبه این داره-میشه-ده-ماه من تو نیوزیلند بود. 

۱۳۹۱ مهر ۷, جمعه

از چی عصبانی شدم

فکر می کنم به چیزهایی که خیلی عصبانی ام کردن. 
از اینکه چیزی ازم پرسید که بلد نبودم عصبانی نیستم. خوب بلد نبودم. حتی از اینکه دیروز توی یک کلاسی بودم که همون مبحث رو درس می داد استاده و من داشتم کارهای خودم رو انجام می دادم، یک کم عصبانی شدم. بیشتر البته از خودم عصبانی بودم. 
اون وسط ها از روزبه هم که اینها رو بلده و من بلد نیستم عصبانی بودم. اون لحظه فکر می کردم که چون اون شغلش یاد دادن همین ها به بچه های مردم به عنوان معلمه، اینکه من اینها رو بلد نیستم ناعادلانه است. الان می تونم بفهمم که از ترس اینکه حجم عصبانیتم از خودم از حد تحملم بره بالا، داشتم عصبانیت رو یک جوری دایورت می کردم روی نزدیک ترین آدمی که به فکرم رسید. 
دیگه از چی عصبانی بودم؟ آهان. از اینکه نمی تونم منظورم رو به انگلیسی بگم. به خصوص که طرف مقابلم از اینها بود که نمی گذاشت که تو روند منطقی ذهن خودت رو بگی براش. وسطش می پرید و دوباره مسیر خودش رو دنبال می کرد. 
ولی همه این عصبانیت ها قابل تحمل بود. من خسته بودم تا آخر های جلسه ولی هنوز زنده بودم و انرژی داشتم. جایی مردم، جایی تا حد مستاصل شدن عصبانی شدم که خواست جو جلسه رو آروم کنه و مثلا من رو دلداری بده. شروع کرد که "آره، اصلا من خیلی کار روی سر تو ریختم". "حالا قرار نیست که همه با یک سرعت دکترا بگیرن". " هر کس با توانایی های خودش سرعتش رو تعیین می کنه"
البته در دفاع ازش باید بگم که اون اینجوری نمی گفت ها. مثلا می گفت که شاخص های زیادی هستن که توی سرعت تحقیق اثر دارن. یک عالمه شاخص می گفت. از جمله اینکه نیوزیلند خوشگله و اومدیم اینجا زندگی کنیم که relax باشیم و اینها. وسطش هم به یک شاخص "توانایی های محقق" اشاره می کرد که به اندازه "مرگ مولف" سنگین و دردناک بود. 
اینکه یک نفر بخواد به من بگه که بپذیر که بهترین نیستی خیلی سخت بود. خیلی عصبانی کننده بود. خودم نمی دونستم؟ می دونستم. ده ساله که می دونم که مغزم دیگه با سرعت 20 سالگی ام پردازش نمی کنه. ولی نمی خواستم بپذیرم. ده سال مقاومت کردم تا یک جمعه عصر گرفته بارونی برای اینکه عصبانی بشم از چاقویی که داره کند می شه و من هنوز می خوام باهاش آهن ببرم. 
بیشتر از همه از این عصبانی شدم. از اینکه برایم حق قایل شد که خنگ باشم و کند. که نگفت که کم کارم. گفت ضعیفم. به خیال خودش آرومم کرد. ولی هزار تا لایه حس بد دیگه رو آورد بالا. 

اولین گیس و گیس کشی با استاد

خوب. فکر می کنم رسیدیم به اون روزی که می ترسیدیم که برسه. روزی که ماه عسل مهاجرت و برگشتن از محیط کار به دانشگاه تموم می شه و با کله محکم می خوری به دیواری که جلوته و با همه تلاشت به قول هواپیمایی باز ها "فول تراتل" این همه مدت به سمتش حرکت کردی. دردش خیلی زیاده. حتی اگه بدونی که وقتی به این دیوار خوردی خیلی روز خجسته خوبی است. روزی که اگه خدا بخواد از مرحله انکار "پیر شدم و خنگ"*** مجبوری در بیای. چونه هاش رو همه رو تو جلسه با استادت زده باشی. تو مرحله عصبانیتش باشی الان. اینقدر که تمام مدت تو youtube بگردی دنبال عصبانی ترین آهنگ هایی که پیدا می شه که یک کم عصبانیت دردت کم شه. فکر کنی به اینکه برسی به مرحله افسردگی و بعدش پذیرش. حتی اگه مرحله افسردگی اش هم بگذره، خود فکر کردن به مرحله پذیرفتن اش افسرده کننده است. اینکه بپذیری که نه تنها بهترین نیستی، بلکه نمی تونی باشی. نه از این نظر که انتخاب کنی که بیشتر عشق و حال کنی به جای درس خوندن ها. از این نظر که اگه هر شب هم تا ساعت ده بمونی دانشگاه، بازم عقبی. 
ماه عسل تموم شد و این خیلی غمگین کننده است. 


*** از اینجا 

همکار همسایه وقتی حسنی آمده بود مکتب

نه به رسم روزگار، درواقع به ضرب روزگار صبح  قبل از ساعت هشت دانشگاهم. البته خوشحال نشید که آدم شدم و صبح ها بیدار می شم ها. نه. کلا اشتباه اومدم. یعنی کلاسی که معمولا ساعت هشت صبح جمعه ها شروع می شه، این هفته استثنائا ساعت نه شروع می شه و اصلا کلا جاش هم عوض شده و دلیل اش هم اینه که امروز استاد نمی آد و قراره بچه ها از حل تمرین ها اشکالاتشون رو بپرسن. هان نگفته بودم من تو این درس ثبت نام هم ندارم یعنی حل تمرین به دردم نمی خوره. خلاصه که حسنی به مکتب نمی رفت وقتی می رفت جمعه صبح ساعت هشت می رفت و تازه می خورد به دیوار. 

القصه، دعوا کنان با خودم که چقدر خنگم و گیجم و این مسایل اومدم دانشکده. مدتی است که سایت گنجور رو گذاشتم به صورت پیش فرض، هر وقت کروم(*) رو باز می کنم باز بشه. در طول روز وسط کارها (یا از خدا پنهون نیست از شما چه پنهون، وب گردی ها) می رم روی دو تا بیت هم کلیک می کنم که بانک اطلاعاتی شون چاق شه و شعرهای بیشتری بشه توش خوند. (اینجاست، شما هم یک نگاهی بندازید http://v.ganjoor.net/images/view/175151). بعد طبق معمول که همه اش می خوام ببینم داده های مربوط به این لحظه چیه(**)، رفتم آمار بازبینی امروزش رو نگاه کردم. به تاریخ 28 دسامبر فقط دو نفر بازبینی کرده بودن. یکی که منم. ساعت  چند دقیقه مونده به هشت صبح به وقت نیوزیلند، هنوز هیچ کس هیچ جای دنیا بیدار نشده. پس اون یکی، اون همکار ندیده ام همسایه است. حالا یا در نیوزیلند است یا تو استرالیا است و برای نماز صبح که بیدار می شه می آد می شینه دو تا بیت شعر هم بازبینی می کنه. خوشم اومد از اینکه تنها نیستم و یکی هست همین نزدیکی ها که یک ذره شبیه من فکر می کنه یا کارهای مشترک دوست داریم.

اون یک کلمه "همین نزدیکی ها" هم یک چیزی است که باید تو نیوزیلند باشی و هیچ امیدی نداشته باشی که هیچ کدوم از دوستها یا فامیل ات ممکن باشه فکر کنن که بیان پیشت سفر، تا بتونی بفهمی. که چقدر خوشحال باشی از داشتن دوستانی که همین تو کشور بغلی، استرالیا رو عرض می کنم، هستن و می تونی امیدوار باشی ببینی شون. 

(*) chrome
(**) برای مثال من عاشق اینم که هر لحظه که بشه فشار خونم رو بگیرم که بدونم در چه حدی است. یا مثلا سرعت اینترنت رو چک کنم. خلاصه علاقه به داده های real time دارم. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۱, جمعه

پدر و مادرم

کاش همونطور که ما تو این سال ها یاد گرفتیم که حرف بر هر درد بی درمان دواست. یاد گرفتیم خودمون رو توصیف کنیم، بنویسیم، بگیم، فریاد بزنیم. یاد گرفتیم که فقط ما نیستیم که چیزهایی رو که حس می کنیم، حس می کنیم. اینکه همه فکرا و ترس ها و درد ها و مرض ها و دلتنگی ها و دوری ها و عاشقیت ها و بی اعتماد به نفسی ها یک چیز مشترک بین همه مون است و فقط با حرف زدن درموردشون می شه کلی دردشون رو کم کرد، کاش همینطور هم پدر و مادر هامون یاد می گرفتن که همدیگه رو پیدا کنن و حرف بزنن و از هم یاد بگیرن که چه جوری با دوری ماها که هر کدوم یک گوشه دنیا پرتاب شدیم کنار بیان. تجربه هاشون رو با هم مشترک شن. یاد بگیرن که بدبخت نشدن از رفتن بچه هاشون. اینقدر تک تک شون تو سکوت و تنهایی خودشون غصه نخورن و دلتنگی نکنن. کاش راهش رو پیدا کنن بشینن با هم حرف بزنن. به هم بگن که روز تولد بچه شون چه کار کردن که دلشون کمتر گرفته. به هم بگن که چقدر سخته براشون که بچه شون رو با هزار امید و آرزو فرو کردن تو مانیتورها و پشت oovoo. کاش یاد بگیرن حرف بزنن با هم و تجربه شون رو به هم یاد بدن. 

۱۳۹۱ شهریور ۳۰, پنجشنبه

تنهایی

گاهی لازم است که فقط با خودت باشی. با خودت و توی خودت. توی مغز خودت. ماکزیمم لب تابت رو راه بدی تو یا مثلا کتاب صوتی ای که گوش می دی. 
گاهی وقت ها لازمه که تنهایی بشینی کوچه یک سالن بزرگ، رو به پنجره، شادی بچه های دانشجو رو ببینی و فرو بری تو لپ تاپ ات. 
باید موبایل و ایمیل و فیس بوک و خلاصه همه چیز رو تعطیل کنی فرو بری تو خودت. بعضی وقت ها تنهایی لازمه و لازمه که زمان هم وقتی تو این تنهایی رو واسه خودت جور می کنی اینقدر تند تند نگذره. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۹, یکشنبه

تولد امسال

امسال اولین سالی بود که تولدم رو خارج از ایران بودم. چند روز قبل از روز واقعی تولدم یک جشن سورپریز داشتم به لطف دوستام که خیلی بهم خوش گذشت. دومین باری بود که تولد سورپریز داشتم. دفعه قبل یک روز عصری یک سری از دوستای دانشگاهم اومده بودن خونمون و این بار هم یک تولد با حضور خیلی از دوستام تو آکلند داشتم که خیلی عالی و خوب بود. ولی خود روز تولدم با اینکه روزی بود پر از معاشرت و بازی و آکلند گردی و پیتزا خوری و خلاصه کلی چیز خوب، یک بغض قلمبه ای توی گلوم بود. به قول سبا انگار یک قالب کره قورت داده باشم. شب که رسیدم خونه با اینکه دیر بود، مامانم رو پیدا کردم تو oovoo و تو پنج دقیقه اولی که با هم حرف زدیم، جفتمون ریز ریز گریه کردیم. بعد این یعنی آخر عجیب ها. یعنی من و مامانم اصلا آدم اهل ابراز دلتنگی و گریه و اینها نیستیم. یعنی از اولش مامانم معتقد بود که ما همدیگه رو دوست داریم و لازم نیست که هی به همدیگه بگیم که هم رو دوست داریم. یا همه اش تو بغل هم باشیم. بعد یک همچین آدم های "قیافه جدی بگیر و نگو دلتنگم" تو پنج دقیقه انگار همه سپرهامون رو انداختیم و اشکامون بی صدا ریختن پایین. بعد هم به این خندیدیم که ما اصلا اینجوری نبود که سالهای دیگه که من ایران بودم حتی برای تولدم برم خونه یا اصرار داشته باشیم که پیش هم باشیم. ولی واقعا این نقاب "من قوی هستم و بزرگم و گریه نمی کنم و خلاصه بچه نباش" خیلی چیز سخت و دردناکی است. نمی تونم با کلمه توصیف کنم بعد از اون چند دقیقه اشک ریزان، چقدر انگار یک بار گنده از روی دوشم برداشته شده بود. 
حالا همه این قصه حسین کرد شبستری رو گفتم که بگم، آخر شب گوگل رو باز کردم و این تصویر رو دیدم:
لوگوی گوگل تولدم رو تبریک می گفت که خیلی چسبید. 

۱۳۹۱ شهریور ۱۷, جمعه

در حد مرگ خسته

بعضی روزها هم هست مثل امروز، که تا سرحد مرگ خسته ای . اینقدر که نا نداری پاشی بری خونه. 

۱۳۹۱ شهریور ۳, جمعه

از جو گرفتگی های دانشجویی یا خودکارمند نبینی

از نشانه های کوتاه بودن هفته وقتی دو روز تعطیلی تو هفته داری یکی هم اینکه من تو ایران اول هفته گرم نشده بودم هنوز و سرعتم توی کارهام کم بود. دوشنبه سه شنبه اوج می گرفتم و چهارشنبه و پنج شنبه رو از خستگی ول می گشتم. اینجا ولی تا می آم دور بگیرم و گرم شم، آخر هفته شده. واقعا جمعه غروب ها دلم نمی خواد فرداش تعطیل باشه. التماس می کنم که فقط یک روز بیشتر.

۱۳۹۱ شهریور ۲, پنجشنبه

احوالات امروز من چموش

شما هم بچگی بهتون چموش می گفتن؟ اصلا یعنی می خوام بدونم این لغت چموش یک چیزی است که تو خانواده ما می گفتن یا یک چیز عمومی است. آخه اعتماد به نفسم رو از دست دادم بس که یک کلمه هایی بوده که فکر می کردم که مخصوص ماست، مثلا مال اراکی هاست. بعدها دوستام گفتن که یک کلمه عمومی زبان فارسی است. خلاصه که ما بچه که بودیم چموش بودیم. البته نه به اندازه برادر گرانبهامون. که ایشان چموش اعظمی بودن برای خودشون. خود این چموش هم معنی خیلی خوبی تو دهخدا و اینها نداره. فکر کنم می شه اسب لگدپران. خلاصه بچه که بودیم چموش بودیم. بعد مامانمون بالای سرمون هر دو دقیقه یک بار می گفت بشین، بخون، بنویس. بس که اندر احوال درس و اینها بودیم. 
یک پاراگراف مقدمه نوشتم که یک جمله بگم که مردم (به ضم م ، یعنی مرده شدم بس که جان ندارم) از اینکه هی امروز مچ خودم رو در حال در رفتن از زیر کار گرفتم، خودم رو برگردوندم سر فایل هایی که روش کار می کنم، گفتم "چموش، بشین، بخون، بنویس". 
دلم می خواست مثل اون دوستم تو وب لاگ مامان بزرگ، یک بچه آدم حسابی عاقل و باغلی (اشتباه به عمد است نه سهوی) بودم که بس که از درس لذت می بردم، هی هر روز خود به خود درس می خوندم. نه اینکه به زور دگنک خودم رو ببندم به میز. 


۱۳۹۱ مرداد ۳۰, دوشنبه

از خجالت ها

علاوه بر اینکه بعد از سه روز تو خونه بودن، امروز اومدم دانشگاه و با دست نه چندان پر باید برم پیش استادم، یک موقعیت خجالت کشیدن دیگه هم امروز تجربه کردم. وقتی روی سایت tripadvisor.com واسه یک جایی که رفته بودم یک متن نوشتم و نظر خودم رو دادم. خوبی ها و بدی هاش رو گفتم. بعد چند دقیقه یک ایمیل اتوماتیک برام اومد که با ازم تشکر کرده بود که زحمت کشیدم و نظرم رو نوشته. خدایی اش شرمنده شدم. تا حالا هیچ کس اینجور مستقیم واسه پرچونگی کردن نوشتاری، مثل همین وب لاگ، ازم تشکر نکرده بود. 
بابا اختیار دارید، قابلی نداشت

۱۳۹۱ مرداد ۲۶, پنجشنبه

مرض وب لاگ خوانی من یا مالیات بر وب لاگ نویسی

مرض وب لاگ خوانی من که معرف حضور هست. اینکه دو تا پست یک وب لاگی رو می خونم. بعد از اون آدمه خوشم می آد می رم می شینم از سر وب لاگش از روز ازل رو می خونم. پشت سر هم و تند تند. بعد هزار و دویست جور حاشیه داره این کارم

اولی اش این است که گاهی حس می کنم با یک آدمی دوست شدم. یعنی وقتی اسم طرف می آد اصلا نسبت بهش تعصب دارم. انگار که دوست نزدیک خودم بوده باشه. انگار سالها زندگی کرده باشم براش. مثل خورشید خانم مثلا. اصلا مهم نیست که خورشید خانم اصلی الان کی است و کجاست و چه می کنه و اینها. مهم این است که من یک خورشید خانم تو ذهنم دارم که بچه اکباتان بود و رفت آمریکا و درس خوند و کار کرد و عاشقی کرد و جدا شد و بزرگ شد و کار کرد و مهاجرت کرد و .... خلاصه زندگی کرد. بعد یک موقع هایی از این وب لاگ رو از ته تا به سر خوندن و دوست شدن با نوشته های یک آدم، یک دوست خوب هم در می آد. سلام منصور گنجی

بعد از سالهای دور که وب لاگ نویسی شروع شده بود من همه اش تعجب می کردم از اینکه چقدر آدم ها در زندگی روزمره شون  شبیه وب لاگشون نیستن. یعنی همین جمع کوچیک خودمون یک روز رو با هم می گذروندیم بعد می رفتیم خونمون. من و لاله و سارا و یگانه و خلاصه همه بچه های دور و برمون پنج تا چیز متفاوت تو وب لاگمون می نوشتیم. بعد اون موقع ها من فکر می کردم که مثلا من اگه این لولوی پشت شیشه ها رو خونده باشم هیچ وقت تو خیابون که لاله رو ببینم می فهمم که این همون آدمه یا نه. یا اصلا من خودم چقدر شبیه نوشته هام هستم. الان کمتر اون حس رو دارم. شاید چون آدم های زیادی رو دیدم که خودشون شبیه نوشته شون هستن. باز هم سلام منصور گنجی. شاید هم چون اینقدر بزرگ شدم که دیگه از دیدن چیزهای عجیب و متفاوت تعجب نمی کنم. 

از اثرات دیگه این وب لاگ خوندن ته از سر که گاهی مثل خوره به جونم می افته و شب تا صبح بیخود و بی دلیل بیدار نگهم می داره، انگار که دارم هری پاتر می خونم برای اولین بار، این است که به شدت کتاب خوندن آدم کم می شه. یعنی انگاری که مغز من یک مقدار ظرفیت ثابت برای داستان و حرف و کلمه داشته باشه. اگه هم اینطور نباشه دیگه 24 ساعتم که محدود هست. بعد در این زمینه یک ایده ای دارم که اگه بتونیم یک زمانی تو فضای مجازی انقلاب کنیم، می خوام اجراش کنم. اون هم این است که از سرویس هایی که خدمات وب لاگ سازی می دن مثل ورد پرس و بلاگ اسپات و اینها یک مالیات گنده ای بگیریم، یعنی اونها هم خردش کنن از هر کاربرشون براساس تعداد پست هایی که می گذارن بگیرن. بعد اینها رو تقسیم کنیم بین چند دسته آدم که از این وب لاگ نویسی ها و وب لاگ خونی ها آسیب دیدن. یکی اش نویسنده و ناشر کتاب ها و کتاب فروش ها. حتی کیندل فروشها . یکی اش خود من که از بس شب تا صبح بیدار بودم وب لاگ ته به سر خوندم، تمام روز کارم تو دانشگاه پیش نرفت. بس که مغزم خواب بود. یکی اش هم همین روزبه مظلوم که حال من رو باید تحمل کنه وقتی که وب لاگ آدمی رو می خونم که مثلا یک مشکلی داره بس که بعدش عصبانی ام یا غمگین یا افسرده یا مضطرب. مثلا وب لاگ ویولت (من و ام و اس) یا از این ژانر عروس و مادر شوهرها. به همه استادهایی که دانشجوهاشون به جای درس خوندن وب لاگ می خونن یا همه شوهرهایی که زن هاشون به جای غذا درست و کردن و رفت و روب !!! وب لاگ می خونن هم می دیم. 

همه اینها رو گفتم که بگم این روزها وب لاگ یک دانشجوی دکترا تو آمریکا رو می خونم به اسم مامان بزرگ. از ته به سر البته. نمی دونم که می خونیدش یا نه. بعد اینقدر خوب از درس خوندش و عشقش به یادگرفتن و اینها نوشته که من هر روز بیشتر از روز قبل حالم از خودم و درس خوندنم به هم می خوره. پست به پست که پیش می رم فکر می کنم که لیاقت جایی که الان هستم ندارم. ولی یک چیز خیلی خوب هست توش. علی رغم  همه حس بدی که از درس نخوندن خودم و گذشتن تند و تند روزهای دکترا به من می ده، این حس آرامش عجیب و فراگیر رو هم بهم می ده که باید زندگی رو بود و زیست. یعنی باید توی لحظه خوشحال بود و راضی. درمان است برای این روزهای من. 

دو ساعت روده درازی کردم که بگم که همه وب لاگ نویس ها باید مالیات بدن. من و دوستام هم خیلی خوب هستیم و گلیم و ماهیم. خورشید خانم بهتره به زودی شروع کنه یک جای دیگه بنویسه بعد لینکش رو یواشکی فقط به من بده. (با فرض اینکه نمی نویسه چون نمی خواد اینقدر همه عالم خودش رو به وب لاگش وصل کنن). اصلی ترین نتیجه هم این است که من برم بشینم سر درسم دو کلمه مشق بخونم که اینقدر هی توی سر خودم نزنم و به حرف مامانم نرسم که شوخی شوخی همیشه بهم می گفت "تو اصلا شانسی دانشگاه قبول شدی"

این بود انشای من

۱۳۹۱ مرداد ۲۰, جمعه

خجالت

تو آکلند غیر از مواقعی که دیر می رسم سر قرار یا موقعی که دست خالی می رم پیش استادم، مواقع دیگه ای هم هست که خجالت می کشم. مثلا:
  • وقتی ماشین ها در حالی که من دارم نزدیک می شم به خط عابر پیاده و حتی هنوز قصد ندارم که رد شم ازش، نگه می دارن و اینقدر با صبوری سرجاشون ثابت می مونن تا من تصمیم بگیرم که رد شم. شرمنده می شم واقعا
  • وقتی خنگ بازی در می آرم و کارتم رو برای پرداخت پول خریدم توی کیفم پیدا نمی کنم و هیچ کس از پشت سرم توی صف نچ نچ نمی کنه. 
  • وقتی که چهار ساعت پیش یک قهوه خریدم و نشستم تو یک کافه. منتظرم طرف که می آد میزها رو جمع کنه چپ چپ نگاهم کنه. نه تنها این کار رو نمی کنه. بلکه می آد جلو و باهام درمورد اینکه چقدر موسم خوشگله حرف می زنه. 

به همه اینها باید اضافه کرد وقت هایی رو جلوی هم آفیسی اردنی ام، قلپ قلپ چایی می خورم بعد یادم می آد که اون روزه است. 

کمک برای تحقیق دکترام


من برای یک بخش از تحقیق دکترام دارم روی نظراتی که کاربران درمورد کتابهایی که خوندن می نویسن، کار می کنم و اطلاعاتم رو از سایت
goodreads.com
دارم جمع آوری می کنم.
دوست دارم که بتونم روی کتابهای فارسی و کاربران فارسی زبان هم کار کنم و با نظراتی که به انگلیسی نوشته می شه مقایسه شون کنم. سوال تحقیق این است که چه بخشی از تجربه کتاب خوندن برای کاربری که نظرش رو درمورد یک کتاب می نویسه تو یک سایت عمومی می نویسه  مشترک است و این تجربه برای کاربران فارسی زبان چه فرقی با انگلیسی زبان داره.

اگه عضو سایت هستید بقیه اش رو بخونید لطفا. اگه عضو سایت نیستید شاید فقط با به اشتراک گذاشتن این نوشته بتونید به تحقیق من کمک کنید. 

من قبل از جمع آوری داده ها، لازم دارم که همه کتاب های فارسی رو توی یک لیست داشته باشم. در بخش listopia در سایت یک لیست به اسم
"کتاب های فارسی- پارسی"
هست در بین لیست ها اما هر کس فقط می تونه تعداد محدودی کتاب بهش اضافه کنه.
خواهش می کنم اگر وقت داشتید، کتاب های فارسی ای که توی لیست کتابهاتون هست رو با رای دادن به این لیست اضافه کنید؟

این همه آدرس لیست است 
http://www.goodreads.com/list/show/23425._

باید برید تو قسمت "add books to this list"

و کتابها رو با جستجو یا از لیست کتابهای خودتون انتخاب کنید و vote کنید. 


ممنون
پرستو سمیعی

۱۳۹۱ مرداد ۱۹, پنجشنبه

دل لعنتی

 بعضی روزها صبح یا تقریبا ظهر که از خواب بیدار می شم بیدار نیستم. یعنی مغزم یا به زبان دیگه روحم با من بیدار نمی شه. اینجور روزها نمی تونم بیام دانشگاه. پا می شم راه می افتم می رم تو یک کافه ای می شینم. هی مردم رو نگاه می کنم. و هی فکر می کنم که چقدر دنیای من، دنیای ما با اینها فرق داره. چقدر کشور من با کشور اینها فرق داره. چقدر کلا هیچ چیز عادلانه نیست تو دنیا. بعد همینجوری با مغز خواب آلود اون روز رو تا شب سر می کنم. که تاریک شه. که برنامه های تلویزیون تموم شه. که سریال آخر شبم رو ببینم و بخوابم. بعد اگه این روزها مجبور باشم کلاسی چیزی برم یا قرار مداری بگذارم به قول دوستم امروز، می رم تو باقالی ها. یعنی سوتی می دم. گم و گور می شم. اصلن یک وضعی

امروز اما مغزم بیداره ولی نیست. یعنی از روزهایی نیست که با من بیدار نشده باشه. بیداره و تحلیل می کنه و حتی می تونه درس بخونه. ولی نیست. یعنی همراه من نیست. نمی دونم کجاست. شاید پیش روجا است که داره بساط 32 سال زندگی رو جمع می کنه می ریزه تو چمدون. شاید به پوریا. شاید به محمد است که می ترسم که غصه نخوره زیر بار این زندگی نامرد ناعادل. پیش مامانمه و صدای غصه دارش. پیش بابام و یاد روزهایی که بغلم می کرد و موهام رو بو می کرد. بعد به مسخره می گفت یک حموم می رفتی حالا. نمی دونم واقعا دلم کجاست. ولی دلم اینجا نیست. پیش من نیست. و سخته که هم دلت نباشه هم مغزت. بدون اینها دیگه خالی خالی می شم. بدون هیچ پردازش یا حسی. مثل یک عروسک پر شده با نخ و کاموا. که هر تیکه نخش از یک لباس محبوب قدیمی اومده که دیگه کهنه شده بوده. شکافتنش باهاش تن این عروسک رو پر کردن. 

امروز مغزم نیست و دلم نیست و من بی اینها خالی خالی ام. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۳, جمعه

همینجوری

از تفریحات ما در بلاد کفر ، یکی هم این است که اسم خودمان یا دوست و آشنا یا حتی آدم ها و جاهای بیربط را در قسمت جستجوی عکس گوگل سرچ کنیم بعد از چند دقیقه ای از اینکه همه عکش ها نشون داده می شه ذوق کنیم. 



توضیح نوشت:
از بس که این سرویس گوگل رو تو ایران نمی شه استفاده کرد. جستجو که می کنی فقط یک مربع خالی جای عکس ها رو نشون می ده. الحمدلله همه سرویس دهنده های اشتراک عکس فیلترن. 

۱۳۹۱ مرداد ۱۱, چهارشنبه

زمستان خدا سرده دمش گرم

اگه 212 روز باشه که همه جا تو این کشور بارونی یا ژاکت همراهت داشته باشی، حتی اگه روزهایی با دمای هفده درجه هم پوشیده باشی شون، دقیقا روز 213 ام رخ می ده. وقتی داری از طبقه چهارم می ری طبقه اول، فکر می کنی که ده دقیقه که دیگه ژاکت نمی خواد. دقیقا تو همون ده دقیقه آژیر خطر می زنن و ساختمون رو تخلیه می کنن. مجبور می شی با یک لباس نازک وسط زمستون تو خیابون نیم ساعت بمونی. حالا سرعت باد چقدر باشه خوبه؟ 27 کیلومتر در ساعت. یعنی یخ کردم تا مغز استخون ها

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

زمان

نشسته ام پشت کامپیوترم و به ساعتش التماس می کنم که جلو نرود. 14 دقیقه دیگه کلاس دارم و باید برای دو ساعت حرف بزنم درمورد یک نرم افزار خیلی ساده برای سومین بار در هفته. دبیرستانی که بودم دلم همیشه برای معلم های شیمی می سوخت که هی باید از این کلاس می رفتن به یک کلاس دیگه و یک موضوع تکراری به نظر من غیر جذاب رو هی تکرار می کردن. الان می فهمم که اصلا چرا استادها دستیار تدریس استخدام می کنن. خودشون یک مطلب رو در هفته یک بار درس می دن، ما هزار بار باید تو هفته تکرارش کنیم. 
ساعت کامپیوتر به التماسم گوش نمی ده و هی جلو می ره. شاید در برآورده شدن دعا برای تغییر سرعت زمان تاخیر وجود داره. شاید الان اون دعاهایی که موقع انتظار می کنم که زمان زودتر پیش بره داره برآورده می شه. شاید هم اشتباها دارم به کامپیوترم التماس می کنم. شاید زمان کامپیوتر از سرور بیاد و من در واقع باید می رفتم به سرور التماس می کردم. 
خلاصه اینکه زمان می گذره و الان دیگه فقط 8 دقیقه باقی مونده. برای پیدا کردن سرور دیره. می رم سر کلاس

۱۳۹۱ مرداد ۸, یکشنبه

یکسال گذشت

 نوشته من در صفحه فیس بوک غزاله

خوب دیگه باید رسما پذیرفت که تو رفتی و نیستی. یک سال شد و تو این یک سال هیچ کس نیومد بگه که این یک شوخی بی مزه بیشتر نبوده.
ولی می دونی چیه؟
برای من، نبودنت تو سالروز تولدت،خیلی دردناکتر از سالگرد رفتنت بود. چون تو آدم زنده بودن بودی، آدم زیستن با همه وجود، تا ته توان، تا آخرین لحظه، نه آدم نبودن. این تصویری است که تا هر کدوم ما هستیم، در ذهن و زندگی ما باقی خواهد موند. هر وقت که شاد باشیم و بخندیم، هر وقت یک صحنه زیبا ببینیم. هر وقت تو طبیعت باشیم و فکر کنیم که کی اگه اینجا بود می تونست این درخت ها رو بغل کنه یا از شدت زیبایی این جنگل مه زده فریاد بکشه. هر لحظه ای که زنده باشیم تو دقیقا تو همون لحظه برای ما هستی.
این شوخی بی مزه ما با سرنوشت است. از یک سال و یک روز قبل.

آرامش ارزانی ات.

۱۳۹۱ مرداد ۶, جمعه

درس دادن به انگلیسی

این کلاس هایی که من به عنوان حل تمرین توش شرکت می کنم بیشترشون آزمایشگاه هستن. یعنی آزمایشگاه کامپیوتر طوری. اصلا lab رو به فارسی چی ترجمه می کنن وقتی توش قورباغه تشریح نکن، برنامه بنویسن؟
بیشتر جلسه ها از قبل برنامه ریزی شده است و معلوم است از دقیقه اول تا آخر دانشجوها باید چه کار کنن. یعنی هم استاد می دونه هم من هم دانشجوها. بنابراین سوالها قابل پیش بینی. بعضی جلسه ها ولی مدلسازی است. طراحی بانک اطلاعاتی و اینها. بعد من هم باید همزمان فکر کنم به انگلیسی حرف زدنم که هنوز برام درونی نشده و باید به جمله ها و کلمه ها فکر کنم. هم فکر کنم به مدل ساختنم و اینکه اگه بخوای این مدل رو تو مثلا اکسس پیاده کنی چی می شه. بعد اینجوری می شه که یک سوتی هایی می دم که البته نیاز به حفظ آبروی شخص خودم نمی تونم بگم. ولی افتضاحن. یعنی می تونن تبدیل بشن به این خاطره هایی که هر کدومشون وقتی بزرگ شدن برای نوه هاشون تعریف کنن که ما یک استادی داشتیم که بلد نبود انگلیسی حرف بزنه و ....

 

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

این روزها و این فکرها

این روزها فکرهام اصلا اختیارشون دست من نیست. واسه خودشون اصلا انگار زندگی ای مستقل از من دارن. من دارم تو مغزم به کانادا رفتن فکر می کنم، اونها مستقل از من به مشق نوشتن یا بچه داشتن فکر می کنن. اصلا یک مدتی است که رویایی دارم. رویای داشتن یک دختر بزرگ که بشه باهاش حرف زد. مامانم عادت داشت همیشه بهم بگه به جای اینکه سرم رو بندازم تو کتابها برم بشینم و باهاش حرف بزنم. من هم همیشه اعتراضم بلند بود که مگه چقدر حرف داریم با هم بزنیم. حالا یک حسی انگار یقه ام رو گرفته که بشینم با دختر نداشته ام حرف بزنم. از شمیم، رکسانا یا آوین فهیمه که می خونم که دختر آدم های عزیز زندگی ام هستن یا پسر خانم شین، یا حتی وقتی که عکس های کاویان محسن عمرانی رو که می بینم احساس می کنم، چرا اینجا نشستم باید پاشم برم با بچه عزیز دلم حرف بزنم. بچه بزرگ عزیز دلم. بعد این بچه خیالی ام بزرگ است ها. یعنی اندازه یک آدم گنده چیز می دونه و استدلال می کنه. یعنی رویای مادر شدن ندارم. رویای یک بچه کوچولوی آویزون به تو ندارم واقعا. واقعا دلم یک موجودی می خواد که مال من باشه و بتونه با من حرف بزنه. انگار مثلا یک بخشی از من و روزبه بشه یک موجود سومی که وظیفه اش در طول روز و شب پر کردن تنهایی من باشه. خیلی تصویر خودخواهانه ای است ولی خوب هست. 


********************

تو وب لاگ نون جیم درمورد دویدنش برای ماراتن در حمایت از سرطان، که البته نه، حمایت  از بیماران سرطانی می خونم. حس می کنم آدم ها چقدر ظریف مکانیزم اجتماعی درست می کنن برای اینکه یک کم امید ایجاد کنن در مواجهه با یک چیز سخت خرد کننده ای مثل سرطان. بعد این همه آدم گوشه های دنیا روزی یک ساعت می دون که یک کم امید به زندگی درست کنن تو یک سری آدم. بعد یکی اون سر دنیا، همین تو سوریه مثلا، انگار که بازی کامپیوتری اول شخص بازی کنه اون همه آدم رو تو یک حرکت می کشه. بعد بقیه مون مثل بز، دقیقا بز یا حتی یک موجود بدتری، سرمون رو می اندازیم پایین زندگی مون رو می کنیم. می ریم استخر، می ریم دریا، می ریم سفر، می ریم رستوران، فیلم می بینیم و کتاب های روشنفکری می خونیم. یعنی به نظرم همه مون باید با هم بریم از این غم سرمون رو بگذاریم زمین بمیریم. 

 

۱۳۹۱ تیر ۲۹, پنجشنبه

شغل: دانشجو


استادم از کار و خونه و زندگی می پرسه. از آمریکا اومده و برخلاف استادهای نیوزیلندی که خیلی وقعی به مسایل شخصی دانشجو نمی نهند، فکر می کنه که وظیفه داره از نظر های مختلف آدم رو حمایت کنه. بهش می گم که واقعا حس می کنم که تو آکلند جا افتادم. دیگه چیزی به اون آسونی روزهای اول نمی تونه بترسونتم یا به تلخی ماه های دوم و سوم نمی تونه غمگینم کنه. بهم می گه که اگه واقعا تو شش ماه، احساس جا افتادگی می کنم، خیلی خوبه چون این فرآیند برای بعضی ها خیلی بیشتر از این طول می کشه. می بینم که تونستم از کشوری که 32 سال توش زندگی کردم ببرم و تو یک جای دیگه که فقط شش ماه بودم احساس جا افتادگی کنم. ولی هنوز نتونستم از قالب کارمند سر کار بروی کارش توسط دیگران ارزیابی شونده که ده سال توش بودم دربیام و دوباره به قالب دانشجو برگردم. بدتر از اون اینکه حتی بلد نیستم در قالب یک دانشجوی درست و حسابی در بیام. چون تو دوره لیسانس که بیشتر از یک دانشجویی که وظیفه اش درس خوندن است، در قالب یک سرگشته خوشحال از شناخت خودش و دنیای اطرافش، لذت برنده از آزادی های اجتماعی دوره خاتمی که الان می فهمیم بودن، مثل فیلم های خوب در سینما و تئاترهای خوب و کتاب های خوب و معاشرت با دوستان بودم. دوره فوق هم که نقشم یک کارمندی بود که باید به زور و بدبختی از ساعت کاری اش بزنه بره دانشگاه بعد با هزار بدبختی از وسط درس و مشقش بزنه بپره بره سر کار یک جایی رو که آتیش گرفته بود خاموش کنه. دیدم هیچ وقت دانشجویی درست و حسابی نکردم

۱۳۹۱ تیر ۲۱, چهارشنبه

هنوز چای

مشاهده:
چای ها تو دانشگاه دو دسته هستند. یا بهت می چسبن یا نمی چسبن. 
سوال تحقیق:
چرا چای در دانشگاه، صبح و ظهر بیشتر از عصر و شب به آدم می چسبه؟
جواب:
یک بنده خدایی هست عصر ها کارش اینه که تو شش طبقه ساختمون راه بره تلویزیون ها و سماورها رو (دستگاه های جوشاننده آب رو) خاموش کنه. 
زمان لازم برای رسیدن به این جواب:
شش ماه
هزینه تحقیق:
شش ماه چای سرد خوردن و نفهمیدن
محقق:
من من کله گنده

۱۳۹۱ تیر ۱۴, چهارشنبه

داستان چشم های من - قسمت اول

از بچگی تا دبیرستانی بشم همیشه آرزوم بود که چشمام ضعیف بشه و بتونم عینک بزنم. هم کلاسی هایی هم داشتم که از عشق عینک رفته بودن یک فریم با شیشه سفارش داده بودن. تنها دلیلی که این کار رو نکردم یکی این بود که جرات نداشتم به مامان و بابم بگم دیگه اینکه فکر می کردم اگه من هم همینکار رو بکنم دوستام فکر می کنم که ادای اونها رو در می آرم. کارهای دیگه هر چی از دستم بر اومد کردم. از اینکه هر شش ماه یک بار به بهانه سردرد مامانم اینها رو بکشونم به چشم پزکش تا اینکه موقعی که دکتر می گفت به بالون ته جاده نگاه کنم تمرکز چشمام رو عوض کنم. فکر می کردم وقتی خودم تار می بینم بالون رو خوب دستگاه هم فکر می کنه من چشمام ضعیفه. یا زیر پتو با نور کم وقتی مامانم خاموشی اعلام می کرد، کتاب خوندن. نشد که نشد
گذشت تا دبیرستانی شدم. چند تا امتحان ریاضی و جبر اینها بود که به امید تقلب عقب تر تو کلاس نشستم، دیدم ای دل غافل پس چرا تخته اینقدر کثیفه. چرا اینقدر نوشته ها بد خونده می شه. بعد امتحان که برگشتم سر جام و همه چی بهتر شد فهمیدم به آرزوم رسیدم. شماره چشمم یک و نیم بود. یک عینک از اون فریم هایی که اون موقع مد بود، فلزی و بزرگ با شیشه فوتوکرومیک گرفتم که توی همه عکس ها سیاه افتاده. مایه آبروریزی ای بود برای خودش. 
دانشگاه که رفتم، دیگه در حدی آبرومند شده بودم که نمی شد اون رو زد. بعد از کلی نقشه کشیدن و راضی کردن خانواده، لنز گذاشتم. همه پنج سال دانشگاه خیلی خوب و عالی جواب داد. اینقدر باهاش اوکی بودم که تو دو سوت می گذاشتم و در می آوردم. گاهی وقت ها می شد حتی که عینک اصلا نداشتم و با لنز زندگی می کردم. تا اینکه ....

شب نوشت

ساعت هفت شبه. دو ساعته که شب شده. موزیک تو گوشمه و تنها صدایی که غیر از اون می آد، صدای چت تند و تند هم آفیسی های هندی است که مردم کشورشون الان بیدارن. من چرا چت نمی کنم؟ خوب مردم کشور من الان دیگه ظهرشونه. صبح که بیدار شدن و اومدن پای کامپیوترهاشون یک دور چت کردم باهاشون. الان یک استراحت است که دوستای ایرانم رفتن ناهار و بعدش اگه خدا بخواد بشینن تو شرکت هاشون یک کم کار کنن. دوستای آمریکا کانادام هم هنوز روزشون تموم نشده بیان خونه بشینن پای لب تاپ چت کنن. یحتمل الان تو اتوبان های شماره دار داره رانندگی می کنن به سمت خونه یا تو سوپرمارکت های نزدیک خونه شون کاسه چه کنم دستشونه که شام چی بخورن. خوش بخت ترین هاشون می دونن که خونه برن می خوان چه برنامه تلویزیونی رو نگاه کنن یا چه فیلم و سریالی رو ببینن. آخ دلم برای شوری که آدم رو می گیره وقتی یک سریال خیلی مهمی داره که تو خونه منتظرش باشه تنگ شده. از وقتی اومدم آکلند همه اش یا سریال تکراری دیدم یا فصل های جدید سریال هایی که قبلا لذت یک هزار قسمتی ازشون رو پشت سر هم ببینم گذشته.
می گفتم که ساعت هفت شبه. به روزبه گفتم که امشب زودتر از ده نمی آم خونه. جون عمه نداشته یا گم شده ام می خوام درس بخونم. عرض کردم خدمتتون که با چه شدت و حدتی دارم درس می خونم. 
ماه دو شبه که خیلی زیباست. دیروز در حال معاشرت با دوستم بودیم که طلوعش رو دیدیم. زیبا بود و بزرگ. اصلا این آسمون لا مصب اینجا یک چیز خیلی بزرگ خوبی است. هیچ وقت فکر نمی کردم که زیباتر از این آسمون و ماه و ابرها و آب نیوزیلند بشه جایی در دنیا رو پیدا کرد. تا چند هفته پیش یک دوستم در آکلند گفت که  کنیا بوده و خیلی زیباتر از اینجاست. راستش رو بخواید یک کم امیدوار شدم. می ترسیدم همه زیبایی دنیا تموم شده باشه تو همین یک سفری که تا اینجا اومدیم. احتیاج به زیبایی دارم. احتیاج به اقیانوس، احتیاج به طبیعتی که نه فقط از توش رد شی بری دانشگاه. احتیاج به طبیعتی که طبیعت باشه واقعا. که بری روی علف ها دراز بکشی کتاب بخونی، مجله بخونی، راستش حتی درس بخونی. ولی طبیعت باشه. 

۱۳۹۱ تیر ۱۳, سه‌شنبه

زن کره ای

یک فامیل/ دوست داریم معتقده که آدم باید زن کره ای بگیره. چون هم خیلی حرف گوش کنن هم خیلی به آدم می رسن. حالا این رو داشته باشید. 

یک هم آفیسی هم داریم. یک پسر کره ای است . دیگه اینکه من هم الان شش ماهه که اومدم آکلند و غیر از سه چهار روز که غذای پخته آوردم دانشگاه برای ناهار و سه چهار روزی که بیرون غذا خوردم، عین بقیه روزها رو "ساندویچ یک برگ کالباس لای دو نون تست با پنیر صبحانه" خوردم. 

حالا هر روز صبح که می رم در یخچال رو باز می کنم که ساندویچ نام برده رو بگذارم توش، یک ساختمان سه طبقه از ظرف های خوشگل درون نما یک گوشه یخچال است. طبقه اولش غذا است. دومی یک عالمه میوه پوست کنده خوشرنگ و لعاب است، سومی دسر، کیک یا خلاصه میان وعده است. 

حالا بعد چند ماه امروز دیدم که ظرفا مال کی است؟ فکر می کنید نتیجه چی بود؟





نتیجه این بود که ایمان آوردم آدم باید زن کره بگیره ها. 

سلام بابک یوسفی

درس می خونم آی درس می خونم (صمدوار خوانده شود)

من که از اینجا برم، چند تا تغییر عمده ایجاد شده:

اول از همه این مسیری که من از آفیسم (همون میزکارم) می رم آشپزخونه چایی می ریزم بر می گردم. این مسیر  اول موکتش نازک می شه، بعد موزاییک و اینهاش از بس که از روش رد می شم، مدل پلنگ صورتی ای یک متر فرو می ره. گشنه ام می رم چایی می ریزم. غذا می خورم، خوابم می آد، سرحالم. تو فیس بوک خبری نیست. فیس بوک خیلی شلوغه. چت می کنم، دوستام همه خوابن هیچ کس نیست باهاش چت کنم، درس می خونم، درس نمی خونم عذاب وجدان دارم. خلاصه همه وقت من در حال "برم یک چایی واسه خودم بریزم" هستم 
دومین مسیر، مسیر آفیس من به اتاق پرینت است. از بس که تصمیم می گیرم برم یک مقاله رو پرینت بگیرم از رو کاغذ بخونم، می رم اتاق پرینت دلم واسه کاغذها می سوزه، خودم رو قانع می کنم که بر می گردم از رو کامپیوتر می خونم، وسطهای راه برگشت پشیمون می شم، دلم برای چشمام می سوزم می رم تو اتاق پرینت ، یادم می افته کارتی رو که باید بکشم تو پرینتر تا بره تو اکانتم رو نیاوردم می رم تو اتاقم و کارته رو می آرم. می رسم اتاق پرینت می بینم اکانتم خالی است. یادم می افته باید اول فایل رو بفرستم به پرینتر بعد بیام. برمی گردم فایل رو می فرستم. لیوان چایی ام رو بر می دارم که سر راه برم یک چایی هم بریزم. می آم دکمه شروع پرینت رو می زنم و می رم چایی می آرم. تو راه برگشت مقاله رو برمی دارم، می بینم تنظیمات روی "پرینت چهار صفحه تو یک صفحه بوده" نمی شه اصلا خوندش. خلاصه یک نیم ساعتی طول می کشه تا مقاله رو پرینت بگیرم یا نگیرم نهایتا. 

شنیده بودم که آدم تو دکترا یک بخش هایی از دنیا ر وعوض می کنم. فهمیدم مال من مسیر راهروهای دانشکده است که already عوض شده. 


۱۳۹۱ تیر ۵, دوشنبه

سرما

فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم ساعت اداری تموم می شه. با تموم شدن ساعت اداری هواساز های یخ زننده اتاقمون تو دانشگاه خاموش می شه. یعنی دیگه مجبور نیستم هر نیم ساعت یک چایی بریزم که بتونم دستم رو دور لیوانش گرم کنه. با کاپشن و کلاه راه برم و هر یک ربع هم برم تو آشپزخونه دستام رو با آب گرم بشورم. خوشحالی ام البته ده دقیقه یک ربع بیشتر طول نمی کشه. تا وقتی که یکی از هم اتاقی هام احساس گرما کنه، یا نمی دونم، احساس کم بودن سر و صدا و بره به صورت دستی دوباره روشنش کنه.
فقط اگه سه دقیقه دیگه دووم بیارم


پی نوشت:
در نیوزیلند به دلیل مبارزه با رشد کپک و قارچ و اینها که در هوای مرطوب احتمال رشدشون بیشتره، همه ساختمون های دمای مشخص دارن و air conditioner ها یا همون هواسازها بایددما رو توی اون حد نگه دارن. نمی دونم حدش چند درجه است ولی می دونم که همواره دست و پا و صد البته دماغ من یخ زده است. 

دکترا در نیوزیلند


من تقریبا دارم هر روز یا هر یک روز در میون یک ایمیل بلند بالا در جواب کسانی که می خوان برای دکترا در نیوزیلند اپلای کنن می نویسم. دیدم همه رو خلاصه کنم بگذارم اینجا راحت تره. 


اول از همه این لینک رو بخونید.


تنها همین یک پست این وب لاگ است که درمورد دکترا است و بقیه اش اطلاعات خیلی ارزشمندی درمورد زندگی در نیوزیلند و نحوه مهاجرت نوشته که می تونه مفید باشه برای تصمیم گیری تون

برای پذیرش گرفتن اینجا مهمترین کاری که باید انجام بدید نوشتن پروپوزال است. اینکه چقدر پروپوزالتون نو و جدید است و چقدر contribution داره خیلی ارزیابی نمی شه در این مرحله. تنها اینکه شما قابلیت دارید که یک تحقیق رو طراحی کنید مهمه. وقتی شروع کردید به کار دکتراتون لزوما همون پروپوزال رو انجام بدید. یعنی می تونید اگه خواستید موضوعش رو تغییر بدید یاا اصلاحش کنید. یک سال هم در اول دکترا برای این کار وقت دارید. تو اینترنت سرچ کنید نمونه های پروپوزال خیلی خوب می تونید پیدا کنید فقط دقت کنید که مال دانشگاه های نیوزیلند یا استرالیا باشن.
همچنین این مهمه که موضوعتون به زمینه کاری یکی از استادهای اینجا بخوره که طرف علاقمند شه بهتون. به هر حال بهتره که پروفایل استادها رو ببینید و چند تا رو مدنظر بگیرید و همزمان که پروپوزال می نویسید یا بعدش باهاشون ایمیل بازی کنید. پروفایل استادها و research interest شون رو نگاه کنید. چون به هر حال شما در صورتی پذیرش می گیرید که یک استاد قبول کنه با شما کار کنه و خوب طبعا اونها کسانی رو می پذیرن که حوزه مشترک دارن.

اگه استادی شما رو قبول کنه یعنی پذیرشتون حتمی است. اما بر خلاف دانشگاه های آمریکایی استادها هیچ کاری در زمینه اسکالرشیپ نمی تونن بکنن. باید جداگانه اپلای کنید

برای اسکالرشیپ در استرالیا و نیوزیلند، عمده معیارشون academic merit است که شامل معدل می شه. البته نه فقط معدل فوق. بلکه نمرات لیسانس هم تاثیر داره. تجربه من می گه که آدم هایی با معدل بالای 15 در لیسانس شانس دارن ولی اگه معدل لیسانستون 17 بوده شانستون زیاد تره.
اگه معدل لیسانس و فوق لیسانس خوب (بالا 16 در لیسانس و 18 در فوق لیسانس) دارید شانستون زیاد است. اسکالرشیپ معمولا 25000 دلار در ساله که می شه یک خانواده دو نفری باهاش راحت زندگی کنن. اگر هم نگیرید این شانس رو دارید که در طول تحصیلتون دوباره برای اسکالرشیپ اقدام کنید. اگه معدل بالایی ندارید با نمره زبان بهتر یا مقاله معتبرتر نمی تونید نتیجه رو خیلی تغییر بدید. (باز هم بر خلاف آمریکا)

نکته نیوزیلند این است که برای مقطع دکترا از شما شهریه معادل افراد بومی می گیره که با بیمه به صورت سالانه حدود 7000 دلاره . در نتیجه اگه در این شرایط قرار گرفتید که پذیرش داشتید ولی اسکالرشیپ نه، بین استرالیا و نیوزیلند، توصیه من نیوزیلند است. چون دکترا اینجا 3 ساله است در مقابل استرالیا که چهار ساله است. شهریه یک سال به همراه بیمه health که برای دانشجوهای خارجی اجباریه، حدود 7000 دلار در سال در نیوزیلند است اما در استرالیا همین شهریه بین 30 هزار تا 35 هزار دلار در ساله که اصلا قابل مقایسه نیست.

اینجا می تونید برای کار حل تمرین هم اقدام کنید که احتمال گرفتنش خیلی زیاده در این صورت در سال معا دل شهریه تون درآمد خواهید داشت. به علاوه اینکه به همراه دانشجوی دکترا ویزای کار می دن .


من خودم از زندگی در نیوزیلند خیلی راضی هستم. اینجا خیلی آرومه. خیلی زیباست. بهترین روزهای بهار و پاییز ایران رو فرض کنید، حداقل 50 درصد روزهای سال همون جوری است.

۱۳۹۱ تیر ۳, شنبه

روز خوب، روز بد

فاصله روز خیلی بد و روز خیلی خوب خیلی کمه. به اندازه هشت ساعت خوابیدن. به اندازه یک بعدازظهر رو با دوستان گذروندن. به اندازه یک استخر رفتن و آرام شدن. به اندازه یک عصر و شب رو با دوستان گذروندن. ولی گاهی همین فاصله کم خیلی زیاده. به اندازه دوست داشتن و نداشتن خودت. راضی بودن یا نبودن از میزان تلاشی که می کنی. به اندازه میزانی که استرس خودت رو منتقل می کنی به کسانی که دوستشون داری. به اندازه یادآوری همه ترس هایی که داری و ریختنشون سر نزدیک ترین آدم ممکن. فاصله لحظه های خیلی خوب و خیلی بد خیلی کمه.

۱۳۹۱ تیر ۱, پنجشنبه

عصر اولین روز زمستانی

1- در نیمکره جنوبی، امروز اولین روز زمستان است.

2- کتاب "کیمیا خاتون" رو گرفتم دستم. دو صفحه خوندم رسیدم به اون جمله. نوشته بود "دیگر طاقت ماندنش نبود. محبوبش را بر سر دست برده بودند". فکر کردم باید دیده باشی این صحنه رو که بفهمی یعنی چی. باید نگاه دوستی، عزیزی که "محبوبش را بر سر دست می برند" تا ابد توی مغزت حک شده باشه تا بتونی بفهمی این جمله یعنی چی. فکر می کنم چند تا حس و موقعیت خفه کننده دیگه مثل این تو زندگی وجود داره که من هنوز حتی نمی دونم که وجود دارن. مثل درد شیدا. مثل رفتن غزال.  بعضی وقت ها شک می کنم که دنیا با اینهمه درد اصلا ارزش زیستن داشته باشه. همین موقع هاست که شک می کنم به اینکه درسته آدم بچه دار بشه یا نه. اینکه هستی رو هدیه بدی به یک موجودی که بیاد یک بسته تحویل بگیره به اسم زندگی. پر از درد و ترس، حالا گیرم با یک لحظات شاد و آرامش. شادی و آرامشی که توش لذت ببری و خوشحال باشی از اینکه درد و ترس تو اون لحظه نیست. خلاصه که کتاب خوندنم تو صفحه دوم متوقف شد. با این همه نمی شه کتاب خوند حالا. 

3- امتحان دادم. امتحانی که شاید آخرین امتحان جدی درسی ام باشه. خوب آماده بودم. فکر می کنم تحت تاثیر محیط درسی اینجا قرار گرفتم. تو دوره لیسانسم که هیچ وقت پیش نیومده بود اینقدر آماده باشم برای امتحان دادن. تجربه درس خوندن گروهی هم باعث شد که یک دوست خوب پیدا کنم. یک دختر کلمبیایی که واقعا جذابه. کلا آدم های آمریکای جنوبی برای من خیلی جذابن. گرم ان، پر از انرژی ان و خیلی پر آرامشن. حداقل اینهایی که من دیدم.  باز پریدم به یک شاخه دیگه. می گفتم که امتحان دادم. سه ساعت تمام با خودکار نوشتن یادم رفته بود. بعد خوب چون به انگلیسی بود حتی یک جوری نبود که بگم "آخ جون. دست خط من" یعنی قشنگ انگار من نبودم که امتحان می دادم یا می نوشتم. نتیجه خیلی بدتر از حدی می شه که من آمادگی داشتم. طبق معمول هم مشکلم مدیریت زمان بود.وقت گذاشتن زیاد و کمال طلبی روی سوال های اول و کم آوردن وقت واسه سوال های بعدی. 

 

۱۳۹۱ خرداد ۲۹, دوشنبه

امروزهای ما

طبق معمول همیشه، اینترنت، یا کامپیوترم، نمی دونم شاید هم فیس بوک یا ریدر، خلاصه یک کسی هست که به من گیر می ده که نشینم سر درس و کارم. حتی اگه با سختی زایدالوصفی صبح به جای 12 ساعت هشت و نیم بیدار شده باشم و نه و نیم دانشگاه بوده باشم. درسته که این زمان بندی برای خیلی ها در راستای صبح های دیر طبقه بندی می شه ولی در قاموس من معادل صبح بیدار شدن مطلق و اوج با برنامگی است. 
بعد این وسط 21 تا مقاله باید برای امتحان پنج شنبه ام بخونم که تا الان سه تا دونه اش پیشرفت کرده و شده 19 تا. البته من هر سه تا رو نخوندم ها. یکی رو به لطف یک دوستی زور زورکی شنبه صبح بیدار شدم رفتم کتابخونه با هم خوندیم، دو تا رو هم وقتی دوباره مقاله ها رو شمردم فهمیدم که اشتباهی شمردم و کلش 19 تاست. بنابراین سه تا از بیست و یکی به قول خارجی ها "دان"

روزبه می گه نشین پشت کامپیوتر. برو خودت رو تبعید کن به یک جایی که کامپیوتر نداره. برنامه فعلی ام این است که لیوان چای و سه چهار تا مقاله رو بردارم برم توی راهروی دانشکده بشینم جلوی تلویزیون که روی کانال بی بی سی است و مقاله بخونم. البته از الان می دونم که هی حواسم پیش اخبار انتخابات مصر و گزارش هواشناسی و اینها خواهد بود. ولی یک چیز خیلی خوبی که این راهروی دانشکده ما داره همین کانال بی بی سی است. یک آهنگ میان برنامه ای هست که مال بی بی سی است. اون آهنگی که پخشش می کنه و روش زمان برنامه های بعدی رو می نویسه. اون مال کل شبکه است و کانال فارسی هم از اون استفاده می کنه. بنابراین من می تونم چشمم رو ببندم و تصور کنم که خونه مامانم هستم، ساعت پنج بعدازظهره و تلویزیون روشنه. بعد یک احساس خوب بامزه ای می آد و می ره. اصلا هم راستش دردناک نیست. بیشتر تو این مایه است که دلت بخواد بگی "مامان به من یک چایی با گردو و خرما می دی؟" بعد یادت بیفته که خودت باید بری چایی بریزی و بشینی مقاله ات رو بخونی

بعد هم امروز دیگه اینجا واقعا زمستونه و بارون می آد. سرد هم هست البته. من یک بلیز آستین بلند پوشیدم، یک ژاکت مشکی روزبه رو که دیگه تقریبا تصرفش کردم و یک بارونی بلند. بعد هنوز دستام یخه و می لرزم. در حالیکه هوا اینقدر هم وحشتناک سرد نیست. یعنی بیرون 14 درجه است ولی فکر کنم توی ساختمون سردتر از اون باشه. حالا بگو اصلا همون 14. خوب آخه لامصب هنوز 23 درجه با دمای بدن من فرق داره و هی انرژی ای که در بدن من تولید می شه صرف گرم کردن اتاق می شه. چقدر آخه من باید انرژی بسوزونم تا یک اتاق به این گندگی گرم شه. 

تازه در کنار این یک تئوری دیگه هم دارم. یعنی فرضیه. فقط هم آدم هایی که در یک نیمکره دیگه زندگی می کنن می تونن بفهمن من چی می گم. اون هم اینکه بدن من به جز اینکه ساعت بیولوژیک روزانه داره، یک ساعت بیولوژیک سالانه هم داره. این یکی هم مثل ساعت روزانه جت لگ داره. یعنی الان با آب و هوای تهران سازگاره. مثلا من تمام فروردین و اردیبهشت رو دقیقا مثل وقتی که بهار تهران بودم، خواب آلود بودم و چرت می زدم در طول روز. یا الان که تهران تابستونه من دقیقا بدنم نیاز به گرما و آفتاب داره و رسما نسبت به بقیه آدم ها بیشتر سردمه. شواهدی هم توسط دوستان در تایید این نظریه ارائه شده. هر وقت اثبات شد حالا خبرش رو می دم. 

دیگه فکر کنم وقتشه برم چایی رو بریزم و بشینم تو راهرو. چون این نیم ساعتی که این مزخرفات رو نوشتم هیچ پیشرفتی در تعداد مقالات خونده شده حاصل نشده و هنوز همون 19 تا باقی مونده. 

۱۳۹۱ خرداد ۲۷, شنبه

عصر شنبه

برای خوشبختی همین بس که عصر روز تعطیل. نشسته باشی پشت کامپیوتر محبوبت. چیپس و شور بخوری با نوشیدنی مورد علاقه ات. داستان عشق بشنوی و آرامش. وصال و سرانجام. افق باز. به دلیل و نادلیل خودت رو دوست داشته باشی. 

نباید یادت بیفته به کهنه قرض هات، مشکلاتت و همه چیزهایی که از اون اوج با کله پرتت کنه پایین

۱۳۹۱ خرداد ۲۵, پنجشنبه

همینجوری چند تا

اول اینکه فکر کردم یک راه یاد گرفتن تلفظ درست این است که بچه دار شی بعد بچه سه ساله ات رو بفرستی مهد کودک. کم کم که انگلیسی یاد می گیره شروع کنی لهجه اش رو تقلید کنی. راحت تر از زبان خوندن و چک کردن لغت نامه برای تلفظ هاست. تازه هیچ کتابی هم نیست که تلفظ های نیوزیلندی رو نوشته باشه. بعد من می ترسم از روزی که پام رو از نیوزیلند بگذارم بیرون بعد انگلیسی حرف بزنم بعد مردم ها بمیرن از خنده انگار که فارسی رو با لهجه شدید شهرستانی حرف بزنم. سلام به اون دوستی که اسپانیایی با لهجه سن کارلوسی حرف می زد. 

دوم اینکه صبح خیلی دیر از خواب بیدار شدم. یعی اصلا نمی دونم چه مریضی ای تو من هست یک روز که خیلی خوب کار می کنم. روزم مفید است و به هدف هام می رسم فرداش تا ظهر نمی تونم از جام بلند شم و می مونم تو رختخواب. از قدیم هم اینجوری بود ها. آدم بشو هم نیستم ظاهرا. 

سوم اینکه دیر که از خواب بلند می شم دوست ندارم برم دانشگاه. انگار که کمال طلبی ام اوخ بشه. روز که کامل نباشه به درد دانشگاه رفتن نمی خوره. معمولا برای اینکه نمونم تو رختخواب و روزم رو به دیدن سریال نگذرونم پا می شم جمع می کنم می ام کتابخونه مرکزی شهر. بعد اینقدر این کتابخونه خوبه. اینقدر بهم می چسبه که نگو. اصلا کلی حال می کنم لب تاب و کتابم رو بردارم برم بشینم تو کتابخونه یا تو یک کافه سعی کنم درس بخونم. بیشترش رو وب گردی کنم یک کم هم درس بخونم برای عذاب وجدان. فکر کنم تقصیر حامد قدوسی باشه. اینقدر می نویسه درمورد اینکه بری تو یک کافه یک عالمه کار کنی، احساس می کنم اگه منم این کار رو بکنم آدم حسابی می شم تو رشته خودم. رفتم لینک وب لاگ حامد رو بیارم یادم افتاد که چای داغ دلم می خواد. بدی کتابخونه این است که کسی توش چایی برای آدم نمی آره. 

بعد دیروز روز خیلی فکر کردن به تنهایی بود. کلی حرف زده بودم در موردش و فکر کرده بودم و دلم خواسته بود که برم به دوستم بگم بیاد با هم بریم یک جا بشینیم یک چایی  یا قهوه بخوریم. بعد نگفتم. بعد فکر کردم چقدر حرف زدن از اینکه خودت باش و چیزهایی رو که می خوای بگو کار آسونی است و چقدر عمل کردن بهش سخته. چقدر ما ، یا شایدم من، در درون می ترسیم از اینکه دوست داشته نشیم و قضاوت بشیم و اینها. 

به جان خودم، الان یک پسره رو دیدم عین هوتن، پسرعموی روزبه .بعد با خوشحالی بلند شدم برم سمتش. یادم افتاد که اون اینجا نیست و این آقاهه فقط شبیه اش است. یادم افتاد که خیلی از ادم هایی که من می شناسم چند صد هزار کیلومتر از من دورن. بعد خنده ام گرفت از تصور این اتفاق از دید اون. که داشت واسه خودش راه می رفت تو کتابخونه . بعد یکی دیدش. کلی از دیدنش خوشحال شد بلند شد و رفت سمتش. بعد دو قدمی اش که رسید یکهو قیافه اش غمگین شد و رفت نشست سر جای خودش. من اگه جای پسره بودم حتما می رفتم تو آینه قیافه ام رو چک می کردم. 

این هم از هذیان های امروز من از کتابخانه مرکزی آکلند

۱۳۹۱ خرداد ۱۷, چهارشنبه

استادم

از دو تا فضای کاملا متفاوت اومدیم. اون هندی است با پشتکار هندی ها و بیشتر عمرش رو تو آمریکا زندگی کرده با مدل بدو بدوی آمریکایی. مغزش ریاضی است. اینقدر کار در زندگی اش مهمه که می گفت من اگه خونمون دور نبود به دانشگاه، همینجا زندگی می کردم تو اتاقم.

بعد  من از ایران اومدم. از کشور" کار امروز به فردا مسپار، خیلی نزدیکه، بنداز هفته دیگه". تازه تو ایران من بی نظم ترین و دل خوش ترین آدم اطرافم بودم. یعنی حرص درآور در حوزه بی خیال بودن. بعد اومدم نیوزیلند. کشوری که مردمش وقت در نظر می گیرن واسه اینکه از این ور خیابون با خیال راحت برن اونور خیابون.  از هجده سالگی ام اعتماد به نفس "منی که ریاضی بلدم" که داشتم ، خورد تو دیوار ریاضی دو و افتادم. آمار و احتمال رو که پاس کردم تا جایی که تونستم خودم رو دور کردم از هر مسیری که از ریاضی رد شه. حالا اومدم اینجا و گیر کردم وسط یک برنامه ای که بدون آمار و احتمال و سری زمانی و امثالهم راه به جایی نمی بره. راستش رو بخوام بگم، خودم هم می دونم که نمی شه بیشتر از این پیش رفت. 

همین فقط گفتم که بگم که چه جوری داریم دو تایی هم رو دق می دیم. 
سلام به رضا سرخوش